تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
پیوند شوم سرخ و سیاه
مزدک بامدادان
«...یادم هست که اولین اعتراضات سیاسی در تهران سیزدهم شهریور در تپههای قیطریه و به دعوت گروهی از روحانیون و مشخصاً دکتر محمد مفتح آغاز شد. تجمع و راهپیمایی بعد از نماز عید فطر آغاز میشد. حوالی ساعت ده صبح آنجا بودیم و منتظر که نماز تمام شود و ما که چپ و معتقد به انقلاب سوسیالیسیتی بودیم به مردم بپیوندیم و البته هیچ مشکلی نداشتیم که با چادر مشکی آنجا حاضر شدهایم...»[1]
هنگامی که ملیحه محمدی در فوریه 2018 این سخنان را مینوشت، کمابیش 50 سال از پیدایش فنواژهء “ارتجاع سرخ و سیاه” در سپهر سیاسی ایران گذشته بود. شاید بهتر از این نمیشد درونمایه آنچه را که محمدرضا شاه چنین نامیده بود، بازگو کرد:
... یک زن کمونیست چادر مشکی بر سر میکند، به دعوت یک روحانی شیعه لبیک میگوید و به جایی میرود که مسلمانان میخواهند نماز عید فطر بخوانند، تا به نمازگزاران بپیوندد و زیر رهبری روحانیت شیعه، شاه را سرنگون کند. ما به درستی نمیدانیم که آیا این کمونیستها به مانند نمونه پاریس در پشت حجتالاسلام نماز فطر را هم قربة الیالله اقامه کرده بودند، یا نه. همین اندازه میدانیم که در این گردهمایی کمونیستها و اسلامگرایان دست در دست هم نهاده بودند، تا تیشه بر ریشه کیان و هستی این آب و خاک نهند، همانگونه که نهادند...
پیوند میان اسلامگرایان و کمونیستها در ایران به سال 1299 و بنیانگذاری «جمهوری سوسیالیستی ایران» (جمهوری گیلان) باز میگردد. در آن سال نزدیک به همهء کمونیست های شناخته شدهء ایرانی - همچون حیدرعمواغلی، آوتیس میکائیلیان، میرجعفر جوادزاده (پیشهوری) - به یک روحانی شیعه پیوستند تا نخستین جمهوری سوسیالیستی را در ایران بر پا سازند. ما میتوانیم پیوند میان «اندیشهء سرخ کمونیستها» و «باورهای سیاه اسلامگرایان» را در نزدیک به سرتاسر تاریخ سده گذشته ایران نشان دهیم. برای نمونه، برخورد حزب توده، در کنار مسلمانان باورمندی چون مصدق و دیگر هموندان جبهه ملی، به ترور کسروی میتواند همسوئی این دو گرایش را به نیکی بازنماید.
شاید هنگامی که خسرو گلسرخی، یکی از تراژیک ترین چهرههای اندیشهء سرخ، در دادگاه، خود را پیرو مولا حسین و مولا علی مینامید و، در ناخودآگاهش، خود را چونان زینبِ خواهر حسین ابنعلی میپنداشت که در بارگاه یزید ابن معاویه فریاد دادخواهی سر داده بود، هرگز نمیتوانست بیانگارد که سخنان اش به یک مانیفست سیاسی برای دو گروه بزرگ و پرهوادار مارکسیستی ایرانی، یعنی حزب توده و سازمان اکثریت فرا خواهد رُست و سرنوشت آنان را در پی قدرت گیری اسلامگرایان رقم خواهد زد:
«...بدین گونه است که در یک جامعهء مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است، و ما نیز چنین اسلامی را، اسلام حسینی و اسلام علی را، تأیید میکنیم...»
آنچه که در حکومت پادشاهی “اتحاد ارتجاع سرخ و سیاه” نامیده میشد، زائیدهء یک ذهن بیمارِ «همه دشمن پندار» نبود. بوارونهء آنچه که پیروان اندیشههای سرخ و سیاه چهل سال است به هممیبافند، هراس شاه از کمونیسم برخاسته از پارانویا نبود؛ از جنگ های ایران و روسیه تزاری بروزگار قاجار و زورگوئیهای این همسایه شمالی اگر بگذریم، تا آنجا که به نام “پهلوی” باز میگشت، این همسایهء کمونیست دوبار، یکبار در 1299 و دیگربار در 1320 به ایران لشگر کشیده بود و هر دو بار، با بروی کار آوردن حکومتی دست نشانده در زیر سر نیزهء ارتش سرخ (میرزا کوچک خان در 1299 و پیشهوری در 1324) تلاش کرده بود بخشی از خاک میهن را جدا کند. از آن گذشته، ایران، با بزرگترین کشور جهان که ارتش اش حتا لرزه بر اندام امریکا و اروپا انداخته بود، 1700 کیلومتر مرز داشت. در درون کشور هم حزبی به راه افتاده بود با انبوه هموندان و هواداران که در خیابان های تهران آشکارا زادروز استالین را به جشن مینشست و در روزنامههایش گستاخانه از دولت ایران میخواست که نفت شمال را به شوروی ببخشد. از همه اینها هراسناکتر برای شاه ولی این بود که این حزب، گذشته از سازمان های گسترده و تودرتوی سیاسی خود، سازمانی نیز از افسران ارتش داشت که 600 افسر برجسته در همه رستهها هموندان آن بودند و در سال 1324 دست به کودتایی نافرجام زده بودند که آن را به نام “قیام افسران خراسان” میشناسیم.
اگر رهبر کشوری با ویژگیهای ایران اینها را میدانست و باز هم از کمونیسم و کمونیستها نمیترسید جای آن داشت که او را دیوانه بنامیم. هراس شاه از اسلامگرایان نیز برخاسته از نگاه درست او به تاریخ بود. او، که خود مسلمانی باورمند بود، بهوارونهء کمونیست ها، نیروی ویرانگر روحانیت شیعه را شناخته بود و میدانست که آنان، حتا بهروزگار پدرش که از پشتیبانی گستردهء مردم و سرآمدان و اندیشه ورزان روزگار خود برخوردار بود، هم توانسته بودند کشور را به آشوب بکشانند و هراسشان تنها از چکمههای رضاشاهی بود؛ چکمههایی که واپسین شاه ایران نه میخواست و نه میتوانست در پای کند. او همچنین دیده بود که یک روحانی واپسگرای خشکمغز چگونه توانسته بود در خرداد 1342 کشور را بهم بریزد. پس ناگزیر بود با این نیروی هراسانگیزی، که روشنفکران مشروطه از ترس آن به رضاشاه پناه برده بودند، کجدار و مریز کنار بیاید، در جایی از آنان دلجویی کند و در جایی بر آنها بتازد. با این همه، او این اندازه تیزهوشی داشت که به روحانیانی چون بروجردی و شریعتمداری که خواهان دوری دین از سیاست بودند پر و بال ببخشد و روحانیانی مانند خمینی را، که در سودای حکومت بودند، سرکوب کند. بخش بزرگی از کمونیستهای ایرانی ولی چنانکه دیدیم، به زیر عبای همین آیتالله خزیدند و نردبانی شدند برای نشستن او بر ماه.
ولی اگر همین شورش واپسگرایانهء خمینی بر ضد حق رأی زنان، و برابری دینی نمایندگان مجلس، را در نگر بگیریم، کمونیستها چه رفتاری در پیش گرفتند؟ بیژن جزنی آن را “تضاد خلق با استبداد دربار به مثابه عمدهترین دشمن خلق” نامید[2]. یعنی، از نگاه جزنی، آن فرومایگانی که زنان را کتک میزدند و آتش بر کتابخانهها و سینماها میافکندند و رهبرشان، که همان روزها هم سکس با کودک شیرخواره را حلال میدانست، “خلق” بودند. حزب توده نیز، در پی افتوخیزی چند، برای خمینی نامه نوشت و پیامهای او را در رادیوی خود بازخواند.
دو نیروی واپسگرای تاریخ نزدیک ایران، یعنی مارکسیسم و اسلامگرایی سرانجام توانستند حکومت پادشاهی را، با کمک بیگانگان و پشتیبانی بیدریغ بیبیسی، به زانو درآورند. این «پیروزی بزرگ» آنان را به هم نزدیک تر کرد. اندکی پس از انقلاب اسلامی، بخش بزرگ ترِ فدائیان پشت به اپوزیسیون کرد و، به همراه حزب توده، با همهء توان خود به پشتیبانی از دستگاه سرکوب و شکنجهء رژیم اسلامی پرداخت. حزب توده حتا تا بهجایی پیش رفت که نوشت به صادق خلخالی، در هر کجای ایران که نامزد انتخابات شود، رأی خواهد داد[3]. کمونیستهای سرخی که گویا سخنان مارکس دربارهء افیون بودن دین را فراموش کرده بودند، بهناگاه واژگان دینی را برای نوشتههایشان برگزیدند؛ خمینی را “امام” خواندند، سازمان اکثریت عاشورای حسینی را تسلیت گفت و حزب توده در روزنامهاش نوشت «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا»، تا روان خسرو گلسرخی در بهشت شادمان شود.
در سال 1360 ولی رهبری سازمان اکثریت پیوند میان سرخ و سیاه را به چکاد تازهای رساند. این سازمان، که رهبران اش رفتار زندانبانان رژیم اسلامی با دستگیرشدگان را از تجربههایی چون سرکوبهای ترکمنصحرا و کشتن رهبران ترکمن[4] و همچنین کشتار مردم کردستان به نیکی میشناختند، به هموندان و هواداران اش دستور داد تا همهء مخالفان رژیم را به سپاه پاسداران و نهادهای امنیتی “لو بدهند”؛ يعنی به همان کسانی که به دوشیزگان زندانی پیش از اعدام تجاوز میکردند. بدینگونه و از آن پس، پیوند میان سرخ و سیاه دیگر تنها در پهنهء نگرش سیاسی نبود؛ سازمان اکثریت دست همکاری بهدست سربازان گمنام امام زمان و اسدالله لاجوردی داده بود تا، با یاری هم، به شکار مخالفان بپردازند و بر رنگ سیاه سرکوب و اعدام و شکنجه، رگهای سرخ نیز بپاشند[5].
این همکاری و همپیمانی تا به همین امروز نیز دنباله دارد. همان سرخهایی که در حکومت پادشاهی “هیچ” پدیدهء خوبی نمییافتند و آن را یکسر سیاه میدیدند، چهل سال است پیوسته در این رژیمِ سرتابپا سیاهِ سنگسار و شکنجه و دزدسالار کسی را میجویند که بهزیر عبایش بخزند و در آغوش اش بیارامند. گروهی از هموندان اینان که میهمانان همیشگی بیبیسی و دیگر رسانههای پربیننده هستند، بیپرده و آشکار حتا از سیاستهای سرکوبگرانهء رژیم اسلامی نیز دفاع میکنند. از دیگر سو، کمونیست های پیشین ایرانی، که هنوز ردای سرخ از تن بدر نکردهاند، نه تنها به کسی رأی میدهند که دولت اش بر پشت کارگران بینوای معدن آقدره تازیانه میزند، که این شاهکار خود را با انگشتهای رنگین به رخ این و آن میکشند. با رأی اینان به ریشهری و رفسنجانی و دری نجفآبادی است که ظریف میتواند در درون ایران بگوید «ما خودمون این زندگی رو انتخاب کردیم» و در برون از کشور بگوید «اگر ما سرکوبگر بودیم، هفتاد و پنج درسد مردم در انتخابات شرکت نمیکردند و به ما رای نمیداند». واپسگرایان سرخ از یک سد سال پیش تا به امروز یار وفادار مرتجعان اسلامگرا و هیزمکش آتش ایران ستیزی بودهاند.
در پهنهء اندیشه نیز داستان همین است و یار غار و همدم و همپیالهء “فیلسوفانی”، که از بازماندگان مارکسیسم- لنینیسم ایرانی هستند، کسی جز مسلمانان واپسگرایان نیست؛ همانانی که خود را “نواندیش دینی” مینامدند، تا رنگ سیاه را با یاری دوستان سرخشان از چهرهء اسلام سیاسی بزدایند و اینبار، با فریبی دیگر، مردم را در پرتگاهی ژرفتر بیافکنند. این فیلسوفان و کنشگرانِ “خود چپخوانده” آزرمی از این ندارند در کنار کسی بنشینند[۶] که میگوید «خمینی باسوادترین رهبر این کشور بوده تا کنون. از ایام اولیهء حکومت هخامنشیان تا روزگار حاضر».
پیوند شوم سرخ و سیاه، به گمان من، بیش از آنکه از سر سود جوئی های سیاسی باشد، ریشه در آن پدیدهای دارد که آرامش دوستدار آن را “خویشاوندی پنهان” مینامد. نمیتوان انگاشت کسانی که رفیق چریک خود را، به گناه عشق ورزیدن به یک زن همخانهاش، اعدام انقلابی میکردند[۷]، در ژرفای اندیشهء خود فرق چندانی با کسانی داشته بوده باشند که سزای “زنای محسنه” را سنگسار میدانند. همچنین نمیتوان پنداشت کسانی که تا به امروز آئینهای “حماسهء سیاهکل” را هر سال پر شکوه تر و گسترده تر برگزار میکنند، در نگاه خود به دین و آئینهای دینی فرق چندانی با شیعیان مولا حسین و آئینهای سوگواری او داشته باشند.
آنچه که، از روزگار محمدرضا شاه تا به اکنون، با هوشیاری و دورنگری، “اتحاد نامقدس ارتجاع سرخ و سیاه” نامید میشود، افسانه و دروغ نیست. اگر مارکسیستها و بازمانگان شان تنها یک بار، با دیدی درست، به تاریخ یک سد سال گذشته، از 1299 تا 1399 و از جمهوری سوسیالیستی گیلان تا انگشتان آلوده به ننگ رایدادن به دژخیمان و شکنجهگران و آدمکشان مینگریستند، خود میتوانستند ببینند چه کسی پندارباف و دچار پارانویا بوده است.
مارکسیسم اگر در بیشتر کشورها دستکم در ظاهر چهرهای پیشرو به خود گرفته است، در کشور نگونبخت ما روی دیگر سکه شوم واپسگرایی است.
و این سکه نیز بهمانند هر سکه دیگری دو رو دارد؛
یک روی سرخ،
و یک روی سیاه!
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد.
———————————
[1] انقلاب بهمن و ضرورت همواره بازبینیاش
[2] بیژن جزنی، جمعبندی مبارزات سیساله اخیر در ایران، موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی
[3] اطلاعیه کمیته مرکزی حزب توده ایران، ۱۳۵۸،۰۵،۰۹
[4] توماج، واحدی؛ مختوم، جرجانی
[5] کار اکثریت، چهارشنبه 10 تیر 1360، برگ 9
[6] بزرگداشت اشکوری در شهر کلن؛ کسی که ایدههایش را زندگی کرده
[7] عبدالله پنجهشاهی به گناه رابطه با همتیمیاش ادنا ثابت بدست همرزمان سازمانیاش اعدام انقلابی شد. از آنجایی که بیشتران رهبران سازمانهای مارکسیستی هنوز زندهاند، گزارشهای بیشتری از این دست به بیرون درز نمیکنند، چرا که آدمکشی در سرتاسر جهان با گذر زمان بخشوده نمیشد و همیشه میتوان آن را پیگیری نمود. بدینگونه دور از پندار نیست شمار آنچه که “قتلهای درون سازمانی” نامیده میشود، بسیار بیشتر از آنی باشد که ما میدانیم و رهبران زنده این سازمانها از ترس پیگیری آنها را پنهان نگاه داشته باشند.
________________________________________
* مطلبی در همين زمينه از آرمین لنگرودی◄