تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
آن گل که پرپر شد
برگرفته ای از سايت «مشروطه»
ساعت شش صبح بود که توی خیابان مشیر فاطمی شیراز بودم. خیابانها هنوز خلوت بود اما به چهارراه پارامونت که نزدیک شدم گروهی بیست و یا سی نفره را در کنار خیابان و روبروی خوابگاه دانشجویان دیدم که به دور چیزی جمع شده بودند. چهارراه پارامونت نامش را از سینمائی میگرفت که در جریان انقلاب آن را سوخته بودند و حال سینمای سوخته با نرده های آهنی جلوی درهایش چون زخمی بر صورت خیابان نشسته و یاد آور جنون یک انقلاب بود. بالای سینما خوابگاه دانشجویان قرار داشت که حال به دست جنگزده ها تسخیر گشته و در هر اتاقش خانواده ای سکونت گزیده بود. با دیدن آن جمع حس کنجکاوی من نیز تحریک شد اما گوئی چیزی مرموز وجود داشت که بوی شومی میداد و یا شاید حالات آن جمع بود که به صورتی ناخودآگاه پیامی شوم میفرستاد. به آنها نزدیک شدم و دیدم به دور پتوئی جمع شده اند که بی شک انسانی در آن جای گرفته بود. پتو مالامال از لکه های تیره خون بود و به دور آن جسم پیچیده و همه چیز را پنهان کرده بود. با قلبی که بشدت میزد از یکی پرسیدم آقا چی شده؟ گفت: کاکو این دختر بدبخت رو سرش رو بریدن گذاشتن اینجا. اندوه سنگینی مرا فرا گرفت و چون دیگران در سکوت به آن پتوی خونین خیره شدم.
با گذشت روز خبرها می رسید و همه چیز کم کم روشن تر میگشت. دختر یکی از خانواده های جنگزده خوزستانی بود که در خوابگاه پارامونت زندگی میکردند و به دست برادرانش سر بریده شده بود. از سوی سپاه آمده و برادرها را دستگیر کرده و به مرکز سپاه در نزدیکی فلکه ستاد برده بودند. معلوم شد که دختر بیچاره با مادر و سه برادرش زندگی میکرده است و با بر آمدن شعله جنگ آنها هم متواری شده و اتاقی را در این خوابگاه اشغال کرده بودند. میگفتند قتل ناموسی بوده و احتمالا برادران را آزاد خواهند کرد و برخی آنها را محق دانسته و برخی شماتت مینمودند و قاتل می خواندند. ناراحت و عصبانی بودم و دلم میخواست هر سه را سر میبریدند. سپس روز دیگر خبری آمد که بهت و اندوه را چندان بیش نموده و آن را رنگی دیگر زد. از مادرش پرسیده بودند که مادر اینها جوان و نادان بودند، تو چرا گذاشتی که سرش را ببرند؟ گفته بود من خودم روی سینه اش نشستم تا سرش را بریدند.
و تو فکر کردی که مهر مادر بی دریغ است؟! که مادر نزدیک تر از هرکس به تو و حامی جان تو در میان این همه وحشت و خشونت و نادانی جانبخش تو خواهد بود؟ چه ساده انگارانه همه چیز را باور کردی. نمی دانم که پای مردی نیز در میان بود و یا تو را فقط به خاطر حرف دیگران به مسلخ بردند که چه بسیار دختران که برای حرف دیگران کشته شدند. اما اگر کسی نیز بود تو باور کردی که جان تو را فدای خواست خویش نمی کند. آن دروغ های شیرین را حقیقت شمردی و باورت شد که میخواهد تو را از آن محیط جان فرسا بیرون آورده و خوشبخت سازد. تو ای گل نورسیده فریب را نشناخته بودی که چشم و گوشت بسته بود. تو ای دخترکی که شاید هرگز محبت را تجربه نکرده بودی فدای یافتن محبت و طبیعت دخترانه ات شدی. تو گماشتی که تو نیز در این جامعه حقی داری و میتوانی عشق و محبت را جستجو کنی. چه ساده و خوش باور بودی و چه بهای گرانی برای این سادگی پرداختی. و تو پنداشتی که این تنها در عهد باستان بود که دخترکان را برای خدایان قربانی میکرند. نعره های خدای غیرت را نشنیده بودی که خون تو را می طلبید و تو را به پایش سر بریدند. آخر این خون تو همه چیز را میشوید و پاک میکند. خشم را میشوید، ننگ را میشوید، گناه را میشوید، شرف را میشوید، نفرت را میشوید، مذهب و سنت را میشوید، انسانیت را میشوید، زبان کثیف مردم را میشوید، نامردمی و ظلم را میشوید، گردنهای افراشته را میشوید، جهل و جنون را میشوید و حکومت مردان را بر جامعه میشوید. خون تو جامعه را پاک میکند و خدای غیرت را آرامش میبخشد. این است که تو را سر میبرند.
اگر درست بیادم مانده باشد برادران را آزاد کردند و یا شاید مدتی در حبس نگاه داشتند. از آن زمان تا حال چه بسیار خشونتها را که دیده و شنیده ام اما یاد آن دختر بی گناهی که مادر و برادرانش دژخیمانش گشتند همچنان پررنگ در خاطرم باقی ماند و گویا هیچ خشونتی با آن برابر نشد. شاید حزن این قتل بود و بی پناهی آن دختر در آن اتاق و کشته شدن به دست خانواده. چه بارها که تصورش نمودم با مادری که بر سینه اش نشسته و دو برادر که دست و پاهایش را گرفته اند و برادر بزرگتری که کارد بر گلویش مینهد. بر چه کسی رفت آن چه بر آن دختر محروم رفت؟ وحشت و قتل و جنون از یک سو بر او آوار شد و تنهائی و محرومیت از هر گونه محبت و حس عمیق خیانت و فریب از یک سو. نمیدانم که او را کجا به خاک سپردند. شاید هرگز قطرۀ اشکی خاک گورش را تر نکرد. اگر روزی گورش را بیابم گلی بر آن خواهم گذاشت و این بغض سالیان را آنجا خواهم شکست.