تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولار های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
ریشه های انقلاب و انقلابی در بوف کور
(بیدار کردن ضحّاک)
طاهره بارئی
گزلیک! گزلیک! گزلیک! این همان پاره آهن تیزی ست که پرسوناژ فاقدِ اسم و ذلیل و زبون و عقب ماندهء کتاب "بوف کور" زیر مُتکا پنهان کرده و سربزنگاه برای در آوردن "چشمِ" سرزنش بارِ آن کسی که پیشرفته تر و آزادتر از خودش تصور می کند بکار می گیرد.
داستان انقلابات و حوادث بزرگ اجتماعی، قبل از روی دادن در کوچه پسکوچه های شهر، ابتدا در دل"مکتوبات" زبان آن مردم روی می دهند. از "ذهن" کسی یا کسانی پیاده می شوند. باریکه ای از وجودشان لابلای صفحات کاغذ نقش می بندند. آنگاه، زمانی آنسوتر، ساکنان محل و شهر و قریه این نقش را پر و بال داده، چرخ به زیر پاهایش بسته و به حرکت در می آورند؛ به حرکت در آوردنی!
اگر "رحمت اُف" با دشنه اش از ذهن چرنشفسکی پیاده می شود تا در قالب و درون جلد "چه باید کرد" وسوسه انگیزد و انقلابیون تازه به دوران رسیده را به لحاظ فکری به دنبال خودش و دشنه اش و پیشمرگه گی اش بکشد، پرسوناژ بی نام "بوف کور" تأثیری از این دست بر جامعه نهاده و خشونتی عریان، بدوی، زائیده ی قصد و غرض را، چون گرگ های وحشی، در رگ جامعهء کتابخوان و فضای فکری آزاد می کند.
این پرسوناژ گرچه در بی چیزی و نداری با رحمت اُفِ «چه باید کرد» شباهت دارد اما این شباهت ظاهری ست. چرا که "نداری" و یک لا پیراهن بودن اش، نه - همچون فرآوردهء ذهنی چرنشفسکی - یک انتخاب و همچون کوه نشینان قفقازی برای خدمت تام و تمام به " ادیان کهن"، بلکه از ضعف و زبونی ست. از ناتوانی در ادارهء امر معیشت اش. هر چند این ناتوانی، حرص و طمع او را مهار نکرده است. شجاعت "رحمت اُف" را هم ندارد بلکه خود نیز به ضعف و زبونی اش در دفاع از خود آگاه است. بجای همهء کمبود ها، در امر نفرت از دیگران و بغض و حسد به وفورِ بیمار گونه دچار است.
درجۀ عقب ماندگی روانی او را در دلبستگی اش به خواهر خوانده اش می توان دید. همانطور که روانکاوانی چون ژاک لکان اشاره می کنند، به دور افکندن و منع رابطه با نزدیکان مرزی بود که بشر در جادهء تکامل و شهرنشنی و جدائی از غریزهء بدوی پیمود. سر باز کردن چنین غریزه ای در هر بیماری که باشد، در روانکاوی لکان، روانکاو را در برابر امر ناممکن بودن تراپی و درمان قرار می دهد. چرا که در چنين مراجعه کننده ای چیزی فعال شده که غیر اکتیو کردن آن از نو، به سالیانی دراز، همپای قرن ها وقتِ صرف شده برای بازدارندگی اش، نیاز دارد.
پرسوناژ "زبونِ" بوف کور، که به معنای کامل کلمه "بدوی" و عقب مانده است، روحاً و رواناً، تنها لحظه ای به هوشیاری و خود آگاهی دست می یابد که درک می کند از گذشتۀ باستانی اش چیزی جز خرابه های ری و کاسه ای سفالی و از ایزد بانو یش جز تصویری محو بر همین کاسهء نیم شکسته باقی نمانده است.
رنج او با زخم هائی که در خفا می سوزند و از آنها با مردم نمی توان گفت، از همین جا می آید. از دست دادن گذشته ای با آن عظمت و چنان ایزد بانوئی که طعم عشق اش هنوز زنده است، اما دیگر اثری از آن نیست تا بتوان نشان اش داد و فخر فروخت و به آن غرّه بود و، از سوی دیگر، وجود نگاه سرزنش بار و تمسخرآمیز زنی دیگر، متعلق به هوائی و رسم و رسومی دیگر، که با قصاب و گوشت فروش محل همنشین است و بخودش اجازه می دهد او را و جودش را نادیده بگیرد.
اما این رنج، که نمی تواند آن را به کسی بگوید، از نوع رنج "رحمت اُف" ها و قفقازی های کوه نشین و شیخ منصور ها نیست. رنج و خشمِ گزلیک طلب آنها از این است که یک اجنبی، روس یا غربی، می خواهد او را از خلوت بدوی اش، که در آن از انزوا و "جدائی جوئیِ" خودش به خلسه می رود، بیرون آورد. در نوع قفقازی، عارضۀ عشق خودنمائی نمی کند، این عارضهء ایرانی ست که البته در بوف کور از عشق به "خاطر خواهی" سقوط کرده، آن هم خاطر خواهیِ خواهر ناتنی.
معضل جنسی پرسوناژ بوف کور مرا به یاد گفته های نویسندگان کتاب "جنگ های قفقاز" می اندازد. آنها شرح می دهند که، در سفرشان به گرجستان، چگونه تا مسئول هتل می فهمد آنها از اروپا و فرانسه آمده اند، اظهار نظر های گستاخانه ای در مورد سکس می کند. بنظر آنها اروپا و غرب قبل از هر چیز نمایندهء آزادی های جنسی و تمام ممنوعه هائی در این زمینه است که در کشورشان تقاضا کردنی نیست. برای آنها اروپا و غرب جائی ست که مردم بدون کار کردن و زحمت کشیدن در رفاه زندگی می کنند، نوعی بهشت خیالی که قبل از هر چیز تمتع از لذائذ را عرضه می کند. این کج فهمی که شاید دامن بسیاری دیگر از مناطق قفقاز گونۀ زمین را گرفته باشد، در فضای بوف کور و تصور پرسوناژ مرد از جهانی که به آن دسترسی ندارد و مورد تمسخر آن قرار می گیرد، وجود دارد. این نگرش خودش را در برداشت او از نحوهء زندگی پرسوناژ زن نشان می دهد.
به هر حال، هر دو پرسوناژ، در بدویت خود، به عدم اعتماد به غیرِ خود مبتلایند؛ عدم تمایل به همکاری با غیر خود برای پروژه های همگانی. در این بدویت، در نوع قفقازی از عدم رشد است و توقف در آنچه آب و هوا و جغرافیا تحمیل می کند، و در نوع صادق هدایت از پس روی و عقب عقب رفتن است. ولی هر دو یک راه را برای برون رفت از معضل روحی خود انتخاب می کنند: بالا بردن دشنه! تمسک به خشونت.
بوف کور، عنوان کتاب، نه نام زنی که توسط پرسوناژِ بی اسم و رسم کور می شود، بلکه قابل اطلاق به خود پرسوناژ یا حتی سوژه ی نویسنده است. کور شده از خشم و نفرت، بوفِ همیشه غصه خور و گریان به حال خود، کور که می ماند هیچ، کور هم می کند تا به یکسان در بدویت بمانند.
در دستخط صادق هدایت، جای پیر و مرشدِ حال و هوای قفقازی، و حال و هوای فرهنگ حافظ و زال و سیمرغ را، پیرمرد خنزر پنزیری اشغال می کند؛ کسی که بجای ارائه ی راه، او را از کوره راه هائی می گذراند تا بتواند در ویرانه های ری آثار جنایت اش را دفن کند. مرشدی نیست که او را به کتابخانه باز گرداند تا بلکه، در جابجا کردن کتاب ها، از میان آنها چشم اش دوباره برق روشنائی و دیدار ایزد بانو را دریابد. نه او چنین نمی کند، پرسوناژ فرتوت را به مخزن اطلاعات و اخبار و تجربهء گذشته وصل نمی کند، او را از آنها می رماند و دور می کند تا درنهایت نیز پرسوناژ را به چهره خودش در آورد؛ چهره ای که در فرهنگ ایرانی نماد تاریکی و نادانی ست.
آری، شخصیت هائی که بعد ها در قالب انقلابیون یا حتی مصلحین در خیابان ها سرازیر می شوند، قبلا در کتاب ها، در صفحات تخیل و اندیشه، تولید شده اند.
در شخصیتِ بدون جایگاه و پر از حقد و حسد بوف کور دقیق تر بنگریم!
چهارشنبه، 23 اوت 2017
______________________________
نمونه هائی از متن بوف کور با ذکر صفحه از چاپ 1351 انتشارات امیرکبیر:
"اصلاً جرئت سابق از من رفته بود، مثل مگس هائی شده بودم که اول پائیز به اتاق هجوم می آورند؛ مگس های خشکیده و بی جان که از صدای وزوز بال خودشان می ترسند". - ص85
"به چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذلیل می کردم کسی باور نخواهد کرد. می ترسیدم زنم از دستم در برود." - ص61
"در صورتی که میدانستم که زندگی من تمام شده و به طرز دردناکی آهسته خاموش میشود." ص 77
"در شب عمیقی که سرتا سر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم، چون دو چشمی که بمنزلۀ چراغ آن بود، برای همیشه خاموش شده بود و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و مآوائی برسم یا هرگز نرسم." -ص36
"ناگهان حس کردم که من به هیچ وجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد." - ص 23
"یک ستاره ی پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنائی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همۀ بدبختی های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد."