تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولار های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
بی ارزشی ارزش ها
محمد رهبر
دست روحانیان دیر به قدرت رسید. حضرات معتقدند که حکومتِ مباح و شرعی همان پنج سالی است که در کفِ امیرالمومنین بود و پس از آن امامان، ناکام همیشگی خلافت شدند تا سال 1357 که دوباره همای سعادت باز آمد و بر شانه امام خمینی نشست. این روایت تاریخی هر چند سر تا پا خلاف است و امام و فقیه چنین پیوستگی ندارند و اگر حقی هم برای امامان شیعه مفروض بوده دخلی به فقیه شیعه پس از هزار سال ندارد، اما بهرهای از حقیقت هم برده و این که علما در کار حکومت ناشی و تازهکار و بیپیشینهاند.
تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، علمای شیعه تنها یکبار توانستند کنار تخت سلطنت بایستند و شاه را ملعبه دست خویش کرده و حکمرانی کنند و آن هم دوران شاه سلطان حسین، آخرین شاه صفوی، بود که تاج اش را از دست محمد باقر مجلسی گرفت و تا به آنجا ذوب در ولایتِ فقها شد که آرزوی علما را برآورده کرد و احکام فقهی را واجب عمومی ساخت.
شاه دستور داد که شُرب خَمر را ممنوع کنند و از آنجا که پای ثابتِ میخوارگی دربار بود، شش هزار شیشهی شراب گرجی را از حرمسرا آوردند و در میدان نقش جهان بر خاک ریختند. رقص و موسیقی و تخته نرد حرام و قهوهخانههای اصفهان که گویا صد باب بود همگی بسته شد. همان یکبار حضور تمام قد روحانیت در سیاست و پیشبرد فقه بیعدالت و کیاست، دودمان صفوی را بر باد داد و در واقعه سقوط اصفهان، کار لشکر ملایان زیر لب دعا کردن بود و بس.
نهاد شاهی در ایران با آن همه برآمدن و برافتادن سلسلههای پادشاهی به زنجیری گسسته شبیه بود، اما هر چه بود زنجیرهای را میمانست که بر تکه پارههایش، حلقههای تجربهء حکمرانی آویخته بود. هر سلطان و سلسله که میآمد، سعی داشت تا خود را به سلسلهای پیشین منسوب کند و اصل و ریشهای بیابد. چنان که سامانیان به ساسانیان و قاجاریه به صفویه و پهلوی به هخامنشی.
«استبداد» تجربهء مشترک پادشاهان ایران بود اما این خودکامگی نیز نیاز به توانمندی و مدیریت داشت و در گذشت ایام صیقل میخورد.
پندنامهها و تذکرههای بسیار در باب حکمرانی نگاشته شد و شاه اگر قدری عقل زیر تاج داشت، میدانست که کار حکومت همواره با شمشیر پیش نمیرود و اگر تداوم پادشاهی میخواهد به سیاست و تدبیر نیاز است و اینجا بود که نقش وزیر برجسته میشد.
نام شاهان بزرگ ایران به وزرای خردمند گره خورده است و انگار که بی وزیر تخت سلطنت میلنگید. این وزرا از طایفه دبیران و منشیانی بودند که اتفاقا ماندگاری شان، بیش از شاه بود. ممکن بود که سلسلهای بر افتد و یا حتی بیگانهای به ایران بتازد اما باز این طایفهء بوروکرات بودند که امورات را به دست میگرفتند و خدمات حکومتی به شاه میدادند.
علمای اسلام هیچگاه از زمرهی وزرا نبودند و از همین روی بود که در ادوار فقه و فقیه، بحث سیاست و حکومت و مصلحت مغفول ماند و آنچه ماند حرام و حلال و قضاوت شرعی بود که ضمانت اجرایش بیشتر اوقات اخلاق و عرف جامعه بود و نه حکم شاه.
قوامالسلطنه و فروغی از آخرین نمونههای منشیان تاریخی بودند که عمرشان در همان عهد پهلوی به سر رسید. افول شاهان ایران در وهلهء اول به سقوط وزارا باز می گشت، آن وقت که شاه، وزارت را میبلعید، در پیچ و خم واژگونی میافتاد. هر چه هست انباشت تجربهء شاهان در همین تاریخ استبدادی ایران که دو شاه در اقلیمی نمیگنجیدند، به طرز غریزی انتقال پیدا میکرد.
ظهور تمدن غربی و دست و پنجه نرم کردن شاهان ایرانی از صفویه تا پهلوی، تکاملی را در سیاست خارجی ایران فراهم کرد و میتوان گفت محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران، مجربترین پادشاه در شناخت تعاملات جهانی بود.
شاهان موفق در ایران سعی میکردند تا خودکامگی خویش را با منافع عمومی کشور تا حدی تطبیق دهند که نه سیخ بسوزد و نه کباب. چنین بود که شاه عباس، ایران را چون تجارتخانهای شخصی میدید و حساب سود و زیان و عایدی، شاه را به ساختن کاروانسرا و آبادانی وا میداشت و از برایِ سهمبری شاهانه، آزادی تجارت تشویق میشد و صلح با همسایگان و مبادله سفیر با اروپاییان، ضروری به نظر میرسید.
انقلاب اسلامی ایران که پای فقها را به حکومت باز کرد، هم تجربهء مشروطیت را بر باد داد و هم تجربهء استبداد را. مُشتی ملا بر تخت حکومت تکیه زدند که نه زمینی که فتح کرده بودند میشناختند و نه زمانهای که در آن میزیستند.
آیتالله خمینی نمونهء اعلایِ نشناختن سیاست چه مدرن و چه سنتی بود. در فقدان تجربهء قبلی حکومت فقها، دو هزار و پانصد سال تجربهء شاهی به دور ریخته شد. انصاف باید داد که تجربهء حکمرانی ای چنین بلند در لایههای استبدادیاش البته که حکمتهای بسیار داشت.
چشمانداز جهان از سوراخ فقه
بهتر آن است که گفتههای آیتالله خمینی در مجانی کردن آب و برق و خانهدار کردن همهء ایرانیان را به حساب رفتاری پوپولیستی از نوع احمدی نژادی اش نگذاریم. حضراتِ فقیه سالها کنار گودِ سیاست و حکومت نشسته بودند و فهمشان از آب و برق و زمین در تقسیمبندیهای فقهی خلاصه میشد. نه حدود شهری را میفهمیدند و نه از تصفیهء آب چیزی میدانستند. آب و احیاناً برق از اموال مشاع تلقی میشد و زمینهای دور و اطراف شهر را ارض موات میدانستند که هر کس احیایش کرد و دیواری ساخت، مالک اش است. این چنین ولایت فقیه آغاز شد، حکومتی سهل و ساده بر مردمی ساده لوح یا منفعت طلب که اینک به طبل غارت میتاختند و زورآباد میساختند.
آیتالله خمینی معتقد بود که هر چه از سیاست و سعادت بخواهید در فقه جواهری هست و از همان روزهای انقلاب، امام بر هر چیزی که میشنید و نمیشناخت با این ورد که خلاف اسلام نباشد، آب توبه میریخت. از دموکراسی تا هنر و سینما و تا آزادی و زن.
سال 57 را میتوان سال تغییر ارزشها در حکومتداری دانست. استبداد ایرانی هیچگاه داعیهء دین گستری و سعادت رسانی نداشت. شاه خوب آن شاهی بود که امنیت و تا حدی آرامش و رونق اقتصادی و اگر طبع اش پسندید عدالت فراهم کند و اینک خمینی بشارت میداد که به این چیزها دلخوش نباشید ما شما را به مقام انسانیت میرسانیم و برنامه این بدنسازیِ معنوی هم فقه بود.
ارزشهای فقهی که از هزار سال پیش و بلکه بعضاً از جاهلیت عرب به ارث رسیده بود، یکشبه به ارزشهای نوینِ انقلابی مبدل شد و آن ظاهر سازی که در فقیهان است به کار افتاد. موسیقی برافتاد، میکدهها بسته شد و زنان این موجوداتی که در فقه جایی جز اندرونی نداشتند، چادر بر سر به خانه هل داده شدند.
زنآزاری به مثابه ارزش
فقها، چه از جنس شیعه و چه سنی، اصولاً زن را به عنوانِ انسانی صاحب عقل و اختیار و آزادی به رسمیت نمیشناختند تا مسالهای به نام «زن» در قاموسشان مطرح باشد.
همین بس که بدانیم امام محمد غزالی سنی مذهب، ازدواج را نوعی از بردگی و زن را بردهی مرد میدانست و شیخ فضلالله نوری نیز بیرون آمدن دختر بچه ها از خانه به قصد رفتن به مکتبخانه را حرام مؤکد اعلام کرد و به پیروان اش گفته بود تا به این دختران دانشآموز سنگ بیندازند.
بیچاره زنان ایرانی که در یک نابهنگامی تاریخی و پس از پیشرفت در حقوق زنانه بعدِ مشروطیت، یکباره به سنگِ خارای حکومت اسلامی خوردند و دقیقاً همان کسان که در همهء تاریخ از دشمنان حقوق زن و آمران و عاملان به بردگی و صیغگی کشیدنِ بانوان بودند به حکومت رسیدند.
حکومت اسلامی حتی در مشعشعترین افکارِ عمامه به سرش نیز به آزادی زنان و حقوق مساوی زن و مرد اعتقاد ندارد و از همین است که مرتضی مطهری و ایضا فرزندش علی مطهری به حق طبیعی انتخابِ پوشش، معتقد نیستند و با فرض اینکه مردها گرگ و زنها گوسفندند، حجاب را مصونیت و نه محدویت میدانند.
مبلغانِ قوانین فقهی که همه مردسالارانه بلکه نَر پایه است، سعی دارند تا با احیای مفاهیم مذکرانهی غیرت و ناموس و مردانگی، ارزشی اجتماعی بسازند. ارزشی بیارزش که با آیات و روایات مومیایی میشود بلکه با بیداری زنان و با وجدانی مردان، متلاشی نشود.
دیپلماسی فقهی
آنگاه که یک فقیه مسالهای را نداند و نفهمد سعی میکند تا سر در هزاران هزار روایت مجعول بحار الانوار فرو بَرد و اگر چیزی مشابه یافت که قیاسی کند. دیپلماسی و رابطه با دیگر کشورها از آن چیزها بود که فقیه نه علم اش را داشت و نه تجربهاش را.
از آنجا که اذعان به ندانستن در بیشترینهء فقها سابقهء چندانی ندارد، بنابر سابقهی امت اسلامی و تاریخ سپری شده خلفا که شرح اش را شنیده بودند، دنیای پیچیدهی امروزی تفسیر شد و بنا بر قاعده نفی سبیل و اینکه کفار نباید بر مسلمین سلطه یابند و بنا بر راهکار همیشگی تکفیر و تحریم، دار الاسلام و دار الکفر بر پا شد.
آیتالله خمینی در مواجه با آمریکا، وصف «شیطان بزرگ» را ابداع کرد که دیپلماسی را یکسره از گفتگو و تدبیر به وسوسه و استعاذه تبدیل کرد و این بیماری زمان نشناسی را برای رهبر بعدی نیز به ارث گذاشت. وقتی دنیا را به مومنین و کافرین تقسیم کنیم آنگاه همه دشمن میشوند.
مساله فلسطین و اسرائیل نیز در دستگاه فکری فقها و رهبران حکومت اسلامی به نزاع کفر و ایمان تبدیل شد و آن جهود ستیزی تاریخی فقهای شیعه نیز بر این نزاع دامن زد.
نگاه فقهی از جنگ بیحاصل هشت ساله «جهاد» ساخت و از کشورهایی که به مناسبت نفت فروشی ارزان ایران، کمی همراه حکومت اسلامی میشدند، برادر سوریه و برادر پاکستان .
ایران هیچگاه به وصف ایران بودن اش در ذهن فقها ارزشی نداشته است، بیراه نیست که از ابتدای انقلاب وصف اسلامی بر ایران افزودند تا زهر این نام را بگیرند. این ایران ستیزی را شاید بتوان به حساب مهاجر بودن نیاکان علمای شیعه گذاشت و اینکه نسلی از فقهای شیعه که از لبنان به ایران آمدند با این دیار جز شیعه گریاش، قرابتی نمیدیدند و لقب اسلام پناهی که به شاه ایران میدادند نیز به همین پناهندگی علما به ایران و غربت ایشان بازمیگشت.
در سنت استبدادی ایران البته که شاه اسلام پناه بود اما به عنوان تنها شاه شیعه، وظیفهاش را نهایتا حفاظت از راههای مواصلاتی به عتبات میدانست و نه حمایت از هر طایفه شیعی در شرق و غرب دنیا.
اما حکومت اسلامی و فقهای شیعهاش، اصل را نه بر ایران که بر حفظ شیعه نهادهاند و انصافا با شیعیان عراق و لبنان قرابت بیشتری دارند تا با مردم ایران که در این هزار بحران که دارند به یاد ندارند، امام نقی دهمی بود یا نهمی.
باری حکومت اسلامی و «ارزش»های بیارزشاش همگی برساختهء فقه فقیهان است که بهیقین میتوان گفت غالباً در تعارض کامل با ارزشهای مقبول اکثریت جامعه است.
فقیه جامعهای را میپسندد که احکام فقهی که مبنایش عدم مساوات بین آدمیان است به هر ضرب و زوری حاکم باشد. فقیه ریا پرور است و خود نیز ریاکار. حتی اگر عالم بیعمل هم نباشد، دنیای فقیهانه عبوس و تاریک است و آنچه ترویج میکند به زهدی ریایی میانجامد و در برابر زندگی شاد و آزادانه میایستد.
حافظ هفتصد سال پیش چه خوب این فرقه فقها را میشناخت:
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیالهای بدهش، گو دماغ را تر کن!
برگرفته از سايت زیتون