تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

 2 دی ماه 1398 ـ  23 دسامبر 2019

اثرات فرهنگ بر رفتار نظام اجتماعى و شرايط زندگى ايرانيان

جمشيد قراجه داغى

Ghara‪@mac‪.com

 پيشگفتار: اين نوشته بازنويسى و توسعه ى مقاله ايست كه حدود سى سال پيش  تحت عنوان «گفتگوئى در بارهء فرهنگ ايران ميانه»، بدرخواست دوست عزيز و زنده يادم «حسن شهباز»، براى مجله ره آورد شمارهء 24 نوشتم. چندى پيش، به دلايلى كه از حوصلهء اين بحث خارج است، به بازخوانى اين نوشته و چند مقالهء ديگرى كه در سال هاى اخير در بارهء مسائل فرهنگى ايران نوشته ام پرداختم. با توجه به شرايط دردناكى كه  ديار ما در سال های اخير بدان محكوم شده است، و سختي ها و مشكلاتى كه بانوان دلير ايران در مبارزهء قهرمانانهء خود براى يك تحول فرهنگى بدوش مي كشند، يك نداى درونى بمن حكم كرد كه بايد به نوشتن مقالهء جامعى كه عمق مسئلهء اجتماعى ما را با روشنگرى بهترى آشكار كند بپردازم. براى اين منظور تصميم گرفتم كه با استفاده از چكيدهء آن مقالهء قديمى كه زيبائى هاى فرهنگ  ايران ميانه را بيان مي كند، و تركيب آن با نكاتى از مقالاتى كه اخيراً در بارهء علت و مشكلات فرهنگى و اثرات تسلط مكاتب الهى يا دنيوى نوشته ام، بپردازم. متأسفم اگر  نكاتى از اين نوشتار مورد پسند بعضى از دوستان نباشد، ولى باور من اين است كه آيندهء ديار و مردم ما به اين گفتگو ها نياز مبرم دارد. ولى متاسفانه سطح متداول گفتگو هاى ما در اين باره نشانهء فقر دانشى است كه ما ايرانيان در بارهء اثرات «فرهنگ حاكم» بر چون و چراهاى رفتار اجتماعى خود و آينده ايران داريم. بهر حال من نيز با اين برداشت نادرپور موافقم كه :

"ما كودكان زيرك اين قرن، اى دريغ؛

از نسل ابلهان كهن بوديم...

نسلى كه از پدر

نامى شنيده بود و نشانی نداشت". (1)

         در سال هاى اوليهء دههء شصت (1960)، در دانشگاه «بركلى» مهندسى سيستم ها مي خواندم.  صد دانشجو ايرانى، در جمع، از نظر درسى جزو بهترين دانشجويان خارجى دانشكاه كاليفرنيا محسوب مي شدند؛ وجود دو استاد معروف و آوانگارد ايرانى، «پروفسور لطفى زاده» و «پروفسور پال نقدى»، به اعتبار ما در دانشگاه افزوده بود. «زاده» مبتكر «نظريهء  Fuzzy set» و نقدى مبتكر «نظريهء Elasticity» بودند. آن روزها ايرانى بودن نه تنها بار منفى نداشت بلكه از تصوير مثبتى برخوردار بود.

         بهر حال، چند نفرى از ما موفق شديم كه مقامات دانشگاه را متقاعد كنيم كه برنامه اى در زمينه

تدريس فرهنگ ايران ايجاد كند. دانشگاه كاليفرنيا هم سنگ تمام گذاشت و از «والتر هنينگ» نابغهء ايرانشناس و معروف آلمانى استاد دانشگاه اكسفورد، و پرويز ناتل خانلرى استاد ممتار دانشگاه تهران، براى تأسيس و تدريس برنامه مطالعات ايران دعوت كرد. هنينگ، براى تدريس «فرهنگ ايران ميانه» در موقع مقرر به بركلى آمد، ولى دكتر خانلرى، كه قرار بود «فرهنگ معاصر ايران و زبان فارسي را تدريس كند، در آخرين لحظه وزير فرهنگ دولت علم شد و از آمدن به بركلى معذرت خواست. در نتيجه، من كه در اين ميان،براى همكارى با «هنينگ» انتخاب شده بودم مسؤليت  تدريس زبان فارسى را نيز بعهده گرفتم.  دو سال همكارى با هنينگ مرا كه خود از "نسل ابلهان كهن" بودم، به فقرى كه در شناخت عمق فرهنگ ايران داشتم واقف كرد و آن نشان كوچكى كه از پدر يافتم پس از بحث و گفتگو با هنينگ بود.

         پروفسور هنينگ مرد آرامى بود، علاقه اى به حرافى و كلى گويى  نداشت، نوشته هاى علمى او نيز، تا آنجا كه من اطلاع دارم، بسيار دقيق و خالى از گزاف گويى است. البته علاقهء من دستيابى به نظريات هنينگ در بارهء فرهنگ ايران بود و براى اينكه او را بحرف بيآورم مطالبى را با ديدگاه سيستمى خود مطرح مي كردم و هنينگ هم با محبت به توضيح و اصلاح آنها مي پرداخت. ره آورد دو سال همكارى، بحث و گفتگو با هنينگ برداشتى است از فرهنگ ايران ميانه كه، در تركيب با نظريات حرفه اى من، بصورت زير در آمده است.  اعتراف مي كنم كه پس از گذشت اين همه سال نمي دانم كه در شكل گيرى اين برداشت هنينگ در كجا ختم مي شود و من خود از كجا آغاز مي شوم.  ولى در اين نكته شكى ندارم كه  تنوع و گسترش فرهنگ ايران ميانه به حدى بوده است كه هر جستجوگر آگاه و علاقمند مي تواند زيبائى هاى بيشترى در آن بيابد. در اين ميان  ضابطهء اصلى كارآيى و مفيد بودن اين برداشت ها در رهگشائى بسوی آينده است.

***

       ديدگاه هاى متداول معمولاً «فرهنگ ايران ميانه» (Middle Persian) را سازشى مي دانند از دو قطب بنيانى ولى متضاد فرهنگ ايران باستان(١) كه در آن:

       قطب اول،  معرف «تفكر  انتزاعى و ديدگاه  جبرى و عرفانى» است. اين ديدگاه كه ريشه در فرهنگ ميترائيسم ايران دارد، پايگاه اصلى اديان ابراهيمى است، و در شكل كامل خود در افكار افلاطون متجلى مي شود. اين تفكر معتقد به «اصل» است، به «اصالت مبدأ»، و دور شدن از مبدأ را باعث تباهى ميداند. بر اساس اين تفکر «احكام» يكبار و براى هميشه از طريق وحى دريافت مي شوند و شك كردن در آنها جايز نيست.  همه چيز جزئى از يك كل واحد است  و در رابطه با اين كل توجيه مي شود. در اين برداشت انسان نيازى به تفكر مستقل ندارد؛ او جزئى از يك واقعيت دائمى است كه هرگز متحول نمي شود. و بالاخره اينکه شكست در اين ديدگاه يك تراژدى محسوب مي شود، چرا که سرنوشت انسان از قبل تعيین شده و فرد اختيار و مسئوليتى در چگونگى آن نداشته است.

       اما قطب دوم، معرف «تفكر عقلانى و ديدگاه انتخابى و تجربى» است؛ و ريشه در سرودهاى زردشت دارد که در شكل كامل خود معرف فلسفه ارسطوئى است. در اين نوع تفكر اتكا به فكر کردن، دانستن چراها و شهامت شك كردن يك فضيلت محسوب می شود. اين ديدگاه  پيوسته در جستجوى يافتن جوابى تازه است و، با استفاده از يك روش تحليلى، پديده ها را به جزء سازندهء خود تجزيه مي كند. هرچند كه، با همين كار، "كل" را - همچون تصويرى در آينهء شكسته - ناقص مي بيند ولى اين تصوير را بر اتكاء به اوهام ترجيح مي دهد. بالاخره اينکه، در اين برداشت، انسان مختار و مسئول اعمال خود است و  شكست گناه محسوب مي شود نه تراژدى.

       خوشبختانه، هنينگ با برداشت «سازش بين اين دو قطب» موافقتی نداشت و بيشتر با من همعقيده  بود كه «فرهنگ ايران ميانه» پديده اى بوده است پويا كه براى وحدت بخشيدن و احترام به تفاوت های فرهنگى اقوام تشكيل دهندهء ايرانيان، از «همكنشى» (interaction) و نه «سازش بين دو قطب عقلانى و عرفانى» سازمان يافته و، با توانى فوق العاده، تنش هاى متضاد ارزشى را در يك قالب سازنده بخدمت گرفته بوده است.

       به باور هنينگ، «ارج نهادن به تنوع»، و «احترام به آزادى انتخاب» و يكى از اصول بنيانى از مهمترين جلوه هاى اين توان فرهنگى بوده است؛ بطوري كه در اسطوره جمشيد - كه پيامبرى را بخاطر جدائى مذهب از حكومت نپذيرفت - مي توان نمونهء اين تركيب استثنائى را (كه براى حفظ تعادل خود با استيلاى هرگونه مكتب فكرى يا مذهب رسمى ناسازگار بوده است) مشاهده كرد. شايد به همين دليل باشد كه پادشاهان هخامنشى هرگز به ترويج  دين خود بعنوان دين رسمى ايران نپرداختند.

       نكتهء بنيانى اين برداشت از فرهنگ ايران ميانه در اين است كه مقولهء «آزادى» به مفهوم «ارج نهادن به تنوع  و انتخاب» يك مفهوم  بديع از فلسفه سياسى است؛ مفهومی كه بزرگ ترين خطر را براى يك اجتماع در آن مي داند كه افراد «فرديت و گوناگونىِ» خود را از دست بدهند و بصورت يك توده يكرنگ درآيند. و در راستای تحقق اين مفهوم از آزاد بودن و آزادگى كردن بايد مختار و توانا و عاشق بود. آزادى بدون تنوع، تنوع  بدون انتخاب، و انتخاب بدون تمايل و تعهد، هيچ يک كاربردى ندارد. آزادى بيش از آنكه تحقق حكومت اكثريت باشد تأمين حقوق اقليت است و اكثريتى كه قادر به تأمين حقوق اقليت نيست لياقت حكومت كردن ندارد.  

       بعقيدهء هنينگ، يكى از جلوه هاى ممتاز تفكر ايرانى در مورد «جدال بين نيكى و بدى» واگزار کردن نقش تعين كننده به انسان بوده است. ايرانيان در سه هزار سال پيش به اين مهم معتقد بوده اند كه انسان آگاه، توانا و مختار مي تواند، بعنوان يك عامل مؤثر، در تعيین چگونگى سرنوشت خود شراکت کرده و در شگل گيرى آينده نقش عمده اى بر عهده گيرد.

                

       سال ها بعد مسير زندگى حرفه ای ام مرا به تدوين نظريه اى در مورد پديدهء حيات كشاند. شناخت اين مقوله مرا نسبت به تفاوت بنيانى در بين  رفتار نظام هاى «دو قطبى» (dicotomy) و «دو بعدى» (dialectic)(٢) آگاه ساخت. آنگاه، تركيب شدن اين آگاهى با ياد آورى گفتگوى من با هنينگ در بارهء “خداى عشق و خردِ” زردشت، مرا به اين پيشفرض كشاند كه پديده حيات به هر دو بعد عشق و دانائى، يا خواستن و دانستن،  نيازمند است.

       اين پيش فرض جديد براى من جوابگوى بسيارى از چراهاى رفتارى نظام هاى متفاوت اجتماعى-فرهنگى گرديد. بطوري كه، علىرغم باور هاى متداول، بر اين مهم واقف شدم كه انتخاب ها و رفتارى هاى اجتماعى بر «سه بُعد  فرهنگى» (باورها و ارزش ها) عقلانى (دانستن و توانستن) و احساسى (خواستن) متكى است و «همكنشى هر سه بعد» نقش بنيانى در انتخاب هاى زندگى ما دارد. آنگونه که شكوفائى (develoment) يك نظام اجتماعى- فرهنگى حاصل ضرب سطح خواستن و توانستن  اعضاى يك قوم است. در نتيجه و متاسفانه، در شرايطى كه بُعد فرهنگى به تسلط عقايد مذهبى (كه با ابعاد خواستن و توانستن دشمنى دارند) در آيد حاصل کار جز عقب ماندگى‪، جهل و بازندگى نخواهد بود.

       1- «بُعد فرهنگى»: شامل باورها، ارزش ها، پاداشت ها و روابط اجتماع‪در  سطح تسلط مكاتب الهى يا دنيوى در حق انتخاب؛       

       2- «بُعد عقلانى» شامل: شيوهء تفكر و استدلال، شناخت و درك روابط متقابل بين متغيرهاى همبسته، درك چراهاى رفتارى، شناخت قوانين طبيعت، و دانائى و توانائى در مقابله با چالش هاى زندگى؛

       3- «بُعد احساسى»: درك و لذت بردن از زيبائى و هيجانات زندگى، عشق، مشاركت، خواستن، تفكر انتزاعى، خلاقيت و نوآورى .

       در يك «نظام چند بعدى» تمايلات بظاهر متضاد (عقلانى و احساسى)، در واقع، مثل دو طرف يك سكه، مكمل يكديگرند، همانطور كه (آزادى و امنيت)، (نظم و پيچيدگى)، (پايدارى و پويائى) و (همبستگى و گوناگونى) يكديگرن را تکميل می کنند.

       همه مي دانيم كه آزادى بدون امنيت مفهومى ندارد و امنيت بدون آزادى ميسر نيست؛ ولى هرگاه به اين دو پديدهء مكمل و وابسته بطور جداگانه و مجرد برخورد كنيم آنها را در تضاد با هم خواهيم يافت. آنسان که طرفداران امنيت آسان ترين جواب را در محدود كردن آزادى مي يابند و متقابلاً آزاديخواهان تحصيل آزادى را در دشمنى با امنيت مي جويند. در اين ميان، گروهى از آزادى مي ترسند و آن را مقدمه نابرابرى، هرج و مرج مي پندارند؛ در حالي كه برخى ديگر از عدالت وحشت دارند و پشت سر آن جلوه هاى ظلم، يكسانى، و عدم احترام به تفاوت هاى فردى را مى بينند. اما وقتی «آزادى- عدالت- امنيت»  در قالب يك كليت واحد و در ارتباط متقابل با هم  تعريف شوند مكمل و توانبخش  يكديگرند؛ حال آنکه هر يك،در مفهوم مجرد خود، مي توانند عامل نابساماني هاى بسيار گردند.

       زيبائى قضيه در اين است كه دو ديدگاه بظاهر متضاد در درون فرهنگ ايران نيز در واقع مكمل يكديگر بوده اند. مكمل بودن اين دو بعد فرهنگى نه تنها از جنبهء ارزش ها بلكه از نظر «روش شناخت» نيز صادق  و قابل تأمل است. بطور يقين با «ديد تحليلى» نمی توان «كل» را شناخت. اما با «تفكر انتزاعى» (تصوير سازى) نيز نمي توان به چگونگى «کل» پى برد. يعنی، براى شناخت كل، تركيب دو تفكر تحليلى و انتزاعى ضروري است.

       به باور من، تصور وجود «دوگانگى» در فرهنگ ايران ميانه زائيده عدم شناخت چگونگى «پديده هاى برآينده» است. شايد كه انتساب دوگانگى به وجود «دو ديدگاه جبرى و انتخابى» در فرهنگ ايران بخاطر عدم شناخت اين واقعيت است كه اين فرهنگ، در سه هزار سال پيش، هر سه عامل «جبر، شانس، و انتخاب» را در شكل گيرى در زندگى انسان مؤثر مى دانسته است. در اين راه، احترام به قوانين طبيعت و كوشش در شناخت آن را براى مقابله با جبر برگزيده، فروتنى را در قبول و شناخت عامل شانس ذريافته، و بالاخره تأكيد در گفتار و كردار و پندار نيك را در شناخت مسئوليت فرد و احترام به توانائى او در انتخاب راه زندگى مى شناخته است.  

       در چگونگی پيچيدگى فرهنگ ايران ميانه همان بس كه هيگل (Hegel) ‪آن را اولين فرهنگى مي داند كه به مفهوم «تحول به معنى كمال جويى» دست يافته است(4)؛ يعنی همات برداشتى كه بزبان بوعلى سينا در «عشق به زيبائى» متجلى مي شود: «نهايت زندگى عشق است، عشق به جمال، و جمال در كمال جوئى  است“.

       اين همان فرهنگ شگفت انگيزى است كه، بقول نيچه (Nietzsche)، مفهوم زمان را بمعنى "تكرار" و «ريتم»(5) درك مي كند. شگفتى در اين است كه جامعهء علمى، تا چند سال پيش، يعنی تا قبل از كشف تئورى «Chaos»، حتى به اهميت اين برداشت نيچه از مفهوم زمان و نقش تكرار در شناخت پديده هاى پيچيده پى نبرده بود.

       متاسفانه، نظام هاى پيچيدهء فرهنگى، همانند تمام «سيستم هاى باز»، آسيب پذيرند و سلامت آنان در گروی كارآئى دو فراگرد متضاد و در عين حال مكمل، با نام های «ساختدارى» (پايدارى) و «ساخت آفرينى» (پويائى) است؛ جرا كه هر پديدهء با ارزش و زيبائى نيازمند مراقبت و تحول دائمى است.

 

       بحران هاى تاريخ ايران‪، كه خود معلول آسيب پذيرى اين پديدهء ممتاز فرهنگى اند، بخاطر عدم شناخت ظرافت و زيبائى آن بوجود آمده اند، بطوري كه، پس از شكست از اسكندر، تعادل ظريف اين فرهنگ استثنائى بهم مي خورد و فرهنگ دو بعدى  ايران با خود بيگانه مي شود و از آن پس «تراژدى تاريخ ايران» با نوسانی تناوبى بين دو قطب متضاد فلسفى آغاز مي شود. 

       هنينگ معتقد بود كه، متأسفانه، بعد از اسكندر ايرانيان ديگر هرگز نتوانستند توان فرهنگ شگفت آور خود را بازيابند. اشكانيان، در حدود پانصد سال حكومت خود، رابطهء گسترده اى با يونانيان داشتند و فقط آن جنبه از فرهنگ ايران را كه با «قطب عقلانى» و  «ديدگاه ارسطوئى» هماهنگ بود ترويج مي كردند. متاسفانه، اين كشش بطرف يكى از دو  بعد فرهنگى مورد پسند مغ هاى ايران (که به بعد ديگر متمايل بودند) نبود(٦). در نتيجه، و در مقابله با اشکانیان، ساسانيان با يك عقبگرد كامل در جهت عكس بطرف «قطب جبرى و عرفانى» كشيده شدند (از جمله اينکه پدر اردشير بابكان يك مغ بود و به دستور اردشير به «بازنويسى و اصلاحِ» اوستا پرداخت). شايد بهمين دليل است كه زرتشت مطرح شده در دوران ساسانى با زرتشت منعكس در گاتاها متفاوت است. در اين راستا اسطوره ها حتى رنگ ديگرى يافته اند بطوريكه اين بار «فر ايزدى» بخاطر نافرمانى در گسترش مذهب اهورائى از جمشيد سلب می شود و برقرارى مذهب رسمى تكليف اصلى حكومت بشمار می آيد.

       بدون شك كوشش ساسانيان در ايجاد يك «مذهب رسمى» بزرگ ترين اشتباه تاريخى و نامطلوب ترين كودتاى فرهنگى در ايران بوده است. با اين اشتباه، ساسانيان نه تنها اصل توانبخش اين فرهنگ ظريف و استثنائى، يعنی «اصل تنوع و اختيار» را عقيم کردند بلكه، با كشتار بى امان مانويان و مزدكيان، و از بين بردن تمام آثار تمدن اشكانيان، كه بقولى از شكوفاترين دوران تمدنی توسعهأ علمى در ايران بوده است، پايه گزار سنت خشونت و كينه توزى مذهبى در ايران شدند و، متأسفانه، ملت ما هنوز تاوان اين فاجعه فرهنگى را مى پردازد.

       تاريخ  غم انگيز و تكرارى ايران، از تراژدى شكست مدائن گرفته تا پيدايش امام غزالى كه پيش درآمد فاجعهء مغول بود، يا كشتار بى امان شاه اسماعيل صفوى، و وابستگى قاجاريه به روحانيت شيعه، و اخيراً حكومت فقهاى اسلامى، با «مذهبى شدن حكومت ها» همراه بوده است. اینگونه حكومت هاى مكتبى، چه از نوع الهى و چه دنيوى ، تصور مي كنند جواب همهء سوالپزسش ها را يافته اند، تحمل آزادى و استقلال انديشه را ندارند، و با ساده انديشى و قطبى شدن مترادف اند.

       تراژدي هاى اجتماعى ما نتيجهء مكتبى شدن بُعد فرهنگى، مخالفت اين بُعد با ابعاد عقلانى و احساسى، و مقاومت آن در مقابل تحول و پيشرفت است. نگاهى به شرايط  قرون وسطى، كه دوران تسلط كامل دو مذهب ابراهيمى (مسيحيت و اسلام) بر بعد فرهنگى كشور هاى اروپائى و خاور ميانه بود، فاجعهء تسلط رسمى يك مكتب فكرى را بر همگان آشكار مي سازد. اروپا، تحت كنترل كليساى كاتوليك، و خاورميانه، تحت كنترل خلفا و فقهاى اسلامى، با تبديل انسان ها به انبوه امت و توده هاى بى هويت، امكان هر نوع تفكر مستقل  را از مردم گرفته بودند. در واقع، بهترين راه شناخت بنيان فكرى مذاهب ابراهيمى، در فرم كامل شان،  آشنائى با ديدگاه فلسفی افلاطونى است؛ فلسفه ای كه نيچه، با  روشن بينى، جسارت و ديوانگى خاص خود، اين ديدگاه را كينه توزى با زيبائى هاى زندگى، با نشاط و سرزندگى، با تفكر و دانائى موفقيت و كاميابى مي داند.

 

       اين گفتهء نيچه، همراه با يادآورى مواردى از تجارب گذشته، مرا به تفكرى واداشت كه در نتيجهء آن:

       - فهميدم كه چرا و چه نوع آينده اى در انتظار ملتى است كه در آن مستضعفان (يعنى بازندگان) همه در راه بهشت هستند و مستكبران (يعنى برندگان) همه در راه جهنم!

       - فهميدم كه چرا تمام لذت هاى زندگى در آن جهان (بهشت موعود ) نه تنها حلال بلكه پاداش امحسوب می شوند ولى همان ها، در اين جهان، حرام و مستوجب عقوبت.

       - فهميدم كه اصل دشمنى با غرب در اين است كه غربيان مسيحى، بعد از عمرى بي خبرى، با نهضت روشنگرى (رنسانس) به اين نتيجه رسيدند كه دستورات كتاب مقدس براى  شرائط خاص زمان و مكان معين نازل شده و  ربطى به زمان حاضر ندارند و براى مقابله با مسائل پيچيدهء روز ناچارند به احياى بِعد عقلانى و جلوگيرى از رسميت يافتن هر تفكر مكتبى روی آورند. ولى مسلمانان شرقى هنوز بر اين باورند كه، چون لقب پيامبرشان «خاتم انبيا» است، آيات كتاب مقدس شان از زمان و مكان مستقل بوده و براى تمام دوران ها نازل شده اند. 

       البته در دورانی از تاريخ مسلمانان فرصتی برای پيدايش و اثر گذاری يک «رنسانس» فراهم آمد. اين «رنسانس اسلامى» در قرن دوم هجرى، معادل قرن دهم ميلادى، و در زمان خلافت مأمون عباسى، يعنی هشصد سال قبل از رنسانس مسيحى، پدید آمد. مأمون، تحت تاثير ديدگاه معتزله، و قبول اصل تعقل، و اين باور مهم كه آيات قرانى «شأن نزول» دارند و براى  زمان، مكان و شرايط خاص خود نازل شده اند، بنيانگزار تمدن اسلامى گرديد (ديدگاه معتزله را مي توان، مثلاً، در نوشته هاى بوعلى سينا يافت). اين برداشت هر چند خوش درخشيد ولى  متاسفانه بيش از دو قرن پايدار نماند‫. ظهور «اشعريون» (در دوران سلجوقيان) و قبول «فلسفهء تقليد» متعلق به امام محمد غزالى پايان آن دوران بود. غزالی معتقد بود که «حقيقت بقدرى تلخ است كه عوام حق دانستن آن را ندارند و بايد از كساني كه لياقت اين دانستن را يافته اند تقليد كنند»، و مهمتر آنكه «آنچه، از تر و خشك، دانستن اش لازم  است در كتاب مبين آمده و، در نتيجه، تفكر و تعقل  مستقل در مواردى كه خداوند دانستن آنها را مصلحت ندانسته است محاربه با خدا است». و اين ديدگاه - كه دشمن دو بعد عقلانى و احساسى است - با کشتار معتزله، سقوط تمدن اسلامى را تضمين کرد.

       متاسفانه، بر خلاف ادعاى غزالى، در هيچ  يك از كتاب هاى مقدس كوچكترين اشاره اى به چالش درگيرى با «نظام هاى پيچيده و آشفته» و «پديده هاى برآمدی»، كه بهيچ يك از حواس پنجگانهء ما جوابگو نيستند، وجود ندارد.

 

       براستی چه مي شد اگر مدعيان دانايى و روشنفكرى و رهبران مذهبى ما پيام اين تجربهء پر معنى و آموزندهء معتزله، و تفاوت بنيانى آن با ديدگاه اشعرى، را به گوش جان مي شنيدند و،  بجاى سرزنش كردن ديگران براى تمام ناكامي هاى خود، به اين مهم فكر مي كردند كه چرا، در پانصد سال گذشته، ايران ما و تمام منطقهء خاور ميانه قادر نبوده اند در سطح ملى رهبرانى توليد كنند كه بتوانند بدون توسل به زور حكومت كنند و يا بدون استبداد رأى كار مثبتى انجام دهند؟

       آيا قبول اين واقعيت كه «آزادى پيش از آنكه يك فرم حكومتى باشد يك محتواى فرهنگي ست» آنقدر مشگل است كه، علىرغم  اين همه تجربه و شكست، هنوز درك آن برايمان امكان پذير نيست؟ و بالاخره آيا هرگز جوابى برای اين  پرسش تلخ و واقعی يافته ايم كه چرا در همهء اين سال ها فقط بعضى از كشورهاى غربى توليد كنندهء تكنولوژى بوده و ديگرانی مثل ما فقط مصرف كنندهء آن بوده اند؟ 

       آيا فكر نمي كنيد كه ممکن است فرهنگ افلاطونى ما نقشى در اين مهم داشته باشد؟ 

       آيا نه اينکه اگر، مطابق برداشت دائى جان ناپلئونى ما، تمام بدبختى هاى ما نتيجهء توطئهء استثمارگران غربى بوده مسئله جالب تر هم مي شود؟ زيرا در اين صورت «آفتاب آمد دليل آفتاب!» 

       آيا هرگز از خود پرسيده ايم كه اين خارجيان اين قدرت و توانائى استثنائى را از كجا بدست آورده اند كه توانسته اند در همهء اين سال ها همهء منطقهء ما را تحت اسارت خود در آورند؟

       آيا اين امكان هست كه در اعتقادات مذهبى ما، باور به مظلوم پرستى و مستضعف پرورى و دشمني با تفكر و با موفقيت، و عناد با خواستن و توانستن نقشى در اين ميان ايفا كرده باشد؟ 

   

       متاسفانه، در صد سال اخير، همكنشىِ دو مكتب «مدار بسته»، با عنوان مشترک «غرب ستيزى» (يعنی «جنبش احياگرى اسلام سياسى» و «نهضت كمونيستى» - كه هر يك، به دلايلى كاملاً متفاوت، و در عكس العمل به اثراتى كه روشنگرى [رنساس] در شيوهء زندگى غرب ايجاد كرده بوجود آمدند)، با بازخورد هائى فزاينده، به يك پديده فلج كننده تبديل شده كه در حافظهء فرهنگى ما ايرانيان جايگاهى نامتناسب با واقعيت هاى تاريخى يافته است‪.

       اين دو جريان همزاد و انزوا طلب، كه جز دشمنى با غرب (بخوان روشنگرى و مدرنيته) هيچ تجانسى با هم ندارند، در سال هاى اخير، با ائتلافى نانوشته با انديشمندان پسامدرن، تبديل به يك دشمنخوئى شده است كه نه تنها زندگى چند نسل ما را به تباهى كشانده بلكه امروز هم گريبان مردم ما را رها نكرده است و، به بهانه اسلامى كردن علوم انسانى غربزده، تهديدی جديد براى شكوفائى نظام اجتماعى ما را فراهم آورده است. تعجبى ندارد كه فرهنگ امروزى ما، كه قرن ها تحت تسلط  مذهب رسمى بوده، با ائتلاف چپ مكتبى با  اسلام سياسى، و با يك عقبگرد كامل، توان فكرى خويش را از دست بدهد و با بازگشت دوباره به دامان امام محمد غزالى خود را از زحمت تفكر برهاند‪.

       حيف و صد حيف كه مدعيان روشنفكرى ما (تظاهر كنندگان به حمايت مستعضعفان و زحمتكشان)  هنوز به اين آگاهى دست نيافته اند كه نظام هاى اجتماعى- فرهنگى، بر خلاف برداشت و خواستهء آنان «انبوهى از  توده يا امت يكرنگ و بدون هويت» نيست، بلكه يك «پديدهء برآينده» است كه به همكنشى و نحوهء ارتباط انسان های مختار، با احساسات، با برداشت ها و توانائي هاى متفاوت، به وجود مي آيد. و بر اساس همين دريغ است که مي خواهم اين نكتهء حياتى را دوباره تكرار كنم كه: بر خلاف ديدگاه  مكاتب  چپ و مذهب، و مطابق اصل «انتروپى منفى»، بزرگ ترين خطرى كه يك نظام اجتماعى را تهديد مي كند آن است كه افراد «فرديت» و «گونه گونى» خود را از دست بدهند و بصورت يك توده (يا امت) يكرنگ در آيند.

 

       مي دانيم که براى بوجود آمدن يك نظم، يك ملت، يا هر نام ديگرى که بر آن مي گذاريد، پیوندى بين اعضاى آن محموعه لازم و ضروري است. جمع عددی افرادى كه پيوندى با هم ندارند نظامى بوجود نمي آورند و انبوهى بيش نيستند.

       يكى از مهم ترين ويژگي هاى نوع انسان قابليت تصوير سازى يا تفكر انتزاعى است. ما انسان ها نه تنها قادريم در ذهن خود تصاويرى از واقعيت هاى عينى بسازيم بلكه، به كمك «آنچه هست» مي توانيم تصاويرى از «آنچه نيست» بوجود آوريم، با هم تركيب شان كنيم، و براى خود يك «جهان بينى» خاص بسازيم. بخش مشترك اين تصاوير ذهنى «فرهنگ» ناميده مي شود. فرهنگ يك مقولهء تفننى و تجملى نيست، و ابعاد آن فقط به جنبه هاى هنرى و ادبى محدود نمي شود. فرهنگ، در اصل، عامل پيوند اعضا يك قوم و نظام عامل و تعیين كنندهء ساختار يك نظام اجتماعى است.

       نقش اين جنبه از فرهنگ در تعيين رفتار يك نظام اجتماعى بحدي ست كه، بقول استاد جهانگير شمس آورى: «مي تواند طبيعت يك جمع را تنها به داشتن تكليف و بى اعتنا به داشتن  هيچ حقی بار آورد؛ مي تواند اجتماعى پديد آورد كه جز با زور حكومت پذير نباشد؛ مي تواند طبيعتى براى يك جمع بسازد كه تن به هيچ زور ندهد؛ مي تواند سستى، كاهلى، خمودى و كهنه پرستى را جبلىِ يك اجتماع، و تلاش و استقامت و نوآورى را ذاتى اجتماعی ديگر كند». 

       باور كنيم كه «فرهنگ» براى نظام هاى اجتماعى داراى همان نقشى است كه  دى-ان -اى  براى يك نظام زنده بعهده دارد. کوشش در راستای محدود ساختن فرهنگ به مكاتبى كه سال هاى پيش در حافظهء فرهنگى يك قوم پنهان شده و نقش حقايق را بازى مي كنند، عامل اصلى عقب ماندگى و درماندگى بسيارى از نظام هاى اجتماعى بوده است.

       باور كنيم كه شكوفائى و توان يابى دوبارهء فرهنگ ايران - كه حاصل تجربه ها، برداشت ها، باورها، ارزش ها، و تجلی گاه تاريخ مردم ماست - متضمن بازيابى اصل "تنوع و اختيار" و بازگشت به «ريشهء دو بعدى و سكولار آن» است.

       باور كنيم كه اين مهم نيازمند نوعی تحول فرهنگى و يادگيرى اجتماعى است كه با يادگيرى و اموزش كلاسيك (با همهء اهميت آن) متفاوت است. يادگيري هاى فردى يا حرفه اى لزوما يادگيرى اجتماعى- فرهنگى نيست. فيلتر محافظ مفروضات و ارزش هاى مكتبى و گروهى بسيار صخيم تر از فيلتر ارزش ها و تصورات فردى و حرفه اي است. مخصوصا در نظام هاى بسته ارعاب فرهنگى نظام حاكم، كه بر يك مكتب رسمى متكى است، شك كردن به مفروضات و ارزش هاى حاكم را جايز نمي داند.

       در اينجاست كه بزرگ ترين مانع شكوفائى جوامع مكتبى و سنتى آشكار مي گردد. در اين اجتماعات نه تنها شك كردن به مقدسات مردمى مجاز نيست بلكه  گناهي است نابخشودنى كه مي تواند مجازات مرگ داشته باشد. در واقع ارعاب فرهنگى و دروغ پردازى موثرترين اسلحه اى است كه نيروهاى مكتبى در طول تاريخ براى حفظ منافع خود بكار گرفته اند. بهترين متفكران ما بارها به بهانه ى توهين به «اعتقادات مردمى» تكفير و با ترور شخصيت معدوم شده اند.

       پس، تعجبى ندارد كه ما، با اين همه توانائى، هنوز در خم يك كوچه ايم.

       يادگيرى فرهنگى نوعی يادگيرى جمعى و مشاركتى است كه از يکسو آموخته هاى مردود گذشته هاى دور را پاك سازى کند و، از سوی ديگر، به آفرينش ابعاد جديد و ايجاد يك تصوير مشترك از آينده دلخواه بكوشد.

       مردم ما چاره اى جز اين ندارند كه خود را براى شناخت و مقابله با پديدهء «پيچيده بودن» جهان امروز و درك ضرورت هاى فرهنگ دو بعدى و سكولار خویش آماده سازند.

       اين درست است كه هيچ ملتى بدون ارج نهادن به ريشه های خود شكوفا نمي شود، ولى هيچ  فرهنگى هم بى نياز از تغيير و تحول نيست. تحولات بنيانى در يك نظام اجتماعى متضمن شناخت آگاهانهء نتايج ضمنى  رفتارهاى اجتماعى، و ارزش هاى متداول فرهنگى، و همت در بازسازى آنهاست. اين ارزش ها، مخصوصأ آن دسته شان كه در تنظيم روابط بين افراد نقش عمده اى دارند، بايد با نيازهاى زمان تطابق يابند، وگرنه تكرار ناخودآگاه تراژدي هاى گذشته غير قابل اجتناب خواهد بود.

       تراژدى انقلاب اسلامى، اگر يك نتيجهء مثبت هم داشته باشد، اين نتيجه همانا تحقق باور كسروى است كه عقيده داشت مردم ما يك حكومت اسلامى به اين جماعت آخوند بدهكار اند، بطوری که واقعيت آن را يكبار و براى هميشه با جان و مال و دل خود تجربه كنند.

       بهر حال، باور كنيم، كه پيشرفت جوامع انسانى مديون كسانی است كه شهامت آن را داشته اند كه، در زمان هاى بحرانى، بنيانى ترين اصول قبول شدهء مردمى را مورد سوال گرفته و افكار عمومى را با واقعيت زمان آشتى می دهند. اين مهم راهى است دشوار و پر خطر، كه پاى گذاشتن در آن، گذشته از عشق، شهامت و از خود گذشتگى مي خواهد.

       بوعلى سينا ها، ميرزا آقاخان كرمانى ها، آخوندزاده ها، طاهره قرة العين ها، كسروى ها، صادق هدايت ها، تقى زاده ها، و بالاخره پهلوى ها - كه همگی اين راه را انتخاب كردند - به تنهائى خود واقف  بودند.

نوامبر 2019

________________________________

(*) نادر نادرپور - شعر «نامه ای به نصرت رحمانی» - مجموعهء «صبح دروغين»

(1)  چند سالى پيش در كيهان چاپ لندن مقاله پر مغزى ديدم كه نويسندهء تواناى آن از اين دو ديدگاه فكرى بعنوان پايگاه فرهنگ شرق و غرب نام برده بودند. بسيارى فرهنگ ايران را آميخته اى از فرهنگ شرق و غرب و دريچه اى بين آن دو ميدانند كه در واقع نه اين بوده است و نه آن. (شرمسارم كه نام اين نويسنده گرامى را از ياد برده ام).

(2) J.Gharajedaghi, Dichotomy or Dialectic, Human System management 1984                     

و همچنين نگاه كنيد به: جمشيد قراجه داغى، تمايل به  نظم، در مديريت و  تئورى سيستم ها، سازمان مديريت صنعتى - 1972

(3) Hegel‪, Philosophy of history‪, trans‪. by J‪. Sibree‪, ‪(NY‪, Colier ‪& son‪)                                   

(4) Adda B‪. Bozeman‪, The tradition of Persian Statecraft‪,  Orbis 1970

(5) Jamshid Gharajedaghi‪, SystemsThinking‪, Managing Chaos ‪& Complexity - 2011

‪& Wolfram‪. A New Kind of science, Wolfram Media INC‪, 1959  S

‪ (6) دو جلد از اوستا، كتاب هاى «ونديد» و «نيرنگستان» كه دراين دوران نوشته شده اند، از نارضايتى مغ ها حكايت دارند. بعد از زردشت، طرفداران او نيز - مانند ديگر مذاهب - به دستجات و گروه ها و مكاتب مختلف تقسيم شدند.  بعضى از اين گروه ها، براى كسب مقبوليت بيشتر، سعى كردند اعتقادات و آداب و رسوم متداول مردم زمان خود را جذب و در مذهب زردشتى نوع خود ادغام نمايند ؛ هرچند که زردشت خود اعتقادى به ايجاد طبقه اى بنام روحانى نداشت (“هر كس ادعا كند كه با خداوند ارتباط دارد شياد است”)- موبدان، مجمع نخبگان زردشتى، عليرغم باورهای او رفته رفته به محبوبيت و مزاياى ناشى از آن خو گرفتند و آن را به يك مزاياى طبقاتى تبديل كردند.

(**) ترجمهء انگليسی شکل استفاده شده در متن:

 

بازگشت به خانه