تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
آواز پُرهراس
(به بهانهء نوشتهء هاشم آقاجری دربارهء مشروطه)
مزدک بامدادان
بجای دیباچه: روزنامه شرق در گفتوگویی با هاشم آقاجری به بررسی تاریخ مشروطه پرداخته است و برآن است که این گفتگوها را با دیگر چهرههای دانشگاهی نیز پیبگیرد. از آنجا که دیدگاههای تاریخی-اجتماعی آقاجری در دو دهه گذشته هم در میان آنچه که اصلاحطلبی نامیده میشود و هم در میان مارکسیستهای پیشین بازتاب گستردهای داشتهاند، بررسی این گفتگو را بهانه بسیار خوبی دیدم برای پرداختن به نگاه دینی-زمانپریشانه بخش بسیار بزرگی از اندیشورزان ایرانی به رخدادهای تاریخی، و در آن نمونهای دیدم برای واکاوی نگاه ابنهشامی ایرانیان به تاریخ خویش. از آن گذشته از یاد نباید برد که بخش بزرگی از اسلامیستها و مارکسیستهای ایرانی گرایش نیرومندی به فاشیسم داشتهاند که از دل یک دستهشان رژیم ولایت فقیه و از دل دسته دیگر سازمانهای تروریستی دهه پنجاه با رهبری پولپوت گونه بیرون آمدند و این دو دسته در دهه شصت به هم رسیدند. آقاجری و آقاجریها که خود از بنیانگذاران فاشیسم نوپای اسلامی بودند همنوا با مارکسیستهایی که در آتش خودکامگی رهبر انقلابی دمیدند و با آن همکاری کردند، بهجای آنکه به گذشته خود بپردازند و نقش خود را در برآمدن دیو فاشیسم اسلامی وابکاوند، با رویکردی طلبکارانه گریبان شاهان پهلوی را گرفتهاند و بناگاه “مشروطهخواه” شدهاند. این گریز به جلو را میتوان در پیوند با رویکرد گسترده مردم به نام پهلوی و شعارهای آنان در راهپیمائیها دید، که همه رشتههای چهلساله مارکسیستها و اسلامیستها را پنبه کرده است.
****
دوست و همکار فرهیختهام، داریوش بینیاز، در یک پست فیسبوکی پرسیده است: «هستهء فرهنگی ایرانیان چیست؟ به نظر من “منجیگری” [آمدن یک نجات دهنده در آینده] آن هستهء مشترک فرهنگی- دینی- استورهای است که توانسته است تا به امروز در زندگی ما ایرانیان به بقای خود ادامه دهد».
با پذیرش این دیدگاه شاید بتوانیم گزاره بیپایه «نهال نورسته مشروطه در زیر چکمههای رضا شاه خرد و نابود شد» را نیز بهتر دریابیم. اگر نگاه منجیگرایانه برگرفته از جهانبینی دوگانهگرای ایرانی باشد، بناچار در برابر “رهائیبخش” باید یک “تباهیبخش”[1] را نیز بنشاند. تباهیبخش، روی دیگر سکه منجیگرائی است و بدیگر سخن اگر “یک” تن بتواند آدمی را رهائی بخشد و جهان را بسامان کند، “یک” تن دیگر نیز میتواند آدمی را به تباهی بکشاند و جهان را پُرآشوب کند. مارکسیستها و اسلامیستهایی که جامه پژوهشگر مشروطه را بر تن میکنند، با چشم بستن بر پدیدههای پرارج تاریخی-اجتماعی همچون “زمینه” و “ابزار” و “دانش” دستبدامان این دوگانه میشوند و گناه شکست ها و گسست ها را بر گردن “تباهی بخش” میافکنند. سخنانی چون:
«واقعیت این است که استبداد ایرانی به معنی واقعی کلمه با رضاشاه شروع میشود / دولت رضاشاهی نخستین دولت مطلقه ایرانی است / اگر دولت رضاشاهی را در نظر آوریم، دولتی استبدادی بوده که روح و جوهره مشروطیت در این دوره دفن میشود / دورهء میان سالهای 1285 تا 1229 دورهء بسیار مهمی است. بهایندلیل که دوره تأسیس واقعی و عملی مشروطه است که متأسفانه بهعنوان یک پروژه ناتمام و شکستخورده، رضاشاه به آن مُهر پایان میزند».
چیزی جز باور به تباهیبخش نیستند. رضا شاه در اینجا آن چهره یگانه، ولی پلیدی است که میتواند به تنهایی روند تاریخ را دگرگون کند و بر آن چون اسبی راهوار زین و لگام نهد و بدان سوی که دلخواه اوست براند. او میتواند چرخ تاریخ را باژگونه بچرخاند و جامعه را به واپس ببرد. او رویه تاریک همان باور به رهائیبخش است، باوری که رویه روشنش در سال ۱۳۵۷ در چهره خمینی ببار نشست. من در جستار بلندی بنام مشروطه و افسانههایش زمینههای برآمدن رضاشاه را نشان دادم و آوردم که او بر کدام پروژه مُهر پایان زده است:
«بر اساس ترمینولوژی مدرن، ایران تا سال 1299/1220 یک دولت “شکستخورده” کلاسیک بوده است. حضور وزرا در مناطق خارج از پایتخت اندک بود. دولت نه تنها بر اثر رقابتهای بین متنفذین و برجستگان سنتی و همچنین میان احزب سیاسی جدید، بلکه به دلیل موافقتنامه سال 1918/1297 ایران- انگلیس کاملا فلج شده و از کار افتاده بود. برخی ایالات در اختیار “جنگ سالاران” و برخی دیگر زیر سلطه شورشیان مسلح بود. ارتش سرخ گیلان را به تصرف خود درآورده بود و تهدید میکرد که بسوی تهران حرکت خواهد کرد. به گفته انگلیسیها شاه دیگر “در برابر عقل و منطق نفوذناپذیر” شده و به منظور فرار از کشور در حال بستهبندی جواهرات سلطنتی خود بود»[2].
پس پژوهشگر یا میتواند به دادههای آزمونپذیر تاریخی بپردازد و چگونگی رخدادها را بر پایه آنها واکاوی کند، و یا در لاک منجیگرایانه خود فرورود و گناه همه چیز را به گردن تباهیبخش بیافکند. ولی باور به “تباهیبخش” تنها یکی از جلوههای آشکار نگاه دینی به تاریخ است. برخورد این دسته از مشروطهپژوهان به نوینسازی (مدرنیزاسیون) و نوینگرائی (مدرنیته) نیز برخاسته از جهانبینی ابن هشامی است. آقاجری همنوا با دیگر تاریخنگاران مارکسیست مینویسد: «تمام دستاوردهای مشروطه را از بین میبرد؛ ولی آنچه از آن باقی میگذارد و تحقق میبخشد، نوعی مدرنیزاسیون بدون مدرنیته است».
سخت بتوان باور کرد که چنین کسانی درونمایه واژگان مدرنیته و مدرنیزاسیون را ندانند و خواهان گسترش همزمان آنها شوند. سخن گفتن از اینکه کسی بخواهد بر بستر پیشگفته بدون “زمینه، ابزار، دانش” مدرنیته بیاورد، یا بهتر بگوییم “بیآفریند” اگر برای پنهان کردن نقش مارکسیستها و اسلامیستها در برآمدن دیو فاشیسم اسلامی نباشد، بیگمان شوخی بیمزهای بیش نیست. پیشبرد همزمان و پابپای نوینسازی و نوینگرائی درست بمانند این است که کسی بخواهد برای جنین هفت روزهای که در زهدان مادر آرمیده است، استاد موسیقی و آموزگار زبان بیگانه بگیرد، یا همزمان با گودبرداری یک ساختمان در باغچهای که هنوز نیست گلهای رنگارنگ بکارد و بر دیوار اطاقهایی که هنوز ساخته نشدهاند تابلوهای زیبا بیاویزد. اگر از اسلامیستها نتوان چشمداشت چنین نگاهی را داشت، دستکم “مشروطهخواه شدگان” مارکسیست که نیمی از زندگانی خود را بر سر بگومگو درباره “روبنا و زیربنا” گذاشتند، میبایست بدانند هر ساختاری نیازمند یک زیرساخت است و بر روی آب خانه نمیتوان ساخت. کشوری که تنها نیمدرسد مردمانش خواندن و نوشتن میدانند، نه تنها در 20 سال، که در 100 سال نیز نمیتواند به مدرنیته دست یابد، ما ایرانیان نه تافته جدابافتهایم و نه قانونهای جامعهشناسی و تاریخ را میتوانیم نادیده بگیریم و دوربزنیم:
هنگامی که آلمانیها در سال 1848 دست به یک انقلاب ملی-دموکراتیک زدند، کانت 44 سال، و هگل 17 سال پیشتر درگذشته بودند و مارکس 30 ساله بود. درسد باسوادی در این سال بیش از 65% بود و نزدیک به 50% مردم در شهرها میزیستند. جامعه آلمانی دامانی پر از اندیشمندان و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و کارآفرینانی داشت، که بسیاری از آنان مُهر خود را بر سرنوشت جهان کوبیدند. با اینهمه دهها جنگ کوچک و بزرگ و دو جنگ خانمانسوز جهانی باید درمیگرفتند و میلیونها انسان را در کام نیستی میکشیدند، تا آلمان یکسد سال دیرتر در 23 می 1949 به دموکراسی امروزین خود برسد. آلمان با شتابی باورنکردنی گام به مدرنیته گذاشت، ولی از دموکراسی پایدار هنوز نشانی نبود و اگرچه امپراتوری هابسبورگ پس از جنگ جهانی نخست جای خود را به جمهوری وایمار داد، ولی دیدیم که ساختارهای سختجان فرهنگی-اجتماعی امپراتوری را اینبار در چارچوب رایش سوم و حکومت نازیها بازآفریدند. نمونه دیگر این سختجانیِ ریشههای فرهنگی، بازآفرینی حکومت تزاری بروزگار لنین و جانشینانش بود که همین چند روز پیش در چهره ولادیمیر پوتین “رئیس جمهور” فدراسیون روسیه (پس از 103 سال) آغازی نوین یافت. یک نمونه دیگر از نقش نهادهای ریشهدار فرهنگی- تاریخی- اجتماعی سرنوشت پادشاهی و جمهوری در فرانسه است. از انقلاب فرانسه در سال 1789 تا سال 1958 قدرت اجتماعی میان هواداران دیکتاتوری، پادشاهی مشروطه و جمهوری دستبدست میشد، به گونهای که حکومت امروزین این کشور “جمهوری پنجم”[3] نامیده میشود.
باری، آلمان با لشگری از اندیشمندان بزرگ جهانی همچون کانت و هگل و مارکس و ... و جامعهای که شمار باسوادانش 130 برابر باسوادان ایران بود، تازه 100 سال پس از انقلابش و هزینه میلیونها قربانی توانست به یک دموکراسی پایدار برسد. کسانی که گمان میبرند ایران نیمهویران سال 1300 و ایران پریشان و آشفته و ازهمگسیخته 1332 میتوانست به دموکراسی و مدرنیته برسد، از مارکسیست و مسلمان ناگزیر باید به قرآن کریم ایمان بیاورند و بپذیرند که الله نیز جهان را در 6 روز آفریده است[4].
در نوشته آقاجری بمانند بسیاری دیگر از “نومشروطه خواهان[5]” آشفتهگویی فراوان است. برای نمونه کسی که مینویسد:
«ما حتی در تاریخ خود نوعی تفکیک قوا [...] داشتهایم؛ یعنی قوه مجریه از قوه مقننه و قضائیه تفکیک بوده است. قوه قضائیه و قوه مقننه حوزه شریعت بوده که شاه هیچگونه اختیاری در آن زمینه نداشته است...»
یا هنوز واژه “تفکیک قوا” را نشناخته، یا میخواهد بنام دموکراسی برای قوه قضائیه رژیم اسلامی پیشینه تاریخی بتراشد. بویژه که او درباره سترگترین دستآورد پروژه پهلوی، که گامی بزرگ در راستای مدرن کردن جامعه بود، یعنی بیرون آوردن دادگستری و آموزش و پرورش از دست همان فقها چیزی نمینویسد. آنچه که آقاجری آگاهانه “تفکیک قوا” مینامد، ناتوانی حکومت در برابر دستگاه روحانیت است. یعنی شاه نمیتوانست پای در میدانی بگذارد که یکهتاز آن روحانیت شیعه و قانونش شریعت اسلام بود. نام این تفکیک قوا نیست، نام این باجدهی به اربابان دین است. همان باجی که رضا شاه دیگر به آنان نداد و آخوندهای شیعه او را از همین رو همنوا با مارکسیستها و اسلامیستها دیکتاتور و مستبد مینامند. همچنین است گریزهای او به گفتمانهایی چون “نهادهای مستقل”، “حرکتهای سیکلیکی”، “حوزه عمومی”، “واژه مشروطه” (که آن را برگرفته از شرط عربی میداند!)، “توسعه پایدار و دولت مصدق”[6] و ... که در آنها کوچکترین نشانی از یک نگاه واکاوانه آکادمیک نمیتوان یافت. برای نمونه مینویسد: «تصوف نهادی مردمی و مستقل بوده است» از اینکه آیا تصوف را، یعنی برداشتی ویژه از اسلام را میتوان یک نهاد نامید یا نه، میگذرم. ولی “مردمی و مستقل” بودن یا نبودن یک فرقه سازماندهیشده دینی در کجای گفتمان مدرنیته، مدرنیزاسیون و دموکراسی میگنجد؟
بررسی تکتک آنچه که در این گفتگوی سرشار از آشفتهگوئیهای زمانپریشانه بمیان آمده است، چارچوب یک نوشته کوتاه را از هم خواهد شکافت. شاید بد نباشد در اینجا به چرائی برآمدن چهرهای چون رضاشاه بپردازیم، یعنی به نکتهای که این نومشروطهخواهان خواسته و دانسته بر آن چشم برمیبندند. آبراهیمیان برآن است که رضاشاه از پشتیبانی گسترده هم مردم، و هم سرآمدان جامعه آن روز برخوردار بود[7]. ما در یکی از این نمونهها سخن آشکار و بیپرده، و به همان اندازه هوشمندانه یحیی دولتآبادی را میخوانیم که مینویسد:
«نباید فراموش کرد حکومت روحانینمایان را در این مملکت بنام ریاست روحانی خود را اولی به تصرف در اموال و اعراض بلکه نفوس خلق میدانستند و با همه چیز ملت بازی میکردند، به حدی که بیداران ملت در اقلیت کاملی که داشتند در تهدید دائمی آنها بودند و عقبماندن ایران از قافله تمدن دوران دو قسمت از سه قسمت [دوسوم] بار گناهش بدوش آن شیادان از خدا بیخبر بود [...] به هر صورت حکومت نظامی حاضر ایران قوت و قدرت روحانینمایان را درهم شکسته و در خانه آنها را بربسته و در عملیات که میکند [...] به هر صورت بیمعنی هم که باشد برای حکومت در مقابل عوام و روحانینمایان پناهگاهی محسوب میگردد»[8].
«بهتر است از فرصتی که حاصل شده است استفاده نموده با یک دست اوضاع حاضر را به هر صورت که باشد راه برده و بادست دیگر به توسعه معارف حقیقی [...] بپردازیم مخصوصا دایره تعلیم و تربیت نسوان را وسعت داده برای پسران و دختران فردا مادر تربیت کنیم»[9].
دولتآبادی نیز بمانند دیگر سرآمدان و اندیشمندان مشروطه بدنبال “معارف حقیقی” بود. این سخن شاید بتواند بهترین بازگوکننده آماجهای جنبش سرآمدگرای مشروطه باشد. در کشوری با نزدیک به 100 در 100 بیسواد، بیگمان آزادی و پارلمانتاریسم سخنی پوچ و بیهوده بود. چنین مردمانی هیچ انگاشت روشنی از آزادی نداشتند که بخواهند برای آن خون بدهند. ولی با “معارف حقیقی” چندین دهه بود که هرچند از دور آشنا شده بودند. مشروطهخواهان بجای شریعت قانون، بجای قاضی شرع دادرس دادگستری، بجای ملای مکتب آموزگار، بجای مکتبخانه دبستان و دبیرستان، بجای حوزه علمیه دانشگاه، بجای رمل و اسطرلاب فیزیک و اخترشناسی، بجای دلاک پزشک، بجای کحال چشمپزشک، بجای جادو و جنبل بهداشت و پزشکی، بجای آبانبار آب لولهکشی، بجای تکیه و حسینیه کتابخانه و آموزشگاه، بجای تعزیه و مقتل تآتر و سینما و ... میخواستند. اینها آن “معارف حقیقی” بودند که دولتآبادی و تقیزاده و داور و تیمورتاش و کسروی و بهار و انبوهی از سرآمدان و اندیشورزان مشروطه بدنبال آنها بودند.
با این همه یحیی دولتآبادی یکی از چهار نمایندهای بود که رایگیری مجلس مؤسسان برای پایان بخشیدن به پادشاهی دوذمان قاجار را نادرست خواند و پیش از آغاز رای گیری از مجلس بیرون رفت. بدینگونه این رویکرد گسترده سرآمدان آنروزگار ایران را نمیتوان به پای خامی و زودباوری آنان نوشت. آنان در برابر دیو هراسناک روحانیت (یا بگفته دولتآبادی: روحانینمایان) به کسی پناه بردند که میتوانست آن هیولای ویرانگر را در زنجیر کند، تا راه برای نوینسازی (بخوان معارف حقیقی) باز شود. چنانکه دیدیم این کار با همه کموکاستش به انجام رسید؛ دادگستری و آموزش و پرورش از دست ملایان بدرآورده شد، ارتش نوین ساخته شد، راهسازی، بهداشت، آموزش مدرن، دانشگاه، آزادی زنان[10] و دهها دستآورد نیک دیگر تنها و تنها در سایه آن “فرصتی” فراچنگ آمدند، که دولتآبادی و دیگران آن را بخوبی شناخته بودند. پس نبرد دو دهه نخست پس از کودتای سوم اسفند نبرد مشروطه و استبداد نبود، نبرد میان واپسگرایی (به رهبری روحانیت شیعه) و مدرنیزاسیون (به رهبری گروه پیرامون رضاشاه) درگرفته بود.
اکنون اگر نمونه انقلاب فرانسه را برای همسنجی به پیش چشم بیاوریم، خواهیم دید که در آنجا نیز کفه ترازو در گذر 170 سال گاه بسوی جمهوری، گاه بسوی مشروطه و گاه بسوی دیکتاتوری سنگین میشد. همچنین آلمان نیز در گذر بیش از یکسد سال از امپراتوری به جمهوری، از جمهوری به توتالیتاریسم و سرانجام به جمهوری پارلمانی پای گذاشت. نیروهای درگیر در جامعه بسیار واپسمانده ایران سده چهاردهم هجری (از 1921 تا 2021) از یکسو واپسگرایان به رهبری روحانیت شیعه و از دیگر سو نوینگرایان به رهبری دیوانسالاری پهلوی بودند. از 1300 تا 1320 واپسگرایان شکست سهمگینی خوردند و گوشهگیر شدند، در سالهای 1320 تا 1332 آنان دوباره پای به میدان گذاشتند و توانستند با ترورهای پیاپی[11] جامعه مدنی را به کناره میدان برانند و در دل نوینگرایان هراس بیافکنند و رهبران کهنهپرست خود مانند کاشانی و دیگران را بر گرده مردم بنشانند و تروریستهای مسلمانی چون فدائیان اسلام را به میدان بکشند. در دهه چهارم بار دیگر این نوینگرایان بودند که توانستند با بهرهگیری از نیروی نظامی بر واپسگرایان بتازند. دههء 1340 تا 1350 با یورش دوباره واپسگرایان به دستآوردهای بسیار سترگ جامعه مدنی و شورش های گسترده سال 42[12] آغاز شد، ولی اینبار نیز دیوانسالاری نوینگرا توانست آنان را بزور نیروی نظامی بر سر جای خودشان بنشاند. با پیدایش سازمانهای تروریستی مارکسیستی و مارکسیستی- اسلامی بادی در بادبان واپسگرایان دمیده شد و سرانجام آنان توانستند در ششمین دهه این سده و در انقلاب اسلامی، همه سنگرها را از نوینگرایان بازپس بگیرند و سایه هراسناک اسلام و شریعت آن را برای چهار دهه بر سرتاسر ایرانزمین بگسترانند.
نگاه به مشروطه با رویکرد دموکراسی و پارلمانتاریسم از بیخوبن نادرست است. نه سرآمدان مشروطه چنین پندار خامی در سر داشتند[13] و نه اگر آنان هم چنین سادهاندیش و زودباور میبودند، جامعه ایرانی با 99.55% بیسواد و 85 درسد روستائی و کوچنشین توان برداشتن باری چنین سترگ را میداشت (برای همسنجی بار دیگر به تاریخ انقلابهای فرانسه و آلمان بنگرید). از یاد مبریم که بخشی از ملت، در همین سال 1399 هنوز ضریح میلیسند و با پای پیاده به کربلا میروند و سر دختران خود را میبرند و دهها هزار تن از آنان به تماشای جانکندن یک انسان بر سر چوبه دار میایستند. بگمانم کار دشواری نخواهد بود که بپنداریم روزگار ما ملت ایران در یکسد سال پیش چگونه بوده است. سرآمدان مشروطه در پی بیرون کشیدن ایران از سیاهچاله واپسماندگی و گذراندن آن به جهان مدرن بودند. در این میان دشمن بزرگ آنان نه رضاشاه یا هر شاه خودکامه دیگر، که روحانیت واپسگرا و انسانستیز شیعه بود. پس نگاه درست به مشروطه نیز باید با چنین رویکردی باشد. آماج مشروطهخواهان حکومت قانون بود، قانونی که بدست نمایندگان مردم نوشته میشد و همگان در برابر آن یکسان بودند. این آماج درست در برابر فقه و شریعت و نمایندگان آن از حجج اسلام و آیات عظام جای میگرفت. این همان نکتهایست که نومشروطهخواهان آن را ناگفته میگذارند.
بدینگونه درگیری بنیادین جامعه ایرانی در یکسد سال گذشته درگیری میان آزادی و خودکامگی یا پارلمانتاریسم و دسپوتیسم نبوده است. درگیری تا به همین امروز میان مشروعه و مشروطه بوده است و جای پای دو نیروی درون این جامعه را از جنبش باب تا انقلاب اسلامی در میان این دو گفتمان میتوان به نیکی و روشنی دید و آن را تا به امروز پی گرفت. بر تکتک شهروندان ایرانی است که جای خود را در میانه این درگیری بیابند و پرچم خویش را برافرازند. در یک سو واپسگرایان و کهنهپرستان (به رهبری اسلامیستها و مارکسیستها) ایستادهاند و در سوی دیگر نوگرایان و آیندهنگران (به رهبری ایرانگرایان و میهندوستان). ایستادن در کنار یکی به چم پشت کردن به آن دیگری است.
مشروطه و قهرمانان آن به تاریخ پیوستهاند و ما تنها میتوانیم از آنان بیاموزیم. بزرگترین درس برای ما این خواهد بود که بدانیم در این کشاکش یکسد ساله میان «روحانیت واپسگرا» و «جامعهء مدنی نوینگرا» جای ما در کدام سوی میدان است. برساختن تاریخ دروغینی که در آن رضاشاه، یعنی همان کسی که ماشاءالله آجودانی او را بدرستی قهرمان مشروطه مینامد، تباهی بخش دست آوردهای مشروطه نامیده میشود، ما را به سوی نادرست میدان و به همراهی با واپسگرایان خواهد کشاند. من در شعار «رضاشاه، روحت شاد!» که در سه سال گذشته به فراوانی سرداده شده است، بیشتر از آنکه رویکردی به خاندان پهلوی ببینم، یک چرخش گفتمانی در میان بخشی از ایرانیان در برخورد با نوینسازی ایران و مدرنیزاسیون در پروژه پهلوی میبینم. مردمی که چهل سال با دیو ویرانگری بنام روحانیت شیعه ساختهاند، اکنون جای درست خود را در میدان نبرد ایرانی یافته و دریافتهاند که با شعار آزادی و استقلال نه میتوان به آسایش و آرامش در زندگی رسید و نه میتوان توانگر شد. آنان خواهان آنند که پروژه پهلوی (نوینسازی ایران و دوستی با جهان به همراه آزادیهای اجتماعی و فردی) دنبال گرفته شود، چه با پهلویها، و چه بی آنان، و این چیزی جز شکست سهمگین اندیشههای واپسگرایانه ایدئولوژیک از اسلامی و مارکسیستی نیست. این را آقاجری و هماندیشان اسلامیست و مارکسیستش نیز بخوبی دریافتهاند، پس بیهوده نیست که او گفتگویش را با این گزاره بپایان میبرد:
«تجربه صدواندی ساله در ایران به ما نشان داده که سلطنت در ایران مشروطه نمیشود؛ یا سلطنت استبدادی، خودکامه است یا نیست»
در پیش روی این پسزمینهای که آراستم، دل سوزاندن برای مشروطه از سوی کسانی که خود از بنیانگذاران فاشیسم دینی در ایران بودهاند چیزی جز آوازخواندن با صدای بلند در دل تاریکی نیست.
گاه این هراس است که آدمی را به خواندن وامیدارد.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد.
http://www.savepasargad.com/2020/July/Avaz-por-haras.htm
———————————————
[1] در آئین زرتشت دیو مرکوس در برابر هوشیدر (رهائیبخش نخست) است. در آئین مسیح آنتیکریست در برابر کریست (عیسای رستگارکننده) برمیخیزد و در باور شیعه دجال در برابر مهدی (منجی عالم).
[2] تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، چاپ چهارم، 1389، برگ 122
[3] Cinquième République
[4] وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ / الحدید، 4
[5] نومشروطهخواهی را باید در گوهر خود چیزی بمانند “نومسلمانی” دانست. کسی که تازه به آئینی گرویده باشد، در باره آن پایورزتر و خشکمغزتر است.
[6] اینکه درباره “پایدار” بودن توسعه در دولتی که بیش از دو سال و چند ماه بر سر کار نبود چگونه میتوان داوری کرد، از آن چیستانهایی است که پاسخش را تنها و تنها در نزد نومشروطهخواهان باید یافت.
[7] ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، چاپ نهم، نشر نی، 150
[8] حیات یحیی، یحیی دولتآبادی، شرکت کتاب، پوشینه چهارم، 419
[9] همان 420
[10] یکی از بیپایهترین سخنان درباره قانون کشف حجاب این است که حجاب اجباری در سال 1357 را واکنشی “طبیعی” به آن بدانیم. چادر و روبنده برای زن ایرانی گزینش آزادانه پوشش نبود. این جامه شرمآور یک زنجیر بردگی 1000 ساله بود که دین بر پای و گردن زنان و دختران بسته بود. گذشته از اینکه انجمنهای زنان ایرانی از همان سالهای آغازین مشروطه در این راستا تلاش کرده بودند، پرسش این است که آیا رهائی بردگان را باید به رای گذاشت؟ آیا در فردای پس از رژیم اسلامی باید چندهمسری و قانون شریعت را نیز به رای همگان گذاشت؟ اینکه امروزه زنی در جامعهای آزاد پوشش خود، را برگزیند، یک حق است. ولی آیا زن ایرانی از آغاز اسلام تا 17 اسفند 1314 حق گزینش آزادانه پوشش خود را داشت؟ آیا او میتوانست به چادر و چاقچور و روبنده و پیچه نه بگوید، بیآنکه سنگسار شود؟
[11] کسروی، هژیر و رزمآرا تنها چند نمونه این ترورها هستند.
[12] سخنرانی محمدرضاشاه در میدان بوعلی همدان 19 خرداد 1342: «در چهارشنبه 15 خرداد ارتجاع سیاه چه كرد ؟ كتابخانه پارك شهر را آتش زد یعنی هر چه كه مطابق علم و سواد و احتیاجات امروز باشد به درد او نمیخورد . ورزشگاه را آتش زد و وسیله عبور و مرور باجههای بلیطفروشی اتوبوس آتش زده شد . برای این كه لابد او فكر میكند در این قرن كه دنیا به سمت تسخیر فضا میرود او باید سوار الاغ یا قاطر بشود [...] نیت آنها این است كه نصف جمعیت این مملكت زنهای ایران كه بعد از قرنها مرارت امروز به حقوق مساوی با مردها مثل همه ممالك مترقی دنیا و مثل تمام ممالك دیگر مسلمان دنیا رسیدهاند دومرتبه توی لانه سوراخ بخزند و مثل جانور زندگی كنند [...] ارتجاع سیاه در آن روز لوله كشی آب را خراب می كرد برای این كه لابد آب تصفیه شده خوردنش حرام است و آب جوی كثیف لابد آن مباح است».
[13] در این باره بنگرید به نوشتههای طالبوف تبریزی در نوشته من با نام مشروطه و افسانههایش.