تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

28 اسفند ماه 1396 ـ  19 مارچ 2018

از عیدهای دور...

حسن رجب نيا (گيله مَرد)

          خاله ام بچه نداشت. برایش بچه نمیشد. مادرم اما پنج تا بچه داشت. سه تا دختر دو پسر. عید که میشد لباس های نوی مان را می پوشیدیم و پای رادیو می نشستیم تا صدای توپ تحویل سال را از رادیو بشنویم. آقای راشد هم با صدای بسیار قشنگی چیزهایی میگفت که ما فقط مقلب القلوبش را دوست میداشتیم.

          اگر تحویل سال به شب افتاده بود بیصبرانه منتظر میماندیم تا آفتاب در بیاید و اول صبحی جست و خیز کنان مثل برق و باد بطرف خانه خاله جان برویم و عیدی مان را بگیریم. اگر هم تحویل سال به روز می افتاد همینکه صدای توپ از رادیو پخش میشد من و خواهر کوچکم شادی کنان و دست در دست هم به خانه خاله جان یورش میبردیم.

          خانهء خاله جان، آنجا در دامنه کوه کنار بقعه آسید رضی کیا بود. ده دوازده دقیقه ای با خانه مان فاصله داشت. چشمه آب زلالی هم درست از کنار خانه خاله جان میگذشت.راه باریکه ای را باید میگرفتیم میرفتیم خانه خاله جان. وقتی نفس نفس زنان میرسیدیم آنجا، خاله جان بغل مان میکرد. ده بار می بوسیدمان.می بوییدمان. ما را می نشاند روی مخده مخملی ویک عالمه شیرینی بما میداد. شیرینی هایی که خودش پخته بود. شیرینی هایی که بوی گلاب میدادند. خاله جان خودش هم بوی گلاب میداد. اتاقش هم بوی گلاب میداد.

          شوهر خاله جان - مشدی علی - آدم بسیار آرام و بی سر و صدایی بود. می نشست کنارمان و شیرینی خوردن مان را مهربانانه تماشا میکرد.

          خاله جان یک مرغانه رنگ کرده بمن و یک مرغانه هم به خواهرم میداد. جیب هایمان را با نخود کشمش پر میکرد. آنوقت نوبت مشدی علی بود که عیدی مان را بدهد.

          مشدی علی کیف چرمی کوچکی را از جیب جلیقه اش بیرون میکشید و یک اسکناس نوی ده تومانی بمن و یکی هم به خواهرم میداد. اسکناس ها هم بوی گلاب میدادند.اصلا انگار زمین و آسمان بوی گلاب میداد

          خاله ام بچه نداشت. برایش بچه نمیشد. اما ما را مثل بچه های خودش - بچه هایی که آرزویش به دلش مانده بود - دوست میداشت.

          من اسم خاله جان را نمیدانستم. هرگز هم ندانستم. فقط خاله جان صدایش میکردیم.

حالا پس از سالها هر وقت عید میشود آن چهره مهربان خاله جان با آن لبخند زیبای دوست داشتنی اش در ذهن و ضمیرم جان میگیرد. خاله جان هنوز هم بوی گلاب میدهد. عطر گلاب را اینجا - در اینسوی دنیا - حس میکنم. مشدی علی را می بینم که به آرامی کیف کوچک چرمی اش را از جیب جلیقه اش بیرون میکشد و یک اسکناس نوی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میدهد...

          خاله جان دیگر نیست. مادرم هم نیست. مشدی علی هم نیست. پدرم هم نیست. اما نوروز یاد و نام و عطر و لبخند همه شان را برایم هدیه می آورد.

          مادر چه مهربان بود. مادر چقدر ساده و پاک و زلال بود. شب های چهارشنبه سوری اگر آسمان ولایت مان پر ستاره بود مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. می گفت امسال درختان گردو ی ما پر بار خواهند شد.

          اسماعیل بیدر کجایی می گوید :

وقتی که من بچه بودم

خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد.

وقتی که من بچه بودم

زور خدا بیشتر بود.

وقتی که من بچه بودم

غم بود

اما

کم بود.

 

          حالا اینجا - در این سر زمین دور دست - نوه ام بسویم می دود و می گوید:

Happy New Year Grandpa

          و بعد درنگی می کند و با لهجه شیرین شکسته بسته ای بمن می گوید:

          نوروز موباراک بابا بوزوورگ!!

بازگشت به خانه