تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

17 ارديبهشت ماه 1397 ـ  7 ماه مه 2018

مارکس در دویست سالگی

محمدرفیع محمودیان

          در دویستمین سالگرد تولد مارکس، زمان آن فرا رسیده است که دو بخش اندیشۀ مارکس را از یکدیگر جدا سازیم. دو بخش اندیشۀ مارکس یکی نظریۀ «ساختار زندگی اجتماعی» است و دیگری «تصور رهایی وصل به مبارزۀ طبقاتی». این دو بخش اندیشۀ مارکس به یکدیگر وصل هستند.

          مارکس «رهایی» را، چه به صورت خواست و چه به صورت یک امکان، امری وابسته به تحول ساختار اجتماعی می‌داند. به باور او از دل پیدایش و تحول جامعۀ سرمایه داری نیرویی زاده و شکل می‌گیرد که آزادی را به گونه‌ای جهانشمول برای تمامی انسان ها و از هر شکل از انقیاد می‌جوید. رهایی در کمونیسم تحقق پیدا می‌کند، در جهانی یا جامعه‌ای که در آن از تقسیم کار نشانی نیست، ضرورت آزادی را محدود نمی‌سازد، انسان از سر میل و شور کار می‌کند و تضاد بین انسان و طبیعت و بین انسانها به اتمام رسیده است. مارکس بر آن است که کمونیسم نه در راستای خواست انسانها که در امتداد پویایی سرمایه داری، شکوفایی توان تولیدی انسان و انکشاف تاریخی جامعه به امری ممکن تبدیل می‌شود. خواست انسانها، در هیأت ارادۀ سازمانیافتۀ پرولتاریا آنرا از یک امکان به واقعیت تبدیل می‌کند. ولی صدایی در آثار مارکس هست که از رهایی به سان یک خواست ناگهانی، یک چشم انداز رخدادی سخن می‌گوید. این شکل از رهایی در فرایند اعتراض و مبارزه برای توده‌ها موضوعیت پیدا می‌کند و بیش از آن که درک معینی از آن وجود داشته باشد به صورت امر تجربی مطرح می‌شود.

          مارکسی که امروز در جهان شناخته شده است مارکس (بخش) اول است، مارکسی که بررسی‌های اقتصادی و اجتماعی اش شهرۀ جهان هستند. مارکسی که ساز و کار سرمایه داری را می‌شکافد، رابطه زیر بنای اقتصادی و روبنای ایدئولوژیک جامعه را آشکار می‌سازد و جایگاه مبارزۀ طبقاتی در تکوین تاریخ را توضیح می‌دهد. این مارکس همه را حیرت زده از عمق و به‌روز بودگی بررسی‌ها و دستاوردهای نظری خود ساخته است. پیشتر به علمی بودن این بخش از بررسی‌ها و استنتاج‌ها نیز زیاد اشاره می‌شد. حتی در دهه‌های شصت و هفتاد، آلتوسر که شاید بتوان او را مهمترین نظریه‌پرداز دو پارگی اندیشه مارکس دانست بر علمی بودن نظریه‌های مارکس اول تأکید می‌ورزید. امروز اما اصراری بر علمی بودن وجود ندارد، ولی به جای آن اصرار بر واقع گرایی، طراوت دائمی، دقت و روشمندی بررسی‌های او را داریم. توجه جهان آکادمیک در دوران معاصربه مارکس در این چارچوب قابل فهم است. مارکس اول مارکسی است که از آن می‌توان برای فهم جهان، توضیح پدیده‌های اجتماعی و درک سیر تحولات بهره جست. این مارکس همچنین آنگونه که خود او در تز مشهور یازدهم مشخص ساخته ابزار نقد و حتی زیر و زبر ساختن جهان را در اختیار ما قرار می‌دهد. بررسی‌های او زمینه‌های تحول رادیکال را مشخص می‌سازند.

          مارکسِ (بخش دوم) رخداد محور است. رخدادهای دوران ساز سیاسی را بررسی می‌کند ولی نگاهش به دنبال مبارزه‌ای است که طبقات اجتماعی پیش می‌برند. طبقات ریشه در ساختار اقتصادی و اجتماعی دارند ولی به گاه رخدادها و در وسط میدان سیاست با توجه به شرایط و در کناکنش با دیگر نیروها، چه دوست و چه دشمن، مبارزه را پیش می‌برند. رهایی اینجا پروژۀ هر نیرویی نیست بلکه بطور عمدۀ مسئلۀ پرولتاریا است، پرولتاریایی که رهایی از سرکوب اجتماعی و سیاسی را می‌جوید. مارکس دوم چهرۀ دیگری از رهایی را به نمایش می‌گذارد، چهرۀ حاشیه‌ای و اعتراضی رهایی. رهایی در این برداشت وصل به رخداد و مبارزه جمعی است؛ افقی مقابل خود ندارد. متمرکز بر اینک و اینجا حوادث تاریخی است. از استیصال و سرکوب بر می‌خیزد. برای لحظه‌ای می‌درخشد و به فنا می‌رود. کسری از کسر آثار مارکس به آن به صورت موضوع اختصاص یافته است ولی مشخص است که او در بررسی‌های تاریخی اش دغدغۀ سرنوشت پرولتاریا در عرصۀ نبرد برای رهایی دارد. اگر رهایی یکم رهایی عقلاییِ نطام مندِ برخاسته از سیر تاریخ است، این دومی رهایی خود جوش برخاسته از شور اجتماعیت و سرزندگی است.

          نزد مارکس اول، رهایی وصل به ساختار اجتماعی و سیر تحول آن است. در فرایند تکوین اجتماعی، در آغاز بورژوازی و سپس پرولتاریا تلاش سازمایافته‌ای را برای رهایی از انقیاد نظمی کهنه پیش می‌برند. بورژوازی در نهایت جامعه‌ای طبقاتی بر مبنای استثمار نیروی کار را بنیان می‌نهد ولی در این فرایند بازاری رها از قید فرهنگ و دولت ملی، کارکردهایی آزاد از سلطۀ سنت و پرولتاریای رها از هر گونه وابستگی می‌آفریند. با بنیان نهاده شدن جامعۀ بورژوایی، پرولتاریا پرچم رهایی را بر می‌افرازد. پرولتاریا به قصد بنیان گذاری جامعه‌ای یکسره رها از نظم طبقاتی، آزادی از سلطۀ مالکیت بر ابزار تولید و ساختار بسته اجتماعی مبارزه می‌کند. در اصل ولی این رشد نیروهای مولده است که فروپاشی نظم کهنه را رقم می‌زند. در خوانشی ساختاری از آثار مارکس می‌توان از فروپاشی یکسرۀ جامعه بورژوایی در نتیجۀ رشد نیروهای مولده و تناقضات درونی ساز و کارهای آن سخن گفت. تولید انبوهی که در توان مصرفی نیروی کار هر چه ارزانتر شده ما به ازایی نمی‌یابد، فقر روز افزون توده‌های کارگر و بحرانهای ادواری بیش از پیش عمیقتر سرنوشتی سیاه را برای نظم اقتصادی و همچنین توده‌های مردم رقم می‌زند. در نهایت پرولتاریا باید جامعه را از فروپاشی و فلاکت برهاند. پرولتاریا به نوعی فرا خوانده می‌شود که مسئولیت بازسازماندهی نظم را به عهده گیرد و آینده‌ای متفاوت را برای جامعه رقم زند.

شور رهایی

          نزد مارکس دوم، رهایی به صورت خواست یا به عبارت دقیقتر شور چهره نمایی می‌کند. رهایی اینجا شوری نهفته در وجود تاریخی انسانهایی است که یک طبقه سرکوب شده را تشکیل می‌دهند. این شور نیروی ستیزه‌جویی خود را از خشمی انباشته شده در فرایندی تاریخی و غروری برآمده از نگرش به توان و جایگاه اجتماعی خود بر می‌گیرد. آنچنان که مارکس خود به دقت نشان می‌دهد، در قیام ژوئن 1848 و قیام کموناردها در پاریس به سال 1871 پرولتاریا به گاه بروز گسست سیاسی- اجتماعی یا آنگاه که خود را را در معرض تهاجم می‌بیند در جهت رهایی بر می‌خیزد. فرجام خیزش شکست است. شکستی نه نتیجۀ رخدادهای نا مترقبه یا اشتباهاتی معین که نتیجۀ نا به هنگامی خیزش. شور رهایی نه در لحظۀ تعیین شده تاریخی بر آمده از تکوین اجتماعی که در لحظۀ ناخواسته در تاریخی از جا در رفته فوران پیدا می‌کند. رهایی اینک از حاشیه به متن می‌آید. اعتراضی است به سیر سازمانیافتۀ تاریخ، حرکتی است بر خلاف عقلانیت نهفته در سیر تکوین جامعۀ مدرن.

          این رهایی دوم که می‌توان برای تدقیق بحث نام شور رهایی بر آن نهیم، وصل به انگاره‌های پیروزی تاریخی، آینده و جامعه‌ای متفاوت نیست. اینرا از برداشت مارکس از قیام ژوئن و نقدی که متوجه کموناردها می‌سازد می‌توان فهمید. شور رهایی لحظه‌ای را می‌جوید که بازیگری کند. مهم رقص یا بازیگری در صحنه‌ای است که می‌توان آنرا به سرعت بر پا ساخت. این انگار وضعیت است که ندا در می‌دهد که به استعارۀ مشهور “گل همینجاست. اینجا برقص! ” بورژوازی و مهمتر از آن جبر تاریخ، فرایند رشد نیروهای مولده با تمام قوا به انتظار آن ایستاده‌اند تا ختم نمایش را اعلام کنند. شور رهایی معطوف به تجربۀ لحظه‌ای رهایی است. لحظه را می‌توان تا یک روز، یک ماه یا در بیشترین حد در کمون پاریس چند ماه و بطور دقیق هفتاد و دو روز تداوم بخشید ولی به زمانبندی تاریخی نمی‌رسد. رهایی امر اینک و اینجا است. در چارچوب انکشاف تاریخی نمی‌گنجد و از آنرو از اساس با مبحث تکوین تاریخ در تضاد قرار دارد.

          حرکت برای رهایی گره خورده به احساس رهایی است. ارادۀ رهایی از دل حرکت و کنش جمعی بر می‌خیزد. اینرا مارکس در بررسی قیام ژوئن و قیام کموناردها به ما می‌گوید. در خیزش، در سازماندهی مبارزه، در مقاومت، رهایی به دست می‌آید. در داغی کنش، در گرمای آفرینش رخداد، در رقم زدن تاریخ، تجربۀ رهایی رقم می‌خورد. آسایش، آسودگی و احساس خشنودی (از آنچه که رخ داده) زهری مهلک برای آن است. انسان شورشی را به خانه، به حوزۀ زندگی خصوصی، می‌فرستد. سرکوب بورژوازی همچون نظم آن با تفنگ و توپ یگانگی با جمع، با کنشگری و با رخداد را در هم می‌شکند و انسان را بیگانه با خود می‌سازد. از خود بیگانگی آفریدۀ سرمایه داری شاید در کمونیسم از بین برود ولی پیش از در خیزش انقلابی از وجود انسانها رخت بر می‌بندد. رهایی آنگاه فرا می‌رسد که کنشگری و احساس سرزندگی برخاسته از آن از قید ساختارها و جبر اجتماعی رهایی می‌یابد.

          خواست رهایی همچون خواست قدرت نیچه امری هستی مندانه است. ساختار اقتصادی-اجتماعی و سیر تکوین اش بر آن اثر می‌نهند ولی آنرا نمی‌آفرینند (یا نابود نمی‌سازند). درست همانگونه که خواست قدرت شکلی بیمارگونه و کین توزانه می‌تواند پیدا کند، خواست رهایی نیز می‌تواند شکلی کژیده یابد و محدود به خواست تجربۀ آزادی شود. آزادی پدیده‌ای است که بورژوازی مدام وعدۀ آنرا به شهروندان می‌دهد. آزادی بورژوایی در شکلهای گوناگونی تحقق پذیر هستند. از آزادی از فقر و گرسنگی در پرتو کارکرد کار آمد سرمایه داری تا آزادی در مصرف و گزینش سبک زیست؛ از آزادی اندیشه و بیان تا آزادی در رقم زدن سرنوشت خویش در دموکراسی لیبرال. مارکس در نقد ایدئولوژی خود پرده از این فریب بر می‌درد. آزادی در قلمرو ضرورتهای جامعه بورژوازی بی معنا است، زیرا خواستها و نیازهای اصلی انسان را نمی‌تواند در بر گیرد، و آنهنگام که این جامعه از تاریخ بشری رخت بر می‌بندد دیگر در غیاب ضرورت آزادی معنا ندارد. ضرورتهای جامعۀ بورژوایی ضرورتهای تاریخی جامعۀ تولیدی، مصرفی و طبقاتی هستند. رهایی از آنها در درهم شکستن آنها معنا مند است. آزادی از قید و بندهای آنها فریبی است که ایدئولوژی (بورژوازی) کار اشاعۀ آنرا به عهده دارد.

          خواست رهایی آتشی نیست که بتوان خاموشش کرد و خاکسترش را به باد داد. بورژوازی خود آنرا مدام شعله ور می‌سازد. اینرا مارکس در یکایک نوشته‌های خود باز می‌گوید. از یکسو بورژوازی خود در نزاع هایش با نیروهای دیگر پرولتاریا را به صحنه‌های نبرد می‌کشاند. از سوی دیگر شرایط کار و زندگی را چنان سخت می‌سازد که کمتر کسی را خشنود از وضعیت موجود به جای می‌گذارد. بورژوازی با تبدیل نیروی کار به کالا، از خود بیگانگی را در عمق وجود انسانها جای می‌دهد تا دیگر هیچکس نتواند خود را در وجود انسانی خویش به صورت موجودی زنده، هوشیار و هدفمند تجربه کند. شرایط کاری که مدام بدتر و ضرب آهنگ کاری که مدام شدید تر می‌شوند کوچکترین دلخوشی را از زندگی حذف می‌کنند. بحرانهای ادواری زندگی بسیاری را به فقر و فلاکت می‌نشاند. با اینهمه نمی‌توان عارفانه به تماشای جهان بسنده کرد و به درون خود خزید. نمی‌توان آسودگی را بر گزید و دلخوش به همان سهم خورد و خراب خود بود. نه به این خاطر که منعی اخلاقی یا دینی- پروتستانتی در این مورد وجود دارد. نه. بلکه به آن خاطر که بورژوازی چه با تبلیغ ایدئولوژیک و چه با زور همه را به جنب و جوش، به زیاده خواهی، به سرزندگی و پویایی وا می‌دارد. میل بورژوازی در چارچوب ایدئولوژیک آن سمت و سوی محدودیت خواست انسانها به آزادی مطرح در جامعۀ بورژوایی را دارد. ولی ساختار اقتصادی و اجتماعی آن انسانها را به تردید، بدبینی و انزجار از نظم موجود می‌کشاند.

          شور رهایی به سان یک میل، یک آرزو، در مجموع کنشها و رویکردهایی تجلی می‌یابد که ارنست بلوخ در مطالعات خود دربارۀ آرمان شهری به آنها پرداخته است. در خیال، افسانه، شعر و حتی آثار مدون تر، انسانها جهانی را می‌آفرینند و در نظر می‌گیرند که در آن رهایی از ضرورتها به صورت وفور امکانات، شکوفایی دوستی ها، مهرورزی‌های بی پایان و سرمستی نمود پیدا می‌کند. کسی این آثار را نمایی از واقعیت یا نقشه راه رسیدن به جهانی آرمانی نمی‌داند، ولی بسیاری به آن همچون شمه‌ای یا خاطره‌ای از جهانی متفاوت توجه نشان می‌دهند. این ولی در مقابل شور رهایی به سان حرکت و خیزشی که در لحظه‌های خصیر سیاسی به راه می‌افتذ شعر و افسانه در مثابل واقعیت جلوه می‌کند. در رخدادهای دوران ساز سیاسی و اجتماعی است که در همبودگی و سرزندکی، انسانها شور رهایی را تجربه مب کنند.

          وجه دیگری از شور رهایی در کارناول‌هایی بروز می‌یابند که باختین از آنها یاد کرده است. در کارناوال، برای یک دورۀ زمانی یک یا چند روزه مردم گرد هم می‌آیند تا فارغ از ضرورتهای مادی و اجتماعی، در رویارویی با دغدغه‌ها و هنجارها، خوش باشند. بزنند، برقصند، به گونه‌ای گزافه بخورند، بیاشامند و مغازله کنند تا عیششان چیزی کم نیاورد. رهایی اینجا نه فقط در نفی ضرورتها و اجبارها که در همبودگی آکنده از کناکنش داغ تجربه می‌شود. این شکل از رهایی همانگونه که باختین خود به آن اشاره دارد از آن قرون وسطی است. بورژوازی با مادیی گرایی و جدیت خود و در پی سیطرۀ کار و انظباط بر زندگی روزمره آنرا بین برده است. کارناوال تبدیل به جشنهای ملی یا مسابقات ورزشی، با سازماندهی فنی معطوف به برانگیزش مصرف، شده است. با این حال هنوز می‌توان در مراسمی همچون جشنهای فصلی، جشنواره‌های فرهنگی، کنسرتهای باز موسیقی و شورش‌های شهری و محلی نشانهایی، هر چند جزئی، از کارناوال یافت.

 

ضرورت جدایی

          دو بخش اندیشۀ مارکس را باید از یکدیگر جدا کرد چون ساختارهای موجود اقتصادی و اجتماعی و سیر تکوین آنها راه را یکسره بر پیدایش هر نمودی از رهایی بسته‌اند. انسداد امروز امری مطلق است. در سال 2018، سرمایه داری با بازارهای آزاد، با استثمار شدید و آشکار و با ساز و کاری کارآمد در برانگیزی مصرف پیروزمندانه در حال پیشروی است. نه مقاومتی بر آمده از کارکرد اش در قبال آن وجود دارد و نه نشانی از بدیلی برای آن به چشم می‌خورد. سرمایه داری در فرایند تکوین خود هنوز هیچ زمینه‌ای برای پیدایش و جوانه زنی نظمی نو نیافریده است. سرمایه داری با تمامی بحرانهای ادواری خود و گرایش ویران گرایانه اش، نظمی کارآمد آفریده است و توانسته بیش از پیش توده‌های مردم را در چرخۀ کار، مصرف و تفریح در قلمرو صنعت فرهنگی ادغام کند. تا همین اواخر، سوسیال دمکراتها توانسته بودند در جهان غرب با اخذ امتیازاتی شرایط کار و زندگی را برای توده‌های مردم بهبود بخشند. سه دستاورد مهم آنها ایجاد ثبات در کارکرد سرمایه داری با تنظیم میزان مصرف، اجرای سیاست های رفاهی و کاهش نابرابری‌های اقتصادی و حتی فرهنگی و سیاسی بود. مقاومت کارگران و ملل ستمدیده، بی پروایی نخبگان فرهنگی و خودداری نیروهای برون از چرخۀ کار سرمایه داری از همراهی با آن کار را بر سرمایه داری و انشکاف جهان آن سخت کرده بود و سرمایه می‌بایست امتیازاتی به توده‌ها می‌داد. سوسیال دموکراسی نیروی میانجی اخذ این امتیازات بود. امروز سرمایه داری به میزانی از سلطه و اقتدار جهان دست یافته است که مقاومتها مقابل آن همه خُرد و حقیر جلوه می‌کنند. دیگر برای کسی سبک متفاوتی از زندگی بدون کار دستمزدی، مصرف گرایی و تفرح در چارچوب صنعت فرهنگی قابل تصور نیست. سرمایه نیز دیگر نیازی به واگذاری امتیاز نمی‌بیند. نیروی کار ارزان را مدام اینجا و آنجا کشف می‌کند و همه را با تهدید آن رام خود می‌سازد. بر میزان نا برابری‌های نیز مدام می‌افزاید. در یکسو نخبگانی اندک با ثروت هنگفت اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی داریم و در سوی دیگر انبوه فقرای اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی، محروم از ثروت، بی سواد، تنها و دور افتاده از خانه و کاشانۀ خود.

          از انقلاب صنعتی تا همین چند دهۀ پیش می‌شد از طبقه کارگر، پرولتاریایی سخن گفت که به‌هم‌پیوسته، متشکل در اتحادیه‌های صنفی و در همراهی با احزاب سیاسی معینی مبارزه‌ای بی وقفه برای بهبود شرایط زیست خود و تغییر وضعیت جهان پیش می‌برد. اعضای این طبقه با هویت حرفه‌ای خود، غرور نسبت به نقش خود در اقتصاد و همدلی طبقاتی شناخته می‌شدند. تمرکز در کارخانه‌هایی با تولید انبوه، مراکز جمعیتی و شرایط زیست یکسان، زمینه را برای احساس و ساماندهی همبستگی طبقاتی آنها فراهم می‌آورد. امروز آن گونه که گای استندیگ نشان داده طبقه در حال “شکوفایی” نه پرولتاریا که پروکاریا است؛ کارگران و زحمتکشانی که در شرایطی شکننده و بی ثبات بدون تضمینهای حقوقی و اجتماعی کار می‌کنند. در صف پروکاریا از دانشجویان و جوانان گرفته تا زنان خانه دار، مهاجرین غیر قانونی و بازنشستگان کم درآمد پیدا می‌شود. اینها کسانی هستند که مجبورند ساعتهای طولانی، با کمترین دستمزد و در بدترین شرایط کار کنند. همزمان شرایط کار کارگرانی که برخوردار از تضمینهای حقوقی و اجتماعی کار می‌کنند به شرایط کار آنها شبیه شده است. همه اینک باید انعطاف پذیر در مقابل شرایط متحول کار و زیست باشند. شدت کار برای همه افزایش یافته است. بسیاری باید برای حفظ اشتغال به کاهش دستمزد، شرایط کاری بد و اشتغال نا مطمئن تن در دهند. شکنندگی و بی ثباتی به زندگی بسیاری (از کارگران) راه یافته است و این هویت حرفه ای، غرور نسبت به موقعیت خود و همبستگی طبقاتی را به پدیده‌هایی دور از دسترس تبدیل کرده است.

          در گسترۀ سیاست، عرصۀ سازماندهی باز زندگی جمعی، نیز با روندی مشابه روبرو هستیم. دموکراسی پارلمانی به هیچ روی سرزندگی چند دهۀ گذشته را ندارد. به این دموکراسی نقدهای زیادی می‌توان داشت ولی مسئله آن است که دیگر در همان حد و حدود متعارف قابل انتظار نیز کار نمی‌کند. نقد دموکراسی پارلمانی نقد امر نمایندگی، جدایی نماینده از توده‌ها (ی برگزینندۀ نماینده)، کاهش سطح فعالیت و درگیری توده‌ها به حضور هر از چند گاه یکبار پای صندوق رأی، تمرکز قدرت در دست نمایندگانی معدود و عدم شفافیت فرایند تصمیم گیری‌های و چگونگی اجرای تصمیمها است. به این خاطر سلامتی و سرزندگی دموکراسی پارلمانی امری مربوط به رقابت بدیلهای گوناگون، دسترسی همگانی به اطلاعات دربارۀ بدیلها، انتخاباتی داغ و پرهیجان، قدرت نمایندگان در اتخاذ تصمیم در راستای منافع و خواست رأی دهندگان و عملی ساختن آن تصمیمها است. در تمامی این موارد امروز عقب نشینی‌هایی محسوس رخ داده است. احزاب و سیاستمداران همه همچون همدیگر شده‌اند. تمایز دیگری بین چپ و راست و گرایشهای تاریخی سوسیالیست، لیبرال و محافظه کار وجود ندارد.

          چند گاهی است احزاب اصلی دموکراسی‌های پویای جهان در زمینۀ سیاست اقتصادی، نئو لیبرال شده‌اند و فقط در مورد سیاستهای فرهنگی یا سختگیری در برخورد به مجرمین کمی با یکدیگر اختلاف نظر دارند. دسترسی به اطلاعات سیاسی محدود شده است. حجم اطلاعات از پیش کمتر نشده بلکه حتی بسیار بیشتر شده ولی رسانه‌های همگانی غول پیکری به عرصۀ مبادله و سازماندهی آن پای گذاشته‌اند. اطلاعاتی خام و آزاد دیگر در جهان وجود ندارد. اطلاعات را فقط می‌توان از رسانه‌ها دریافت کرد و آنها منافعی بیشمار در هدایت آن دارند. مسئلۀ اصلی آنها جذب مخاطب با ارائۀ اطلاعاتی حساسیت برانگیز است. به این خاطر نیز مدام از رسوائی‌ها یا دیگر مسائل اینچنینی می‌نویسند و می‌گویند. رسانه ها، احزاب، سیاستمداران، اتحادیه‌های صنفی و صاحبان مؤسسات اقتصادی همچنین فرصت آنرا پیدا کرده‌اند که انتخابات را به گونه‌ای هیجانی ولی در خدمت اهداف و منافع خود ساماندهی کنند. از سویی دیگر سرمایه داری به چنان قدرتی در ادارۀ زندگی مردم و فعالیتهای اقتصادی دست یافته که دیگر نه تنها خواست کسی را چه سیاستمدار و چه توده‌ها بر نمی‌تابد بلکه همه را سازگار با خود می‌سازد. دولتها امروز بیشتر کارگزار مستقیم سرمایه هستند تا ارج گذار خواست عمومی. در این پس زمینه، دموکراسی پارلمانی دیگر شور و شوق کسی را جز برای مدتی کوتاه یا نزد سیاستمدارانی حرفه‌ای بر نمی‌انگیزد. کارکرد آن بیشتر شکلی بوروکراتیک پیدا کرده است.

          در مقابلِ سلطۀ جهانی سرمایه و دموکراسی پارلمانی انحطاط یافته بدیلی به چشم نمی‌خورد. زمانی سوسیالیسم و دموکراسی مشارکتی یا حتی دموکراسی رایزنی افقی نو را نوین می‌داد. گذر از سرمایه داری و استثمار و از خودبیگانگی آن امری ممکن می‌نمود. احساس می‌شد که می‌توان، بر اساس ارادۀ جمعی، جامعه‌ای دیگر گونه را مستقر ساخت. اعتماد و حتی شاید سنخی از ایمان به سرزندگی و پویائی مدرنیته وجود داشت. دموکراسی متکی بر شوق شهروندان به دخالت در امور جمعی و بازسازماندهی آنها نه امری ممکن که تا حدی واقعیت موجود می‌نمود. جنبشهای اجتماعی با فرازهای مداوم خود نمود بارز این شوق بشمار می‌آمدند. رهایی از سلطه سرمایه در بستر این شوق، در بستر خیزشهای اجتماعی امری ممکن و در دسترس می‌نمود. امروز اما نه نجوا که فریاد واقع گرایی از همه سوی بلند شده است. از ساختار اجتماعی و سیاسی موجود همچون وضعیت طبیعی یاد شده بر نبود هر گونه بدیل و بالاتر از آن مطلوبیت وضع موجود تأکید می‌شود. سیر تکوین سرمایه داری و دموکراسی به جای آنکه شرایط را آمادۀ تحقق رهایی سازد تصور آنرا به خیالی وهم آلود فرو کاسته است.

          اندیشیدن به رهایی اکنون فقط به اتکاء جنبۀ اعتراضی اندیشۀ مارکس ممکن است. فقط با اندیشیدن به رهایی به سان شور رهایی، آزاد از وابستگی به ساختارهای اقتصاد اقتصادی و اجتماعی و تکوین آن ساختارها، می‌توان از افقی دیگرگونه، افقی ممکن در فضای بستۀ جهان معاصر سخن گفت. باید اذعان کنیم که سازماندهی نه قاتق نان که قاتل جان رهایی است. سازماندهی چه در سطح نهادهای اجتماعی ای مانند مدرسه، اداره و بیمارستان و چه در سطح فعالیتهای اقتصادی در بازار و کارخانه نابود کنندۀ هر شکلی از سرزندگی و حتی هوشیاری است. در سازمانهای اجتماعی و سیاسی، تصمیمات در پیروی از ضرب آهنگی پیش تر شکل گرفته می‌شود و دیگر جایی برای خود انگیختگی باقی نمی‌ماند. درک دقیق این مسئله را ما امروز نه مرهون مارکسیستها که مرهون ماکس وبر و میشل فوکو هستیم. این دو بر خلاف مارکسیستها نه شکاف در امکان و توان تصمیم گیری یا سلطۀ برخی بر برخی دیگر که صرف وجود نظم و انظباط را عامل محدود سازندۀ سرزندگی و آزادی می‌شمرند. سازماندهی به هر شکل ممکنی که رخ دهد و با هر هدفی که بر پای شود زمینه را برای هوشیاری و آزادی فراهم نمی‌آورند. انسانهای منظبط، آموزش دیده و معقول انسانهایی نیستند که در پرتو دقت، دانش و هوشیاری آزاد و خودانگیخته عمل می‌کنند. آنها انسانهایی هستند که بیش از دیگران گرایش و آمادگی به فعالیت در چارچوب نظم دارند. آنها با مقاومتی هر چه کمتر به انظباط تن در می‌دهند.

 

امکان رهایی

          رهایی در لحظه گسست، به گاه فروپاشی لحظه‌ای نظم ممکن است، چه نظم فقط در لحظه گرفتار فروپاشی و بی نظمی می‌شود. پس از لحظۀ فروپاشی و سردرگمی، نظم، همچون هنجارهای اجتماعی که مدام در سازگاری با شرایط جدید بازتولید می‌شوند، دوباره به ثبات و موازنه باز می‌گردد. کنش یا خیزش اعتراضی پس از لحظۀ رهایی با سازماندهی در چارچوب عادت و سنت ساختاری نظام مند و منظبط پیدا می‌کند. دغدغۀ معیشت، غریزه‌های گوناگونی همانند صیانت نفس، لذت جنسی و رخوت و هراس از احساس تعلیق در رهایی، همه، میل به بازگشت به انتظام را دامن می‌زنند. شور رهایی نابودی نمی‌پذیرد ولی نقصان می‌پذیرد، به قهقرا در می‌غلتد و به پستوی رخوت می‌خزد. شور رهایی شوری اجتماعی است نه رانه‌ای تنانی که انسان را مدام به کنش بر انگیزد. در فراز و نشیب همبودگی اجتماعی گاه اوج می‌گیرد و گاه پس می‌نشیند.

          شور رهایی وصل به دو رویکرد بنیادین انسان است: اجتماعیت و سرزندگی. انسان موجودی یکسره اجتماعی است. در همبودگی با یکدیگر، انسانها به وجد یا لذت احساس همراهی با یکدیگر می‌رسند. حتی لذت جنسی را می‌توان شکلی از شور یگانگی اجتماعی بر شمرد. یگانگی اجتماعی خطر نابودی وجود شخصی را در بر دارد. می‌توان در جمع خود را باخت و به عددی یا جزئی خُرد از کلیتی بزرگ تبدیل شد. پادزهر آن سرزندگی است تا با حضور فعال، کوشا و پویا در جمع امکان ارتقا خود از یک جزء به عنصر تشکیل دهنده فراهم آید. سرزندگی فرد را از نا-بودی در جمع می‌رهاند و همزمان از جمع کلیتی خروشان و پویا می‌سازد. سرزندگی ریشه در زیست، بنیادی‌ترین وجه وجودی انسان به سان موجود زنده دارد. در سرزندگی افراد و نه عواملی عینی همچون تاریخ، سنت یا ضرورت جمع را بر می‌سازند. این خود شور آفرین است، آفرینندۀ شور برسازی واقعیت. حضور در جمع و کناکنش با عناصر آن رهایی از خود و محدودیتهای وجود فردی، محدودیتهای تجربه ها، افق دید و گذشته‌ای تنگ را ممکن می‌کند. اجتماعیت فراخوانی به برگذشتن از خود و نشاندن دیگری به جای خود است. دیگری شاید در خود جذاب نباشد ولی در نگرش دیگرگونۀ محدود به خود جذاب است. سرزندگی به معنای زیست تک تک لحظه‌های زندگی، بر گذشتن از خود و پویایی محض است. به این صورت، سرزندگی رهایی از رخوت، تدوام تکرار و انحطاط را به دنبال دارد.

          با این همه، اجتماعیت و سرزندگی هر دو سازمان پذیر هستند و به این شکل ابزاری برای نابودی شور رهایی. اجتماعیت در صحنه‌های نمایشی مدرن در مناسک دینی و مراسم آئینی مدنی سازمان یافته به بند کشیده شده‌اند. سرمایه و بوروکراسی بر آن مسلط شده‌اند و آنرا در خدمت تشویق مصرف و تفریح به کار گرفته‌اند. نقش انسانها (توده‌های شهروند) در آن به کمترین حد رسیده است. به گاه کار، انسانها در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند ولی فقط برای انجام کاری معین. گفتگو و هماهنگی اینجا فقط به منظور متحقق ساختن هدفی است که پیشتر مشخص شده است. در مراسم تفریحی، همچون مهمانی‌های دوستانه یا مسابقات ورزشی، نیز، فعالیتها متمرکز بر مصرف است و شرکت کنندگان مجبور به رعایت هنجارها، مقررات و اساسا الگوی رفتاری معینی هستند. سرزندگی، به نوبت خود، ابزاری بر کارکرد و گسترش سرمایه داری شده است. سرمایه به نیروی کار و مصرف کننده‌ای نیاز دارد که با شور و شعف، به گونه‌ای کوشا و پویا کار و مصرف کند و مدام اندیشه‌های جدید برای نوآوری خط تولید یا چگونگی مصرف مطرح سازد. سرمایه داری هیچ مشکلی در استقبال از سرزندگی تا آنگاه که به کار آن می‌آیند یا می‌تواند به کار آن آید ندارد. دولت مدرن نیز به سرزندگی شهروندان در زمینۀ گرداندن چرخ بوروکراسی و دموکراسی پارلمانی نیاز دارد. نهادهای سیاسی و اجتماعی مدام از شهروندان می‌خواهد که به وظایف مدنی عمل کنند و نقشی فعال در جامعه ایفا کنند.

          در لحظۀ بحران و فروپاشی نظم ناگهان فرصت اجتماعیت و سرزندگی پیش می‌آید. توده‌هایی که بطور عادی در بستر نهادهای سازمانیافتۀ اجتماعی و سیاسی گرد هم می‌آیند و فقط در آن چارچوب می‌توانند سرزنده باشند فرصت پیدا می‌کنند خودانگیخته گرد هم آیند. در خیابان، میدان، کارخانه، اداره و مدرسه (یا دانشگاه) به هم دیگر بپیوندند و شکلی نو از همبودگی را تجربه کنند. در چنین عرصه هایی، افراد می‌توانند صحنه را آن گونه خود می‌خواهند و می‌پسندند بیارایند، نقشی سرزنده و مطلوب خود در آن بازی کنند، خود را به نمایش بگذارند و در آن بستر ادارۀ امور را به عهده گیرند. در فقدان نظم و دستگاه‌های مراقبتی و سرکوب گر فلج شده در بحران می‌توان به سرعت شکلهای متفاوت و از نظر نظم نابهنجار اجتماعیت و سرزندگی را تجربه کرد.

          نظم مدرن، درست آن گونه که فوکو به ما آموخته است، دشمن شور رهایی است. دستگاه‌های انظباطی و مراقبتی را آنگونه سازمانده داده است که جمع را در هم شکند و از کوچکترین حرکت خودانگیخته جلوگیری کند. نه فقط در زندان و بیمارستان که در مدرسه، دانشگاه، کارخانه و اداره هر کس قرار است مأموریت یا کاری را به تنهایی پیش برد و خود در قبال وضعیت مسئول باشد. تجمع خود انگیخته با هدف یامأموریتی خود تعیین شده پدیده‌ای است که باید سرکوب شود. کارگران استخدام نشده‌اند و دستمزد نمی‌گیرند که خود آنچه که می‌خواهند انجام دهند. بگویند و بخندند و هر چه که می‌خواهند انجام دهند یا تولید کنند. دانشجویان نیز قرار نیست خودجوش (در دانشگاه) گردهم آیند و خودخواسته دانشی را فراگیرند یا دست به کاری دیگر بزنند. نظام آموزشی متکی بر امتحان، نمره و مدرک قرار است آنها را از این کار بازدارد. فقط زمانی که نظم در هم شکست یا با بحران مواجه شد شور رهایی عرصۀ بروز می‌یابد. در اوج اعتصاب و اعتراض، در جنبش کارگری و دانشجویی سال ۶۸، کارگران و دانشجویان رهایی را تجربه می‌کنند. در اعتراض دختران خیابان انقلاب، زنان خود انگیخته و مبتکر رهایی را تجربه و به نمایش می‌گذارند.

          آنچه مارکس نمی‌توانست پیش بینی کند ولی بعد از مکتب فرانکفورت و کارهای فوکو به آگاهی نسبت به آن رسیده ایم درست همین نکته است. نظم مدرن که بسی قدرتمندتر از نظم‌های پیشین شده رهایی را امری نادر/ کمیاب ساخته است. نظم ممکن است به گونه‌ای لحظه‌ای در این یا آن نقطه دچار بحران یا فروپاشی شود ولی در کلیت خود همچون اژدهای با چند و گاه حتی چندین سر و پا از پویایی باز نمی‌ایستد. به صورت سرمایه داری می‌تواند دچار بحران ادورای شود ولی در وجود نهادهای مراقبتی ای همچون زندان، بیمارستان و مدرسه پویا باقی بماند. در هیأت دولتی اداری ممکن است در بحران کارآمدی و مشروعیت به گلِ نشیند ولی در وجود دولتی سرکوب گر متکی به نهادهای انتظامی تسلط خود را بر وضعیت اجتماعی و سیاسی حفظ کند. نهادهای آموزشی و حتی انتظامی شاید از عهدۀ برقراری نظم و انظباط در بخشهایی از جامعه همچون مناطق حاشیه‌ای و خارجی نشین بر نیایند ولی سرمایه به فوریت جوانان یاغی را به صورت نیروی کار شیفتۀ اعتبار اجتماعی دستمزد و مصرف در نظم بازار کار و مصرف ادغام می‌کند.

          شور رهایی فقط در فرجۀ شکاف ها، بحران ها و فروپاشی امکان ابرازِ وجود دارد. لحظه‌ای تاریخ از حرکت باز می‌ایستد، نظم سردر گم می‌شود، شکاف سر باز می‌کند یا بحران فرا می‌رسد و شور رهایی فرصت پیدا می‌کند تا در صحنه حاضر شود. فرصت اما همواره محدود است. سرکوب از راه می‌رسد، عقلانیت احساسات را خطاب قرار می‌دهد ندای وجدان عواقب اخلاقی کنش یاغیانۀ را در وجود فریاد می‌زند، آرامش تن را اغوا می‌کند و زندگی روزمره با لذتهای خُردش وسوسه گری می‌کنند. شور از سوی نظم و عقلانیت سرکوب می‌شود. با این حال همیشه فرصتی و موقعیتی برای عرض اندام شور رهایی وجود دارد، فرصت و موقعیتی که همیشه امر لحظه‌ای است.

جمعبندی: شور رهایی به سان تنها بدیل

          آیا این فرجام نهایی تاریخ است؟ چشم انداز تاریخی مارکس، مارکسیست‌ها و میلیون‌ها مبارز سیاسی و اجتماعی رهایی از ضرورتها، استثمار و سرکوب بود. رهایی برای آنها به معنای گام نهادن به جامعه و جهانی سازمان‌یافته بر اساس خواست و ارادۀ خود انسانها بود، خود یکایک انسانهایی که در آزادی به یگانگی در جمع دست می‌یافتند. آیا نشاندن شور رهایی به جای این رهایی نوعی عقب نشینی از آرمانی بلند و چشم اندازی وسیع نیست؟ در مقابل رهایی گره خورده به جامعه و جهانی نو، رهایی گره خورده به لحظه و برخاسته از اجتماعیت و سرزندگی ناشی از واکنش بحران و فروپاشی نظم کجا؟ چگونه می‌توان دومی را همسان و حتی برتر از اولی پنداشت؟

          پاسخ همۀ این پرسش ها آن است که رهایی مد نظر مارکس اول، رهایی برخاسته از تکوین تاریخ و بازسازماندهی جامعه، نه ممکن و نه حتی امری مطلوب است. سازماندهی با ساختار عقلایی و کارآمد خود هیچگاه با رهایی سر سازگاری ندارد. سارمانیافتگی شور رهایی را در داغی و سرمستی خود بر نمی‌تابد. تکوین جامعۀ بورژوایی نیز زمینه پیدایش رهایی و حتی آزادی در چارچوب ایدئولوژِ بورژوایی را فراهم نیاورده است. نه فقط گسترۀ ضرورت به پس رانده نشده که سیطرۀ آن افزایش چشم گیری یافته است. کلیت زندگی از خواب تا بیداری، از عشق تا مرگ، از کار تا تفریح، از بیماری تا تندرستی، از شادمانی تا اندوه همه در چارچوب کارکرد سرمایه و بازار کار و مصرف آن سازمانده می‌شوند. نظم بر تمامی فعالیتهای انسان سایه افکنده است. پیام اصلی نظریه‌های جامعه شناسان مدرنی همانند باومن، هوخشیلد، گیدنز و فوکو آن است که نظم در چارچوب نهادهای عقلایی، تخصصی و انظباطی به کنه وجود انسان راه یافته‌اند و دیگر چیزی به سان تجربه ناب دست نخوردۀ انسانی وجود ندارد. جهانی را دیگر نمی‌توان متصور بود که چنین نظمی از وجود جامعه و گسترۀ زندگی رخت بر بندند. مجموعۀ نیازهای انسان، از نیازهای مادی گرفته تا نیاز به امنیت، آرامش روحی و فراغ بالی روانی، وجود چنین نظمی را ضروری ساخته و می‌سازد.

          با این حال خواست رهایی به صورت شور رهایی به گونه‌ای سرکشانه با ما است. این نکته را مارکس دوم مدام به ما گوشزد می‌کند. این شور همیشه مترصد است تا به گاه بروز شکاف در نظم یا فروپاشی آن چهره نمایی کند. انسانها در سرزندگی و اجتماعیت حرکت در صحنه‌های مبارزه شور رهایی را تجربه خواهند کرد. این موقعیت لحظه‌ای است. شاید لحظه به درازای روز و ماه شود ولی ماندگار تاریخی پیدا نمی‌کند چه نظم خود را دگر باره بازسازماندهی کرده، زمینۀ فوران شور را از بین برد، خود شور را هم سرسختانه سرکوب می‌کند. عقلانیت، رانه‌ها و نیازهای گوناگون نیز پس از لحظه در وجود انسانها پژواک می‌یابند و آنها را روانه خانه و آرامش می‌کنند. شور رهایی فقط می‌تواند تکرار شود. ماندگاری برای آن گزینش یا بدیلی نا ممکن است. تاریخ مدرن پی در پی این را اثبات کرده است. چالش اصلی نه ماندگار سازی که تکرار مداوم و پر بار تر ساختن هر تجربه است.

https://www.radiozamaneh.com/393885

بازگشت به خانه