تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

 16 امرداد ماه 1399 ـ  6 ماه اگوست 2020

استبداد از ترس تغذیه می‌کند!

(نگاهی به کتاب «نامه های ايرانی»، نوشتهء مُنتسکیو)

قربان عباسی

       کتاب‌ «نامه‌های ایرانی»، اثر ماندگار منتسکیو، فیلسوف و سیاستمدار ‏فرانسوی است که ترجمهء آن در 1387 منتشر شده. این کتاب که در شکل یک رمان مکاتبه‌ای نگاشته شده آرا ‏و دیدگاه‌های او را به‌خوبی درباره خودکامگی و ترس بازتاب ‏می‌دهد. در این کتاب دو دوست به نام‌های ازبک و ریکا، دو بزرگ‌زادهء ‏ثروتمند ایرانی به فرانسه می‌روند و در نامه‌هایی که به دوستان خود ‏می‌نویسند اوضاع روزگار را به زبانی ساده برای ما شرح می‌دهند.

       هدف ‏بررسی تمام این کتاب و درونمایهء 161 نامه آن نیست بلکه بیشتر کوشش ‏می‌کنم شمه‌ای از اندیشه‌ها و نگرش‌های منتسکیو را دربارهء استبداد ‏استخراج کنم که چگونه با ظرافت و هوشمندی ویژه خود از وضعیت روانی ‏مستبد و افراد اسیر در دست او سخن می‌گوید. ازبک حرمسرای خود را در ‏اصفهان رها کرده و پا به جهان تازه‌ای نهاده است که زمین تا ‏آسمان با آنچه دیده و زیسته متفاوت است. حرم‌سرا نماد و ‏بازتاب‌دهنده حرم سلطان و سلاطین ایرانی است. زیستگاه استبداد و ‏جایی که در آن به سر می‌برد. اشاراتی که منتسکیو به وضع و احوال ‏ساکنان این حرم‌سرا و نگاه ازبک به زنان حرم‌سرا و خواجگان ساکن در ‏آن انداخته نه‌تنها دورازواقعیت نیست بلکه به‌روشنی منعکس‌کننده ‏هرآن چیزی است که در این سرزمین برای سده‌ها و بلکه هزاره‌ها ‏پاییده است.

       خواجه بزرگ در نامه‌ای می‌نویسد که خواجه‌های حرم- مردان اخته‌شده - که ‏در میان زنان زیبا و طناز به سر می‌برند، وظیفهء بسیار دشواری بر ‏دوش دارند. زنها از آن‌ها نفرت دارند و درعین‌حال ناچارند از ‏خواجه‌ها پیروی کنند. و خواجه‌ها از یک سو باید خدمتکار و ‏فرمان‌بردار زن‌های حرم باشند و برای انجام دستورات آن‌ها به هر ‏کاری تن بدهند و از سوی دیگر باید پاسدار زن‌ها باشند و وادارشان ‏کنند که یک قدم کج برندارند و به قوانین حاکم بر حرم‌سرا احترام ‏بگذارند. خواجه بزرگ حرم‌سرا در این نامه می‌نویسد:‏

‏       «هرچند که در خدمت ارباب ولی‌نعمت خود هستم و به خاطر او نظم را ‏درحرمسرا برقرار می‌کنم، ولی هنگامی می‌بینم که زن‌ها از من فرمان ‏می‌برند، در اعماق قلب خود احساس خوشنودی می‌کنم».

       فرد خواجه فردی است که استبداد او را اخته کرده است و مردانگی‌اش ‏را از او ستانده است. مردی امرد که هیچ وظیفه‌ای جز پاییدن و ‏نگهبانی از دیگر متعلقات و دارایی‌های مادی و جنسی خدایگان خود ‏ندارد. تمام تحرک او به دربار و چهاردیواری‌های اندرونی و دیواربست ‏محدود می‌شود. او سوژگی خود را ازدست‌داده و خود به ابژه‌ای صرف ‏فروکاسته شده است. او هیچ انگیزه و آمالی از خود ندارد. تنها ‏ابزاری است در خدمت تحقق اراده ارباب. انسان بدون اراده‌ای که مشیت خود ‏را پذیرفته و به آن تن داده است. هرچه هست از آن ‏ارباب، پادشاه، سالار و سروران است و خسروان. زندگی او تا زمانی است ‏که وسیله بودن خود را ثابت کند و اگر بخواهد کوچک‌ترین قدمی ‏ازمسیری که برای او انتخاب شده است کج بردارد جانش را نیز ازدست می‌دهد. او مرد نیست. زن هم نیست. موجودی است برساخته استبداد و ‏نهاد خودکامگی که نه از لذت زنانه برخوردار است و نه از لذت ‏مردانه. موجودی است خنثی و ترس زده. یک ابزار ساده و دستکاری شده ‏که شهامتش را ازدست داده و تنها دلخوشی او برآوردن خواسته‌های ‏آقابالاسر است و کسب رضایت.

       خواجه نمود و نماد همه گزمگان و ‏محتسب‌هاست. در نظام استبدادی حریم سلطان کل مملکت است. در غیاب ‏قانون می‌تواند هر دختر و زنی را که میلش پسند کند به ‏دربارفراخواند و هر زنی را که از دیده افتاده است از دربار ‏براند. زندگی هیچ فردی آنقدر ارزش ندارد که خاطر اعلیحضرت همایونی ‏به خاطر آن مکدر شود. رعیت هم هیچ تکلیفی جز ستایش او ندارد. اما ‏همین خواجه که برساخته استبداد شرق است می‌گوید وقتی زن‌ها ازمن ‏فرمان می‌برند در اعماق قلب خود احساس رضایت می‌کنم. موجودی ‏فرمان‌پذیر که در اشتیاق فرمان دادن است و نشان‌دادن اندکی از ‏قدرت خود. قدرتی که متزلزل است و هرآن ممکن است همچون گلوله‌ای ‏کمانه کرده دوباره به طرف او برگردد. ازاین روست که می‌نویسد:‏ ‏

       «ارباب ولینعمت ما هرچند که پشتیبان ماست و از ما می‌خواهد که دقیق ‏و سخت‌گیر باشیم، اما زن‌های حرم، هر شب که در خلوت از شوهر خود دلبری می‌کنند، از ما بد می‌گویند و ارباب درآن حال هرچیز را از زنان خود می‌پذیرد و ناگهان از جا درمی‌رود و ما را به سختی تنبیه می‌‏کند».

       یکی از خصیصه‌های مستبد هم تزلزل روانی اوست و بی‌ثباتی شخصیت ‏او. شخصیتی دمدمی مزاج که هرآن می‌تواند تصمیم خود را عوض کند چون ‏به کسی پاسخگو نیست و او دلبخواهانه عمل می‌کند. شخصیتی که بسته به ‏حال خوشش می‌توان نظرش را عوض کرد. در واقع مثلث زیستی استبداد ‏متشکل از همین سه عنصر است؛ مستبد، زنان او و خواجگان. رعیت بیچاره ‏یا جز زنان است - آن گروهی که عیش و لذت او را فراهم می‌کنند و تن ‏و روان خویش را در خدمت او می‌نهد و یا جز خواجگان که در حکم گوش و ‏چشم او عمل می‌کنند و گزارش به او می‌رسانند. اما هر دوی اینها ‏برای او وسیله هستند. به ابزار امیال و خواست‌های دلبخواهانه او ‏فروکاسته شده‌اند. هیچ میل و خواسته‌ای نمی‌تواند با خواست او ‏برابری کند چه برسد به این که بخواهد ورای خواست او برود. و هرکس ‏چنین کند یا چنین بخواهد در حکم تهدیدی است که باید کلکش کنده ‏شود. ابزار آن هم همانا ترس و زور عریان و شکنجه است.

       زبان مستبد ‏زبان زور، زبان ارعاب، زبان فرمان، زبان تهدید و شکنجه است. هیچ ‏تعامل زبانی، هیچ گفت‌وگویی درکار نیست. فقط گفت و شنود است. او می‌‏گوید مابقی کشور گوش می‌کنند. پرسش فضولی است. زبان سرخ سر سبز به ‏باد می‌دهد. حکم کشور را خسروان دانند و بس. رابطه مستبد با رعیت ‏رابطه فرمان-اطاعت است. فرمان دادن از او و اطاعت کردن از رعیت و ‏زیر دستان. و استقرار و استمرار این وضعیت و رابطه استبدادی است ‏که خود را در فرهنگ سیاسی مردم هم بازتاب می‌دهد. «بنده را با ‏خواست چه کار؟»، «بزرگ‌تری گفته‌اند و کوچک‌تری»، «کی شود هم راز ‏سلطان هرگدا(مولوی)»، و تا زمانی که «از ما بهتران» هستند «آنچه ‏به حساب نیاید ماییم»‏.

       ازاین‌رو منتسکیو در نقد حاکمان شرق می‌نویسد:‏

‏       «در مشرق زمین حاکمان ظالم و مستبد مردم را به بند کشیده‌اند. هرچه ‏سلطان اراده کند به صورت قانون درمی‌آید و رعایا حتی از حق و ‏حقوق ابتدایی خویش محروم‌اند و با ترس و وحشت زندگی می‌کنند. و ‏این گونه رژیم‌های وحشت‌انگیز و جنون‌آمیز انسان‌ها را تحقیر می‌‏کنند و فکر و روح مردم را فلج می‌سازند» و در نامه 34 می‌نویسد:‏

‏       «در ترکیه عثمانی از آغاز حکومت سلاطین تا حالا کسی خنده را روی لب‌های مردم ندیده است».

       نامهء دوم ازبک به خواجهء بزرگ حرمسراست و در آن می‌نویسد:‏

‏       «تو نگهبان با وفای زیباترین زنان ایران هستی و من عزیزترین ‏گنجینه‌هایم را به تو سپرده‌ام کلید درهای حرمسرای من در دست ‏توست... می‌دانم که ستون استوار وفاداری خواهی بود و بلای جان ‏قانون‌شکنان».‏

       در واقع برای ازبک مستبد و دارای حرم‌سرا خواجه دو نقش اساسی ‏دارد؛ «نگهبان گنج‌ها و گنجینه‌های او» و دوم «بلای جان قانون‌‏شکنان» و این دو وظیفه را تحت هر شرایطی «در سکوت شب و در غوغای روز» ‏به یاد داشته باشد. و بعد ادامه می‌دهد:‏

‏       «تو فرمان می‌دهی و زنان من اطاعت می‌کنند و با آن که مطیع اراده ‏آنها هستی وادارشان می‌کنی که حرمت قوانین حرم‌سرا نگهدارند. برای ‏تو مایه افتخار است که خواسته‌های مشروع‌شان را برآورده کنی و بنده ‏مطیع آنها باشی ولی وقتی احساس می‌کنی زنهای حرم‌سرا به قواعد و ‏عفت و ادب توجه ندارند به اریکه قدرت خود بازمی‌گردی و مثل خود ‏من به آنها حکم می‌رانی»(همان ص۴۵)‏

 

خواجه هم فرمان می‌دهد و هم فرمان می‌برد. نه حاکم است و نه ‏محکوم. ابزاری است در خدمت ارباب قدرت و خواسته‌های مشروع زنان و ‏متعلقات او و فقط زمانی فرمان می‌راند که حتی همان دردانه‌های ‏مستبد بخواهند مستبد را دور بزنند. حتی عزیزترین کسان هم نمی‌‏توانند قواعد و قوانین استبداد را به هم بریزند درآن صورت نقش ‏آنها حتی مادون‌ تر انقش یک خواجه می‌شود و فرمان راندن برآنها ‏از سوی خواجه ارباب رواخواهد بود. و کدام زن است که بخواهد و یا ‏حتی بتواند فرمان خواجه پست و بی‌ارزش را برتابد؟

       ازبک می‌نویسد:‏

‏       «به یادداشته باش خواجه! من تو را از پستی و نیستی نجات دادم و تو ‏را که کمترین برده من بودی به این مقام رساندم. از تو می‌خواهم که ‏در مقابل همسران من بی‌نهایت خاضع و فروتن باشی و در ضمن به آنها ‏بفهمانی که باید بی‌چون و چرا فرمانبر تو باشند.»

       مستبد به صراحت خطاب به خواجه می‌گوید تو پست بودی و برده و من ‏ترا از نیستی نجات دادم. یعنی اگر لطف مستبد شامل حال کسی نشود ‏نیست است و پست و اصولاً آدمی محسوب نمی‌شود. و عجیب‌تر این که ‏درباره زنانش می‌گوید «آنها مشترکا بر قلب من حکومت می‌کنند» اما ‏همین زنها کوچک‌ترین اختیاری از خود ندارند و در واقع ارباب ‏آنقدر نسبت به آنها بی‌اعتماد است که کنترل آنها را به دست خواجه ‏که پست‌ترین برده اوست می‌سپارد. استبداد حتی به عزیزترین کسان ‏خود هم اعتماد ندارد. بی‌اعتمادی ویژگی شاخص همه مستبدان تاریخ ‏بوده است تا آنجا که حتی چشم فرزندان و برادران خود را نیز با ‏کوچک‌ترین ظن و گمانی از حدقه درآورده است. او همیشه در هراس است ‏مبادا به او خیانت کنند یا در غیاب او بخواهند متفاوت از آنی باشند ‏که در حضورش بودند.

       در نامهء هفتم، این «فاطمه»، یکی از همسران او، ست که به ازبک می‌نویسد:‏

‏       «پیش از آن که به ازدواج تو درآیم هیچ مردی صورت مرا ندیده بود و ‏تو تنها مردی بودی که اجازه دیدنش را یافتم و البته خواجگان ‏حرم، این هیولاهای هولناک را در صف مردان نمی‌آورم، که کمترین نقص ‏آنها همین مردن نبودن است» ... «ازبک قسم می‌خورم اگر به من اجازه بدهند از این محیط بسته و محدود ‏و از حصار نگهبانانی که ما را احاطه کرده‌اند، بیرون بروم، و به من ‏بگویند که از میان پایتخت همه کشورها یک نفر را انتخاب کنم، بی‌‏تردید ترا انتخاب خواهم کرد. زیرا در این دنیا تنها تو را شایسته ‏دوست داشتن می‌دانم».

       زن در قلمرو استبداد موجودی است پست‌تر از خواجه خاصه آنجا که ‏بخواهد خودسری هم بکند و ارباب را به چالش بکشد. موجودی است محصور ‏و در احاطه قیم‌ها و نگهبانان دائمی، با ذهنی محدود. تنها دلخوشی ‏او این است که در این زندان ارباب از او روی برنگرداند. در خوش‌‏خدمتی با او برای غلبه بر رقبای خود چاپلوسی و تملق را برمی‌‏گزیند. و این رفتاری است که برای دیگر اتباع و رعایای استبداد هم می‌افتد.

       در اصل همه بی‌ارزش و پست هستند. مگر اینکه در خدمت آمال و خواست‌های ‏مستبد باشند. همه در محاصره نگهبانان و گزمگان هستند و تحت کنترل ‏دائمی که افسارشان ازدست نرود. در چنین زندانی بزرگ تنها راه برای ‏برآمدن و بالارفتن چاپلوسی و تملق و خودشیرینی است هرکه چاپلوس‌تر ‏موفق‌تر! در اینجا شایستگی ملاک نیست. آنچه مستبد می‌طلبد خود حقیر‏سازی اتباع و رعایاست که همیشه تمرین کوچک بودن بکنند و هیچ وقت ‏هوای بزرگی، استقلال به سرشان نزند. هیچکس حق ندارد از زندان و ‏حصارهای استبداد بیرون رود حتی زنان او. بی‌اذن او هیچ کاری اتفاق نمی‌افتد.

       جالب‌تر نامه هشتم است از ازبک به دوستش رستم در اصفهان که درآن ‏علت سفر خود را دوری از دربار می‌داند و گریز از دست دشمنان! اما ‏چه نوع دشمنانی؟ ازبک می‌گوید:

‏       «در آغاز جوانی به دربار راه رفتم اما روح من به فسادآلوده نشد. می‌‏خواستم شرف و تقوای خود را حفظ کنم و نقاب از چهره مفسدان ‏بردارم. اما درباریان مرا مفسد دانستند زیرا از تملق و چاپلوسی ‏بیزار بودم و رفتار و کردار تملق‌گویان مرا به حیرت می‌‏انداخت».

       در واقع اشاره می‌کند در ساختار استبدادی قدرت حتی اگر بخواهی شرف و ‏تقوای خودت را حفظ کنی قادر به اینکار نخواهی بود چون شرف و تقوی ‏با چاپلوسی جور درنمی‌آید و برای ماندن در دربار و کنار قدرت تقوی ‏و شرف به درد نمی‌خورد بلکه تملق و چاپلوسی است که کارگر می‌‏افتد. یکی از رذیلت‌هایی که در مرداب استبداد رشد می‌کند همین ‏چاپلوسی است. و در فرهنگ سیاسی ما ایرانیان نیز بازتاب یافته ‏است. تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان! که ‏اعلیحضرت اگر جان بخواهد در طبق اخلاص تقدیم است. و اگر داری زبان ‏چاپلوسی، هست جایت در عزا و هم عروسی!. حلقه به گوش باش و جان نثار ‏و خاک پای همایونی و تصدق حضرت عالی برو و نوکر خانه‌زاد باش و ‏چاکر آستان! بگذار قدم اعلیحضرت همایونی روی تخم چشم باشد. و این ‏رذیل اخلاقی است که نه تنها شهامت مدنی را تحلیل می‌برد و تقوا و ‏شرف انسانی را مخدوش می‌کند بلکه با القا بزرگی و سروری به مستبد ‏او را به مقام خدایی می‌رسانند. به بتی برساخته که شکستنش کار ‏آسانی نیست چه او را نیز بشکنند فردا دوباره یکی دیگر ازدل همین ‏مناسبات بالا خواهد آمد.

       در نامهء نهم، خواجهء بزرگ حرم‌سرا، به ابی، یکی دیگر از خواجگان همراه ‏ارباب نامه می‌نویسد:‏

‏       «مثل من نیستی که در یک زندان هولناک گیر افتاده‌ام، در اطراف من ‏چیزی تغییر نمی‌کند، همیشه همان کسانی را می‌بینم که به دیدنشان ‏عادت کرده‌ام، و غم‌های همیشگی روحم را فرسوده می‌سازد. پنجاه سال ‏زیر بار نگرانی‌ها بوده‌ام و به انجام وظایف خود پرداخته‌ام ‏و در این عمر طولانی حتی یک روز خوش و یک لحظه آرام نداشته‌‏ام».

       منتسکیو در این نامه سعی کرده است وضع روحی و احساسات واقعی ‏خواجگان حرم‌سرا را شرح بدهد. «اسیر در زندان هولناک»، «فرسایش روح ‏به خاطر غم‌های همیشگی»، «و نداشتن حتی یک روز خوش» و این شرح حال ‏همه مردمی است که در سیطره استبداد زندگی می‌کنند. در زندگی آنها ‏چیزی تغییر نمی‌کند چیزها می‌پوسند و تباه می‌شوند همچون زندگی ‏خود آنها. می‌نویسد:

       «اولین اربابی که تصمیم گرفت وظیفه دشوار حرمسرایش را ‏به من بسپارد با تطمیع و تهدید وادارم کرد که این مسئولیت را ‏بپذیرم. از کارهای سخت و طاقت‌فرسایی که داشتم خسته شده بودم. گمان می‌کردم بخت و اقبال به من روی آورده است و ازآن پس آسوده زندگی ‏خواهم کرد... نمی‌دانستم برای همیشه از دست رفته‌ام. امیدوار بودم که ‏احساس آزاردهنده‌ای که به علت اختگی قادر به ارضای آن نبودم ‏در محیط حرم‌سرا آرام خواهد گرفت. اما افسوس!»

       استبداد کارش را با تطمیع و سپس با تهدید پیش می‌برد. و رعیت ‏بیچاره خسته و رنجور تصور می‌کند با راه یافتن به دربار به جرگه ‏بزرگان خواهد پیوست. و آسوده خواهد بود. اما متوجه نیست که ‏در قلمرو استبداد نمی‌توان پیشرفت کرد مگر اینکه اول از همه مردانگی‌‏ات بستانند و اخته‌ات کنند. رعیت فقط در شکل اخته‌شده و معلول و ‏عقیم می‌تواند به جرگه قدرت درآید. زاد و ولد از آن اغنیا و ارباب ‏است. و زمانی که بیدار می‌شوی تازه متوجه می‌شوی «برای همیشه ‏از دست رفته‌ای!». مردی را که عقیم کنند برای همیشه از دست رفته ‏است. مردی که دیگر قدرت باروری ندارد و نمی‌تواند چیزی را ‏در پیرامون خود تغییر دهد. عقیم کلمه‌ای است در قلمرو استبداد ‏در تضاد با سوژگی. اختگی و بی‌سوژگی یکی است و استبداد جز این نمی‌‏طلبد. می‌نویسد:‏

‏       «در حرمسرا مدام چیزهایی را می‌دیدم که مرا تحریک می‌کردند و بعد ‏از ورود به حرم‌سرا دریافتم به چه دامی افتاده‌ام... زیبایی و طنازی ‏زنان از چشم من پنهان نمی‌ماند.. اما پنداری زنان هنر دلربایی‌شان ‏را به نمایش می‌گذاشتند تا مرا متاسف و شرمنده سازند. بدبختی و ‏درماندگی را بیشتر وقتی حس می‌کردم که مرد بی‌نهایت خوشبختی را ‏که ارباب من و فرمانروای حرم‌سرا بود در مقابل خود می‌دیدم و در چنین ‏لحظه رنجباری ناچار بودم زنی را تا خوابگاه اربابم همراهی کنم و ‏هنگامی که به خوابگاه خود بازمی‌گشتم و لباسم را درمی‌‏آوردم، در تنهایی احساس می‌کردم که خشم سراپایم را گرفته است و ‏نومیدی هولناکی به جانم افتاده است».

       هیچ تصویری به دقت و ظرافت پرده از فاجعه هولناک به اندازه این ‏تصویر بر نمی‌دارد. در قلمرو استبداد، ارباب است که لذت می‌برد. ‏ارباب است که دارد. ارباب است که فرمان می‌راند و همه لذایذ جهانی ‏را دراختیار دارد. دیگری حقیر و مادون لیاقت و شایستگی این نعمات ‏را ندارد. مستبد اربابی است بی‌رحم، ملت خویش را عقیم و ‏اخته، شرمسار، نومید و مملو از خشم می‌کند. و همه این کارها را تنها ‏با تکیه بر یک چیز به دست آورده است؛ زور شمشیر و الحکم لمن ‏غلب! ترس و هراس.

       در واقع منتسکیو یادآوری می‌کند آنکه در برابر ‏ارباب و استبداد سرخم می‌کند انسانیت و مردانگی خود را واگذار می‌‏کند و برای همیشه همچون خواجه‌ای عقیم و اخته عمرش تباه شده ‏است. آنکه زانو می‌زند و تن به اختگی می‌دهد و نام خواجه را ‏برخویش می‌پسندد در واقع حکم زندانی با اعمال شاقه، حسرت و نومیدی ‏و خشم را تا آخر عمر با خود خواهد داشت؟ او از ما می‌پرسد کدام یک از ‏شما می‌خواهید در درباری سرشار از نعمت و زنان زیبا و ناز و تنعم ‏باشید اما برای همه عمر عقیم و اخته بمانید؟ آیا زندگی و زنده ‏ماندن ارزش آن را دارد که آدمی یک عمر خود را در اختیار اربابی ‏دیگر بنهد و میل و رغبت و خواست خویش را خاموش کند و به بردگی ‏میل دیگری درآید؟ آیا هیچ دنائت و پستی بیشتری از این می‌توان سراغ ‏گرفت؟

       در نامه دهم، میرزا به دوستش نامه‌ای می‌نویسد و از او می‌خواهد ‏درباره تقوی و فضیلت سخن بگوید. و نامه‌های یازدهم تا چهاردهم ‏پاسخ ازبک است به او درباره سرنوشت قوم تروگلیت. و این نامه‌ها را ‏با این جمله به پایان می‌برد که بدا به حال قومی که جز تقوی و ‏فضیلت یوغ دیگری برگردن بیندازد. و این دقیقاً در تضاد با همانی است ‏که مردمان در قلمرو استبداد با آن مواجهند. مردمی که تقوی و فضیلت ‏را وانهاده‌اند و یوغ بردگی و بندگی را به گردن آویخته‌اند. ‏اینجاست که منتسکیو معتقد است جمهوری از فضیلت تغذیه می‌کند و ‏استبداد از ترس. اگر مردمی با فضیلت باشند و راه تقوی پیش گیرند ‏هیچ وقت آتش‌بیار معرکه استبداد نمی‌شوند. استبداد نمی‌پاید مگر ‏به یاری همه کسانی که خواجگی را بر شرف و مرگ فضیلت‌مندانه ترجیح ‏داده‌اند. استبداد جز به ترس و ارعاب و تهدید نمی‌پاید و آنکه ‏در برابر ترس ارباب زانو می‌زند باید برای همیشه ننگ بردگی را ‏بر پیشانی خود حک شده ببیند. دیالکتیک ارباب و بنده هگل نیز جز این نمی‌گوید. و البته عامل دیگری هم است که در پاییدن و بقای هولناک ‏استبداد در این سرزمین نقش ایفا کرده است. شمشیر نامرئی سلاطین و ‏مستبدان که برخلاف شمشیر بران و مرئی آنها هم ضرباتش هولناک و هم ‏زخم‌هایش عمیق‌تر است؛ خرافات

       در نامه پانزدهم خواجه بزرگ حرم‌سرا به ژاون خواجه سیاه در ارزروم ‏نامه می‌نویسد:‏

‏       «حالا که با ارباب به سوی سرزمین‌های مسیحی‌نشین می‌روی مواظب ‏خودت باش که آلوده پلیدی‌های آن افراد بی‌ایمان نشوی! نمی‌دانم ‏خداوند بزرگ چگونه می‌تواند در میان میلیون‌ها انسان بی‌دین و ‏کافر ترا پیدا کند و مورد لطف و عنایت خود قرار دهد. آرزو دارم ‏ارباب ما دربازگشت به زیارت مکه رود تا در سرزمین فرشتگان ‏بتواند آلودگی‌های زندگی در سرزمین کفار را ازجسم و روح خود ‏بزداید!»

       خرافه مبتلا شدن ذهن است و کژکارکردی آن. و همواره یکی از ابزارهای ‏استبداد برای درهم ریختن قوه استدلال و تعقل و تفکر رعیت بوده ‏است. خرافه اندیشه بدون دلیل است. خواجه‌ای که تمام وجودش را از دست ‏داده و به یک ابزار صرف فروکاسته شده آرزوی سلامتی می‌کند برای ‏اربابی که او را از هستی ساقط کرده است. سندروم استکهلم است. ‏عاشق‌شدن زندانی به زندانبان‌اش. و این تنها در سایه لطف‌های ‏هرازگاهی زندانبان - در اینجا ارباب - در حق خواجه است. منتسکیو با ‏آوردن این جمله از دهان خواجه «که نمی‌دانم خدا چگونه از میان این ‏همه جمعیت ترا پیدا خواهد کرد» نشان می‌دهد که شناخت خواجه از خدا ‏در حد همان شناخت اربابش است. و در واقع ارباب تجسم خدای آسمانی ‏در زمین است. و بندگان نیز جز برای ستایش او خلق نشده‌اند.

       اما در نامه بیست و یکم که ازبک به رئیس خواجه‌های سفید می‌‏نویسد استبداد او به خوبی نمایان می‌شود:‏

‏       «مثل این که متوجه نیستید صاعقه‌ای بالای سر شماست، و می‌تواند شما ‏و غلامان زیر دست شما را به یکباره بسوزاند و به خاکستر تبدیل ‏کند. همه شما برده‌های ناچیز و بی‌مقداری هستید که هر وقت من اراده ‏کنم نیست و نابود خواهید شد. پس وجود شما برای اطاعت از من است و ‏به دنیا آمده‌اید که از قواعد و قوانین مورد نظر من پیروی کنید و ‏هروقت که من اراده کنم جان به جان آفرین تسلیم خواهید کرد و تا ‏وقتی در قید حیات خواهید بود که من بخواهم، و برای خوشبختی‌ام، و ‏عشق‌ها و حتی حسادت‌هایم به شما نیاز داشته باشم و در این جهان شما ‏وظیفه‌ای ندارید جز اطاعت از من و روح و فکر شما نباید دنبال ‏چیز دیگری باشد جز برآوردن خواسته‌های من!»‏

       بله، ازبک نماد استبداد در این مملکت است. تمام اتباع و رعایا همه ‏در خدمت تشفی امیال و تسکین خواست‌های او هستند اصلاً خلق شده‌اند ‏که از وی اطاعت کنند و اگر نکنند؟

‏       «به همه پیامبران و حضرت علی قسم می‌خورم که اگر یک قدم از دایره ‏وظایفی که به عهده شما گذاشته شده است، بیرون بگذارید، همه‌تان را ‏مثل حشره زیر پا خواهم انداخت و نابودتان خواهم کرد».

       زبان او زبان ارعاب و تهدید است و مقدسات او هم برگرفته از دینی ‏سنتی که توجیه‌گر رفتار و اعمال اوست. در واقع همه‌چیز در خدمت ‏اوست. خرافه و دین و سنت باید به گونه‌ای به کار گرفته شوند که ‏مبنای مشروعیت استبداد را تامین و تداوم ببخشند. اس اساس استبداد ‏همین رابطه یک سویه و عمودی فرمان-اطاعت است. و هیچ مولفه‌ای چه ‏از سنت و چه از دین و از اشکال تحریف شده آنها نباید این رابطه ‏عمودی را به هم بزند. و تنها راه حل آن همین زبان تهدید و زور و ‏ارعاب است. زبان ترس که اگر جز این کنید همه را مثل حشره زیر پا ‏له خواهم کرد. این تمام آن صدایی است که در تاریخ ایران به صدا ‏درآمده است.

       در نامهء بیست و چهارم، که رضا به ابراهیم در ازمیر نوشته، شرح حال خود ‏را در پاریس می‌نویسد و از اتفاقاتی که به چشم می‌بیند. منتسکیو ‏در اینجا بسیار هوشمندانه عمل می‌کند و بر استبداد حاکم بر فرانسه ‏طعنه می‌زند. رضا می‌نویسد:

    «پادشاه فرانسه قدرتمندترین سلطان اروپاست... حتی ‏بر روح و فکر رعایایش حکومت می‌کند. مردم را وادار می‌کند که به ‏دلخواه او بیندیشند.. و حتی مدعی شده که دست‌های او قدرت ماوراء ‏طبیعی دارد که می‌تواند با نوازش دست خود بیماران را شفا ‏بدهد»... «افسونگر دیگری هم وجود دارد که از او قوی‌تر است و پیش از او ‏بر فکر و روح مردم تسلط دارد و این افسونگر بزرگ پاپ است که به ‏مردم قبولانده که سه همان یک است و نانی که می‌خورند نان نیست و ‏شرابی که می‌خورند شراب نیست».

       در واقع منتسکیو اشاره می‌کند که استبداد همیشه با پاپ و نهادین ‏دین است که می‌تواند نیرنگ‌های خود را بکار بگیرد و مردم را اسیر ‏دستان خود نگه دارد. زور یا نیرنگ این دو همیشه شگرد استبداد بوده‌اند.

       نامه بیست و ششم نامه ازبک است به رکسانا یکی از زنان خود ‏در حرمسرای اصفهان که پرده از راز دیگری درباره استبداد و نگرش او ‏نسبت به اتباع و رعایا و درکل کشورداری برمی‌دارد. او با دیدن ‏آزادی زنان غرب به وی می‌نویسد:

‏       «رکسانا! چه سعادتی دارید که در سرزمین دلپذیر ایران زندگی می‌‏کنید و نه در این اقلیم زهرآگین، که نه شرم و حیا می‌شناسند و نه ‏تقوی و پاکدامنی را! راستی که چه سعادتی دارید! شما در حرمسرای من ‏زندگی می‌کنید که مرکز معصومیت است و در برابر همه توطئه‌ها آسیب‌‏ناپذیر... حتی ناپدری شما در مهمانی‌ها و جشن‌ها نمی‌تواند لب‌های ‏قشنگ شما را ببیند، زیرا با دهان بند خود لب‌هایتان را می‌‏پوشانید... رکسانای خوشبخت!»

       استبداد عزیزترین کسان خود را در حرم‌سرا در محاصره خواجگان ‏قرار داده است. آنها را شبانه روز و برای تمام عمر اسیر و در قفس ‏حرم‌سرا محبوس کرده است با این حال اسیر خود را خوشبخت می‌پندارد ‏چرا که «از توطئه‌های آسب‌ناپذیر» در امان است. تامین امنیت! واقعیت ‏این است که برداشت ازبک و دیگر مستبدان از امنیت همان محبوس کردن ‏و در قفس نهادن اتباع و رعایا بوده است. توگویی گوسفندان را در آغل می‌کند تا از حمله گرگ در امان باشند. امنیت برای مستبدان یعنی ‏ساخت یک قفس به وسعت یک کشور. و جالب‌تر دلسوزی او نسبت به رکسانا است:

‏       «فراموش نباید کرد اگر ما شما را در محیطی بسته و بسیار محدود نگه می‌داریم و خواجه سرایان را به نگهبانی شما می‌گماریم، و در مقابل ‏هوس‌های شما رفتاری تند و بی‌رحمانه داریم، نه به آن علت است که ‏از بی‌وفایی و خیانت همسران خود واهمه داریم! بلکه منظورمان ‏محافظت شماست».

       حرف استبداد مشخص است. ما شما را حبس کرده‌ایم چون شما را دوست ‏داریم. نمی‌خواهیم صدمه و آسیبی به شما برسد. اینکه این چه نوع ‏دوست‌داشتنی است که معشوق را در قفس می‌کند و بال و پرش را می‌‏چیند تا فکر پرواز به سرش نزند. سنخ آن را باید فقط در هزارتوی ‏ذهن مستبدان جست‌وجو کرد. سیاست عشق محور! سیاستی که به ملت به ‏مثابه معشوق خود نگاه می‌کند و نگران این است که دست ‏اغیار بیفتند. واقعیت اما چیز دیگری است. آنها می‌دانند اگر این قفس‌ها بشکنند دیگر برای مستبدان نه حرمسرایی در کار خواهد بود و نه ‏خواجه سیاه و سفیدی. آزادی با قفس در تضاد است. و عشق نیز. محبوس ‏کردن معشوق در قفس عشق نیست بیماری سیاهدلی است و سیاه‌بخت کردن ‏دیگری.

       زدن آزادی به بهانه امنیت، یکی از همیشگی‌ترین شگردهای ‏استبداد بوده است و باوراندن آن به مردم که بیش از همه به امنیت ‏نیاز دارند و آزادی در نهایت همان حیوانیت است و هرج و مرج. اما ‏مستبد همیشه نگران خود است. در واقع همه اینها را برای تامین منافع ‏خود می‌کند.

       در نامه بیست و هفتم، ازبک به نصیر، خواجهء حرم‌سرا، نامه نوشته و ‏از بیماری خود می‌گوید اما تاکید می‌کند بیماری‌اش پنهان نگه ‏داشته شود چون:

‏       «اگر خواجه‌های حرم‌سرا احساس کنند که به زودی از پا درخواهم ‏آمد، همه‌چیز به هم می‌ریزد و همسران من با وسوسه‌های شیطنت‌آمیز ‏خود که می‌توانند در سنگ اثر بگذارند تسلیم توطئه‌ها خواهند شد و ‏دیگر دستم به آنها نخواهد رسید که بتوانم مجازتشان ‏کنم».

       یعنی استبداد نگران هرج و مرج است و اینکه دیگر کار از کار بگذرد و ‏توان مجازات کردن نداشته باشد. می‌توان درس دیگری از این جمله ‏گرفت و این که استبداد تنها تا زمانی می‌پاید که قدرت مجازات ‏کردن داشته باشد. اگر این قدرت به هر دلیلی از او گرفته شود ازهم می‌‏پاشد. پاییدن استبداد تا زمانی است که بتواند اعمال ترس بکند و ‏وحشت برانگیزد و قدرت سرکوب خود را به نمایش بگذارد.

       بی‌جهت نیست در کتاب نامه‌های ایرانی غیاب بلندمدت ازبک باعث ‏فروپاشی وضعیت حرم‌سرا می‌شود و این را درنامه چهل و هفتم خواجه ‏بزرگ حرم‌سرا به ازبک می‌بینیم؛

‏       «اوضاع حرم‌سرا به صورتی درآمده است که دیگر تحمل‌ناپذیر ‏نیست... زرین حجاب خود را برداشته و همه می‌توانند صورتش را ‏ببینند.... دلیله با کنیز خود به بستر رفته است... دیشب جوانی ‏در باغ حرم‌سرا دیده شده است که توانسته بگریزد... زن‌ها دیگر به تو ‏وفادار نیستند... حالا اگر تو اختیار مطلق به من ندهی که در نظم دادن ‏به امور حرم‌سرا هیچ حد و مرزی نشناسم، وضع از این هم بدتر خواهد ‏شد و باید در انتظار خبرهای بدتر هم بود».

‏       و البته پاسخ ازبک مشخص است:

‏       «به تو اختیار نامحدود و مطلق می‌دهم که به جای من و به نام من ‏همه امور را زیر نظر بگیری... ازاین پس ترس باید بر حرمسرا حکمفرما ‏باشد و کوچک‌ترین خطای زنان حرم‌سرا نباید بی‌مجازات بماند. باید ‏کاری کنید که همه با بهت و درماندگی به شما نگاه کنند. و همه چشم‌ها در مقابل شما گریان باشند.»‏

       سرکوب و اعمال ترس. مجازات بی‌رحمانه اینها هستند راه‌هایی که ‏ازبک برای حل و فصل مسائل خانواده پیشنهاد می‌کند. شگردهای دیرینه ‏استبداد!‏

       البته این قدرت سرکوب این‌بار به غلامی سپرده است که به خاطر ‏اختگی درونش از خشم و حسرت و نفرت به جوش آمده است. قدرت گرفتن ‏خواجه‌ای تحقیر شده وحشتناک‌تر از هر استبدادی است. وقتی عقده‌ها، گره‌ها، نفرت‌های درون با قدرت درآمیخته شوند همان می‌شود که ‏رکسانا درنامه صد و پنجاه وشش شرح می‌دهد:‏

‏       «در حرمسرا تاریکی و وحشت حکمفرما شده است، عزا و ماتم بر همه جا ‏سایه انداخته است. خواجه بی‌صفت و بی‌رحم سرپرستی حرم‌سرا را برعهده ‏گرفته است.. در هر لحظه به شکلی آتش خشم و ‌هاری خود را بر سر ما فرو می‌ریزد... دیگر هیچ کاری جز گریه کردن نداریم.»(همان، ص۴۰۹)‏

       و اما در قلمرو استبداد هر نوع اتخاذ تصمیمی مغایر و مخالف با ‏خواست ارباب عقوبتی سهمگین دارد. اما استبداد هرچند هم با بی‌رحمی ‏و سفاکی و مجازات و ترس خواست‌های خود را اعمال کند مردمان زیر ‏به شیوه خاص خود مقاومت را شکل خواهند داد. و این مقاومت را ‏در آخرین نامه کتاب یعنی نامه رکسانا به ازبک می‌بینیم؛

‏       «چرا گمان می‌کردی که من آنقدر ابله و ساده لوحم! که تنها برای ‏ارضای تمایلات و هوس‌های تو به دنیا آمده‌ام؟ و تنها تو باید ‏در این دنیا کامران و کامروا باشی! و همه تمایلات مرا زیر ‏پا بگذاری. نه! من در عین حال که ظاهراً برده توام همیشه آزاد بودم و ‏روح من همیشه آزاد و مستقل خواهد بود... در این سال‌ها گمان می‌‏کردی که من نمی‌توانم کسی جز تو را دوست بدارم اما اگر می‌توانستی ‏مرا بشناسی می‌فهمیدی که تنها کینه و نفرت تو در دل من بود و بس!»‏

       منتسکیو کتاب را با طغیان رکسانا و در عین‌حال مرگ او به پایان می‌‏برد. مرگی که آخرین ضربه را بر روح استبداد و ساده لوحی‌اش وارد می‌‏کند که همه چیز ممکلت را نمی‌توان با تکیه بر زور و مجازات و ‏خواجگان و گزمکان اداره کرد. ممکن است با تکیه بر ترس آزادی را ‏در قفس محبوس کنید اما روح آزاد را نمی‌توان در قفس حبس نمی‌کرد. و ‏این ستیز آزادی با استبداد است. نمی‌تواند روح آزاد را بکشد تنها ‏به شکل گرفتن شخصیت‌هایی فریبکار و دو چهره از نوع رکسانا کمک می‌‏کند. شخصیت‌هایی چندچهره که تنها ساده‌لوحی استبداد به آن دامن می‌‏زند. هرچه ترس و مجازات بیشتر، چندچهرگی مردم و اتباع و رعایا ‏بیشتر! این شگرد بقاست! بقای توده‌هایی که از غریزه خود تغذیه می‌‏کنند. باری استبداد از ترس تغذیه می‌کند و رعایا از غریزه. و این ‏چرخه منحوس ادامه می‌یابد تا آن دم که زهر مرگ کار خود را ‏بکند. آخرین جملات رکساناست که می‌خوانیم:‏

‏       «زهر دارد مرا ازپای درمی‌آورد. نیروی من به پایان رسیده است و ‏قلم از دست من فرو می‌افتد و احساس می‌کنم کینه‌ای در دل من نهفته ‏است، مثل خود من به سوی نابودی می‌رود... من دارم... می‌میرم... »

       و ‏این کلام نهایی منتکسیو است به همه مستبدانی که تنها باتکیه برترس ‏حکومت می‌کنند؛

‏       «در سرزمین استبداد جز تخم کینه و رنج نمی‌روید».

http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/85339/

بازگشت به خانه