تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
گره کور ايران
رامین پرهام (و) جواد خادم
“ما [ایرانیان] در 1640 هستیم. ولی راه باقیمانده [تا مدرنیته] الزاماً 300 سالِ دیگر به درازا نخواهد کشید. میتواند در زمانی بس کوتاهتر پیموده شود. از آنجا که ملتِ کهنی همچون ما میبایست تجربههایی را از سر میگذراند و در این 200 سالهیِ اخیر هم از سر گذرانده، راه باقیمانده خیلی کوتاهتر از این هم میتواند باشد. میشود شکافهایِ فلسفی، فکری و نظری را در زمانی بس کمتر از این پُر کرد. با این حال، در این راه ما گزینهیِ دیگری نداریم مگر این که بینالمللی بشویم”.
سخنانِ بالا، چکیدهای است از محتوایِ کلامِ محمود سریعالقلم، استاد روابط بینالملل، که در آبانِ 98 در مرکز پژوهشهایِ صلح در تهران بیان شد؛ همان آبان ماهی که برای دومین بار در دو سه سالِ اخیر، در بیش و کم تمامیِ شهرها و کلانشهرهایِ کشور، شاهد اعتراضهایِ گستردهیِ مردمی خشمگین شد؛ مردمی خشمگین که در بافتِ اجتماعی – اقتصادیشان، تفاوتی شاخص با ویژگیهایِ جامعه شناختیِ اعتراض هایِ مدنی – سیاسیِ ده سال پیش داشتند؛ از آن جنس تفاوتهایی که، بیش از هر چیزِ دیگری، فرقهیِ انقلابیِ حاکم بر ایران را بیمناک میسازد: «انقلاب پابرهنهها!»
پابرهنههایی که مدت زمانی دراز، ورنه قرنها، بعنوانِ مخاطبانِ اصلیِ روحانیتِ شیعه، ظرفِ تودهایِ تقلید از مرجعیتِ آن و مطیع بیچون و چرایِ اوامرِ آن بودند. آن هم در کشوری که، از دیدگاه هانتینگتونی، “کشوری پایه” یا “مرکزی” است؛ یا بقول پیتِر فرانکوپَن، تاریخدانِ بریتانیایی، در “قلبِ جغرافیایِ تاریخ” قرار دارد؛ کشوری که بی هیچ تردیدی، از هِرودوت به این سو، به چهارراه تمدّن و تجارت شناخته شده بود.
یکی از نکاتِ کلیدیِ این گفتار هم دقیقاً در همین جاست: از آن اطاعت و تقلید دیگر چیزی بجا نمانده است. شکمِ خالی ایمان سرش نمیشود. طمَع آخوند برای مائدههایِ زمینی دیگر چیزی از روحانیتاش بجا نگذاشته است. آنجا که نیاز، یعنی نیازِ مادّی، ایمان را در شکمِ خالیِ مؤمن سخت شُل کرده، آز نیز دیگر آبرویی برای پاسدارانِ دیرینهیِ بیضهیِ ایمان نگذاشته. پوستکنده بگوئیم: برای نخستین بار در چند قرن اخیر، اسلام در ایران بیبیضه شده! در سرزمینی که مدتهایِ مدید بزرگترین کشورِ شیعیِ جهان شناخته میشد، ستونِ فقراتِ دیانت علّتِ وجودیِ خود را به سرقفلیِ تجارت فروخته، که ایشان تجارتشان عینِ دیانتشان و دیانتشان عینِ تجارتشان شده. با ذبحِ دیانت در قدرت و ذاتِ دینیِ انقلاب در رانتِ تجارت، از تجارتِ کلّهقند و شکر گرفته تا تجارتِ خاک و سنگ و کبریت و چوبِ جنگل، انقلابی هم که دینی بود، بقول بُناپارت، ته کشیده! چراکه هر “انقلابی را به اصولِ آغازگرِ آن بستهاند و با بهپایان رسیدنِ این اصول، انقلاب هم به پایان میرسد”.
دکتر کیسینجر بدرستی انقلاب 57 در ایران را “نخستین پیاده سازیِ اسلامِ بنیادگرا و اصولِ آن در قدرت، بعنوان دُکترینِ دولت، [در دنیایِ مدرن و] در ناباورانهترین پایتخت” نامید؛ انقلابی که در ناباورانهترین پایتخت اصولِ خود را در ساختارِ بجامانده از یک قدرتِ مدرن پیاده کرد، به قابلِ پیشبینی ترین شکلی هم به گُسلی تبدیل شد که در پیآمدهایِ منطقهای اش بیشباهت به جنگهایِ سیساله و نظمِ وِستفالیِ برآمده از آنها نیست؛ و از سویِ دیگر، و این بار در تأثیراتِ داخلیاش، شکافی را رفته رفته رقم زد، درونی و سهمگین. شکافی که با گذشتِ زمان به گسلی تبدیل شد تاریخی، گسلی سهمگین که خود به قوهیِ محرّکهیِ دگرگونیهایِ شگرفِ تاریخساز بدل گشت: انشعابِ نسل افزونِ جامعهای پویا از فرقهای متصلّب. جامعهای که هرچه بیشتر در بافتِ خود، نسل اندر نسل، به رُشدِ اُرگانیک و منحصر بفردِ خویش، منحصر بفرد در کلِّ منطقهیِ غربِ آسیا، با خلاقیّتِ فرهنگی و ذاتیاش دامن میزند، از فرقهی متصلّبِ حاکم دورتر میشود. گسلی از این دست، یا با قاطعیت و با عقلانیّتی عملگرا پُر خواهد شد، یا با زلزلهای بالایِ 7 ریشتر. انتخاب میانِ این دو گزینه، پیش از آنکه در دستِ هشتگ زنانِ فضایِ حرّافیهایِ مجازی باشد، در دستِ سیاستمدارانی است دانا و توانا. سیاستمدارانی در قامت و کرامتِ سنّتِ طویلِ سیاست در سرزمینِ پارسیان.
رِی تَکیه درست میگوید: “دولت و سیاست در ایران پیشینهیِ چند هزار ساله دارند”. برخلافِ عراق، سوریه، لیبی و امثالهم، ایران نقشهای نیست که استعمارِ سَرمَست از پیروزیِ خود در 1918 با جغرافیادانانِ بَدمستِ بریتانیایی و فرانسوی کشیده باشد: از هرودوت تا امروز، سرزمینِ پارس غلطِ تایپی در دفتر تاریخ نبوده و نیست.
دکتر کیسینجر درست میگوید: “تاریخِ طویل و ملیِ ایران… ستایشِ ریشهدار و طویلالمدّتی که در این سرزمین برای گذشتهیِ پیشااسلامیِ آن وجود دارد… [در کنارِ] حس و سنّتِ طولانیِ ملیّت و دولتمداری بر پایهیِ منافعِ ملّی”، از ویژگیهایِ شاخصِ این سرزمین در غربِ آسیا محسوب میشوند. شاخصی طویل و تاریخی که بعنوانِ عاملی اُرگانیک در ژرف کردن و هرچه گشادتر کردنِ گسل میانِ دو نیرویِ متقابلاً دافعه و مطلقاً متضاد، نقشی ساختار ساز ایفا کرده است: تضاد و دافعه میان دولتی شرعی و جامعهای عرفی. رئالیسم و واقع بینیِ عملگرایانه حکم میکند که اوّلی را دفن و دوّمی را تشویق کنیم. با تمامِ قوا و به هر وسیلهای که شده: در سیاست، هدف وسیله را تبیین و تعیین میکند.
با خودکشیِ روحانیت در ایران در سال 57، آنچه از بیضهیِ آن بجامانده، فرقهای است که به بزرگترین مانع در راه “بینالمللی شدن” کشور و “پیمودنِ راه باقی مانده” تبدیل شده است؛ فرقهای متصلّب و منزوی در بالینِ مرگ؛ فرقهای که لجاجت در احیایِ قوایِ فرضیِ میانهروی و اصلاحِ تدریجی در کالبدِ بیجان و در بافتهایِ فرسودهاش، توهّمی پرهزینه بیش نیست: نعشی چنین نشئه، به بخشِ مراقبتهایِ ویژه نیاز ندارد. گورکن میخواهد و بس.
بگذارید این بداهتِ تاریخی را به متوهّمانِ اصلاح و میانهروی یک بارِ دیگر هم که شده متذکر شویم: حتی یک نمونهیِ گذار از آرمان به واقعیت و از اصولِ انقلابی به عادیسازی، در تاریخِ نظامهایِ توتالیتر، تاکنون مشاهده نشده است. توتالیتاریسم، از گهواره تا گور، زندانیِ ایدهای است که در ایدئولوژی، نخست سرکش و سرمست میشود، سپس بَدمست و پیر و فرسوده. جنون هرگز به بلوغ نمیرسد. لجاجت در بلوغِ تدریجیِ جنون، توهّمی است پرهزینه.
تاریخِ مصرفِ این توهّم که انقلابِ اسلامی استثنایی است در مشاهداتِ تاریخیِ توتالیتاریسم، مدتها ست که گذشته: بایگانیِ چهل و اندی سالهیِ پنج ریاستِ جمهوریِ پیدرپی در ایالاتِ متحده آمریکا، مملو از سیاستهایِ شکست خوردهای است که دقیقاً بر پایهیِ همین توهّم تدوین شده بودند؛ توهّمی که خراجِ خود را با کَفَن و با “بادی بَگ” از هر دو طرف گرفته. در این سویِ اطلس نیز، از قتلهایِ سیاسی در قلمرویِ حاکمیّتِ دولتهایِ اروپایی گرفته تا امواجِ پیدرپی و بیثبات کنندهیِ مهاجرت؛ مهاجرتی با تأثیراتِ مخرّب بر فضا و بر ساختارهایِ سیاسیِ داخلی؛ تا وابستگیِ فلاتِ قاره به گازِ انحصاریِ روسیه، جملگی مالیاتی است که واقعیت به توهّم پرداخته…
تغییر در این وضع، مستلزم تغییر در ایران است. و در ایران تغییری رُخ نخواهد داد، مگر با تغییر رژیم. هنرِ سیاست در این میان، همچون همیشه در سیاست، ممکن ساختنِ آن چیزی است که ضروری است. حال به هر وسیلهای که شده. در این میان، جنگ پرهزینهترین وسیله است.
برای پیشگیری از عملیشدنِ چنین تغییری، رژیم به دو چیز نیاز دارد: قدرتِ سخت و قدرتِ نرم. اوّلی برای خارج و رویارویی با ایالاتِ متحده در مواجههای که، به گفتهیِ درستِ روئل مارک گِرِشت، و با تداومِ روندِ کنونی، اجتناب ناپذیر خواهد بود؛ دوّمی برای داخل. در حالی که مرحومه “برنامهء جامع اقدام مشترک” آزاد راهی برای دستیابیِ رژیم به اوّلی گشود؛ دست کشیدن از دوّمی اصولاً جایی در فضایِ ذهنیِ فرقهای که ستونِ خیمهاش، بقولِ خودش، ولایتِ مطلقه فقیه است، ندارد: “پرسنل” همان “پالیسی” است. از سیاست نمیتوان انتظاری داشت که از عهدهیِ خادمینِ حرمینِ شریفینِ آن خارج است. حال، ذهنیتِ غالب بر این حرمینِ نهچندان شریفین بجایِ خود!
هیچ دولتِ مدرنی نیست که بتواند بدونِ یک دستگاه پیچیدهیِ تکنیکی پابرجا بماند. در جستاری که بر “ریشههایِ توتالیتاریسم” هانآ آرنت نوشته بود، ریمون آرون به نکتهیِ درستی اشاره میکند: سرشتِ بورژوآی دیوانسلاریِ تکنوکراتیکِ دولتِ مدرن، همسو “با امیالِ خودجوشِ مردم”، دیر یا زود با “تعصّب و خویِ وحشیگریِ فرقه”یِ حاکم بر سرنوشتِ انقلاب، شاخ به شاخ خواهد شد: تا هزینهیِ تشییع جنازه بالاتر نرفته، باید اوّلی را توانمند و دوّمی را تدفین کرد.
از پیآمدهایِ پیدا و پنهانِ آسیبی که یک تکّه مولکولِ دی.اِن.اِی به حکومتی الهی آورده؛ تا عاقبتِ محتومِ امامی که، چه بخواهد و چه نخواهد، سرانجام از همان جامی خواهد نوشید که پیشینیاناش از آن نوشیدند؛ گسلِ تاریخی ای که جامعهیِ عرفی را از دولتِ شرعی دور و دورتر میکند، زیرِ فشارِ دَمافزونِ واقعیت هایِ مادّی، هرچه گشادتر و ژرفتر خواهد شد: انقلابی که همواره از «تِرمیدور» قسر دررفته مصونیتی در برابر «18 برومر» ندارد.
از نادر خان تا کریم خان، از آقامحمد خان تا رضا خان؛ تاریخِ ایران زنده به مردانی است قاطع، میهن دوست و عملگرا، که با گروهی همسو و همفکر، همچون اقلیّتی ملّی و مصمّم، از ویرانههایِ دولتی مضمحل برخاستهاند تا دولتی نوین برای ملّتی کهن بسازند. رئالیسم حکم میکند که به برآمدنِ اقلیتی از این دست از دلِ ویرانه ی دولتی الهی، که طَمَع مثلِ خوره بجاناش افتاده و مولکولی ناقابل پوستِ متافیزیکِ پُرمدعایاش را غِلفتی کنده، کمک کنیم: سیاست همانا ممکن ساختنِ ضرورت است.
در ویراستِ قرنِ بیستویکی اش، اقلیتی این گونه میتواند ائتلافی باشد تکنوکراتیک و نظامی؛ ائتلافی بورژوآ در ماهیتِ جامعه شناختیاش و متّکی بر “امیالِ خودجوشِ” مردمی که کارد بطرزِ خطرناکی به استخوان شان رسیده؛ ائتلافی که میتواند و باید از همیآریِ چهرههایِ مدنیِ ایران برخوردار گردد، از ایرانی که در رشدِ ارگانیکِ خود برای نخستین بار در تاریخِ طویلاش، به «دیاسپورآ»ئی ورزیده نیز امروزه مجهز گردیده…
نویسندهای فرانسوی میگفت، “امید، خطری است که باید پذیرفت”. در قلبِ خطرناکترین جغرافیایِ تاریخ، امید ریسکی است که باید کرد، وضع موجود هزینهای که باید کاست، و آشوب، گزینهای که باید مانع شد.
May 24, 2020
http://fablogs.timesofisrael.com/