تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
دموکراسی، حکومت نخبگان نیست
ابراهیم هرندی
دموکراسی، شیوهء ادارهء کشور بدست نمایندگانِ همهء شهروندانِ آن کشور است، نه حکومت نُخبگان. این شیوه در جهانِ مدرن، برای دولتمداریِ شهروندانِ عادی در راستای کنترلِ قدرت درجامعه پدید آمده است و با دموکراسی آتنی فرق ها دارد. در سیستمِ دموکراتیکِ مدرن، هدفِ بنیادی، مهارکردنِ نهادینهء قدرت و تقسیم آن در راستای پدید آوردنِ برابری حقوقی برای همگان است. از اینرو، کوشش در پخش کردنِ قدرت در میان نهادهای مدنی و شرکت دادنِ نمایندگانِ مردم در برنامه ریزی های کشور، دو وظیفهء بنیادیِ هر دولت است. دموکراسی هیچ پیوندِ معناداری با آرمانشهرهای نگرش های ویرانگرِ ایدئولوژیک ندارد. ایدئولوژی ها، جهان آرمانیِ زیبا و بی همانندی در ذهنِ دارندگانِ خود می سازند، اما به گواهیِ تاریخِ زیسته، توان شگفتی نیز در ویرانگری به آنان می دهند.
مدیریت دموکراتیک، ابزاری برای سامانمند کردنِ قدرت است و نه هدف آن. قدرت، گرایش به کانون خود دارد و همیشه در انحصار دارایانِ زر و زور می ماند. پادزهرِ آن نیز در کشورهای دموکراتیک، کوششِ نهادینهء نمایندگانِ همهء شهروندانِ کشور در سیاست گذاری های خُرد و کلان برای پخش قدرت در جامعه با هدفِ جلوگیری از تمرکز آن و بازگشت به دیکتاتوری ست. این درگیری هیچ جایگزینی نمی تواند داشته باشد.
دموکراسی، شیوهء دولتمداریِ شهروندانِ عادی ست. اما این گزارهء ساده آنچنان از ذهنِ جهانیان پنهان مانده است که اکنون برای بسیاری از مردمِ جهان شگفت می نماید. این چگونگی برای آن است که کسانی که در حباب های اجتماعیِ نزدیک به قدرت و ثروت زاده و پرورده می شوند، از آغاز با پندارهء برتریِ طبیعی بردیگران آشنا می شوند و چنان آنرا درونی می کنند که انگار حکمرانی بر دیگران، حقِ طبیعی و نانوشته ای در فهرست میراث خانواندگی آنان است.(1) از آنجایی که نهادهای اجتماعی همیشه در انحصارِ این طبقه است، این پنداره بهمراه بسیاری از پنداره ها، انگاره ها و گزاره های ناروای دیگر، به کتاب های درسی کودکان و نوجوانان و جوانان راه می یابد و زمینه سازِ آموزه های ادبی و اخلاقی و نیز هنجارهای رفتاری و کرداری در هر دوره می شود و گسترهء همگانی را فرامی گیرد و نگرش ساز و گفتمان پرداز می شود و بسیار طبیعی و گاه الهی می نماید. پندارهء برتریِ طبیعی و شیوهء درونی کردن آن سبب می شود که بسیاری از مردم به حکومتِ دارایانِ زر و زور، تن در دهند. رازِ پیروزی حزب های محافظه کار، که کلوپ های ویژهء ثروتمندان است و گارگزارانِ آن در پی کاستن از آزادی ها و حقوق مردم و روندهای برابرساز و انسانمدار هستند، همین پندارهء نادرست و نارواست.
نمادی از این چگونگی این گزاره است که ادارهء امورِ کشور، نیاز به سیاستمدارانی با سابقه و کارکُشته و شناخته شده دارد. این پنداره سبب می شود که قدرت و ثروت در کشور همیشه در چنگِ هزار فامیل که در همهء کشورها وجود دارد و بخش بزرگی از آن، خانواده های فئودال های شجره نامه دارند، باقی بماند. این خانواده ها از دست بدست شدنِ تخت و تاج از شاه به شیخ نیز آسیبی نمی بینند. این نکته از دیرباز، در بسیاری از کشورهای اروپایی و نیز در هندوستان و ایران تجربه شده است. برای نمونه، در مجلس اعیانِ انگلیس، با آنکه 650 کَرسی به ارث رسیده از لـُردان فئودال در سال 1999 میلادی از دارندگانِ آن ها بازپس گرفته شد، اما همچنان 92 لـُردِ کُرسی دارِ مادام العمر و 26 اسقفِ انتصابی در این مجلس هستند.(2)
نمونهء دیگری از این پنداره های نادرست این است که سیاستمدار باید مدرک دار باشد. اگرچه گزینش در سیستم دموکراتیک باید براساس شایسته سالاری و دانش باشد، اما این پنداره در کشورهای پیرامونی اکنون شکل دیگری گرفته است و راه به مدرک گرایی و عنوان پرستی برده است. یورشِ نوکیسگانِ فرصت طلب از ایران و بسیاری از کشورهای آسیایی و آفریقایی در چند دههء گذشته به دانشگاه های خصوصی و دروغینِ غربی برای خرید مدرک و حتی جعلِ آن، نمونه هایی از شتاب زدگی در این باورِ است. چنین است که اکنون در ایران، مانند بسیاری دیگر از کشورهای وامانده و جاماندهء پیرامونی، شمار بزرگی از نمایندگان مجلس و هیئتِ وزیران، عنوانِ دکتر و مهندس دارند. حقیقت این است که نمایندهء مردم و کارگزارِ دولت باید وظیفهء خود را بشناسد و خدمتگزارِ مردم باشد و نه دکتر و مهندس و فیلسوف و دانشمند و شهیدنما و ایثارگر. هرچه دموکراسی در کشوری ریشه دارتر، استوارتر و پایدارتر باشد، کارورزانِ سیاسی و دست اندرکاران دولتی در آن کشور به مردم نزدیکتر خواهند بود و از گستره های بازتری، از میانِ مردم به سوی کانون قدرت کشیده می شوند.(3)
تا اینجا من واژهء "حکومت" را در پیوندِ با دموکراسی بکار نبرده ام زیرا که به گمانِ من، حکومت و دولت دو نهاد متفاوت در دو سوی کشاله سیاست است. دولت نهادی مدنی ست که کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده می شوند. اما حکومت، گستره فرمانروایی گردنکشی زورمند است، که با شکست دادن گردنکشان و یاغیان و اوباش واراذل دیگری که در سرزمينی آهنگ سردمداری دارند، به قدرت می رسد و خود را همه کارهء آن سرزمین می پندارد و فرمانروای جان و جهان مردم می انگارد. دولت نهادی مدنی ست که برپایهء قانون اساسیِ کشور، کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده می شوند. دولت هماره خود را به مردم بدهکار می داند، اما حاکم مردم را می ترساند و همیشه از آنان بستانکار است و همگان را کرُنشگر و ستاینده خود می خواهد. دولت به مردم حساب پس می دهد و حاکم از آنان حق و حساب می ستاند. دولت ها، برنامه های گوناگونی دارند، اما حاکمان هرکس و در هرسرزمینی که باشند، تنها یک برنامه دارند و آن همانا نگهداری جایگاه و پایگاهِ خویش است. دولت نماینده مردم است و حکومت دشمن مردم. دولت، اپوزیسیونِ نهادینه حزبی دارد، اما حکومت، کاری می کند که گروه ها و گروهک های افراطی و برانداز در کوشه و کنارِ کشور پدید آیند. (4)
دولت، نهادی مدنی، تاریخی، انسانی و برآیندی از قانونِ اساسی ست و پیدایش آن در گروی پیشداشت های فرهنگی و اجتماعی ویژه ای ست. اما حکومت، برآیندی از ذات خویشتنخواه و جانوری انسان است که نیازی به پیش زمینهء فرهنگی و اجتماعی ندارد. این چگونگی در میان گلهء گرگان و درندگان، شکل گیری خودبخودی دارد و ذات تمام خواهِ هر جانور، زمینه ساز آن است. با این حساب، می توان گفت که حکومت ساختاری طبیعی و همسو با طبیعت جانورانِ جنگلی دارد، اما دولت، برآیندی از خوی انسانی و آرمانخواه و فرهنگمندِ اوست. چنین است که نهاد دولت و دولتمداری، مانند همه دستاوردهای ديگرِ انسانی، نیاز به نگهبانی و پیرایش دارد. دولت و مردم را نمی توان جدا از یکدیگر پنداشت، زیرا که اگر دولتی به جدا شدن از مردم و خواست آنان بگراید، خودبخود با رای مردم کنار زده می شود. اما حکومت مردم را با زور کنار می زند و بنام آنان و بجای آنان حقوق همگان را پایمال می کند .
حکومت ها در گذار تاریخ، هماره و در همه جا، راهزنان حقوق مردم بوده اند و مردم هماره و درهمه جا، می کوشیده اند که خود را از آسیب آنان دور بدارند. تاریخِ بخش بزرگی از زندگی انسان برروی زمین، کارنامه کشش ها، کوشش ها و کنُش ها و واکنش های میان آدم ها و حاکم ها بوده است. از سویی مردم برآن بوده اند تا از آسیب حاکمان بدور بمانند و دسترنج خود را از دیدرس آنان پنهان کنند و از سوی دیگر حاکمان هماره در پی راهیابی به ذهن همگان برای بازسازیِ ارزش های آن در راستای سود و زیان خود بوده اند. این راهبرد با کمک دین و اخلاق و ایدئولوژی رُخ می دهد.
نادانی بزرگترین آفت زندگی ست. در فرهنگ ما، ناداری و نادانی را همسنگ و همسنگر می دانند و یکی را زادهء دیگری. اما چنین نیست. ناداری با همه دشواری ها و سنگ ها و سنگلاخ هایش، به نادانی راه نمی برد. ای بسا که نادار ِ تهیدست، دسترسی کمتری به دانشی که مورد نیاز اوست داشته باشد، اما نداشتنِ دانش چیزی ست و ناتوانی از اندیشیدن چیزی دیگر؛ یِکی در گستره دانستن است و دیگری درباره توانستن. نادان، ناتوان است، اما نادار، توانایی ست که میدانِ توان- نمایی ندارد. با این همه، نادانی و ناتوانی دو آفتِ زندگی ست و هر دو ابزاری گرفتاری ساز و گُیرانداز و زندگی سوز. ابزاری که حاکمان در گذرِ تاریخ از آن ها برای کارسِتانی و زهره چشانی بهره بردهاند.
انسان نادان بسیار زود سربراه و قالب بندی می شود و آسان می تواند دستاویز خواست ها و خواهش های دیگران گردد. این چگونگی اگر با تهیدستی نیزهمراه باشد، کار را بسیار آسانتر می کند. می گویند که، "شکم گرسنه کافراست." این بدان معناست که انسان گرسنه آمادگی بیشتری برای تن دادن به کارهایی که دیگران از آن سر باز می زنند، دارد. آورده اند که آغامحمدخان قاجار به جانشین خود هشدار داد که؛ "اگر می خواهی بر این مردم حکومت کنی، آنها را گرسنه و بیسواد نگه دار."
در روزگار کنونی در کشورهای پیرامونی، تهیدستیِ همگانی و گداپروری همراه با نادان خواهی مردم و ناآگاه نگه داشتن آن ها، همچنان در فهرست برنامه های کوتاه و بلند حکومت هاست. در این کشورها، اقتصادِ بستهء حکومتی سبب می شود که حکومت با دردست داشتن بازار و سرمایه، هربلایِی که می خواهد برسر مردم بیاورد. این چگونگی را در ایران به روشنی می توان دید. بزرگترین دشمن مردم ایران، تهیدستی و ناآگاهی فزایندهء بسیاری از مردم است که همواره در گذارِ تاریخ درآن کشور بوده است. این دو بلای بزرگ سبب می شود که همیشه بخش بزرگی از مردم، آماده برای خدمت گذاری به حکومت های خودکامه و یا دولت های جهانخوار باشند. شاید آغا محمد خان قاجار، با آگاهی از این چگونگی، مردم را گرسنه و بی سواد می خواست و به درستی می پنداشت که چنان مردمی چون موم در دست حاکم، نرمش پذیر و ابزاروارند.
تهیدستی ناآگاهی می آورد و ناآگاهی توانمندی های انسان را کاهش می دهد و او را فرومایه و تهیدست می کند. البته آنسان که اشاره شد، این سخن بمعنای آن نیست که تهیدستان فرومایه اند، بلکه می خواهم بگویم که ناداری و تهیدستی، زمینه ساز همهء زشتی ها و ناهنجاری ها و ناسازگاری هاست و تهیدستان هماره در تیررسِ ناخوشی ها و نابسامانی ها و ناروایی های جهان اند. این دایرهء زندگی سوز ِنادانی و ناداری، از انسانی که زندگی را نردبانِ آسمان می خواهد، زینده ای زبون و جنگلی- خو می سازد. زینده ای که خوی جانوری اش او را از همدلی و همراهی و هماوایی با دیگران بازمی دارد و حکومت ها را از آسیب خیزش های همگانی در امان می دارد. چنین است که هرجا که حکومت جای دولت می نشیند، خوی جانوری مردم جان می گیرد و آزار و کُشتار و فساد و دزدی و درویی و نیرنگ نهادینه می شود و دیوِ درون هر فرد، آمادهء افسار گسیختن و آتش افروختن می شود.
پژوهش های دامنه داری در روانشناسی اجتماعی نشان داده است که آنگاه که جانورانِ گروه زی با کمبودِ خوراک، نوشاک و جا روبرو می شوند، خشونت و پرخاشگری در میان آنان افزایش می یابد و هرچه شتابِ کمبودِ جا افزونتر شود، خشم و خشونت و خونخواری اوج بیشتری می گيرد. رویدادهای ناگوارِانسانی نیز این روند را نشان داده است. کشتی نشستگانی که در گذشته راه خود را در دریا گم می کردند و یا کشتی شکستگانی که کشتی شان در ساحل جزیره ای دور به گِل می نشست و در آن جزیره زندانی می شدند، نخست در حلقه ای یِکدل و یکزبان به فکر راه چاره می افتادند و اگر راه گریز نمی یافتند، اندک اندک، هرکسی به ماندگاری خویش می اندیشید و سپس آهنگ کشتن و خوردن گوشت و پوست دیگران را می کرد و سپس تر، آن که قوی پنجه تر از دیگران بود، پس از کشتن و خوردن همراهانِ خود، از گرسنگی هلاک می شد و یا با گذرِ کشتی دیگری که از آنسوی آب می گذشت، از مرگ می رهید و داستان خود را برای آنان باز می گفت.(5)
بررسی های روانشناسیک نشان داده است که هرچه انسان آسایش بیشتری داشته باشد، از آرامش روانی بیشتری برخوردارمی شود. آرامش روانی و مهربانی، باهمی و یکدلی می آورد و مردم را به هم نزدیک می کند. این چگونگی نابرابری و ستم کشی را برنمی تابد و در هرجا که با آن روبرو می شود، موجی از ناشکیباییِ همگانی در برابر حکومت پدید می آورد. از اینرو، هرجا که نابرابری هست، آرامش روانی از مردم گرفته می شود و حکومت با دست یازی به مکانیزم بیم و امید، هر طبقهء اجتماعی را در جایگاه خود نگه می دارد. گاه بیم از گرسنگی و بیماری و بی خانمانی و بی آبرویی، بخشِ بزرگی از مردم را فرمانبردار می کند و بکار می کشد و امید به آینده ای بهتر، آنان را در فرمانبری و کار و کوشش، پایدار و ماندگار می کند. گاه بیم از یا داغ و درفش حزب و حکومت.
ساختار روانی انسان چنان است که واهمه، اندوه، نگرانی و درد، بازتاب های پایدارتری در ذهن او دارد تا شور و شادی. چنین است که ما حافظه ماندگاتری از تلخی و دشواری و درد داریم تا خاطره های شیرین. همچنین رویداد های دهشتناک و تلخِ تاریخی، بیشتر در یادها می ماند و کارهای تراژیکِ ادبی و هنری در گذر تاریخ، پایدارتر از داستان های خوش- پایان است. نمونه تاریخی این چگونگی برای ایرانیان، یورش و درندگیِ مقدونی ها و تازی ها و مغول ها ست و نمونه ادبی آن داستان رستم و سهراب و سوگ سیاوش که نمادهای گوناگونی یافته است. یکی دیگر از ویژگی های ساختاری روان انسان این است که گریز از اندوه و نگرانی و دشواری و درد را بسی بیش از دست یابی به شادی خوش می دارد، یعنی که نداشتن ِ درد برای او مهمتر از داشتن شادی ست و انسان انرژی بیشتری در راه فرار از دست ناخوشی خرج می کند تا در راه دستیابی به شادمانی.(6)
توانایی زیاد انسان در رویارویی با دشواری و درد و سختی از آنروست که وی در گذر از هزاره های برآیشی خود، بیشتر با دشواری سروکار داشته است تا با شادی و رفاه و آسایش. از اینرو، بیم و هراس و نگرانی و دهشت آفرینی، ابزارهای بهتری برای کنترل ذهن انسان است و حاکمان در گذر تاریخ، این ابزار را برای ماندگارتر ساختنِ حکومتِ خود بکار گرفته اند و می گیرند. بیم آفرینی، اهرمی منفی برای ترساندن جانوران و فراری دادن آن ها و یا بیگاری کشیدن از آنان است. این گونه است که در طبیعت، جانوران با زبان خوش و یا پاداش دادن به شکارگران خود در پی رهایی از دست آن ها برنمی آیند و هریک سپر دفاعی خود را دارد. یکی مانند مار، نیشی زهرآلود دارد و دیگری چون میمون، دندانی جونده و یا چون طوطی، منقاری گزنده یا بُرنده و یا درنده و آن دگر، چنگالی خشنده وخراشنده و کشُنده.(7)
____________________________________
1. (The assumption of natural superiority). برای آگاهیِ بیشتر در این باره، نگاه کنید به این پژوهش در اینجا:
https://www.sciencedirect.com/science/article/abs/pii/0022103172900789
2. https://www.theguardian.com/news/2017/sep/07/how-the-aristocracy-preserved-their-power
3. برای نمونه، در انگلستان در چند دههء گذشته، نه تنها چند پرستار، وزیرِ بهداشت بوده اند، بلکه یکبار نیز سیاستمداری بنام جان میجر که حتی دوره آکادمیک پیش دانشگاهی را نیز ندیده بود، به نخست وزیری آن کشور رسید و دو دوره در آن پست ماند. او هم اکنون یکی از سیاستمدارانِ پیش کسوت در حزب محافظه کارِ بریتانیاست. اما در جمهوری اسلامی ایران کار به جایی رسیده است که "حضرتِ حجتالاسلام و المسلمین" عنوان خود را زیبنده نمی داند و با رفتن به بلادِ کفر و راه دور و رنجِ بسیار، مدرک دکترایی برای خود دست و پا می کند. این کار شگفت را از هرزاویه ای که بنگری، دهن کجی به اسلام، مسلمین، جمهوری اسلامی، حوزه علمیه، لباسِ روحانیت و "خویشتنِ خویشِ" اوست. گواهی کرداری بر ورشکستگی و نازمانمندی دین و آئین و جهان نگری و هویتِ او.
4. دوستی برمن خُرده گرفته است که جداسازی گفتمان های؛ "حکومت" و "دولت"، به گونه ای که من دربارهء آن ها می نویسم، در فرهنگ و زبان انگلیسی وجود ندارد و واژه،“Government” در آن زبان، هم برای حکومت بکار می رود و هم برای دولت. البته اگر هم این چنین می بود - که البته نیست – چرا باید آنچه ما می اندیشیم و می گوییم و می نویسیم، در پرتوِ سخنان دیگران سنجیده شود؟
در زبانِ انگلیسی، برابر نهادِ واژهء "حکومت"، (Rule) است. برای نمونه، The rule of King Arthur
(حکومتِ آرتور شاه). طبقهء حاکم نیز،(The Ruling Class) خوانده می شود. هنگامی که زمزمهء دموکراسی خواهی در اروپا آغاز شد، مردم خواستارِ حکومتِ قانون، (The Rule of law)، بجای حکومت شاه شدند. پژواک این گفتمان در انقلاب مشروطیت ایران نیز شنیده شد. در برابر واژهء "دولت" در زبان انگلیسی باید، (State) را گذاشت که بمعنای "نهادِ سیاسی اداره امورِ ملت" است. البته واژهء (Government) هم هست که بمعنای اداره کنندگان دولت است. در انگلستان از زمانی که قدرت از حکومت به دولت سپرده شد، کانونِ قدرت و مرکزِ قانونگذاری نیز از مجلس لـُردان به مجلسِ عوام انتقال یافت، یعنی که "حکومتِ نخبگان" به "دولت عوام"، بدل شد. مجلسِ عوامِ بریتانیا، بزرگترین نمادِ این سخن است که؛ دموکراسی، شیوهء دولتمداریِ شهروندانِ عادی ست. این گونه، است که دموکراسی که در همه کشورهای جهان بدعت پنداشته می شود، در بریتانیا سُنّت است و این کشور را مادر همهء پارلمان های جهان خونده اند.
سوء تفاهمی که در فرهنگِ ما از زمانِ آشنایی ایرانیان با نگرشِ غربی، دولتِ مدرن (State) را همان حکومت آشنای خودمان پنداشته است، ریشه در بحران ترجمه دارد که خود برآیندِ کوچکی از بُحران بسیار بزرگ و پُرژرفا و بلندا و پهنای دیگری در ذهن و زبان و نگرش تاریخی ایرانیان است. نگرشی که هرپدیدهء مدرن را در فرهنگ بومی جستجو کرده است و می کند. دکتر ماشاالله آجودانی در کتابِ روشنگرِ "مشروطهء ایرانی"، به این گرفتاری بُحران زا و گمراه کنندهء تاریخی پرداخته است. وی در این زمینه نوشته است؛
«...وقتی "حکومت ملی" یا "مجلس ملی"، یا "حکومت قانونی" و "مشروطه" نداشتیم، نمی توانستیم چنان مفاهیمی را هم در زبان داشته باشیم. اما مشکل، تنها مشکل زبان نبود، مشکلِ زبان به یک معنی مشکل تاریخ و ذهنیتِ ایرانی هم بود. آن مفاهیم غربی و تجربیات آن نه در زبان ما وجود داشت و نه در واقعیت تاریخ ما. ... انسان ایرانی با چنین ذهن و زبان و تاریخی، آن گاه که با مفاهیم جدید آشنا می شد، چون تجربهء زبانی و تاریخی آن مفاهیم را (که دو روی یک سکه بودند) نداشت، آنها را با درک و شناخت و برداشت تاریخی خود و با تجربهء زبانی خود، تفسیر و تعبیر و بازسازی می کرد و سعی می کرد از غرابت و بیگانگی آن مفاهیم جدید، با تقلیل دادن آنها به مفاهیم آشنا، یا تطبیق دادن آنها با دانسته های خود، بکاهد و صورتی مأنوس و آشنا از آنها ارائه دهد». (صفحه 2، پیشگفتار: مشروطهی ایرانی. ماشاءالله آجودانی، چاپ سوم، نشر اختران، تهران، 1383).
5. https://www.sciencedirect.com/science/article/abs/pii/0022103172900789
6. https://onlinelibrary.wiley.com/doi/full/10.1046/j.1440-1819.1998.0520s5S97.x
7. نگاه کنید به همگون سازی، ستیز و سازش در کتابِ "برآیِش هستی"، ابراهیم هرندی. H&S Media (2011)
https://www.goodreads.com/book/show/14612078
http://www.savepasargad.com/2020/July/E.Harandi.htm