تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
استبداد از ترس تغذیه میکند!
(نگاهی به کتاب «نامه های ايرانی»، نوشتهء مُنتسکیو)
قربان عباسی
کتاب «نامههای ایرانی»، اثر ماندگار منتسکیو، فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی است که ترجمهء آن در 1387 منتشر شده. این کتاب که در شکل یک رمان مکاتبهای نگاشته شده آرا و دیدگاههای او را بهخوبی درباره خودکامگی و ترس بازتاب میدهد. در این کتاب دو دوست به نامهای ازبک و ریکا، دو بزرگزادهء ثروتمند ایرانی به فرانسه میروند و در نامههایی که به دوستان خود مینویسند اوضاع روزگار را به زبانی ساده برای ما شرح میدهند.
هدف بررسی تمام این کتاب و درونمایهء 161 نامه آن نیست بلکه بیشتر کوشش میکنم شمهای از اندیشهها و نگرشهای منتسکیو را دربارهء استبداد استخراج کنم که چگونه با ظرافت و هوشمندی ویژه خود از وضعیت روانی مستبد و افراد اسیر در دست او سخن میگوید. ازبک حرمسرای خود را در اصفهان رها کرده و پا به جهان تازهای نهاده است که زمین تا آسمان با آنچه دیده و زیسته متفاوت است. حرمسرا نماد و بازتابدهنده حرم سلطان و سلاطین ایرانی است. زیستگاه استبداد و جایی که در آن به سر میبرد. اشاراتی که منتسکیو به وضع و احوال ساکنان این حرمسرا و نگاه ازبک به زنان حرمسرا و خواجگان ساکن در آن انداخته نهتنها دورازواقعیت نیست بلکه بهروشنی منعکسکننده هرآن چیزی است که در این سرزمین برای سدهها و بلکه هزارهها پاییده است.
خواجه بزرگ در نامهای مینویسد که خواجههای حرم- مردان اختهشده - که در میان زنان زیبا و طناز به سر میبرند، وظیفهء بسیار دشواری بر دوش دارند. زنها از آنها نفرت دارند و درعینحال ناچارند از خواجهها پیروی کنند. و خواجهها از یک سو باید خدمتکار و فرمانبردار زنهای حرم باشند و برای انجام دستورات آنها به هر کاری تن بدهند و از سوی دیگر باید پاسدار زنها باشند و وادارشان کنند که یک قدم کج برندارند و به قوانین حاکم بر حرمسرا احترام بگذارند. خواجه بزرگ حرمسرا در این نامه مینویسد:
«هرچند که در خدمت ارباب ولینعمت خود هستم و به خاطر او نظم را درحرمسرا برقرار میکنم، ولی هنگامی میبینم که زنها از من فرمان میبرند، در اعماق قلب خود احساس خوشنودی میکنم».
فرد خواجه فردی است که استبداد او را اخته کرده است و مردانگیاش را از او ستانده است. مردی امرد که هیچ وظیفهای جز پاییدن و نگهبانی از دیگر متعلقات و داراییهای مادی و جنسی خدایگان خود ندارد. تمام تحرک او به دربار و چهاردیواریهای اندرونی و دیواربست محدود میشود. او سوژگی خود را ازدستداده و خود به ابژهای صرف فروکاسته شده است. او هیچ انگیزه و آمالی از خود ندارد. تنها ابزاری است در خدمت تحقق اراده ارباب. انسان بدون ارادهای که مشیت خود را پذیرفته و به آن تن داده است. هرچه هست از آن ارباب، پادشاه، سالار و سروران است و خسروان. زندگی او تا زمانی است که وسیله بودن خود را ثابت کند و اگر بخواهد کوچکترین قدمی ازمسیری که برای او انتخاب شده است کج بردارد جانش را نیز ازدست میدهد. او مرد نیست. زن هم نیست. موجودی است برساخته استبداد و نهاد خودکامگی که نه از لذت زنانه برخوردار است و نه از لذت مردانه. موجودی است خنثی و ترس زده. یک ابزار ساده و دستکاری شده که شهامتش را ازدست داده و تنها دلخوشی او برآوردن خواستههای آقابالاسر است و کسب رضایت.
خواجه نمود و نماد همه گزمگان و محتسبهاست. در نظام استبدادی حریم سلطان کل مملکت است. در غیاب قانون میتواند هر دختر و زنی را که میلش پسند کند به دربارفراخواند و هر زنی را که از دیده افتاده است از دربار براند. زندگی هیچ فردی آنقدر ارزش ندارد که خاطر اعلیحضرت همایونی به خاطر آن مکدر شود. رعیت هم هیچ تکلیفی جز ستایش او ندارد. اما همین خواجه که برساخته استبداد شرق است میگوید وقتی زنها ازمن فرمان میبرند در اعماق قلب خود احساس رضایت میکنم. موجودی فرمانپذیر که در اشتیاق فرمان دادن است و نشاندادن اندکی از قدرت خود. قدرتی که متزلزل است و هرآن ممکن است همچون گلولهای کمانه کرده دوباره به طرف او برگردد. ازاین روست که مینویسد:
«ارباب ولینعمت ما هرچند که پشتیبان ماست و از ما میخواهد که دقیق و سختگیر باشیم، اما زنهای حرم، هر شب که در خلوت از شوهر خود دلبری میکنند، از ما بد میگویند و ارباب درآن حال هرچیز را از زنان خود میپذیرد و ناگهان از جا درمیرود و ما را به سختی تنبیه میکند».
یکی از خصیصههای مستبد هم تزلزل روانی اوست و بیثباتی شخصیت او. شخصیتی دمدمی مزاج که هرآن میتواند تصمیم خود را عوض کند چون به کسی پاسخگو نیست و او دلبخواهانه عمل میکند. شخصیتی که بسته به حال خوشش میتوان نظرش را عوض کرد. در واقع مثلث زیستی استبداد متشکل از همین سه عنصر است؛ مستبد، زنان او و خواجگان. رعیت بیچاره یا جز زنان است - آن گروهی که عیش و لذت او را فراهم میکنند و تن و روان خویش را در خدمت او مینهد و یا جز خواجگان که در حکم گوش و چشم او عمل میکنند و گزارش به او میرسانند. اما هر دوی اینها برای او وسیله هستند. به ابزار امیال و خواستهای دلبخواهانه او فروکاسته شدهاند. هیچ میل و خواستهای نمیتواند با خواست او برابری کند چه برسد به این که بخواهد ورای خواست او برود. و هرکس چنین کند یا چنین بخواهد در حکم تهدیدی است که باید کلکش کنده شود. ابزار آن هم همانا ترس و زور عریان و شکنجه است.
زبان مستبد زبان زور، زبان ارعاب، زبان فرمان، زبان تهدید و شکنجه است. هیچ تعامل زبانی، هیچ گفتوگویی درکار نیست. فقط گفت و شنود است. او میگوید مابقی کشور گوش میکنند. پرسش فضولی است. زبان سرخ سر سبز به باد میدهد. حکم کشور را خسروان دانند و بس. رابطه مستبد با رعیت رابطه فرمان-اطاعت است. فرمان دادن از او و اطاعت کردن از رعیت و زیر دستان. و استقرار و استمرار این وضعیت و رابطه استبدادی است که خود را در فرهنگ سیاسی مردم هم بازتاب میدهد. «بنده را با خواست چه کار؟»، «بزرگتری گفتهاند و کوچکتری»، «کی شود هم راز سلطان هرگدا(مولوی)»، و تا زمانی که «از ما بهتران» هستند «آنچه به حساب نیاید ماییم».
ازاینرو منتسکیو در نقد حاکمان شرق مینویسد:
«در مشرق زمین حاکمان ظالم و مستبد مردم را به بند کشیدهاند. هرچه سلطان اراده کند به صورت قانون درمیآید و رعایا حتی از حق و حقوق ابتدایی خویش محروماند و با ترس و وحشت زندگی میکنند. و این گونه رژیمهای وحشتانگیز و جنونآمیز انسانها را تحقیر میکنند و فکر و روح مردم را فلج میسازند» و در نامه 34 مینویسد:
«در ترکیه عثمانی از آغاز حکومت سلاطین تا حالا کسی خنده را روی لبهای مردم ندیده است».
نامهء دوم ازبک به خواجهء بزرگ حرمسراست و در آن مینویسد:
«تو نگهبان با وفای زیباترین زنان ایران هستی و من عزیزترین گنجینههایم را به تو سپردهام کلید درهای حرمسرای من در دست توست... میدانم که ستون استوار وفاداری خواهی بود و بلای جان قانونشکنان».
در واقع برای ازبک مستبد و دارای حرمسرا خواجه دو نقش اساسی دارد؛ «نگهبان گنجها و گنجینههای او» و دوم «بلای جان قانونشکنان» و این دو وظیفه را تحت هر شرایطی «در سکوت شب و در غوغای روز» به یاد داشته باشد. و بعد ادامه میدهد:
«تو فرمان میدهی و زنان من اطاعت میکنند و با آن که مطیع اراده آنها هستی وادارشان میکنی که حرمت قوانین حرمسرا نگهدارند. برای تو مایه افتخار است که خواستههای مشروعشان را برآورده کنی و بنده مطیع آنها باشی ولی وقتی احساس میکنی زنهای حرمسرا به قواعد و عفت و ادب توجه ندارند به اریکه قدرت خود بازمیگردی و مثل خود من به آنها حکم میرانی»(همان ص۴۵)
خواجه هم فرمان میدهد و هم فرمان میبرد. نه حاکم است و نه محکوم. ابزاری است در خدمت ارباب قدرت و خواستههای مشروع زنان و متعلقات او و فقط زمانی فرمان میراند که حتی همان دردانههای مستبد بخواهند مستبد را دور بزنند. حتی عزیزترین کسان هم نمیتوانند قواعد و قوانین استبداد را به هم بریزند درآن صورت نقش آنها حتی مادون تر انقش یک خواجه میشود و فرمان راندن برآنها از سوی خواجه ارباب رواخواهد بود. و کدام زن است که بخواهد و یا حتی بتواند فرمان خواجه پست و بیارزش را برتابد؟
ازبک مینویسد:
«به یادداشته باش خواجه! من تو را از پستی و نیستی نجات دادم و تو را که کمترین برده من بودی به این مقام رساندم. از تو میخواهم که در مقابل همسران من بینهایت خاضع و فروتن باشی و در ضمن به آنها بفهمانی که باید بیچون و چرا فرمانبر تو باشند.»
مستبد به صراحت خطاب به خواجه میگوید تو پست بودی و برده و من ترا از نیستی نجات دادم. یعنی اگر لطف مستبد شامل حال کسی نشود نیست است و پست و اصولاً آدمی محسوب نمیشود. و عجیبتر این که درباره زنانش میگوید «آنها مشترکا بر قلب من حکومت میکنند» اما همین زنها کوچکترین اختیاری از خود ندارند و در واقع ارباب آنقدر نسبت به آنها بیاعتماد است که کنترل آنها را به دست خواجه که پستترین برده اوست میسپارد. استبداد حتی به عزیزترین کسان خود هم اعتماد ندارد. بیاعتمادی ویژگی شاخص همه مستبدان تاریخ بوده است تا آنجا که حتی چشم فرزندان و برادران خود را نیز با کوچکترین ظن و گمانی از حدقه درآورده است. او همیشه در هراس است مبادا به او خیانت کنند یا در غیاب او بخواهند متفاوت از آنی باشند که در حضورش بودند.
در نامهء هفتم، این «فاطمه»، یکی از همسران او، ست که به ازبک مینویسد:
«پیش از آن که به ازدواج تو درآیم هیچ مردی صورت مرا ندیده بود و تو تنها مردی بودی که اجازه دیدنش را یافتم و البته خواجگان حرم، این هیولاهای هولناک را در صف مردان نمیآورم، که کمترین نقص آنها همین مردن نبودن است» ... «ازبک قسم میخورم اگر به من اجازه بدهند از این محیط بسته و محدود و از حصار نگهبانانی که ما را احاطه کردهاند، بیرون بروم، و به من بگویند که از میان پایتخت همه کشورها یک نفر را انتخاب کنم، بیتردید ترا انتخاب خواهم کرد. زیرا در این دنیا تنها تو را شایسته دوست داشتن میدانم».
زن در قلمرو استبداد موجودی است پستتر از خواجه خاصه آنجا که بخواهد خودسری هم بکند و ارباب را به چالش بکشد. موجودی است محصور و در احاطه قیمها و نگهبانان دائمی، با ذهنی محدود. تنها دلخوشی او این است که در این زندان ارباب از او روی برنگرداند. در خوشخدمتی با او برای غلبه بر رقبای خود چاپلوسی و تملق را برمیگزیند. و این رفتاری است که برای دیگر اتباع و رعایای استبداد هم میافتد.
در اصل همه بیارزش و پست هستند. مگر اینکه در خدمت آمال و خواستهای مستبد باشند. همه در محاصره نگهبانان و گزمگان هستند و تحت کنترل دائمی که افسارشان ازدست نرود. در چنین زندانی بزرگ تنها راه برای برآمدن و بالارفتن چاپلوسی و تملق و خودشیرینی است هرکه چاپلوستر موفقتر! در اینجا شایستگی ملاک نیست. آنچه مستبد میطلبد خود حقیرسازی اتباع و رعایاست که همیشه تمرین کوچک بودن بکنند و هیچ وقت هوای بزرگی، استقلال به سرشان نزند. هیچکس حق ندارد از زندان و حصارهای استبداد بیرون رود حتی زنان او. بیاذن او هیچ کاری اتفاق نمیافتد.
جالبتر نامه هشتم است از ازبک به دوستش رستم در اصفهان که درآن علت سفر خود را دوری از دربار میداند و گریز از دست دشمنان! اما چه نوع دشمنانی؟ ازبک میگوید:
«در آغاز جوانی به دربار راه رفتم اما روح من به فسادآلوده نشد. میخواستم شرف و تقوای خود را حفظ کنم و نقاب از چهره مفسدان بردارم. اما درباریان مرا مفسد دانستند زیرا از تملق و چاپلوسی بیزار بودم و رفتار و کردار تملقگویان مرا به حیرت میانداخت».
در واقع اشاره میکند در ساختار استبدادی قدرت حتی اگر بخواهی شرف و تقوای خودت را حفظ کنی قادر به اینکار نخواهی بود چون شرف و تقوی با چاپلوسی جور درنمیآید و برای ماندن در دربار و کنار قدرت تقوی و شرف به درد نمیخورد بلکه تملق و چاپلوسی است که کارگر میافتد. یکی از رذیلتهایی که در مرداب استبداد رشد میکند همین چاپلوسی است. و در فرهنگ سیاسی ما ایرانیان نیز بازتاب یافته است. تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان! که اعلیحضرت اگر جان بخواهد در طبق اخلاص تقدیم است. و اگر داری زبان چاپلوسی، هست جایت در عزا و هم عروسی!. حلقه به گوش باش و جان نثار و خاک پای همایونی و تصدق حضرت عالی برو و نوکر خانهزاد باش و چاکر آستان! بگذار قدم اعلیحضرت همایونی روی تخم چشم باشد. و این رذیل اخلاقی است که نه تنها شهامت مدنی را تحلیل میبرد و تقوا و شرف انسانی را مخدوش میکند بلکه با القا بزرگی و سروری به مستبد او را به مقام خدایی میرسانند. به بتی برساخته که شکستنش کار آسانی نیست چه او را نیز بشکنند فردا دوباره یکی دیگر ازدل همین مناسبات بالا خواهد آمد.
در نامهء نهم، خواجهء بزرگ حرمسرا، به ابی، یکی دیگر از خواجگان همراه ارباب نامه مینویسد:
«مثل من نیستی که در یک زندان هولناک گیر افتادهام، در اطراف من چیزی تغییر نمیکند، همیشه همان کسانی را میبینم که به دیدنشان عادت کردهام، و غمهای همیشگی روحم را فرسوده میسازد. پنجاه سال زیر بار نگرانیها بودهام و به انجام وظایف خود پرداختهام و در این عمر طولانی حتی یک روز خوش و یک لحظه آرام نداشتهام».
منتسکیو در این نامه سعی کرده است وضع روحی و احساسات واقعی خواجگان حرمسرا را شرح بدهد. «اسیر در زندان هولناک»، «فرسایش روح به خاطر غمهای همیشگی»، «و نداشتن حتی یک روز خوش» و این شرح حال همه مردمی است که در سیطره استبداد زندگی میکنند. در زندگی آنها چیزی تغییر نمیکند چیزها میپوسند و تباه میشوند همچون زندگی خود آنها. مینویسد:
«اولین اربابی که تصمیم گرفت وظیفه دشوار حرمسرایش را به من بسپارد با تطمیع و تهدید وادارم کرد که این مسئولیت را بپذیرم. از کارهای سخت و طاقتفرسایی که داشتم خسته شده بودم. گمان میکردم بخت و اقبال به من روی آورده است و ازآن پس آسوده زندگی خواهم کرد... نمیدانستم برای همیشه از دست رفتهام. امیدوار بودم که احساس آزاردهندهای که به علت اختگی قادر به ارضای آن نبودم در محیط حرمسرا آرام خواهد گرفت. اما افسوس!»
استبداد کارش را با تطمیع و سپس با تهدید پیش میبرد. و رعیت بیچاره خسته و رنجور تصور میکند با راه یافتن به دربار به جرگه بزرگان خواهد پیوست. و آسوده خواهد بود. اما متوجه نیست که در قلمرو استبداد نمیتوان پیشرفت کرد مگر اینکه اول از همه مردانگیات بستانند و اختهات کنند. رعیت فقط در شکل اختهشده و معلول و عقیم میتواند به جرگه قدرت درآید. زاد و ولد از آن اغنیا و ارباب است. و زمانی که بیدار میشوی تازه متوجه میشوی «برای همیشه از دست رفتهای!». مردی را که عقیم کنند برای همیشه از دست رفته است. مردی که دیگر قدرت باروری ندارد و نمیتواند چیزی را در پیرامون خود تغییر دهد. عقیم کلمهای است در قلمرو استبداد در تضاد با سوژگی. اختگی و بیسوژگی یکی است و استبداد جز این نمیطلبد. مینویسد:
«در حرمسرا مدام چیزهایی را میدیدم که مرا تحریک میکردند و بعد از ورود به حرمسرا دریافتم به چه دامی افتادهام... زیبایی و طنازی زنان از چشم من پنهان نمیماند.. اما پنداری زنان هنر دلرباییشان را به نمایش میگذاشتند تا مرا متاسف و شرمنده سازند. بدبختی و درماندگی را بیشتر وقتی حس میکردم که مرد بینهایت خوشبختی را که ارباب من و فرمانروای حرمسرا بود در مقابل خود میدیدم و در چنین لحظه رنجباری ناچار بودم زنی را تا خوابگاه اربابم همراهی کنم و هنگامی که به خوابگاه خود بازمیگشتم و لباسم را درمیآوردم، در تنهایی احساس میکردم که خشم سراپایم را گرفته است و نومیدی هولناکی به جانم افتاده است».
هیچ تصویری به دقت و ظرافت پرده از فاجعه هولناک به اندازه این تصویر بر نمیدارد. در قلمرو استبداد، ارباب است که لذت میبرد. ارباب است که دارد. ارباب است که فرمان میراند و همه لذایذ جهانی را دراختیار دارد. دیگری حقیر و مادون لیاقت و شایستگی این نعمات را ندارد. مستبد اربابی است بیرحم، ملت خویش را عقیم و اخته، شرمسار، نومید و مملو از خشم میکند. و همه این کارها را تنها با تکیه بر یک چیز به دست آورده است؛ زور شمشیر و الحکم لمن غلب! ترس و هراس.
در واقع منتسکیو یادآوری میکند آنکه در برابر ارباب و استبداد سرخم میکند انسانیت و مردانگی خود را واگذار میکند و برای همیشه همچون خواجهای عقیم و اخته عمرش تباه شده است. آنکه زانو میزند و تن به اختگی میدهد و نام خواجه را برخویش میپسندد در واقع حکم زندانی با اعمال شاقه، حسرت و نومیدی و خشم را تا آخر عمر با خود خواهد داشت؟ او از ما میپرسد کدام یک از شما میخواهید در درباری سرشار از نعمت و زنان زیبا و ناز و تنعم باشید اما برای همه عمر عقیم و اخته بمانید؟ آیا زندگی و زنده ماندن ارزش آن را دارد که آدمی یک عمر خود را در اختیار اربابی دیگر بنهد و میل و رغبت و خواست خویش را خاموش کند و به بردگی میل دیگری درآید؟ آیا هیچ دنائت و پستی بیشتری از این میتوان سراغ گرفت؟
در نامه دهم، میرزا به دوستش نامهای مینویسد و از او میخواهد درباره تقوی و فضیلت سخن بگوید. و نامههای یازدهم تا چهاردهم پاسخ ازبک است به او درباره سرنوشت قوم تروگلیت. و این نامهها را با این جمله به پایان میبرد که بدا به حال قومی که جز تقوی و فضیلت یوغ دیگری برگردن بیندازد. و این دقیقاً در تضاد با همانی است که مردمان در قلمرو استبداد با آن مواجهند. مردمی که تقوی و فضیلت را وانهادهاند و یوغ بردگی و بندگی را به گردن آویختهاند. اینجاست که منتسکیو معتقد است جمهوری از فضیلت تغذیه میکند و استبداد از ترس. اگر مردمی با فضیلت باشند و راه تقوی پیش گیرند هیچ وقت آتشبیار معرکه استبداد نمیشوند. استبداد نمیپاید مگر به یاری همه کسانی که خواجگی را بر شرف و مرگ فضیلتمندانه ترجیح دادهاند. استبداد جز به ترس و ارعاب و تهدید نمیپاید و آنکه در برابر ترس ارباب زانو میزند باید برای همیشه ننگ بردگی را بر پیشانی خود حک شده ببیند. دیالکتیک ارباب و بنده هگل نیز جز این نمیگوید. و البته عامل دیگری هم است که در پاییدن و بقای هولناک استبداد در این سرزمین نقش ایفا کرده است. شمشیر نامرئی سلاطین و مستبدان که برخلاف شمشیر بران و مرئی آنها هم ضرباتش هولناک و هم زخمهایش عمیقتر است؛ خرافات
در نامه پانزدهم خواجه بزرگ حرمسرا به ژاون خواجه سیاه در ارزروم نامه مینویسد:
«حالا که با ارباب به سوی سرزمینهای مسیحینشین میروی مواظب خودت باش که آلوده پلیدیهای آن افراد بیایمان نشوی! نمیدانم خداوند بزرگ چگونه میتواند در میان میلیونها انسان بیدین و کافر ترا پیدا کند و مورد لطف و عنایت خود قرار دهد. آرزو دارم ارباب ما دربازگشت به زیارت مکه رود تا در سرزمین فرشتگان بتواند آلودگیهای زندگی در سرزمین کفار را ازجسم و روح خود بزداید!»
خرافه مبتلا شدن ذهن است و کژکارکردی آن. و همواره یکی از ابزارهای استبداد برای درهم ریختن قوه استدلال و تعقل و تفکر رعیت بوده است. خرافه اندیشه بدون دلیل است. خواجهای که تمام وجودش را از دست داده و به یک ابزار صرف فروکاسته شده آرزوی سلامتی میکند برای اربابی که او را از هستی ساقط کرده است. سندروم استکهلم است. عاشقشدن زندانی به زندانباناش. و این تنها در سایه لطفهای هرازگاهی زندانبان - در اینجا ارباب - در حق خواجه است. منتسکیو با آوردن این جمله از دهان خواجه «که نمیدانم خدا چگونه از میان این همه جمعیت ترا پیدا خواهد کرد» نشان میدهد که شناخت خواجه از خدا در حد همان شناخت اربابش است. و در واقع ارباب تجسم خدای آسمانی در زمین است. و بندگان نیز جز برای ستایش او خلق نشدهاند.
اما در نامه بیست و یکم که ازبک به رئیس خواجههای سفید مینویسد استبداد او به خوبی نمایان میشود:
«مثل این که متوجه نیستید صاعقهای بالای سر شماست، و میتواند شما و غلامان زیر دست شما را به یکباره بسوزاند و به خاکستر تبدیل کند. همه شما بردههای ناچیز و بیمقداری هستید که هر وقت من اراده کنم نیست و نابود خواهید شد. پس وجود شما برای اطاعت از من است و به دنیا آمدهاید که از قواعد و قوانین مورد نظر من پیروی کنید و هروقت که من اراده کنم جان به جان آفرین تسلیم خواهید کرد و تا وقتی در قید حیات خواهید بود که من بخواهم، و برای خوشبختیام، و عشقها و حتی حسادتهایم به شما نیاز داشته باشم و در این جهان شما وظیفهای ندارید جز اطاعت از من و روح و فکر شما نباید دنبال چیز دیگری باشد جز برآوردن خواستههای من!»
بله، ازبک نماد استبداد در این مملکت است. تمام اتباع و رعایا همه در خدمت تشفی امیال و تسکین خواستهای او هستند اصلاً خلق شدهاند که از وی اطاعت کنند و اگر نکنند؟
«به همه پیامبران و حضرت علی قسم میخورم که اگر یک قدم از دایره وظایفی که به عهده شما گذاشته شده است، بیرون بگذارید، همهتان را مثل حشره زیر پا خواهم انداخت و نابودتان خواهم کرد».
زبان او زبان ارعاب و تهدید است و مقدسات او هم برگرفته از دینی سنتی که توجیهگر رفتار و اعمال اوست. در واقع همهچیز در خدمت اوست. خرافه و دین و سنت باید به گونهای به کار گرفته شوند که مبنای مشروعیت استبداد را تامین و تداوم ببخشند. اس اساس استبداد همین رابطه یک سویه و عمودی فرمان-اطاعت است. و هیچ مولفهای چه از سنت و چه از دین و از اشکال تحریف شده آنها نباید این رابطه عمودی را به هم بزند. و تنها راه حل آن همین زبان تهدید و زور و ارعاب است. زبان ترس که اگر جز این کنید همه را مثل حشره زیر پا له خواهم کرد. این تمام آن صدایی است که در تاریخ ایران به صدا درآمده است.
در نامهء بیست و چهارم، که رضا به ابراهیم در ازمیر نوشته، شرح حال خود را در پاریس مینویسد و از اتفاقاتی که به چشم میبیند. منتسکیو در اینجا بسیار هوشمندانه عمل میکند و بر استبداد حاکم بر فرانسه طعنه میزند. رضا مینویسد:
«پادشاه فرانسه قدرتمندترین سلطان اروپاست... حتی بر روح و فکر رعایایش حکومت میکند. مردم را وادار میکند که به دلخواه او بیندیشند.. و حتی مدعی شده که دستهای او قدرت ماوراء طبیعی دارد که میتواند با نوازش دست خود بیماران را شفا بدهد»... «افسونگر دیگری هم وجود دارد که از او قویتر است و پیش از او بر فکر و روح مردم تسلط دارد و این افسونگر بزرگ پاپ است که به مردم قبولانده که سه همان یک است و نانی که میخورند نان نیست و شرابی که میخورند شراب نیست».
در واقع منتسکیو اشاره میکند که استبداد همیشه با پاپ و نهادین دین است که میتواند نیرنگهای خود را بکار بگیرد و مردم را اسیر دستان خود نگه دارد. زور یا نیرنگ این دو همیشه شگرد استبداد بودهاند.
نامه بیست و ششم نامه ازبک است به رکسانا یکی از زنان خود در حرمسرای اصفهان که پرده از راز دیگری درباره استبداد و نگرش او نسبت به اتباع و رعایا و درکل کشورداری برمیدارد. او با دیدن آزادی زنان غرب به وی مینویسد:
«رکسانا! چه سعادتی دارید که در سرزمین دلپذیر ایران زندگی میکنید و نه در این اقلیم زهرآگین، که نه شرم و حیا میشناسند و نه تقوی و پاکدامنی را! راستی که چه سعادتی دارید! شما در حرمسرای من زندگی میکنید که مرکز معصومیت است و در برابر همه توطئهها آسیبناپذیر... حتی ناپدری شما در مهمانیها و جشنها نمیتواند لبهای قشنگ شما را ببیند، زیرا با دهان بند خود لبهایتان را میپوشانید... رکسانای خوشبخت!»
استبداد عزیزترین کسان خود را در حرمسرا در محاصره خواجگان قرار داده است. آنها را شبانه روز و برای تمام عمر اسیر و در قفس حرمسرا محبوس کرده است با این حال اسیر خود را خوشبخت میپندارد چرا که «از توطئههای آسبناپذیر» در امان است. تامین امنیت! واقعیت این است که برداشت ازبک و دیگر مستبدان از امنیت همان محبوس کردن و در قفس نهادن اتباع و رعایا بوده است. توگویی گوسفندان را در آغل میکند تا از حمله گرگ در امان باشند. امنیت برای مستبدان یعنی ساخت یک قفس به وسعت یک کشور. و جالبتر دلسوزی او نسبت به رکسانا است:
«فراموش نباید کرد اگر ما شما را در محیطی بسته و بسیار محدود نگه میداریم و خواجه سرایان را به نگهبانی شما میگماریم، و در مقابل هوسهای شما رفتاری تند و بیرحمانه داریم، نه به آن علت است که از بیوفایی و خیانت همسران خود واهمه داریم! بلکه منظورمان محافظت شماست».
حرف استبداد مشخص است. ما شما را حبس کردهایم چون شما را دوست داریم. نمیخواهیم صدمه و آسیبی به شما برسد. اینکه این چه نوع دوستداشتنی است که معشوق را در قفس میکند و بال و پرش را میچیند تا فکر پرواز به سرش نزند. سنخ آن را باید فقط در هزارتوی ذهن مستبدان جستوجو کرد. سیاست عشق محور! سیاستی که به ملت به مثابه معشوق خود نگاه میکند و نگران این است که دست اغیار بیفتند. واقعیت اما چیز دیگری است. آنها میدانند اگر این قفسها بشکنند دیگر برای مستبدان نه حرمسرایی در کار خواهد بود و نه خواجه سیاه و سفیدی. آزادی با قفس در تضاد است. و عشق نیز. محبوس کردن معشوق در قفس عشق نیست بیماری سیاهدلی است و سیاهبخت کردن دیگری.
زدن آزادی به بهانه امنیت، یکی از همیشگیترین شگردهای استبداد بوده است و باوراندن آن به مردم که بیش از همه به امنیت نیاز دارند و آزادی در نهایت همان حیوانیت است و هرج و مرج. اما مستبد همیشه نگران خود است. در واقع همه اینها را برای تامین منافع خود میکند.
در نامه بیست و هفتم، ازبک به نصیر، خواجهء حرمسرا، نامه نوشته و از بیماری خود میگوید اما تاکید میکند بیماریاش پنهان نگه داشته شود چون:
«اگر خواجههای حرمسرا احساس کنند که به زودی از پا درخواهم آمد، همهچیز به هم میریزد و همسران من با وسوسههای شیطنتآمیز خود که میتوانند در سنگ اثر بگذارند تسلیم توطئهها خواهند شد و دیگر دستم به آنها نخواهد رسید که بتوانم مجازتشان کنم».
یعنی استبداد نگران هرج و مرج است و اینکه دیگر کار از کار بگذرد و توان مجازات کردن نداشته باشد. میتوان درس دیگری از این جمله گرفت و این که استبداد تنها تا زمانی میپاید که قدرت مجازات کردن داشته باشد. اگر این قدرت به هر دلیلی از او گرفته شود ازهم میپاشد. پاییدن استبداد تا زمانی است که بتواند اعمال ترس بکند و وحشت برانگیزد و قدرت سرکوب خود را به نمایش بگذارد.
بیجهت نیست در کتاب نامههای ایرانی غیاب بلندمدت ازبک باعث فروپاشی وضعیت حرمسرا میشود و این را درنامه چهل و هفتم خواجه بزرگ حرمسرا به ازبک میبینیم؛
«اوضاع حرمسرا به صورتی درآمده است که دیگر تحملناپذیر نیست... زرین حجاب خود را برداشته و همه میتوانند صورتش را ببینند.... دلیله با کنیز خود به بستر رفته است... دیشب جوانی در باغ حرمسرا دیده شده است که توانسته بگریزد... زنها دیگر به تو وفادار نیستند... حالا اگر تو اختیار مطلق به من ندهی که در نظم دادن به امور حرمسرا هیچ حد و مرزی نشناسم، وضع از این هم بدتر خواهد شد و باید در انتظار خبرهای بدتر هم بود».
و البته پاسخ ازبک مشخص است:
«به تو اختیار نامحدود و مطلق میدهم که به جای من و به نام من همه امور را زیر نظر بگیری... ازاین پس ترس باید بر حرمسرا حکمفرما باشد و کوچکترین خطای زنان حرمسرا نباید بیمجازات بماند. باید کاری کنید که همه با بهت و درماندگی به شما نگاه کنند. و همه چشمها در مقابل شما گریان باشند.»
سرکوب و اعمال ترس. مجازات بیرحمانه اینها هستند راههایی که ازبک برای حل و فصل مسائل خانواده پیشنهاد میکند. شگردهای دیرینه استبداد!
البته این قدرت سرکوب اینبار به غلامی سپرده است که به خاطر اختگی درونش از خشم و حسرت و نفرت به جوش آمده است. قدرت گرفتن خواجهای تحقیر شده وحشتناکتر از هر استبدادی است. وقتی عقدهها، گرهها، نفرتهای درون با قدرت درآمیخته شوند همان میشود که رکسانا درنامه صد و پنجاه وشش شرح میدهد:
«در حرمسرا تاریکی و وحشت حکمفرما شده است، عزا و ماتم بر همه جا سایه انداخته است. خواجه بیصفت و بیرحم سرپرستی حرمسرا را برعهده گرفته است.. در هر لحظه به شکلی آتش خشم و هاری خود را بر سر ما فرو میریزد... دیگر هیچ کاری جز گریه کردن نداریم.»(همان، ص۴۰۹)
و اما در قلمرو استبداد هر نوع اتخاذ تصمیمی مغایر و مخالف با خواست ارباب عقوبتی سهمگین دارد. اما استبداد هرچند هم با بیرحمی و سفاکی و مجازات و ترس خواستهای خود را اعمال کند مردمان زیر به شیوه خاص خود مقاومت را شکل خواهند داد. و این مقاومت را در آخرین نامه کتاب یعنی نامه رکسانا به ازبک میبینیم؛
«چرا گمان میکردی که من آنقدر ابله و ساده لوحم! که تنها برای ارضای تمایلات و هوسهای تو به دنیا آمدهام؟ و تنها تو باید در این دنیا کامران و کامروا باشی! و همه تمایلات مرا زیر پا بگذاری. نه! من در عین حال که ظاهراً برده توام همیشه آزاد بودم و روح من همیشه آزاد و مستقل خواهد بود... در این سالها گمان میکردی که من نمیتوانم کسی جز تو را دوست بدارم اما اگر میتوانستی مرا بشناسی میفهمیدی که تنها کینه و نفرت تو در دل من بود و بس!»
منتسکیو کتاب را با طغیان رکسانا و در عینحال مرگ او به پایان میبرد. مرگی که آخرین ضربه را بر روح استبداد و ساده لوحیاش وارد میکند که همه چیز ممکلت را نمیتوان با تکیه بر زور و مجازات و خواجگان و گزمکان اداره کرد. ممکن است با تکیه بر ترس آزادی را در قفس محبوس کنید اما روح آزاد را نمیتوان در قفس حبس نمیکرد. و این ستیز آزادی با استبداد است. نمیتواند روح آزاد را بکشد تنها به شکل گرفتن شخصیتهایی فریبکار و دو چهره از نوع رکسانا کمک میکند. شخصیتهایی چندچهره که تنها سادهلوحی استبداد به آن دامن میزند. هرچه ترس و مجازات بیشتر، چندچهرگی مردم و اتباع و رعایا بیشتر! این شگرد بقاست! بقای تودههایی که از غریزه خود تغذیه میکنند. باری استبداد از ترس تغذیه میکند و رعایا از غریزه. و این چرخه منحوس ادامه مییابد تا آن دم که زهر مرگ کار خود را بکند. آخرین جملات رکساناست که میخوانیم:
«زهر دارد مرا ازپای درمیآورد. نیروی من به پایان رسیده است و قلم از دست من فرو میافتد و احساس میکنم کینهای در دل من نهفته است، مثل خود من به سوی نابودی میرود... من دارم... میمیرم... »
و این کلام نهایی منتکسیو است به همه مستبدانی که تنها باتکیه برترس حکومت میکنند؛
«در سرزمین استبداد جز تخم کینه و رنج نمیروید».
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/85339/