تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
از افتخارات خانوادگی ما...
اميد حنيف
میدونید؟ ما رو اینجوری نگاه نکنید، ما هم مثل بسیاری از خانواده های ایرونی صاحب یک سری از افتخارات ملی میهنی هستیم گرچه، خب باید اینم بگم، ما خانوادگی بصورت ژنتیک آدم های متواضعی هستیم و زیاد روی افتخارات مون مانور و غش و ضعف نمی کنیم؛ چون راست اش از بیشترش اصلاً خبر نداریم که این چیزها افتخار هست یا نیست؛ و اگر هستن چطور میشه این افتخارات را کنیم.
اما خب به هرحال جدیدترین کشف مخلص از این صندوقچهء اسرار اینه که پدر ما با احتمال 99.99 صدم درصد (چیزی در حد خلوص رأی "آری" در نظام مقدس) اولین انقلابی پشیمان از انقلاب بهمن 57 است. زمان دقیق اعلام این پشیمانی تاریخی هم نه، مثل اکثریت خلایق بعد از به خنسی خوردن نهضت به فتح نون، و به خماری رسیدن تریاک انقلاب بود. بلکه دقیقاً غروب روز 22 بهمن بود.
من فکر کنم حتی بی اعتقادترین مردم به انقلاب هم لااقل کم کم اش تا شوی اسلشر پشت بام مدرسهء رفاه فکر نمی کردن که چه کار اشتباهی کردن، و بخوان انگشت ندامت به مخرج مشترک خود بگیرن. اما ابوی ما بواسطهء یک خصیصه اخلاقی صاحب همچین بصیرت تاریخی شد!
ایشان از کسانی بود که از تابستان 57 به جرگهء انقلابیون پیوست؛ تقریباً زمانی که جو انقلابی دیگه قابل چشم پوشی و زیر فرش زدن نبود.
آره، میدونم، بعضی شروع اش رو از مهر 56 و «شب های گوته باخ» میدونن. اما خب اون بیشتر دانشجویان بودن، و تازه همونم شب آخری یک تظاهراتی شد و خیلی زودم فس اش خوابید؛ حوادث قم و تبریز هم که در تهران بازتابی نداشت. از بهار 57 تک و توک استارت تجمعاتی در تهران خورد، که بعد همون ها هم دچار وقفه ای شد و در تابستان مجدد، و با قدرت بیشتر و سازماندهی گسترده، شعله گرفت و با بنزین «رکس» رفت و رفت تا خود بهمن و سقوط آریامهر.
حضرت اش، که مثل اکثریت جامعه اون زمان در باغ سیاست نبود، در تابستان اش فهمید که، آره بابا، یک سر و صداهایی است، و ظلم «یزید زمان»، نه انگار واقعا یک خبرهایی است. و چون محل کارش در میدون فردوسی، قلب شهر و اتفاقات اش، قرار داشت، خیلی زود بواسطهء دوستان جدیدش که بیشتر دانشجو بودن - بسان «حر رياحی» - از «لوکو لوکس» و «چاتانوگا» - تخت گاز چسبید و وصل شد به "نهضت" و حسابی، بکوب، مشارکت فعال داشت؛ از تجمعات پراکندهء همون تابستان بگیر تا راهپیمایی عید فطر.
و اوج حضور حماسی اش در صحنه هم 17 شهریور بود که با خوش شانسی تمام یک جوری از مهلکه گریخت. البته با جا گذاشتن کفش ورنی و ساعت سیکو و عینک قدرتی. و بعد از اون همینطور این حضور ادامه دار بود تمام پاییز و رفتن شاه. و تا خود روز 22 بهمن پای کار ثابت و پیگیر انقلاب شکوهمند بود؛ جوری که اون «روز فینال» اینها جزو گروهی بودن که رفتن برای تصرف ستاد مشترک ارتش در چهار راه قصر.
اما، قبل از داستان پشیمانی، بگم که ابوی از کل داستان انقلاب و نقش اش فقط اون خاطرهء منجر به پشیمانی رو میگه و دیگه در مورد حضورش، تا قبل اون واقعه، حداقل ما ازش چیزی نشنیدیم یا به قول معروف کابل رو می گرفت و به سکوت برگزارش می کرد. و راست اش من همهء این رشادت ها و مبارزات و داستان های تا قبل این ماجرا رو، با جزئیات، از دوست صمیمی اون دوران اش شنیدم که همون دوست، بعدها فامیل شد و از برکات انقلاب بی نصیب نماند.
القصه، اون روز کذا می ریزن ستاد مشترک، درگیری، سپس تصرف، بعد ایلغار اموال و اسلحه، تا عصر؛ و بعد اعلامیهء بی طرفی ارتش یک جایی در همون ستاد، این گروه مشغول میشن به کنترل و مدیریت انقلابی اوضاع.
که اون وسط ها آخوندی میاد میره بالای چارپایه. حالا موضوع چی بوده نمی دونم. اما خطبه می رسه اونجا که «بله، برادران، این شاه فلان فلان شده و ارتش بهمان بیسارش، در 17 شهریور، هزاران هزار قتل عام کردن و ال کردن بل کردن...
غافل از اینکه این حاج آقا ناخواسته دقیقاً دست گذاشته روی مهمترین «سنسور حرارتیِ» بابا؛ یعنی نفرت شدید از دروغ! بخصوص که خودش شاهد و ناظر اصل داستان هم بوده!
راست اش اصلا هر چقدر به شما از حساسیت ایشون نسبت به دروغ بگم کم گفتم. یعنی قشنگ با فهمیدن اینکه کسی دروغ میگه سه سوت آمپر می چسبونه!
و حالا با شنیدن این حرف ها و علم به اینکه این طرف اصلا اونجا نبوده، جوش میاره و میره جلو و میگه «مردک، چرا داری دروغ میگی؟ تو مگه اونجا بودی که میگی هزاران هزار؟ من اونجا بودم و خودم نزدیک بود کشته بشم. فوق فوقش زیاد کشته شده باشن، اون چیزی که من به چشم دیدم، شاید صد نفر تا دویست نفر. چرا الکی آمار دروغ می دی؟ تو مثلا مسلمونی، لباس پیغمبر تنته!» و خلاصه قاطی می کنه.
اون آخوند، که وسط اون حیص و بیص توقع همچین واکنشی رو نداشت ،دستپاچه و هیس هیس کنان میگه «نه برادر، دقت کن، ما روایت داریم از معصوم، که در مقابل دشمنان باید از کاه کوه ساخت» و فلان و بیسار؛ و شروع می کنه با همون لفاظی آخوندی رقم مغلطه بر دفتر معنی می زنه!
اینجا بود که بابای ما، که دروغ و توجیه اش هیچ رقمه و با هیچ روغنی تو پاچه اش نمی ره، انگار جلوی چشم اش پرده و حجاب از روی حقیقت جاری برداشته میشه و [از اینجا به بعد به نقل قول و روایت خودش]: «به خودم گفتم وای وای حکومت دست چه کسایی افتاد، خدا رحم کنه، اینا دیگه هر دروغ و پدرسوختگی رو یک کلاه شرعی براش می دوزن و تا دسته به مردم ساده قالب می کنن. همونجا بود که اسلحه رو دادم به یکی و گفتم خدافظ شما، ما رفتیم. و اومدم خونه و بعدن هم هرچی رفقا و دوستان دنبالم اومدن گفتم نه قربونت من یکی نیستم!»
انقد اون داستان بر این مرد اثر گذاشته که هنوز که هنوزه، پس از گذشت چهل و یک سال، از اون واقعه و از زمانی که من یادم می آد، پدر ما هر وقت می خواد به اینها اشاره کنه، تنها یک صفت رو خیلی غلیظ و پر رنگ به کار می بره و اون "دروغگو" است؛ و بعدش هی به تکرار می گه اینا از روز اول به مردم دروغ گفتن، دروغ گفتن، دروغ گفتن.
و حالا ما دیگه می دونیم این "روز اول" برای اون یک تمثیل و تشبیه تأکیدی نیست، بلکه به تجربه اش واقعاً واقعاً از روز اول اول، یا بهتر بگم از ساعت اول، این مساله رو به سمع و بصر، شاهد و حتی درگیرش شده بوده و نکتهء مهمترش اینکه اولین مقاومت رو هم در مقابل اش داشته!
و اینجور بود که، شوخی جدی، من الان فکر می کنم این بزرگترین افتخار و دست آورد فامیلی ماست؛ گرچه شاید هیچکدوم دیگه ندونن و براشون اهمیت هم نداشته باشه اما لااقل برای من این طوره و ارزشمنده، بیشتر از هر چیزی، و می شه باهاش پز داد.