تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

10 شهريور ماه 1396 ـ  1 سپتامبر 2017

آقای جهانبگلو، لطفاً به وظیفه‌ء خود عمل کنید!

گفتگو با فاضل غیبی

گفتگوگر: مرتضی بهادر

پرسش: به تازگی آقای رامین جهانبگلو درباره‌ی کتاب جدیدی که منتشر کرده‌اند مصاحبه‌ای داشتند با آقای احسان عابدی در راديو فردا. در این مصاحبه ایشان مطالبی را مطرح کرده‌اند که  چندان در راستای نظرات روشنگرانه‌ای که تا به حال از ایشان خوانده و شنیده‌ایم نیست. در این باره میل دارم نظر شما را جویا شوم.

پاسخ: راستش من هم چنین برداشتی دارم. برای من ایشان به عنوان فلسفه ‌شناسی که به «تعهد روشنفکری» اهمیت می‌دهد و از دمکراسی به عنوان «انسانی‌ترین و اخلاقی‌ترین نظام شناخته شده» دفاع می‌کند از  احترام زیادی برخوردار هستند. خاصه آنکه مفاهیم فلسفه‌ی امروزی مانند «جامعه‌ی مدنی» و نظام توتالیتر را چنانکه در اندیشه‌ی‌هانا آرنت و دیگر طراحان اندیشه‌ی سیاسی جدید مطرح هست در سخنان و آموزه‌های خود مورد توجه خاصی قرار می‌دهند. بدین سبب هم سخنانی که در این مصاحبه‌ی اخیرشان مطرح کرده‌اند برایم ورای آشفتگی کلامی ‌چندان در جهت شناختم از آرای ایشان  نیست.

 

پرسش: آقای جهانبگلو  در مصاحبه‌ی خود مطالب بسیار متنوعی را مطرح کرده‌اند. بدین دلیل من فقط چند نکته‌ی مهم را مطرح می‌کنم. پرسش اول این است که آقای جهانبگلو مشکل اصلی جامعه‌ی امروز را کدام می‌دانند؟

پاسخ: ایشان پس از نقد نظریه‌ی ‌هانتینگتون، تضاد امروزی جهان را نه «برخورد تمدن‌ها»، بلکه تضاد میان دو جریان «تمدن‌سازی» و «تمدن‌زدایی» می‌دانند. اما شگفت آنکه در جواب آقای عابدی که انتظار دارند پدیده‌هایی مانند «داعش» به عنوان جریان تمدن‌زدا مطرح شود،  ایشان انگشت به طرف مقابل می‌گیرد و «پروژه‌ای که با ظهور سرمایه‌داری، علم جدید، تکنولوژی پیشرفته و سیاست مدرن در جهان غرب آغاز شد» را بر کرسی اتهام می‌نشاند و مدعی می‌شود که این پروژه از همان ابتدا «به دنبال سلطه بود، سلطه بر جهان، سلطه بر طبیعت و سلطه بر انسان». آقای جهانبگلو  فراموش می‌کنند که اگر این «پروژه» در غرب به وجود نیامده بود، هنوز هم همه‌ی جهان در توحش قرون وسطایی  بسر می‌برد. فراتر از این، ایشان چنین وانمود می‌کند که تحول در علم، تکنولوژی و سیاست مدرن یک هدف بیشتر نداشته و آن هم «کشف و تسخیر قلمروها» بوده است «مثل تسخیر و نابودی سرخ‌پوستان آمریکای شمالی»!  ایشان این واقعیت ساده را نادیده می‌گیرند که با مهاجرت اروپاییان به قاره‌ی  آمریکا دو گروه اجتماعی در یک سرزمین کنار هم قرار گرفتند که به سبب اختلاف در مرحله‌ی رشد ممکن نبود که بتوانند درازمدت  در کنار هم زندگی کنند. چنین برخوردی صدها بار در تاریخ اتفاق افتاده مثل برخورد مغولان با چینیان و یا روس‌ها با تاتارها و بالاخره ژرمن‌ها با رم باستان، که گاهی این طرف و گاهی طرف دیگر  از میان رفته. البته من هم تحت تأثیر فیلم‌های‌هالیوود با سرخ‌پوستان آمریکایی احساس همدردی دارم، ولی عقل حکم می‌کند که برای آنان به سبب فرهنگ بدوی، بقا در دنیای مدرن ممکن نباشد. به هر حال اینکه اروپایی‌ها به آمریکا رفتند تا سرخ‌پوستان را از میان ببرند سخن چندان سنجیده‌ای نیست.

 

پرسش: اما اینکه استعمارگران در پی تسخیر و غارت کشورهای عقب مانده بودند که درست است؟

پاسخ: البته واقعیتی است که اروپاییان با برتری علمی، فنی، عقلی و بالاخره نظامی می‌خواستند جهان را کشف و تسخیر کنند و این را حق خود می‌دانستند. آن زمان آنان از رشد عقلی و فرهنگی امروز برخوردار نبودند و از دید امروز این را محکوم کردن دردی را دوا نمی‌کند. تازه اگر از خود بپرسیم که اگر اروپاییان آفریقا و آسیا را «تسخیر» نمی‌کردند اوضاع کشورهای این دو قاره چگونه ممکن بود تغییر کند؟ دوستانی که کلی از این حرف‌ها را از مارکس یاد گرفته‌اند، در این باره حرف مهم او را نادیده می‌گیرند که «تسخیر» هند توسط استعمارگران انگلیسی بالاترین موهبتی دانست که نصیب جامعه‌ی هندی شد، تا تکانی بخورد و  از انجماد پنج هزار ساله بیرون بیاید. وانگهی مگر خود مردم اروپا کم بها برای گذار از قرون وسطا به مدرنیته پرداخت کردند؟ شما تصور کنید فقط در طی جنگ‌های سی ساله دو سوم جمعیت آلمان از بین رفت. بله، اروپایی‌ها پس از جلو افتادن از دیگر جهانیان خواستند بقیه‌ی دنیا را کشف و تسخیر کنند. حالا یکی مثل داروین  و هومبولت گیاهان و جانوران دیگر نقاط را وارسیدند و یکی مانند ناپلئون خواست ببیند تمدن مصر باستان چه بوده و مصر چرا به این روز افتاده است. او مصر را «تسخیر» کرد. اما فراموش نکنید که  هیأت بزرگی از دانشمندان به همراه داشت که میراث فرهنگی مصر را مطالعه کردند و متأسفانه بیش از دوسوم آنها در کشاکش «تسخیر» مصر کشته شدند. از جمله خدمات  آنها مثلاً یکی این بود که پس از سه هزار سال یک فرانسوی توانست سنگ‌نبشته‌های مربوط به تمدن باستان مصر را بخواند. آیا فکر می‌کنید جامعه‌ی امروزی مصر می‌توانست کسی را تربیت کند که از چنین کاری برآید؟

 

پرسش: ولی بالاخره در برخورد غرب با شرق، شرقیان شکست خوردند و قربانی دادند. آیا باید اینها را فراموش کرد؟

پاسخ: نباید فراموش کرد، بلکه باید از آنها درس بگیریم و بکوشیم این عقب‌ماندگی را هرچه زودتر با دانش آموختن جبران کنیم، نه که بخواهیم با غرب به جرم اینکه از ما جلو افتاده ستیزه کنیم، زیرا از همان دوران ناپلئون تا به حال ستیزه‌جویی جز تثبیت عقب‌ماندگی و دادن قربانی‌های بسیار سودی نداشته است. فقط برای اینکه  ببینیم میزان عقب‌ماندگی شرق در چه حدّ بود،  کافیست به برخورد نظامی لشکر ناپلئون (20 هزار سرباز) با لشکر مصر به سال 1789م. اشاره‌ای بکنیم. می‌توانید تصور کنید که در این جنگ از 35 هزار مصری 20 هزار کشته شدند، در حالی که از فرانسوی‌ها فقط 29 نفر از پای درآمدند؟

 

پرسش: مشکل شما با دید آقای جهانبگلو در چیست؟

پاسخ: متأسفم که مجبورم در این باره صحبت کنم و امیدوارم این مصاحبه‌ای که مورد نظر شماست میان‌پرده‌ی گذرایی باشد. به هر حال در این مصاحبه ایشان  از آنجا که انگشت اتهام را به طرف غرب می‌گیرند در واقع در جهت دید سید احمد فردید سیر می‌کنند. فردید هم، به عنوان تئوریسین انقلاب اسلامی، تمدن غرب را رو به انحطاط می‌دید و نوید می‌داد که به جای آن تمدن نوینی از شرق اسلامی برخواهد آمد! واقعیت این است که اروپا از قرن پانزدهم که در حاشیه‌ی جهان قرار داشت به کمک رفرم لوتری توانست گام به گام خود را از سرسپردگی مذهبی نجات دهد تا راه برای برآمدن اندیشمندان بزرگی فراهم شود که طرح تمدنی نوین و شایسته‌ی انسان را ریختند و با کشاکش‌های بسیار در پنج قرن گذشته قدم به قدم آن را تحقق بخشیدند. آنها شاید در نیمه‌ی راه باشند ، اما ما «جهان سومی‌»ها که هنوز  در «بیابان وحشت مذهبی» سرگردانیم و  قدمی ‌در این راه برنداشته‌ایم، نمی‌توانیم به خود حق بدهیم از آنان خرده‌گیری کنیم؛ به عبارت دیگر خرده‌گیری از آنان دردی از ما دوا نمی‌کند. ژاپنی‌ها همین که به عقب‌ماندگی خود پی بردند شروع کردند به آموختن از غرب و توانستند هم فرهنگ خود را حفظ کنند و هم به تیم کشورهای پیشرفته بپیوندند. شما تصور کنید اگر دیگر کشورها هم مانند ژاپن و روسیه عمل می‌کردند، الان بشر به کجا رسیده بود، اما تحجر فرهنگ مذهبی در چین، هند و به ویژه کشورهای اسلامی چنین اجازه‌ای را نمی‌داد. با این همه در نیم قرن گذشته چین و هند بالاخره قدم در این راه گذاشتند، فقط حوزه‌ی کشورهای اسلامی است که از اول برایش ننگ بود به عقب‌ماندگی خود اعتراف کند و حاضر باشد که از غرب یاد بگیرد. این است که آنقدر دور خود چرخید تا فیلسوفانی مثل‌ مارتین هایدگر پیدا شدند که از تمدن غرب انتقاد کردند و این برای تحصیل‌کرده‌هایی که دانش بی بینش داشتند مغتنم بود تا غرب را به چالش بطلبند و اسلام سیاسی را سر هم کنند که همه‌ی مرتجعان منطقه را بیدار کرد (عقب ماندگی کم بود!) و به جنگ و برادرکشی هم دامن زد.

 

پرسش: آقای جهانبگلو  دو دستاورد مدرنیته را «عقلانیت ابزاری» و «عقلانیت انتقادی» می‌دانند، که اولی را به عنوان اینکه باعث «رشد علم، تکنولوژی و سرمایه‌داری» شده محکوم می‌کنند زیرا باعث «اسارت بشر امروزه» شده ، برعکس اما  از «عقلانیت انتقادی» ستایش می‌کنند زیرا «مسئله‌ی آگاهی فرد از آزادی خویش و رهایی از یوغ بندگی» را مطرح می‌کند؛  شما با چنین تقسیم‌بندی موافقید؟

پاسخ: اگر هم چنین تفاوتی را قبول کنیم باید پذیرفت که عقل ابزاری و عقل انتقادی دو روی یک سکه هستند، نه آنکه اولی بد و دومی‌ نیک باشد. آقای جهانبگلو به‌عنوان فلسفه‌دان بهتر می‌دانند که بدون عصر روشنگری انقلابات علمی ‌و صنعتی قرن ۱۹م. ممکن نبود و بدون رشد علمی‌ و فنی مردم، جنبش‌هایی که قدم به قدم جامعه‌ی مدنی را در غرب شکل دادند قابل تصور نبود. وانگهی ستایش ایشان از عقل انتقادی  از نکوهش بدتر است زیرا آن را  مثلاً باعث دو جنبشی  می‌دانند که به نظر ایشان هر دو شکست خوردند: یکی جنبش دانشجویان ۱۹۶۸م. و دیگری جنبش سیاهان آمریکا به رهبری مارتین لوتر کینگ.  به نظر من این دو جنبش شکست نخوردند و همین طور که آقای جهانبگلو به درستی اشاره کرده‌اند هر دو با هدف تغییر و تحول در «ارزش‌های سیاسی و اجتماعی» پدید آمده بودند و هر دو هم موفق شدند: جنبش دانشجویی باعث تحکیم بازگشت ناپذیر دمکراسی در آلمان و فرانسه شد و جنبش سیاهان باعث شد که «تبعیض نژادی» در امریکا از قاعده به استثنا بدل شود. متأسفانه آقای جهانبگلو  با ادعای «شکست این دو آخرین جنبش بزرگ اجتماعی» در واقع مدعی هستند که از آن پس جهان غرب با رکود، انحطاط و بی‌معنایی روبرو بوده است. ایشان بزرگترین پروژه‌ی عصر حاضر یعنی گسترش دمکراسی و جامعه‌ی مدنی را نادیده می‌گیرند و توجه ندارند که در همین نیم قرن گذشته چه بسیار کشورهای آسیایی، آفریقایی و به ویژه در آمریکای لاتین  و اروپای شرقی از دیکتاتوری به سوی دمکراسی به حرکت درآمده‌اند.

 

پرسش: پس تز اصلی آقای جهانبگلو کدام است؟

پاسخ: تز اصلی ایشان این است: «ما در وضعیتی قرار داریم که من آن را تمدن‌زدایی می‌دانم» بدین شرح که دوران «عقلانیت انتقادی» به پایان رسیده و «ما شهروند پرسش‌گر در هیچ کجای جهان نداریم»، «ما دیگر چیزی به نام اندیشه نداریم بلکه فقط عقیده و نظر داریم. فیسبوک و دیگر رسانه‌های اجتماعی مثال بارز این موضوع است»،  «من اسم آن را می‌گذارم وقاحت اندیشه، یعنی اندیشه نیست، بلکه امر وقیحی است که خود را به عنوان اندیشه مطرح می‌کند.»  واقعاً جای شگفتی است که ایشان اظهار نظر در فضای مجازی را که ناگزیر همان تبادل آراست، «امری وقیح» می‌نامند! ایشان توجه ندارند که این پدیده‌ی نوین در تاریخ بشر چقدر ارزشمند است و چه نیک است که شهروندانی که نسل‌های گذشته شان جرأت نداشتند در چهاردیواری خانه‌ی خود نظر خود را بیان کنند اینک آزادانه با دوستان خود گفتگو می‌کنند. آقای جهانبگلو ظاهراً فراموش کرده‌اند که‌هانا آرنت   «اقیانوس بیکران گفتگو» را والاترین مشخصه‌ی نوع بشر می‌دانست.

          اما انتقاد ایشان بر وضع موجود متوجه وجه دیگری است  و آن اینکه میزان پرسشگری و اندیشه‌ورزی در دوران ما کاهش یافته است و «حساسیت شهروندان به مسائل سیاسی» کمتر شده است و  «سیاست در روزگار ما صرفاً به وسیله‌ای برای قدرت‌طلبی و جاه‌طلبی تبدیل شده است»،  من با ایشان هم‌نظر هستم که واقعاً کیفیت اندیشه‌ورزی و سطح بالای آن به نسبت چند دهه پیش کاهش پیدا کرده و به ویژه در رسانه‌های جمعی برخورد اندیشه به ژرفی دوران جنگ سرد صورت نمی‌گیرد.

 

پرسش: آقای جهانبگلو از «سقوط تمدنی ما» صحبت می‌کنند و نشانه‌ی آن را این می‌ببینند که مثلاً «اردوغان تمام دستاوردهایی را که یک کشور در عرصه‌های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی» داشته است «به خاطر جاه‌طلبی‌های شخصی خود داخل پرانتز می‌گذارد»؛  آیا شما هم چنین سقوطی را می‌بینید؟

پاسخ: من اردوغان را می‌بینم که دستاوردهای مردم ترکیه را که در درجه‌ی اول نتیجه‌ی نزدیکی و همکاری با کشورهای اتحادیه اروپا بود برباد می‌دهد. اما  او این کار را به تنهایی نمی‌کند، بلکه در جهت خواست و با تکیه بر توده‌ی عظیمی‌که دچار توهم عثمانی‌ـ اسلامی هستند؛ آنان تصور می‌کنند راه ترکیه به جای پیشرفت در جهت دمکراسی و آشتی ملی، می‌تواند و باید به طرف احیای امپراتوری اسلامی عثمانی باشد! البته که اردوغان در جهت «تمدن‌زدایی» قرار دارد و تصور می‌کند می‌تواند سوار بر موج «بیداری اسلامی» به آقایی بر کشورهای زمین‌خورده‌ی منطقه برسد. اینست که ترکیه را که تا به حال به سوی غرب و ارزش‌های مدنیت غربی متوجه بود، در جهت مخالف جهت می‌دهد. مهم اینست که ما برای شناخت تحولاتی که در جهان می‌گذرد مفاهیم را نسبی و مخدوش نکنیم. جهان امروز دیگر جهان دوقطبی دوران جنگ سرد نیست و قطب‌های چندی دارد که دست‌کم اینها هستند:  آمریکای شمالی، اروپا، روسیه، چین و هند… همه‌ی این قطب‌ها را با تمام اختلافات باید در جهت سازندگی و پیشرفت و به یک کلام «تمدن‌سازی» دید؛ در برابر آنها قطب خاورمیانه است که با پرچم «اسلام سیاسی» با داعیه‌ی جهانگیری به میدان آمده است و از آنجا که می‌خواهد جهان را با توسل به تخریب، ترور و وحشت  تسخیر کند، واقعاً برازنده‌ی صفت تمدن‌زدایی است. البته آقای جهانبگلو به درستی و صراحت داعش را «نشانگان تمدن‌زدایی» می‌دانند اما نه تنها به نسخه‌ی اصلی داعش در ایران اشاره‌ای هم نمی‌کنند، بلکه تعجب می‌کنند از اینکه «چرا داعشی‌ها هر جا که می‌روند… سازنده نیستند، بلکه فقط مخربند؟»  به آقای جهانبگلو توصیه می‌کنم سری به کتاب‌های «تئوریسین‌های انقلاب اسلامی» و یا «سایت‌های آخوندهای وطنی» بزنند تا ببینند این آتش از زیر کدام سر بلند می‌شود!

 

پرسش: راه برون‌رفت از بحران کنونی را آقای جهانبگلو کدام می‌دانند و نظر شما درباره‌ی آن چیست؟

پاسخ: آقای جهانبگلو  بر این باور هستند که «فرایند تمدن در گذشته همیشه خود را از «دیگری» جدا کرده است» مثل یونانیان که بین خودشان و بربرها تفاوت قائل می‌شدند اما امروزه فرهنگ‌ها در هم «ادغام روحی و روانی» شده‌اند. در حالی که «این فرهنگ‌ها همدیگر را نفی می‌کنند» و «این شکست چند فرهنگی است و از دل همین شکست داعش بیرون می‌آید.»  جنگجویان داعش «اصلاً در اروپا متولد شده و رشد کرده‌اند» زیرا «مهاجران نسل سوم و چهارم نتوانسته‌اند رویای فرانسوی، آلمانی یا آمریکایی را که تنها در پول و رفاه اجتماعی و زندگی راحت تجلی پیدا کرده است»(!) رویای خود کنند.

          اهراً آقای جهانبگلو با مفهوم «فرهنگ» مشکل دارند، ایشان در آغاز نظریه‌ی‌هانتینگتون را بدین سبب ردّ می‌کنند که هیچ تمدنی یک‌دست نبوده و نیست و تمدن‌ها در طول تاریخ داد و ستد فرهنگی کرده‌اند. اما در ادامه، فرهنگ‌ها را مخالف هم می‌دانند و جوامع چند فرهنگی را محکوم به شکست می‌خوانند. مثلاً یوگسلاوی را مثال می‌آورند که گویا اختلاف فرهنگی در آن باعث جنگ و چندپارگی شد!  در حالی که تجربه‌ی تاریخی و علم جامعه‌شناسی نشان می‌دهد که فرهنگ‌های شهرنشینی از آنجا که بر همزیستی انسان استوارند، همواره به مسالمت و همزیستی تمایل داشته‌اند و با تبادل فرهنگی به باروری و شکوفایی متقابل کمک کرده‌اند. آمریکای شمالی خود بارزترین نمونه‌ی چنین همزیستی زاینده‌ای است. ایشان ایراد می‌گیرند که «ایرانیان در امریکای شمالی در جامعه‌ی فرهنگی خودشان زندگی می‌کنند» و یا به مسخره می‌پرسند: «آیا ایرانی‌هایی که در آلمان هستند توماس ‌مان می‌خوانند یا می‌دانند شوپنهاور که بوده؟ نه، گوگوش گوش می‌کنند!»

          ر حالی که ایشان باید به عنوان یک فلسفه‌دان مدرن بدانند که پروژه‌ی جوامع مدرن و مدنی اصلاً ادغام و یک دست کردن خردفرهنگ‌های درون جامعه نیست. در قرن نوزدهم طرح جامعه‌ی مدنی به این صورت شکل گرفت که پس از قرن‌ها کوشش برای ادغام اقلیت یهودی به این نتیجه رسیدند که مشکل نه اختلاف  فرهنگی ، بلکه تأمین حقوق و وظایفی است که اگر همه‌ی جامعه رعایت کنند می‌توانند با حفظ هویت فرهنگی همزیستی کنند. برخلاف نظر ایشان، پروژه‌ی اتحادیه اروپا با وجود مشکلات اقتصادی و سیاسی بزرگ، نه تنها با شکست روبرو نشده، بلکه همزیستی اروپاییان همواره تنگاتنگ‌تر می‌شود. البته اگر مثل ایشان انتظار داشته باشیم انگلیسی‌ها یا فرانسوی‌ها هویت فرهنگی خود را از دست بدهند تا «هویت اروپایی» بیابند، این انتظاری بیهوده است زیرا هویت فرهنگی کشورهای اروپایی بر چنان پایه‌های فرهنگی استواری قرار دارد که تا ابد بجا خواهد ماند. مگر آنکه از انگلیسی بخواهید هویت خود را با شکسپیر تعریف نکند و یا فرانسوی ویکتور هوگو را فراموش کند.

          پروژه‌ی جامعه‌ی مدنی در پی تحقق همزیستی انسان در عین حفظ هویت فرهنگی است و این پروژه تا به حال در نیمی ‌از جهان تحقق یافته و اگر در نیمه‌ی دیگر هم پیاده شود بشر  تازه تاریخ شایسته‌ی خود را آغاز خواهد کرد. منتها بشر در راه رسیدن به این هدف  با موانعی روبروست و یکی از آنها همین «اسلام داعشی» است که به عنوان خوی بیابانی و توحش فرهنگی اصلاً چیزی به عنوان همزیستی، رواداری و دیگر مقولات زندگی شهرنشینی نمی‌شناسد و با «حزب فقط حزب‌الله» به همه‌ی جهانیان اعلان جنگ داده است. از هیچ جرم و جنایتی به حساب خودشان برای ضربه زدن به دشمنان اسلام ابا ندارند و مثل آب خوردن مردم عادی و حتی بچه‌ها را به خاک و خون می‌کشند. آقای جهانبگلو به جوامع غربی ایراد می‌گیرند که نتوانسته‌اند جوانانی را که در اروپا متولد شده‌اند اما به داعش می‌پیوندند را جذب فرهنگ غربی کنند. ایشان فراموش می‌کنند که این جوانان در قلب اروپا در محیط بسته‌ای رشد می‌کنند که به جهان متمدن اعلام جنگ داده و با حجاب اسلامی به  ارزش‌های مدنی دهان‌کجی می‌کند. ایشان حتماً در آثار نیچه خوانده‌اند که کافیست ده درصد جامعه هنجارهای رایج را رعایت نکند تا جامعه با بحران روبرو شود، اما نمی‌پرسند تأثیر آن ۶۰درصد از ترک‌های مقیم آلمان که به دیکتاتوری اردوغان رأی دادند بر زندگی اجتماعی و سیاسی «کشور میزبان» خود کدام است.

          اگر آقای جهانبگلو اکثریت آمریکایی‌ها را چون علاقه‌ای به شرکت در انتخابات ندارند و یا اروپایی‌ها را به خاطر اینکه نتوانسته‌اند «شهروند اروپایی تربیت کنند» تمدن‌زدا می‌دانند، نشان می‌دهند که به عمد و یا به سهو چندان حدّ و مرز مفاهیم و مشکلات را رعایت نمی‌کنند. جوامع  غربی که با عبرت از جنایت‌های قرن بیستم راهی طولانی طی کرده و کرامت انسانی، ایمنی و حقوق بشر را به عنوان ارزش‌های زندگی اجتماعی به کرسی نشانده است اینک یک‌باره با توحشی این چنین روبرو شده است. آقای جهانبگلو بحران جهان امروز را ناشی از «عدم پرسشگری» و «بی تفاوتی ما» می‌دانند، که باعث «بی معنایی» جهان شده است. دست‌کم این است که ما ایرانیان در برابر بحرانی که میهن‌مان را  در چهار دهه‌ی گذشته در راه نابودی به پیش رانده اصلاً نمی‌توانیم بی تفاوت باشیم و هر روز از خود می‌پرسیم چرا چنین شد و مردم کشورهای پیشرفته نیز در برابر ترور اسلامی که در حال از میان بردن امنیت و آزادی آنان است حیران مانده و می‌پرسند چگونه می‌توان بدون زیر پا گذاشتن ارزش‌های  جوامع مدرن با این تهاجم وحشیانه مقابله کرد؟

          بنابراین بحران موجود نه نتیجه‌ی «عدم پرسشگری»، بلکه ناشی از این است که کسی را نداریم که به پرسش‌های بنیادی عصر ما پاسخی در خور  بدهد.  در سه چهار قرن گذشته فیلسوفان بودند که با جوابگویی بر پرسش‌های زمانه، جوامع خود را راهنمایی می‌کردند. به ویژه در سه چهار دهه پس از جنگ جهانی دوم فیلسوفانی مانند پوپر، آدورنو، مارکوزه و ‌هانا آرنت…  ستون‌های جوامع مدنی و حکومت‌های بهبودبخش را پی‌ریزی کردند. اما بعداً کسانی مانند فوکو با طرح «نسبیت فرهنگی» به استقبال از «بیداری اسلامی» رفتند و همه‌ی ارزش‌های مدرنیته را در پای تاریک‌اندیشان «جهان سومی» ‌قربانی کردند. با این کار نه تنها بلاهت را بر کرسی فضیلت نشاندند، بلکه اقتدار معنوی فیلسوفان را بر باد دادند. اشتباه فیلسوف‌نماهایی مانند ‌هایدگر و فوکو باعث «بی معنایی» جهان شده و نه «بی اعتنایی» ما شهروندانی که پاسخی به پرسش‌های خود نمی‌یابیم.

 

پرسش: آیا شما برای آقای جهانبگلو  پیامی ‌دارید؟

پاسخ: من به عنوان یک ایرانی که در چهار دهه‌ی گذشته مجبور به دوری از میهن و زندگی در آلمان شده‌ام از آقای جهانبگلو خواهش می‌کنم  پاسخی به پرسش‌های نسل‌های کنونی بیابند. ما خوانندگان و شنوندگان  در این سال‌ها به میزان احاطه‌ی ایشان بر اندیشه‌ورزی پی برده‌ایم و از این رو حق خود می‌دانیم که از ایشان بخواهیم به وظیفه‌ی خود به عنوان «بزرگترین فلسفه‌دان معاصر ایرانی» عمل کنند. ما همان‌طور که از بنّایان و پزشکان انتظار داریم که برایمان مسکن بسازند و بیماری‌مان را درمان کنند، باید بتوانیم از مدعیان فلسفه  انتظار داشته باشیم به پرسش‌های عاجل زمانه پاسخ گویند. در ضمن اجازه می‌خواهم از ایشان دعوت کنم سری به اروپا و به ویژه به آلمان بزنند تا ببینند که همزیستی فرهنگ‌ها چگونه هرچه بیشتر شکوفا می‌شود و به ویژه ما ایرانیان اگر، مانند بسیاری از آلمانی‌ها، توماس مان نخوانیم و شوپنهاور را نشناسیم،  بخشی شایسته از جامعه‌ی مدنی  را تشکیل می‌دهیم.

6 شهریور 1396

http://kayhan.london/fa/?p=86467

بازگشت به خانه