تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

13 آذر ماه 1396 ـ  4 دسامبر 2017

حکایت تکراری زمانه‌های سرکوب

سیامک مهر (پورشجری)

siamakmehr1960@gmail.com

          معمولاً کتاب نخستین قربانی نظام‌های استبدادی است. کتاب، و توسعاً متن مکتوب، به طور سنتی منشاء آگاهی است، لذا هیچ سیستم سیاسیِ سرکوبگری، علی‌الاصول، نمی‌تواند به امر کتاب و مطالعه بی اعتنا بماند. از نگاه عوامل استبداد، کتاب سند و مدرک غیر قابل انکار مخالف و مخالفت است. اسلحه و مهماتی است که در خانهء دشمن یافت می‌شود. هر کجای دیگر که دیده شد اهمیتی زیادی ندارد، اما نزد مخالفان، سلاح مرگباری است. مردم جوامع اسیر استبداد نیز در اثر دوام سانسور و سرکوب، رفته رفته به قلم و دفتر و کاغذ و کتاب خود به مثابه وسایل و آلات جرم می نگرند. در دوران پهلوی هر گاه مأموران ساواک به خانه یا محل کار مخالفی که غالباً «خرابکار» نامیده می‌شد هجوم می‌آوردند، قبل از هر چیز کتاب‌های آن شخص را توقیف می‌کردند. صادق چوبک در شرح خاطرات خود می‌گوید به هنگام احساس خطر کتاب‌ها و دفترها و دست‌نوشته‌های خود را درون صندوقی فلزی قرار می‌داده و در باغچه حیاط خانه‌اش چال می‌کرده است.

          یادم است سال ها‌ی 60-61، درست در بحبوحۀ بگیر و ببندها و بازداشت‌ها و اعدام‌ها و در آغاز دورانی که آخوندها در پی محکم کردن پایه‌های حکومت خود خفقان نفس گیری بر جامعه حاکم کرده بودند، به طور اتفاقی با صحنه‌ای روبرو شدم که مدتی پیش از این نیز در شهر محل اقامتم در ترکیه برایم تکرار شد.

          در مشهد، یعنی شهر زادگاهم، دو طرف جاده‌ای که به فرودگاه شهر منتهی می‌شد و بعدها به «بولوار فرودگاه» شهرت یافت، جنگلی مصنوعی احداث کرده بودند که با سایه‌ها و زیبایی‌ها و هوای فرحبخش خود به تفرجگاه مناسبی برای مردم ساکن محل تبدیل شده بود. من و همسالان نوجوانم از باریکه راه‌های این نهالستان برای بازی و دویدن و دوچرخه ‌سواری استفاده می‌کردیم.

          صبحِ یکی از همین روزها در تابستان سال 60 یا 61 بود (دقیق یادم نیست) که متوجه شدم باریکه راه جنگلیِ مقابلم با تلی از کتاب مسدود شده است. ظاهراً در تاریکی شب صدها جلد کتاب را در محل رها کرده و گریخته بودند. هنوز شبنم سحرگاهی به جلد کتاب‌ها نفوذ نکرده بود. رد چرخ‌های وسیلۀ حمل کتاب‌ها روی خاک پیدا بود و نشان می‌داد که هر کس بوده به سرعت از محل دور شده است. به نظر می‌رسید یک نفر کتابخانۀ شخصی‌اش را با شتاب و بدون فرصت تأمل و جدا نمودن کتاب‌های بدون مشکل، یکجا عقب وانت‌بار ریخته و با هول و هراس و در حالی که مدام بر می‌گشته و پشت سر و اطراف اش را می‌پاییده، که مبادا کسی تعقیب اش کند، در وسط جنگل رها کرده و گریخته است. کتاب‌هایی که تا یک روز قبل در قفسه‌های رنگ‌آمیزی شده و براق با احترام نگهداری می‌شد و بعضاً زینت بخش سالن‌ پذیرایی بود و صاحب اش به این دارایی افتخار می‌کرد، اکنون با بی احترامی بر زمین خاکی و در میان خار و خاشاک شبیه کودکی سر راهی رها شده و سرپرست شان با شرمندگی از محل گریخته بود. من که به دلیل بی تجربگی وخامت اوضاع را درک نکرده بودم، با بی احتیاطی تعدادی از کتاب‌ها را همراه خودم به خانه آوردم.

          از این اتفاق چند هفته‌ای گذشت و هنوز خواندن کتاب‌ها را تمام نکرده بودم که یکی از همکلاسی‌های دوران دبیرستان، که مدتی بود از وی بی خبر بودم، به سراغم آمد و از من خواهش کرد تا مقداری کتاب را برایش نگهداری کنم. پدرش عضو حزب توده بود و احتمال داشت به خانهء آنها حمله کنند. دوستم از این ماجرا طوری با خونسردی صحبت می‌کرد که من اهمیتی به موضوع ندادم. ولی زمانی که یک دستگاه کامیون حامل ده‌ها جعبه و کارتن مقوایی پر از کتاب مقابل خانۀ ما ایستاد، راست اش مقداری ترسیدم.

          اما برای من عدو سبب خیر شد. یکی از اتاق‌های خانۀ ما پر از کتاب شده بود. من سال های طولانی در میان انبوه کتاب‌هایی که در هم و بر هم روی هم چیده شده بود و هیچکس سراغ شان را نمی‌گرفت، می‌گشتم و لذت می‌بردم. در اثر این اتفاق به اندیشه‌ها و ایده‌ها و دیدگاه‌ هایی پی‌بردم و با جهان ‌هایی آشنا شدم که شاید در غیر این صورت، برای بخصوص من با توجه به شرایط و موقعیت زندگی‌ام، چنین توفیقی هرگز امکان نداشت. از سوی دیگر خانه ‌نشینی و غرق شدن در مطالعه، همه کنجکاوی های سال های جوانی‌ام را انگار پاسخ می‌داد و مرا از آن بیرون که پر از مرگ بود و اعدام و ترور و زندان، محافظت می‌کرد.

          اما این آرامش و امنیت روزی به پایان رسید و عاقبت سراغ پوست به دباغخانه افتاد. سال 89 که مأموران وزارت اطلاعات، در پی شناسایی‌ من به عنوان وبلاگنویس منتقد، به خانه‌ام در کرج یورش آوردند، به همراه وسایل مورد نیاز چند جلد کتاب هم توقیف کردند. البته این عمل هیچ کمکی به آنها نمی‌کرد. توقیف کتاب رفتاری مبتذل و غیر ارادی و عادت موروثی یک رژیم استبدادی بود.

          دشمنی با کتاب در دی.ان.ایِ رژیم‌های دیکتاتوری است. در این نظام‌ها کتاب و مطالعه امری آزاد و عمومی نیست و به هر چیزی که به اندیشه و زبان و بیان مربوط می‌شود به چشم دشمنی می‌نگرند که می‌باید به شدت تحت کنترل قرار گیرد.

          سال گذشته، در روزها و هفته‌های بعد از کودتای 15 ژولای در ترکیه، هنگام پیاده‌روی در ساحل دریا و جنگل‌های اطراف محل سکونتم، جا به جا به صحنه‌هایی بر می‌خوردم که افرادی کتاب‌های خود را مخفیانه آورده مثل زباله در زیر بوته‌ها و مکان‌های دور از چشم ریخته و دور شده‌ بودند. می‌توانستم حدس بزنم که هنگام فرار با چشمانی گشاده و هراسناک، آماده بودند تا هر نسبتی را با کتاب‌هایی که پیش از خواب بسیاری از شب ‌هایشان را پر معنا و معمایی کرده بود انکار کنند. چقدر ظاهر تنها و ترحم‌انگیز این کتاب‌ها شبیه جنین‌های سِقط شده و رهاشده در تصاویر مربوط به صفحۀ اخبار حوادث روزنامه‌ها بود!

          در پی کودتای 15 ژولای2016، در جامعۀ ترکیه شرایطی مشابه تمامی دوران‌های سرکوبی و خفقان شکل گرفته است که البته بحث آن موضوع این یادداشت کوتاه نیست. برای من که از سرزمینی گریخته‌ام که همواره بی هیچ خطایی متهم بوده‌ایم و حتا از ترس مجازات به جرم بی گناهی، هر شب را با هول و هراس خوابیده و بیدار شده‌ایم، و در تمام کابوس‌هایمان شبح طناب دار حضور داشته، البته که شرایط امروز جامعۀ ترکیه چیز تازه‌ای نیست و ترسی بر نمی‌انگیزد. فقط چیزی که هست تحمل ابتذالِ استبداد اندکی سخت به نظر می‌رسد. در این کشور نیز بی احترامی به کتاب‌هایی که غرقه در گل و لای ساحل رخوتناک دریای مرمره با ورق‌های باز خود زبان به اعتراض گشوده‌‌اند، حکایت تکراری زمانه‌های سرکوبی و اختناقی است که سرتاسر تاریخ بشر را نقطه‌گذاری کرده است.

ترکیه - یالووا 2 دسامبر 2017

http://gozareshbekhakeiran.blogspot.com.tr/2017/12/blog-post.html

بازگشت به خانه