تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

6 آذر ماه 1396 ـ  27 نوامبر 2017

حکومت اسلامی: نقطه‌ء پایانی بر «فلسفه‌ء تاریخِ» شیعه

رضا پرچی‌زاده

          پس از انتشارِ نوارِ گفتگوی حسینعلیِ منتظری با حاکمانِ شرعِ حکومت اسلامی در بابِ اعدام‌های دسته‌جمعیِ مخالفانِ این رژیم در مرداد و شهریورِ سالِ 1367، فضای رسانه‌ای آکنده از گفتگو و جهت‌گیری‌های متفاوت در این باره شد.

          گفتگوها بیشتر سیاسی و امنیتی بود و به مسائلِ روز می‌پرداخت. آنچه در این گفتگوها مغفول ماند تغییرِ رویکردِ معرفت ‌شناختیِ منتظری به امرِ «حکومتِ اسلامی» بود. در همین راستا شایسته دیدم مساله‌ی منتظری را از منظری متفاوت بررسی کنم.

          ادعایم این است که منتظری، که خود فقیهِ «اَعلَمِ» شیعه و از نظریه ‌پردازانِ بزرگِ حکومتِ اسلامی و «ولایتِ فقیه» و قائم‌ مقامِ رهبری بود، هنگامی که متوجه شد «حکومت اسلامی» چه بر سرِ «فلسفه‌ی تاریخِ» شیعه آورده، یواش یواش از رژیم فاصله گرفت و به انتقاد از آن پرداخت، و در نهایت، پس از تحملِ مشقاتِ بسیار، در «حصر» از دنیا رفت. آنچه منتظری از منظرِ یک روحانیِ شیعه که دل در گروی دین داشت متوجه شده بود امروز برای ما به عنوانِ مخالفانِ حکومتِ دینی و هوادارانِ لائیسیته و سکولاریسم اهمیت دارد.

          برای اینکه ببینیم فلسفه‌ی تاریخِ شیعه چیست، باید 1400 سالی به عقب بازگردیم و شیعه‌گری را از ابتدا بررسی کنیم. شیعه در بافتارِ تاریخی‌اش جنبشی «اعتراضی» است، و نه «حکومتی»؛ به اصطلاح، «بر» قدرت است و نه «در» قدرت. شیعه معتقد است که پس از مرگِ پیغمبر، حکومتِ دارالاسلام حقِ اهلِ بیتِ پیغمبر و آلِ علی– عموزاده و یارِ نزدیک و همسرِ دخترِ پیغمبر– است؛ و بنابراین خلفای راشدین– به استثنای علی که خود منشاء شیعه است– و بعدا بنی امیه و بنی عباس، حکومتِ دارالاسلام را «غصب» و حقِ اهلِ بیتِ پیغمبر و آلِ علی را ضایع کرده‌اند.

          این در حالیست که شورای بزرگانِ اسلام که همه از نزدیکانِ پیغمبر بودند، وقتی بعد از مرگِ وی رهبرِ بعدیِ جامعه‌ی مسلمین را تعیین کردند، حکومت را به اهلِ بیتِ پیغمبر نسپردند. در این راستا قضیه‌ی «سقیفه‌ی بنی‌ساعده» مشهور است. سقیفه‌ی بنی‌ساعده مکانی سرپوشیده در مدینه و متعلق به قبیله‌ی بنی‌ساعده بود که مردم برای شور و مشورت در آن گرد می‌آمدند. به اصطلاحِ امروز، سالنِ کنفرانس بود. در این مکان بود که بعد از مرگِ پیغمبر تعدادی از انصارِ وی گرد آمده و پس از شور و مشورتِ بسیار ابوبکر را به جانشینیِ پیغمبر انتخاب کردند.

          شیعه این را «مشروع» نمی‌داند و معترض است. از آنجایی که شیعه از ابتدا به «ایرانی‌گریِ» گرایش داشته، جانشینیِ پیغمبر را به سبکِ پادشاهانِ ایرانی «موروثی» می‌داند. ائمه‌ هم در قاموسِ شیعه در حقیقت گونه‌ای «شاه» هستند. مثلا دقت کنید در مراسمِ عزاداری و سینه‌زنی حسین را بعضا «شاه حسین» می‌نامند. رضا هم که «شاهِ خراسان» است. پس حکومتِ دارالاسلام بعد از پیغمبر، حقِ اولادِ فاطمه و علی است؛ و بنابراین شورا حق نداشته «انتخابات»ی برگزار کرده کسِ دیگری را به جانشینیِ پیغمبر بگمارد. قضیه‌ی «غدیرِ خُم»– که حینِ آن پیغمبر در مسیرِ بازگشت از آخرین حج‌اش از مکه به مدینه علی را جانشینِ خود اعلام می‌کند، امری که تواریخِ معاصر در بابِ صحتِ آن تردید دارند– توجیهِ شیعه برای اثباتِ ادعای خود است.

          با این حال، از آنجایی که بعد از پیغمبر– و پنج سال خلافتِ علی– حکومتِ دارالاسلام به اولادِ پیغمبر نرسید، و از آنجایی که ائمه– به جز یکی که کمی بعد به او خواهیم پرداخت– همه از دنیا رفته‌اند و بنابراین دیگر امکانِ حاکم شدن ندارند، پس هر حکومتی که بر روی زمین ایجاد شود حکومتِ شرک و طاغوت است، تا روزی که «امامِ عصر»، مهدیِ موعود، ظهور کرده و حکومتِ آلِ علی را بر زمین مستقر کند. از این جهت، شیعیان به برخی شاخه‌های «خشکه‌مذهبِ» (Puritan) پروتستان شباهت دارند که با هرگونه حکومتی به جزِ حکومتِ مسیح در آخرالزمان مخالفند.

          با این وجود، از آنجایی که مسلمین (که اینجا مساویِ شیعیان است) نمی‌توانند تا زمانِ ظهورِ آن حضرت معطل بمانند، و به هر حال باید به ترتیبی اموراتِ روزمره‌‌شان را بگذرانند، پس لازم است با «حاکمِ جائر» بسازند. این ساختن نه از سرِ دلخوشی، که از روی اجبار و نیازِ زمان است. فعلا چاره‌ای نیست تا «صاحب»اش بیاید. «تقیه» که یکی از اصولِ بنیادیِ شیعه‌گری است دقیقا از همینجا برمی‌خیزد. بر این مبنا، شیعه در بافتارِ تاریخی‌اش یک جنبش اعتراضیِ «انفعالی» (passive) است: حاکمیتِ زمینی را قبول ندارد، ولی با آن گلاویز هم نمی‌شود. بر همین اساس بود که نهادِ روحانیتِ شیعه پس از ظهورِ صفویه در ایران با آن ساخت و عملا به پایه‌اش بدل گشت. از آن زمان به بعد هم همیشه به ترتیبی در دستگاهِ حکومت بوده است.

          این جنبشِ اعتراضیِ انفعالی را خمینی، با ارائه‌ی خوانشی کاملا «مدرن» از شیعه‌گری، در اواخرِ قرنِ بیستم به جنبشی «انقلابی» تبدیل کرد. مولفه‌های طرزِ تفکرِ «چپ»– از ‌جمله انقلابی‌گری و امپریالیسم‌ستیزی– بر انقلابی کردنِ شیعه‌گری در ایران تاثیرِ بسیار مهمی داشت. اصولا چپ‌گرایی در شکل‌گیریِ حکومتاسلامی نقشی اساسی ایفا کرده. حتی همین امروز هم طیف‌های گسترده‌ای از چپ‌های داخلی و بین‌المللی اگر نه در همه چیز که در «کلیات»– به ویژه در غرب‌ستیزی و آمریکاستیزی و اسرائیل‌ستیزی و عربستان‌ستیزی– به حکومتاسلامی گرایش داشته و از آن حمایت می‌کنند. این مسائل متاسفانه تا به امروز کمتر موردِ مطالعه‌ی جدی قرار گرفته است.

          به هر ترتیب، حکومتاسلامی، با تحقق بخشیدن به آرزوی 1400ساله‌ی شیعیان مبنی بر دایر کردنِ «حکومتِ اسلامی»، همزمان گلوله‌ای هم به پای شیعه‌گری شلیک کرد، و آن این بود که «مهدویت» را از موضوعیت انداخت. اگر فلسفه‌ی ظهورِ مهدی– که محورِ شیعه‌گری است– استقرارِ حکومتِ اسلامی و به حکومت رساندنِ آلِ علی است، خوب حکومتاسلامی همین الان هم بدونِ به زحمت انداختنِ مهدی همین کار را کرده است. رهبرش هم که «علی» است، تبلیغاتِ حکومتی نیز همه‌جوره او را در قالبِ «علی» می‌اندازد. پس دیگر چه نیازی به مهدی است؟ بدین ترتیب، حکومتاسلامی در حقیقت نقطه‌ی پایانی گذاشته بر فلسفه‌ی تاریخِ شیعه.

          اما هنگامی که فلسفه‌ی تاریخِ یک ایدئولوژیِ متافیزیکی به انتها برسد، تازه «افول»اش آغاز می‌شود. شیعه‌گری هم به محضِ اینکه به «حکومت» بدل گشت، افولش آغاز شد. حکومتِ شیعه قرار بود اتوپیا و مدینه‌ی فاضله و «جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی» روی زمین بر پا کند، اما از همان آغازِ استقرارش کشتارگاه و دَرَکِ اسفل‌السافلین به راه انداخت. حکومتیونِ شیعه بسیاری را گرفتند کشتند یا اعدام کردند. حتی به «خودی»ها هم رحم نکردند. نمونه‌های مشهورش طالقانی و شریعمتداری هستند. ثروت‌اندوزیِ حاکمان و به عوضش فقیر و بدبخت و بیچاره کردنِ مردمان هم که اظهرِ من‌الشمس است. پس حکومتِ شیعه خود به یکی از «جائر»ترین حکومت‌های تاریخِ بشر مبدل گشته است. اینجاست که منتظری، هنگامی که دید حکومتِ شیعه چه بر سرِ شیعه‌گری آورده، خیلی زود به اصطلاح دوزاری‌اش افتاد و شروع کرد به انتقاد کردن.

          منتظری آخوندی «اصولگرا» بود؛ برای او پایبندی به شیعه‌گری و فلسفه‌ی تاریخِ شیعه اصل بود. اگر به صحبت‌هایش گوش کنید می‌بینید که نگرانیِ اصلیِ او از اعدام‌ها هم «آبرو»ی اسلام و حکومتاسلامی بوده است، و نه لزوما «حقوقِ بشر» که برخی اصرار دارند به زور بر وی ببندند. وقتی که نتوانست جلوی «آبروریزیِ» حکومتیون در قبالِ اسلام را بگیرد، شیعه‌گری را ترجیح نهاد و از «حکومتِ اسلامی» دست کشید. منتظری رفت بدونِ اینکه بتواند تغییری در رژیمِ حکومتاسلامی ایجاد کند. امروز حکومتِ شیعه مانده با فلسفه‌ی تاریخی که خود بر آن خطِ بُطلان کشیده است. و رو به افول می‌رود تا در نهایت سقوط کند، اما تا سقوط کند خیلِ عظیمی را تباه خواهد کرد.

https://kayhan.london/fa/?p=95514

بازگشت به خانه