تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
ممنوعيت های قدرت و گرفتاری های دختر من
اکبر کرمی
در بيست و هفتم آذر 1388 من در داخل سلول زندان لنگرود قم بودم. 24 روز بسيار تلخ از بازداشت من مي گذشت. هفت سال پيش تر، در چنين روزي دخترم رنوكا به دنيا آمد و زندگي مرا غرق در شادي كرد. حضور او دنيا را با همه ي غم هاي كوچك و بزرگش برايم قشنگ تر و زيستن را آسان تر كرد. حضور او از همان ابتدا، هم چنين يادآوري دردناك غيبت فضاهاي خالي از قدرت در ايران هم بود. هنگام تولدش نمي توانستم در كنارش باشم؛ چه، قدرت چنين چيزي را ممنوع كرده است. نامش را نمي توانستم رنوكا بگذارم؛ زيرا اين نام در كتابچه اي كه قدرت در مورد اسم ها تدوين كرده است، حضور ندارد. در مهد كودك نمي توانستم در آموزش اش دخالت موثر داشته باشم؛ چه، برادر بزرگ تر فكر همه چيز را كرده است و لابد دليلي ندارد من به اين امور پيش پا افتاده(!) فكر كنم. لباس پوشيدن اين فرشته ي كوچك، ورزش او، علايق هنري اش و همه و همه براي من و براي جامعه ي ايراني مساله بود. از همه مهمتر اين كه رنوكا، دختر بود و در جامعه اي چشم به جهان گشوده بود كه با زن و زنانگي مشكل داشت و منتظر او نبود! جامعه اي كه هم در آستان باستاني زن به ستايش نشسته است و هم گلوگاه شوكت آنان را دريده.
و من – به قول ابوعلا معري - عامل اين جنايت هولناك بودم و او را در اين خراب آباد به زيستن خواسته بودم. در جامعه اي كه زنانگي جرمي است نابخشودني و آدمي حتا مالك بدن خود نيست و سرنوشت او به دست از دست رفته هاست، زيستن چه حكمتي و چه كيفي دارد؟ و به چه كار مي آيد؟
حالا باز هم روز تولد آن فرشته ي كوچولو است و من در سلول هاي جمهوري اسلامي ام و حتا نمي توانم شادي اش را به جشن بنشينم و با يك مكالمه ي تلفني كوتاه زاد روزش را تبريك بگويم؛ چه، برادر بزرگ فرمان داده است: آرامش آغوش پدر را هم از او دريغ كنيد!
مرا به جرم گفتن از حقوق زنان، حق مالكيت بر بدن، آزادي و برابري به اين بيغوله آورده اند تا متنبه شوم و از پي گيري حقوق از دست رفته رنوكا و رنوكاها باز بمانم. درد كشنده ي دوري از او را به كامم ريخته اند تا من به ريختن شوكران نابرابري به كام او فرمان برم و او را براي قرباني كردن در پاي ديوان و ددان آماده كنم. او را از آغوش من گرفته اند تا من او را از آغوش آزادي و آدميزادگي بربايم و براي زنده به گور كردنش آماده شوم.
از اين كه باز هم از آزادي - و جان آن، يعني آزادي زن – مي گويم خسته نمي شوم؛ چه، جنايت زنده به گور كردن زنان در دادنامه تنها يك شگرد اديبانه و ظرافت زيبايي شناسانه نيست. زنده به گور كردن زنان حداقل آن چيزي است كه در حکومت اسلامي ايران از پدران و مادران خواسته مي شود. زنده به گور كردن زنان تعبير آشكار همه ي خواب هايي است كه در حکومت اسلامي ايران براي آدمي پخته شده است. زنده به گور كردن زنان بخشي از نيست انگاري مزمن و ريشه داري است كه در جان و جهان اسلام گراها لانه كرده است. اسلام گرايي ذيل شعار باز گشت به گذشته، همه ي داشته هاي ما را به قرباني مي ستاند و طبق معمول، قرباني نخستين، الهه ي نخستين، يعني "زن" است.
بنيادگرايي در ريشه هاي خود تركيبي است پيچيده از خودآزاري و دگرآزاري. اگر اندكي به لوازم نشانه شناسي و ساز و كارهاي روانكاوي مجهز شويم، مي توانيم بازتاب اين توحش ديرينه را از لابه لاي جمله ها، گفته ها و خواسته هاي اسلام گرا بشنويم و به قرابت اين رفتارها با آن چه در عصر جاهليت انجام مي گرفت پي ببريم.
اندوه بي پايانم را از آن لحظات سخت - كه به سختي گذشتند و شيارهاي عميقي در جانم نشاندند – چگونه مي توانم فراموش كنم؟ و هنوز از خود مي پرسم: آيا مي توان – آن چنان كه ماهاتما گاندي مي خواست – براي آنان كه اين چنين به پلشتي آلوده اند و به زشتي خو كرده اند، دعاي خير كرد؟