تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
هرگز باور ندارم که با یک گل بهار نمی شود!
مسيح علينژاد
زن که باشی کم کم یاد می گیری هر طور که باشی و بپوشی جمعی فقط تو را با نگاه جنسی تحقیر می کنند. دو راه را بیشتر نداری، زانوی غم به بغل گیری و منزوی شوی یا با همان فحش و ناسزاهای فحاشان پله بسازی برای بالا تر رفتن و اوج گرفتن. نترس بعد همان زبان آلوده ها که هر روز هر روز ترکش های زشت کلامی شان به سمت و صورتت حواله می شود، اولین شاکیان تو خواهند شد که هی! فلانی داری مظلوم نمایی می کنی تا بیشتر دیده شوی. سرت را بگیر بالا و بگو آن زمان که فحش می دادی حواست نبود که قوی تر می شوم؟ بچرخ تا بچرخیم.
هر روز، هر روز، زیر گزارش هایم در صفحه ی فیسبوک و ایسنتاگرام دستِ کم ده ها فحش زشت می خوانم اما همه شان را قاب می کشم روی همین دیوارهای حقیقی مجازی که تا یادم باشد چه قدرتی دارم که از همان فحش های زشت و نازیبا، یاد می گیرم که هرگز شبیه به خودشان نشوم.
اینها را می نویسم برای دخترانی که با شنیدن یک فحش و ناسزای جنسی به سرعت پا پس می کشند. نکِش و نگذار که فحاشان پیروز شوند. بگذار بعدش هم بگویند شهرت طلب هستی و از فحش ها هم لذت می برای برای دیده شدن، برای معروف شدن، سرت را بگیر بالا و بگو بله! آنقدر از فحش های تان قصه می سازم برای بیشتر دیده شدن که دیگر نمی توانید با این کلمه های دل آزارتان غصه ام باشید.
تمام شهر را سفید پوشیدم و امروز برای زنی که در من گم شده آواز خواندم. از ذوق اینکه دو مادر روستایی برنامه ام را دیدند و برایم با لباس گل گلیِ روستایی شان با همان چادرِ به کمر و روسری سفید روی سرشان عکسی فرستادند، با دست هایی که به نشان پیروزی بالا گرفته اند و گفتند «عیسی به دین خود موسی به دین خود». چرا خوشبخت نباشم وقتی قصه هایی که از مادر خودم نوشتم به دل چند زن روستایی اصلا فرض کن همین دو زن روستایی خوش نشست و سفید پوشیدند تا بگویند کنارت هستیم و هیچ اجباری را به دیگران روا نمی دانیم.
اصلا برای همین است که هزار بار نوشتم داستان هاي شخصي مان را دور نريزيم. هر يك از ما قصه و داستاني دارد كه مي تواند انگيزه بخش يا آگاهي دهنده باشد براي ديگري. براي همين هميشه داستان هاي زندگي ام را براي شما مي گويم تا شما داستان هاي زندگي تان را براي ديگران بگویید. خودم هم به اندازه ي توانم رسانه مي شوم براي هر كسي كه داستاني دارد، درد يا قدرتي دارد.
این هفته داستان زنی را برای تان در تبلت ساختم که چشم هایش نمی بیند اما زندگی را زیباتر از خیلی ها می بیند. هفته قبل داستان عکاس جوانی که یک پا دارد اما پر سرعت تر از خیلی ها دنبال رویاهایش می دود و هفته ی قبل تر داستان زندگی دختر جوان کردستان که یک پایش را روی مین جا گذاشت. داستان دختر بدن سازی که برای دیده شدن و به سرمیت شناخته شدن در ورزش ایران تلاش می کند، داستان زندگی زن آشپزی که بدون مطالعه ی کتاب های فمنیستی برابری را در دل دشت زندگی می کند و نان آور خانه اش است. داستان کشاورز روستایی که سیل زندگی اش را برد و داستان زنی که اسید بینایی اش را، دختر ویلچر نشینی که بدنش را دوست نداشت و از آینه خوشش نمی آمد اما نشست جلوی دوربین و با جسم و جانش آشتی کرد. داستان مردی که پایتخت شلوغ و لاستیک فروشی در تهران را رها کرد رفت تا بشود قهوه خانه دار سنتی ولایت خودش، پسری که در خیابان دف نوازی می کند و هر بار کابوسش این است که ماموران سر برسند و بساطش را جمع کنند. داستان زندگی زنی که شب ها در جاده ها می راند و اعتماد مسافرانش به او نهایت خوشبختی است برایش.
هر روز با این آدم های معمولی و قهرمان های مردمی که فیلم ها و پیام های شان را برایم می فرستند زندگی می کنم و هر بار هم که داستان شان را می شنوم پر از شوق و قدرت می شوم و به محض پخش شدن داستان زندگی شان، در زیر همان گزارش فحش های زشت می شنوم. باید دیوانه باشم که بنشینم پای این فحش های زشت و غصه بخورم، غرق شادی می شوم که میلیون ها نفر داستان زندگی این مردم نازنین را شنیده اند و شاید یک نفر در این رهگذر امید و انگیزه گرفت برای ادامه ی راه، برای تغییر و برای زندگی بهتر.
هرگز هم باور ندارم که با یک گل بهار نمی شود اتفاقا هر کسی اگر تنها یک گل بکارد جهان گلستان می شود.
من هر روز هر روز زیر گزارش هایم در صفحه ی فیسبوک و ایسنتاگرام دستِ کم ده ها فحش زشت می خوانم اما همه شان را قاب می کشم روی همین دیوارهای حقیقی مجازی که تا یادم باشد چه قدرتی دارم که از همان فحش های زشت و نازیبا، یاد می گیرم که هرگز شبیه به خودشان نشوم.
اینها را می نویسم برای دخترانی که با شنیدن یک فحش و ناسزای جنسی به سرعت پا پس می کشند. نکِش و نگذار که فحاشان پیروز شوند. بگذار بعدش هم بگویند شهرت طلب هستی و از فحش ها هم لذت می برای برای دیده شدن، برای معروف شدن، سرت را بگیر بالا و بگو بله! آنقدر از فحش های تان قصه می سازم برای بیشتر دیده شدن که دیگر نمی توانید با این کلمه های دل آزارتان غصه ام باشید.
تمام شهر را سفید پوشیدم و امروز برای زنی که در من گم شده آواز خواندم. از ذوق اینکه دو مادر روستایی برنامه ام را دیدند و برایم با لباس گل گلیِ روستایی شان با همان چادرِ به کمر و روسری سفید روی سرشان عکسی فرستادند، با دست هایی که به نشان پیروزی بالا گرفته اند و گفتند «عیسی به دین خود موسی به دین خود». چرا خوشبخت نباشم وقتی قصه هایی که از مادر خودم نوشتم به دل چند زن روستایی اصلا فرض کن همین دو زن روستایی خوش نشست و سفید پوشیدند تا بگویند کنارت هستیم و هیچ اجباری را به دیگران روا نمی دانیم.
اصلا برای همین است که هزار بار نوشتم داستان هاي شخصي مان را دور نريزيم. هر يك از ما قصه و داستاني دارد كه مي تواند انگيزه بخش يا آگاهي دهنده باشد براي ديگري. براي همين هميشه داستان هاي زندگي ام را براي شما مي گويم تا شما داستان هاي زندگي تان را براي ديگران بگویید. خودم هم به اندازه ي توانم رسانه مي شوم براي هر كسي كه داستاني دارد، درد يا قدرتي دارد.
این هفته داستان زنی را برای تان در تبلت ساختم که چشم هایش نمی بیند اما زندگی را زیباتر از خیلی ها می بیند. هفته قبل داستان عکاس جوانی که یک پا دارد اما پر سرعت تر از خیلی ها دنبال رویاهایش می دود و هفته ی قبل تر داستان زندگی دختر جوان کردستان که یک پایش را روی مین جا گذاشت. داستان دختر بدن سازی که برای دیده شدن و به سرمیت شناخته شدن در ورزش ایران تلاش می کند، داستان زندگی زن آشپزی که بدون مطالعه ی کتاب های فمنیستی برابری را در دل دشت زندگی می کند و نان آور خانه اش است. داستان کشاورز روستایی که سیل زندگی اش را برد و داستان زنی که اسید بینایی اش را، دختر ویلچر نشینی که بدنش را دوست نداشت و از آینه خوشش نمی آمد اما نشست جلوی دوربین و با جسم و جانش آشتی کرد. داستان مردی که پایتخت شلوغ و لاستیک فروشی در تهران را رها کرد رفت تا بشود قهوه خانه دار سنتی ولایت خودش، پسری که در خیابان دف نوازی می کند و هر بار کابوسش این است که ماموران سر برسند و بساطش را جمع کنند. داستان زندگی زنی که شب ها در جاده ها می راند و اعتماد مسافرانش به او نهایت خوشبختی است برایش.
من هر روز با این آدم های معمولی و قهرمان های مردمی که فیلم ها و پیام های شان را برایم می فرستند زندگی می کنم و هر بار هم که داستان شان را می شنوم پر از شوق و قدرت می شوم و به محض پخش شدن داستان زندگی شان، در زیر همان گزارش فحش های زشت می شنوم. باید دیوانه باشم که بنشینم پای این فحش های زشت و غصه بخورم، غرق شادی می شوم که میلیون ها نفر داستان زندگی این مردم نازنین را شنیده اند و شاید یک نفر در این رهگذر امید و انگیزه گرفت برای ادامه ی راه، برای تغییر و برای زندگی بهتر.
هرگز هم باور ندارم که با یک گل بهار نمی شود اتفاقا هر کسی اگر تنها یک گل بکارد جهان گلستان می شود.
من هر روز هر روز زیر گزارش هایم در صفحه ی فیسبوک و ایسنتاگرام دستِ کم ده ها فحش زشت می خوانم اما همه شان را قاب می کشم روی همین دیوارهای حقیقی مجازی که تا یادم باشد چه قدرتی دارم که از همان فحش های زشت و نازیبا، یاد می گیرم که هرگز شبیه به خودشان نشوم.
اینها را می نویسم برای دخترانی که با شنیدن یک فحش و ناسزای جنسی به سرعت پا پس می کشند. نکِش و نگذار که فحاشان پیروز شوند. بگذار بعدش هم بگویند شهرت طلب هستی و از فحش ها هم لذت می برای برای دیده شدن، برای معروف شدن، سرت را بگیر بالا و بگو بله! آنقدر از فحش های تان قصه می سازم برای بیشتر دیده شدن که دیگر نمی توانید با این کلمه های دل آزارتان غصه ام باشید.
تمام شهر را سفید پوشیدم و امروز برای زنی که در من گم شده آواز خواندم. از ذوق اینکه دو مادر روستایی برنامه ام را دیدند و برایم با لباس گل گلیِ روستایی شان با همان چادرِ به کمر و روسری سفید روی سرشان عکسی فرستادند، با دست هایی که به نشان پیروزی بالا گرفته اند و گفتند «عیسی به دین خود موسی به دین خود». چرا خوشبخت نباشم وقتی قصه هایی که از مادر خودم نوشتم به دل چند زن روستایی اصلا فرض کن همین دو زن روستایی خوش نشست و سفید پوشیدند تا بگویند کنارت هستیم و هیچ اجباری را به دیگران روا نمی دانیم.
اصلا برای همین است که هزار بار نوشتم داستان هاي شخصي مان را دور نريزيم. هر يك از ما قصه و داستاني دارد كه مي تواند انگيزه بخش يا آگاهي دهنده باشد براي ديگري. براي همين هميشه داستان هاي زندگي ام را براي شما مي گويم تا شما داستان هاي زندگي تان را براي ديگران بگویید. خودم هم به اندازه ي توانم رسانه مي شوم براي هر كسي كه داستاني دارد، درد يا قدرتي دارد.
این هفته داستان زنی را برای تان در تبلت ساختم که چشم هایش نمی بیند اما زندگی را زیباتر از خیلی ها می بیند. هفته قبل داستان عکاس جوانی که یک پا دارد اما پر سرعت تر از خیلی ها دنبال رویاهایش می دود و هفته ی قبل تر داستان زندگی دختر جوان کردستان که یک پایش را روی مین جا گذاشت. داستان دختر بدن سازی که برای دیده شدن و به سرمیت شناخته شدن در ورزش ایران تلاش می کند، داستان زندگی زن آشپزی که بدون مطالعه ی کتاب های فمنیستی برابری را در دل دشت زندگی می کند و نان آور خانه اش است. داستان کشاورز روستایی که سیل زندگی اش را برد و داستان زنی که اسید بینایی اش را، دختر ویلچر نشینی که بدنش را دوست نداشت و از آینه خوشش نمی آمد اما نشست جلوی دوربین و با جسم و جانش آشتی کرد. داستان مردی که پایتخت شلوغ و لاستیک فروشی در تهران را رها کرد رفت تا بشود قهوه خانه دار سنتی ولایت خودش، پسری که در خیابان دف نوازی می کند و هر بار کابوسش این است که ماموران سر برسند و بساطش را جمع کنند. داستان زندگی زنی که شب ها در جاده ها می راند و اعتماد مسافرانش به او نهایت خوشبختی است برایش.
من هر روز با این آدم های معمولی و قهرمان های مردمی که فیلم ها و پیام های شان را برایم می فرستند زندگی می کنم و هر بار هم که داستان شان را می شنوم پر از شوق و قدرت می شوم و به محض پخش شدن داستان زندگی شان، در زیر همان گزارش فحش های زشت می شنوم. باید دیوانه باشم که بنشینم پای این فحش های زشت و غصه بخورم، غرق شادی می شوم که میلیون ها نفر داستان زندگی این مردم نازنین را شنیده اند و شاید یک یا دو نفرشان در این رهگذر امید و انگیزه گرفته اند برای ادامه ی راه، برای تغییر و زندگی بهتر.