تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

 24 امرداد ماه 1399 ـ  14 ماه اگوست 2020

نوآوری دشمن تراش است!

 گزينه ای از گفتگو با رامین پرهام

گفتگوگر: امیر پریزاد

پیشگفتار: رامین پرهام، در آبان ماه ۱۳۴۲ در کاشان متولد شد. چهار سال پس از انقلاب در بیست سالگی به فرانسه مهاجرت کرد. بعد از پایان دوره نخستِ دانشگاهی راهیِ آمریکا شد و دوره دکترایِ خود را در رشته زیست‌شناسی مولکولی گیاهان در دانشگاه ایلینویز بپایان برد. پرهام پس از آن به دانشگاه ویرجینیا رفت و دو سال سرگرم پژوهش‌هایِ فوق‌ دکترایِ خود شد. پس از این دوره دانشگاهی، او به مدت هفت سال در بخش خصوصی در فرانسه سرگرم کار شد و سپس به نوشتن روی آورد. پرهام در این سال‌ها، سه کتاب به فرانسه، و ده‌ها مقاله به فارسی، فرانسه و انگلیسی در رسانه‌های معتبر اروپایی، آمریکایی، روسی و اسرائیلی در ارتباط با مسائل ایران منتشر کرده است. وی برای مدتی از اعضای فعال "اتحاد برای دموکراسی در ایران" بود.

****

پرسش: چه شد که جنابعالی به سیاست روی آوردید؟

پاسخ: من کشورم را دوست دارم. من از اینکه کشورم در چنگالِ ساختارِ قدرتی با ماهیتی فرقه‌ای و تبهکار گرفتارشده، در رنج ام. یکصد سالی پس از مسجد سلیمان، بزرگ‌ترین قاچاقچیِ سوخت در دنیا شده! من از درماندگیِ کشورم رنج می‌برم. ناسیونالیست ام. نه ناسیونالیستِ نژادی یا اراجیفی از این دست. که ملی‌گرایی اهلِ تعقّل و تعامل با رویکردی تمدنی، یعنی با محوریتِ منافعِ ملیِ ایران، فرهنگ و زبانِ فارسی بعنوانِ زبانِ مشترک.ا

از سوی دیگر، دین‌خو و مذهبی هم نبوده و نیستم. فضایِ سرتاپا مذهبیِ جامعه‌یِ    ایرانی در سنینِ نوجوانی پس از انقلاب، مرا با پیرامونِ اجتماعیِ خودم بیگانه ساخت. خیلی سریع. هیچ تبعیدی بدتر از تبعیدِ درونی نیست. هیچ بیگانه‌شدنی بدتر از بیگانه‌شدن در خود و از خود و با خود نیست. هرگز خرافه‌گویی‌هایِ برخی معلمان که کم هم نبودند، سر کلاس، خرافاتی که در تعریف و تمجید از مذهب بجایِ درس بخوردمان می‌دادند، را فراموش نمی‌کنم. فکر هم نکنید که منظورم تنها خرافاتی است که بعد از انقلاب بخوردمان می‌دادند. خیر! پیش از انقلاب هم کم نبودند معلم‌هایی که از مبلّغِ مذهبِ رسمی، تنها عنوان اش را کم داشتند!ا

سیاست را با نوشتن آغاز کردم. نخستین نوشتارِ من، مقاله‌ای بود تحت عنوانِ "کاوشی در بنیادهایِ پیشرفتِ فن‌آوری در مغرب‌زمین". جستاری که از سویِ گروه "فرهنگ و اندیشه"یِ روزنامه‌یِ صبح "امروز" در اسفند 1378 در دو شماره منتشر شد (لابد حالا خواهند گفت که رامین پرهام شاگردِ سعید حجاریان است!)ا

سیاست را شرّی می‌دانم متأسفانه و کماکان ضروری. سیاست را برای ایران می‌خواهم، نه ایران را برای معیشت با سیاست.ا

 

پرسش: به دید شما کدام سیستم برای ایران مناسب‌تر است؟

پاسخ: مشروطه نوین: نظامی ترکیبی و مرکّب از فضیلت‌هایِ جمهوری و شهریاری.

 

پرسش: چرا این نام "مشروطه نوین؟"ا

پاسخ: به یک دلیلِ ساده: جنبشِ سیاسیِ دوران‌ساز بدون تئوریِ سیاسی ناممکن است. بقولِ توکویل، "دنیایی که کاملاً نو شده، به یک علمِ سیاسیِ نوین نیاز دارد". براندازی تئوری نیست! ابزار است. حال با هشتگ یا بی‌هشتگ! روسیه تزاری با یک تئوریِ سیاسی براندازی شد و جایِ خودش را به روسیه شوراها داد. روسیه شوراها بدونِ تئوری سیاسی فروپاشی کرد و جایِ خود را به ... روسیه تزاری داد! تنها چیزی که در این میان تغییر کرد، نرخِ مصرفِ الکل میانِ موژیک‌ها و تشریفاتِ دربارِ تزارها بود، از رومانوف‌ها به پوتین!

انقلاب‌هایِ انگلستان، آمریکا و فرانسه در قرونِ 17 و 18 میلادی؛ و انقلاب‌هایِ روسیه، ایتالیا، آلمان، چین و ایران در قرنِ بیستم؛ جملگی مبتنی بر نظریه‌هایی سیاسی و مبتنی بر ایده‌ای بنیادین بودند: آزادی در انگلستان و آمریکا؛ برابری در فرانسه؛ فاشیسم در ایتالیا؛ نازیسم در آلمان؛ بُلشویسم در روسیه؛ مائوئیسم در چین؛ اسلام در ایران.

انقلابِ مشروطه در ایرانِ یکصد سال پیش هم ایده‌یِ بنیادینِ خود را داشت: قانون (اگر بخواهیم در یک کلمه خلاصه کنیم). قانونی که قدرت را محدود و مشروط می‌کند. در ایرانِ این یکصد سالِ گذشته، دو تئوریِ سیاسیِ عمده داشته‌ایم: مشروطه و مشروعه. اوّلی برای محدود کردنِ قدرت در قانونِ زمینی بود؛ دوّمی برای نامحدود کردنِ قدرت در قانونِ آسمانی، قانونی که بنابه‌تعریف مرز ندارد! درست است که مشروطه از مشروعه در 57 شکستِ سیاسی خورد؛ ولی با بدست گرفتنِ قدرتی نامحدود، مشروعه در ایران شکستِ تاریخی خورده: مشروعه، بعنوانِ تئوری یا دکترینِ کشورداری، در ایرانِ امروز کاملاً بلاموضوع شده. برای تحمیلِ یک شکستِ سیاسی و نهایی به مشروعه، باید مشروطه را دوباره زنده کرد. دوباره زنده کردنِ مشروطه نیازمندِ بازآفرینیِ آن است، نه بازتولیدِ آن! مشروطه نوین یعنی بازآفرینیِ فکرتِ بنیادینِ مشروطه‌یِ یک قرنِ پیش در قرنِ حاضر.ا

من مشروطه‌ خواهم نه سلطنت‌طلب. بازگشت یا بازتولیدِ گذشته ممکن نیست. چون ایرانِ امروز ایرانِ صد و پانزده سالِ پیش نیست. چون دنیایِ امروز دنیایِ یک قرنِ پیش نیست. چون تجربه‌ای که بمدّتِ نزدیک به نیم‌قرن با انقلابی بس طولانی و حکومتِ اسلامی از سرِ ما گذشته، تجربه‌ای است disruptive که نمی‌توان تنها بعنوانِ پرانتزی آن را بست و به عقب بازگشت و شتر دیدی ندیدی!ا

مشروطه‌ خواهم چون مشروطه را نخستین اقدامِ ایرانیان در تاریخِ معاصر برای خِرَدگرایی در کشورداری می‌دانم، نخستین اقدام برای دولتمداری بر پایه‌یِ خِرَد و تعقّل بجایِ مذهب و تعصّب. نخستین اقدام بسویِ شایسته ‌سالاری بجایِ خویشاوند و خاندان‌ سالاری و قوم ‌و خویش‌ سالاری. با بضاعتِ آن زمانِ ایران. نخستین حرکت برای تقنینِ تملّکِ ایرانیان بر ایران و خاتمه دادن به این عادتِ منحط که عدّه‌ای قلیل و اعوان و انصار ایشان همواره کشور و منابع آن را ارثِ خانوادگیِ خود بپندارند. مشروطیت بعنوان یک چرخشِ تاریخی در یک بازه‌یِ زمانیِ مشخص در تاریخِ معاصرِ ما، در هسته‌یِ سختِ فکریِ خود، تاجایی که من فهمیده‌ام، جهشی بود فکری و فرهنگی بسویِ خِردگرایی و نوآوری. نوآوری در نظم و در نثر، نوآوری در موسیقی، در فکر، در سیاست... نوآوری کارِ سختی است. دشمن‌‌تراش است! طالبانِ "وضع موجود" را عصبانی می‌کند. خِردگرایی یعنی تشخیصِ ضرورت برای تطبیق ‌یافتن با آن. بقاء مستلزمِ adaptability است و تطبیق ‌پذیری، مستلزم خِردگرایی، یعنی انعطاف‌پذیری در اندیشه و راهکار، یعنی نوآوری. مشروطه‌یِ نخست در عصرِ خود، نوآورانه بود. بازگشت به متنِ قانونِ اساسیِ مشروطه 1285 در 1399، نوآوری نیست! درجا زدن است. نه شدنی است، نه خواستنی. نه ممکن است، نه مطلوب. حرفِ مفت است.ا

ایرانِ 1399، ایرانِ 1285 نیست. ایرانِ 1285 ایرانی بود روستایی-رعیتی، دَرباری-آخوندی، عشیره‌ای-ایلاتی، و مذهب‌زده در حاشیه‌یِ تاریخ. ایرانِ 1399، ایرانی است شهری-کلان‌ شهری، درون ‌مرزی – برون ‌مرزی. ایرانی برآمده از تجربیاتِ تاریخی- اجتماعیِ مدرنیته (جنگ، جنگ‌هایِ مذهبی، انقلابِ فکری، سیاسی، اجتماعی، جنسیّتی)، در قلبِ جغرافیایی که می‌رود تا بسترِ اصلیِ جهانی‌شدنِ جهان در قرنِ بیست‌ویکم بشود، یعنی آسیا. ایرانِ 1285 عمودی بود. ایرانِ 1399 افقی است. رِجالِ ایرانِ 1285، ملایان و درباری‌هایِ اندرونیِ عیش و نوش و قدرت و مذهب بودند. اِلیتِ ایرانِ 1399، کارآفرین‌ها، ریاضی‌دان‌ها، رُمان‌نویس‌ها، سینماگران، کنشگران، دانشگاهیان، ورزشکاران و سرآمدانِ صنفی اند... یعنی طیفی گسترده و متنوع از شخصیت‌هایی خودساخته‌ در جامعه‌ای کلان‌شهری‌شده و دنیایی‌شده. ایرانِ 1285 عتبات داشت؛ ایرانِ 1399 دیاسپورآ. اوّلی هیچ ربطی به دوّمی ندارد!ا

دنیای Elon Musk هم دنیای Morgan Shuster نیست! شوستر در ابتدایِ انقلابِ دوّم صنعتی زندگی می‌کرد؛ ماسک یکی از معمارانِ انقلابِ صنعتیِ چهارم است!

بازگشت به قانونِ اساسیِ 1285 بعنوان سرمشقی برای 1399، از حدِّ یک شوخیِ بی‌مزّه از سویِ مشتی حرّافِ بدسلیقه و پُرمدعا تجاوز نمی‌کند.ا

باید ذهنیّتِ خِردگرا و نوآورِ مشروطه‌ واهان 1285 را نگه داشت و در ایرانِ 1399 بازآفرینی و بازتعریف کرد.

مشروطه نوین یعنی این.ا

 

پرسش: چرا در تبیین اصول نظریه مشروطه نوین، از سلطنت بعنوان آفت پادشاهی نام برده‌اید؟

پاسخ: پاسخ این پرسش را پیش‌تر دادم. اضافه می‌کنم که قرآن‌شناس هم نیستم ولی بگفته‌یِ دو کارشناس الهیات در داخل کشور، "سلطان" واژه و مفهومی است قرآنی که "37 بار در قرآن تکرار شده" و "دو حیطه کلی معناییِ برهان و قدرت [و] مصادیق [مرتبطی] همچون بهانه و دستاویز، عذر موجه و معجزه و هرگونه سلطه و برتری و نفوذگری و بسط ید" را دربرمی‌گیرد!

مشروطه نوین، بازتولیدِ مفاهیم قرآنی و مفهوم "سلطان" نیست: خروج فکری، مقنن و پایه از اسلام و از سلطان در عرصه‌یِ سیاسی و عمومی است. اسلام، یا هر مذهبِ دیگری، مقوله‌ای است اندرونی، نه بیرونی.

در مشروطه نوین، پادشاه "سلطان" نیست و نمی‌تواند باشد.

در مشروطه نوین، پادشاه "برهان" یا حجّت نیست، "قدرت" نیست، "قانون" (کانون) هم نیست. قانون پادشاه است. قانون هم برهان است و هم قدرت.

نهادِ شایسته‌سالارِ شهریاریِ ایرانی در مشروطه نوین، نِمادِ سیستِمیکِ خِردگرایی در تداومِ تمدنیِ ایران است: یعنی چگونگیِ نهادسازیِ نمادینِ خِردگرایی در سیستمِ نوینِ کشورداری.

 

پرسش: در ادامه و تبیین همین اصول می‌گویید: "ما پادشاهی را برای ایران می‌خواهیم، نه ایران را برای پادشاهی"؟ آیا نهاد پادشاهی همان پادشاه است؟ تفاوت این دو واژه چیست؟ اهمیت این نهاد برای ایران چیست؟

پاسخ: باید نهاد را از شخص متمایز کرد. آنچه ماندنی است، نهاد است نه شخص.

پادشاهی ابداعی است ایرانی، در واژه و در مفهوم. اگر "سلطان" واژه و مفهومی است عربی- قرآنی؛ اگر "تِزار" واژه و مفهومی است روسی؛ اگر "دموکراسی" واژه و مفهومی است آتنی؛ اگر "جمهوری" واژه و مفهومی است رومی... "پادشاهیگ هم واژه و مفهوم و نهادی است ایرانی. باید آنچه ایرانی است نگه داشت و به اقتضایِ زمان با ضرورت‌هایِ زمانه منطبق کرد. بقاء مستلزمِ انطباق است و انطباق با اقتضاء، مستلزمِ نوآوری.ا

 

پرسش: در ادامه همین اصول می‌گویید، "در مشروطه نوین، پادشاه قانون نیست؛ قانون پادشاه است". همین باعث شده تا طیف سلطنت‌طلب شما را جمهوری‌خواه معرفی کند. شما خودتان هم مشروطه نوین را "نظامی ترکیبی" تعریف کرده‌اید. منظورتان از نظامی ترکیبی چیست؟

پاسخ: با ماکیاول، در آغاز خِردگراییِ مدرنیته، دوباره "نظام ترکیبی" احیاء شد. منظور از "نظام ترکیبی" نظامی است مرکّب از فضیلت‌هایِ جمهوری و شهریاری (پادشاهی).

 

پرسش: آیا جنابعالی فدرالیسم را برای ایران می‌خواهید؟ آیا سیستم فدرالیسم برای ایران را قبول دارید؟ آیا شما قائل به جداشدن بخشی از خاک ایران هستید؟

پاسخ: قدرت باید محدودکننده‌یِ قدرت هم باشد. در این چارچوبِ استدلالی، من به اصلی باور دارم که در زبانِ حقوقی به principe de subsidiarité شناخته شده است. معادلِ فارسیِ آن را نمی‌شناسم.

منظور از subsidiarité این است که تا زمانی که مسئولینِ محلی از عهده‌یِ کاری برمی‌آیند، مسئولینِ مرکزی در آن کار دخالتی نمی‌کنند. به عبارتِ دیگر، نخستین حلقه‌یِ مسئولیت/پاسخگویی، حلقه‌یِ محلی است نه مرکزی. مسئولیت/پاسخگویی زمانی به نخستین و نزدیک‌ترین حلقه‌یِ بالادستِ خود منتقل می‌شود که حلقه‌یِ زیردستِ محلی از راهگشاییِ مشکل ناتوان باشد. در کنار اين اصل اصلِ دیگری هم هست تخت عنوان pouvoirs régaliens.  در اینجا منظور (در ریشه لاتین) همان شهریاری است. بر اساسِ این اصل، برخی اختیارها مطلقاً در انحصارِ حلقه‌یِ مرکزیِ قدرت است، نه محلی: دفاع، روابط خارجی، سیاست‌هایِ راهبردی (زیرساخت ‌های استراتژیک و غیره) و اطلاعات و امنیت داخلی و خارجی.

 

پرسش: می‌گویند شما مامور مهار شاهزاده هستید. واکنش شما چیست؟

پاسخ: اصلی است معروف به "اصلِ براندولینی" که به "اصلِ عدمِ‌تقارنِ مُهمل" هم شناخته شده و می‌گوید: "ردِّ مهمل دوبرابرِ تولیدِ آن انرژی می‌برد!"ا

اگر منظور این دسته از مهمل‌گویان این است که دولتِ آینده‌یِ ایران باید "تشیّع صفوی را احیاء کند" یا "مجریِ منویّاتِ ملوکانه" و "رهبری‌هایِ داهیانه‌یِ اعلیحضرت" باشد، پاسخِ قطعیِ من این است: خیر! چنین چیزی نه شدنی است و نه خواستنی. نه ممکن و نه مطلوب. اگر منظور بازگشتِ به گذشته است و تولیدِمثل و بازتولیدِ آن، پاسخِ قطعیِ من منفی است. مشروطه نوین، بازآفرینیِ نهادِ شهریاریِ ایرانی است، نه بازتولیدِ سلطنت. ناسیونالیسم و مشروطه‌خواهیِ من از جنسِ مدرن است، نه از الیافِ عتیقه یا درباری.

 

پرسش: نزدیکی شما به جبهه شاهزاده تا کجاست؟ آیا شما مسئولیت رسمی دارید؟ و اگر چنین است، محدوده این مسئولیت تا کجاست؟

پاسخ: جبهه‌بندی مربوط به حوزه‌یِ سیاست است: چپ، راست، میانه و انواع افراطیِ این "جبهه"ها و ازجمله جبهه‌یِ میانه‌روهایِ افراطی!ا

از نگاه من، شاهزاده شخصیتی است ملی و اخلاقی، نه سیاسی.ا

سیاست یعنی تئوری، رهبری و عمل (یا بقولِ مارکس: پراکسیس) برای دستیابی به قدرت. من بعنوانِ نمونه، شخصیتی سیاسی هستم.ا

مابقی، همانگونه که پیشتر گفتم و تا آنجا که به هویتِ مشاورانِ شاهزاده مربوط می‌شود و تا جایی که من می‌دانم، نام هیچ یک از آنها تاکنون نه رسماً تأیید و نه رسماً تکذیب و نه رسماً اعلان شده.ا

 

پرسش: آیا شما با توجیه فلسفی، نظام پادشاهی را ارتجاع و عقب‌ماندگی دانسته و در مباحثات دوستانه‌تان با شاهزاده روی ایرادت شاه و معایب نظام تاکید می‌ورزید و از خدمات دوران شاه و رشد اقتصادی که به رفاه عمومی منجر شد، یاد نمی‌کنید؟

پاسخ: بزرگ‌ترین خبرگزاریِ دنیا، خبرگزاریِ شایعه است! سوشیال می‌دیآ این خبرگزاری را جهانی کرده.ا

حتی یک سطر در نوشتارهایِ من مبنی بر اینکه پادشاهی نهادی است ارتجاعی، پیدا نخواهید کرد. ما در مشروطه نوین سخنی از کسروی نقلِ‌قول کرده‌ایم و آن را سرلوحه‌یِ کارِ خود قرارداده‌ایم مبنی بر اینکه "آنچه در گذشته نیک است باید نگه داشت و آنچه بد است باید کنار گذاشت". این یعنی عقلِ سلیم. یعنی نقد. ما در مشروطه نوین می‌خواهیم تعقّل را جایگزینِ تعصّب بکنیم. در این راه، نه تعارفی داریم و نه مصلحتی بالاتر از مصلحتِ عمومی و مصلحتِ ایران می‌شناسیم.ا

 

پرسش: جنابعالی با واژه‌ها مخالف هستید یا با معانی؟

پاسخ: من با حرّافی مخالفم! با دَری‌وَری. یا بقولِ فرهنگِ فارسیِ عمید، با "پرت‌وپلا، حرف یاوه و بی‌ربط و بی‌معنی، سخن بیهوده و بی‌سر‌و‌ته"! یا بقولِ فردوسی، سخن‌هایی که "به کردار بازی بود"...ا

زمانی که طرفداران نظام پادشاهی با تدوین قانون اساسی به اشکالات قوانین اساسی گذشته پایان بخشیدند و نظام پادشاهی پارلمانی را در حد حاکمیت ملی بازسازی و بازنویسی کرده‌اند، چرا  شما همچنان بر جمهوریت اصرار می ورزید و مطالبات میدانی بخش قابل توجهی از مردم ایران را که بازگشت شاه را طلب میکردند، نادیده میگیرید؟

این "طرفداران"، بقولِ شما، تاکنون چنین کاری نکرده‌اند. آنچه کرده‌اند، غِرغِره کردنِ مزخرفاتِ دَرباری بوده و هست. اگر سخنِ مرا قبول ندارید، نوشته‌هایِ داریوش همایون را درباره "سلطنت‌طلب‌ها" بخوانید، که هم خودش وزیر بود و هم قائم مقامِ دبیرکلِ حزبِ رستاخیز!ا

همایون در جایی درباره‌یِ این جماعت می‌نویسد: "مشکل اصلی‌ [سلطنت‌طلبان] همان ‏رویکردشان به سلطنت‌طلبی و اشتباه گرفتن‌اش با مشروطه‌خواهی می‌بود. زمان سلطنت‌طلبان به ‏پایان رسیده بود و خود نمی‌دانستند... تفاوت میان سلطنت‌طلبی و مشروطه‌خواهی، اساسِ یک جنبشِ فکری بود که از همان یکی دو سال پس ‏از انقلاب به عنوان مشروطه نوین آغاز شد. مشروطه‌خواهان و سلطنت‌طلبان در همان انقلاب مشروطه ‏از هم جدا شده و حتا با هم جنگیده بودند ... بازگشت به پیام ‏مشروطه‌خواهان که پیام ناسیونالیسم و تجدد و توسعه سیاسی و اجتماعی و نوسازی فرهنگی بود و پادشاهی ‏را از نو تعریف می‌کرد، برای ایرانِ پس از فاجعه جمهوری اسلامی ‌نه تنها لازم بود، که تازگی ‏داشت..."ا

مشروطه نوین، بازتولید نیست. بازآفرینی است.ا

 

 پرسش: راه رسیدن مردم ایران به آزادی را چگونه می بینید؟

پاسخ: اگر منظورتان از آزادی، رهایی از قفسِ اسلامی است، راهی که در پیش داریم راه دستیابی به یک رهبری سیاسی است تا بتوانیم فروپاشیِ قفسی را که همه‌چیزش زنگ زده به درستی مدیریت کنیم.ا

اگر منظورتان از آزادی همان دموکراسی است، راهی سختی در پیش داریم. دموکراسی به رفتارها، نهادها و به فرهنگِ خودش نیاز دارد و این همه پیش‌فرض‌هایی دارند: نوسازیِ اقتدار و سیستمِ سیاسیِ ایرانِ پسااسلامی؛ نوسازیِ اقتصاد و معیشت؛ نوسازیِ نظامِ آموزشی؛ نوسازیِ نظم نوین شهروندی و مدنیّت...ا

سخت است ولی شدنی است! تنها کارستانی است که بتواند استعدادهایِ ایرانی و منابع مالی و تکنولوژیک را در قالبِ یک طرح جامع و میهنی برای نوسازیِ همه‌جانبه‌یِ کشور بسیج کند و روحیه و شادی و شادابی را به سرزمینِ مهر بازگرداند.ا

 

 پرسش: آیا محمدرضاشاه پهلوی نقشی در کم رنگ شدن مشروطه داشت؟ چه عواملی باعث شد که مشروطیت در زمان شاهنشاه فقید نقش پررنگی نداشته باشد؟ عده‌ای بر این باورند که شاه فقید برای ایران توسعه اقتصادی و نظامی آورد ولی نتوانست توسعه سیاسی بیآورد. آیا ایشان می‌توانستند توسعه سیاسی بیآورند؟ آیا جامعه پذیرش دموکراسی را داشت؟

پاسخ: در پاسخ، چون این پرسشِ مدام و به اشکال مختلف ولی باطناً در همان شخص‌محوریِ خودش تکرار می‌شود، بگذارید صاف و پوست‌کنده از شما بپرسم که: آیا برزیل، بعنوانِ کشوری در حالِ توسعه، در سال‌های 1964 تا 1985، یعنی در جمهوریِ پنجم، با آن نظامِ حقوقی جمهوریِ فدرالِ ریاستیِ دوحزبی، دموکراسی بود؟ آیا جمهوریِ اوّلِ پرتغال در سال‌هایِ 20 میلادی، با آن بی‌ثباتیِ ساختاری‌اش که منجر به برآمدنِ Estado Novo و نظامیان در قالبِ جمهوریِ دوّم شد، دموکراسی بود؟ آیا بی‌ثباتیِ بیمارگونه‌یِ جمهوریِ چهارمِ فرانسه از 1946 تا 1958، جمهوریِ دولت‌هایِ دوهفته‌ای و سه‌هفته‌ای بود یا دموکراسی؟ آیا بازگشتِ ژنرال دو گُل در 1958 با روشی دموکراتیک بود یا با کودتایی که از الجزیره آغاز شد؟ آیا سال‌هایِ معروف به سُرب در ایتالیا، از اواخرِ دهه‌یِ 60 تا دهه‌یِ 80 میلادی، سال‌هایِ خَرتوخَری بود یا سال‌هایِ دموکراسی؟! آیا ترکیه‌یِ سال‌هایِ 60 و 70 میلادی، دموکراسی بود؟ آیا کره جنوبیِ ژنرال پارک چونگ هی (رئیسِ شورایِ عالیِ بازسازیِ ملی در اوایلِ دهه‌یِ 60 میلادی) از 1963 تا 1972، یعنی در جمهوریِ سوّمِ این کشور، دموکراسی بود؟

ببینید دوستِ گرامی، مشکلِ ما در ایران تعصّب بوده و هست. ما تنها متعصّبِ مذهبی نداریم. ما در فرهنگِ دینیِ‌مان، بقول آرامش دوستدار، انواع و اقسامِ متعصّب داریم: متعصّبِ مصدقی، متعصّبِ لیبرال، متعصّبِ شاه‌الهی، متعصّبِ جمهوری‌خواه، متعصّبِ دموکرات، متعصّبِ میانه‌روی، متعصّبِ چپ‌روی، متعصّبِ قومی و خلق‌الهی...ا

توسعه‌یِ سیاسی، در تعریفی کلان، یعنی توسعه‌یِ نهادها، رفتارها و ارزش‌هایِ شکل‌دهنده‌یِ نظامِ قدرت در یک جامعه. چون جامعه موجودی است زنده و اُرگانیک، توسعه‌یِ سیاسیِ آن هم، بعنوانِ عالی‌ترین گونه‌یِ توسعه، ویژگی‌هایِ تکاملی (evolutionary) خودش را دارد، همان‌هایی که در طبیعت هم می‌بینیم: یعنی differentiation و specialization.‌‌ بدونِ این دو ویژگی، که زمانبر هم هستند، تکاملِ نظامِ قدرت بسویِ دموکراسی ناممکن است. تنها specialization در میانِ متعصّبینِ ایرانی، تخصّص آنها در تعصّب است و تنها differentiation درمیانِ آنها، جهت‌گیری‌هایِ متفاوت در تعصّب!

دموکراسی یک سیستم یا نظامِ عامل (operating system) توزیع‌شده است. شاه در آن تنها کاربر، تنها درآیوِر، تنها حافظه، تنها برنامه و تنها ریزپرداز نیست! عواملِ دیگری هم در این نظامِ عامل سهیم‌ اند: سینماگر، موسیقی‌دان، سیاستمدار، نویسنده، وزیر، مدیر، معلم، مترجم، روزنامه‌نگار، هنرپیشه، تاجر، ورزشکار...

بنابراین، پرسشِ دیگرِ من از شما این است: فرض کنیم شاه خیلی بَد بود! آیا عواملِ دیگر در ایرانِ پیش از انقلاب، کارِ خودشان را در این زمینه، یعنی توسعه‌یِ تکاملیِ نظامِ عاملی که دموکراسی می‌نامیم، درست انجام دادند یا نه؟ اگر درست انجام دادند و از تبار قدّیسین و معصومین بوده‌اند، چرا از بختیار حمایت نکردند؟ چرا یک آزاداندیشِ مدرنِ باتجربه و فرهیخته و زبان‌دان و بابرنامه را گذاشتند و بجایِ او از اُمُّلی مذهبی بعنوانِ "نخست‌وزیرِ موقت" دفاع کردند که برنامه‌یِ دیگری جز غلامیِ ولایت نداشت؟ چرا بعنوانِ نمونه، سینماگری مانند مهرجویی در زمانِ شاه با الهام از "آشغالدونی" ساعدی، فیلمی می‌سازد بنامِ "دایره مینا" و در زمانِ آشغالی بنامِ احمدی‌نژاد، فیلمکی باسمه‌ای بنامِ "سنتوری"؟! آیا "سلطانِ" کیمیایی، مشارکتی است تاریخی و ماندگار در تکامل و تکوینِ دموکراسیِ ایرانی؟!ا

 

پرسش: در مشروطه نوین آیا نهادهایی بر نحوهء ادارهء مملکت نظارت خواهند داشت یا حکومت مد نظر شما پادشاهی مطلقه خواهد بود؟

پاسخ: هیچ چیزی در نگاه من مطلقه نیست مگر یک چیز: ضرورتِ نجاتِ ایران. من اگر دموکراسی می‌خواهم، آن را برای ایران می‌خواهم، نه ایران را برای دموکراسی!

مشروطه نوین چارچوبی است امروزی برای احیایِ فکرتِ مشروطه: حکومتِ قانون. در مشروطه نوین، جامعه مشوّقِ خوبی‌ها ست، دولت محدودکننده‌یِ بدی‌ها. ما باید فکرتِ مونتسکیویی و بنیادینِ مدرنیته یعنی ایده‌یِ مهارِ قدرت را در ایران نهادینه بکنیم. مونستکیو میان Monarchie و Despotisme تفاوت می‌گذاشت: در اوّلی، شهریار در چارچوبِ قانون عمل می‌کند؛ درحالیکه در دوّمی، که در ذهنیّتِ مونتسکیو همان "شرِّ مطلقِ" سیاسی باشد، مستبد یا دِسپوت "خودسرانه" یا بقول شاهنامه، "خودکامه" عمل می‌کند.

پیاده‌کردن این ایده در ایران باید تجربه و فرهنگِ ایرانی را مدِّنظر قرار بدهد. برای همین، در مشروطه نوین حتی نهاد پادشاهی بر دو ویژگیِ انتخاب (تشخیصِ شایستگی) و نظارتِ مدنی (مهستان) بازتعریف می‌شود. بعبارتِ دیگر، این جامعه مدنی است که پادشاه را می‌سازد.

بعبارتِ انگلیسی، این Civil Society است که King-maker است نه DNA یا Divine right:

"یگانه راه نیل به آن مقصد عالی [پادشاهی]، احراز مقامات رفیعه هنر و کمال و ابراز لیاقت و حسن نیت و درایت در خدمتگزاری این آب و خاک است". آنچه محمدعلی فروغی در 4 اردیبهشتِ 1304 در خطابه‌یِ تاجگذاریِ رضاشاه بزرگ به زبان آورد، چیزی نبود مگر وارد کردنِ عنصرِ کلیدی و نوینِ لیاقت (یا شایستگی) بعنوانِ "یگانه راه نیل به آن مقصد عالی".ا

نوآوریِ ذکاءالملک در مشروطه نوین نهادینه خواهد شد. یعنی نهادی تحتِ عنوانِ مهستان، مأموریتِ خطیر تشخیص این شایستگی و نظارتِ بر آن را بعهده خواهد گرفت.ا

 

 پرسش: به دید حضرتعالی ایرادهایی که به محمدرضاشاه فقید می‌توان داشت کدام‌اند؟

پاسخ: شارل هانری دو فوشه‌کور، ایران‌شناسِ نامیِ فرانسوی، در "تنِ پهلوان و روانِ خردمند" (به ویراست و تدوینِ شاهرخ مسکوب)، می‌گوید:ا

"فردوسی مضمونِ خردمندی را در داستانِ سوگِ سیاوش استادانه طرح کرده است. رستم و سیاوش در جنگِ علیه افراسیاب توانستند دشمنِ مهاجم را به آن سویِ مرز برانند و به این ترتیب، انتقامِ ایران را بگیرند. ولی کاوس (آن خودکامه مَرد) فرمان می‌دهد که به آن سویِ سرزمینِ دشمن هجوم ببرند. سیاوش نافرمانی از رأیِ شاه را به بیداد ترجیح [داده]...دو مفهوم عدالت و خِرَد، یعنی دو فضیلتِ حیات‌بخشِ اخلاق [در شاهنامه] در یکدیگر همبسته می‌شوند... [دو مفهومی] که در شاه و رایزنِ او مجسّم می‌شوند: شاه تجسّمِ داد [است] و رایزنِ او مظهر خِرَد..."ا

فکرکنم آنچه باید گفته شود، دراینجا گفته شده: از سوگِ سیاوش گرفته تا سقوطِ 57 و از سقوطِ ایران به دستِ مغانِ اسلامی و معاصر گرفته تا آزادیِ خرمشهر به دستِ دلیرانِ ارتشِ ایران و ادامه‌یِ جنگ تا آن سویِ مرزِ دشمن...ا

با الهام از آرتور شوپِنهآور، فیلسوفِ آلمانی و الهام‌بخشِ خیلی‌ها در قرون 19 و 20 میلادی و ازجمله نیچه، بزرگی می‌گفت: "شخصیت سرنوشت است". یعنی شخصیتِ کسی را نمی‌شود عوض‌کرد. شخصیتِ یک ملت هم به باور من همین گونه است: سرنوشتِ آن ملت است. شخصیتِ تاریخی ما را، به باور آنهایی که برخلافِ من فردوسی‌شناس هستند، شاهنامه به نظم کشیده و روایت کرده. آنچه دراختیارِ ما ست، میزانِ شناختِ ما از خودمان یعنی از شخصیتِ تاریخیِ خود‌مان است. در این شخصیت، دو گرایشِ دیرینه وجود دارد: دین‌خویی و خودکامگی. باید با خردگرایی این دو گرایش را مهار کرد. چنین مهمی نیازمندِ سیستم‌سازی و سیستم‌محوری است.ا

 

پرسش: عواملی که در سقوط حکومت پهلوی نقش داشتند چه بودند؟

پاسخ: عواملِ درونی. این عوامل را به اختصار می‌آورم چون هر یک از آنها می‌تواند موضوع گفتگویی جداگانه و اغلب کارشناسی باشد:ا

    فقدانِ فرهنگِ نقد در شبه‌فرهنگی شدیداً مذهبی و متمایل به خودکامگی

    عدمِ فهمِ درستِ مدرنیته و دنیایی که از پنج یا شش قرنِ پیش وارد آن شده‌ایم، در تمامیِ سطوح مدنی و کشوری (از کانون‌های وکلا، نویسندگان، دانشگاهیان، هنرمندان و غیره گرفته تا عالی‌ترین سطوح کشوری).ا

    ضعفِ فاجعه‌بار دستگاه اطلاعاتی یا بقولِ خارجی‌ها Intelligence Failure (دستگاه اطلاعاتیِ ایران – کشوری که کهن‌ترین دستگاه اطلاعاتیِ تاریخ را در چارچوبِ "چشم‌ها و گوش‌هایِ شاه" در زمانِ هخامنشیان ابداع کرده بود – در ندیدنِ تهدیدی که زیر چشم و گوشش بود، یعنی مذهب، از مسجدِ هدایت گرفته تا حسینیه ارشاد و انجمنِ شاهنشاهیِ فلسفه، کوری و کَریِ خاصی از خود نشان داد!)ا

    برتریِ مطلقِ ساختارهایِ عمودی بر سازه‌هایِ تعدیل‌کننده‌یِ افقی

    فقدانِ اندیشکده‌هایِ تخصّصی یا Think Tanks برای گردِهم‌آوردنِ تجربه و استعداد از افق‌هایِ مختلفِ لشکری، کشوری، اطلاعاتی، امنیتی، دانشگاهی (یکی از همان سازه‌هایِ تعدیل‌کننده‌یِ افقی)

    مذهب‌زدگیِ مفرطِ برخی از کلیدی‌ترین مقامات

    مذهب‌زدگی، چپ‌رَوی و غرب‌ستیزی در جامعه‌ای روشنفکری که "گلِ سَرسَبدش" جلال آل احمد بود و ژان پُل سارتر فرانسوی درباره‌یِ یکی از معجون‌هایِ بی‌سَروتَه دیگرش یعنی شریعتی می‌گفت: "من مذهبی نیستم ولی اگر می‌بودم، مذهبِ علی شریعتی را می‌داشتم!"

    ممانعت از شکل گیریِ یک جریانِ سیاسیِ ملی و مستقل (به فراموشی سپردنِ یاد و آثارِ احمد کسروی، بعنوان نمونه؛ گوشه‌نشین کردنِ امثالِ شاپور بختیار و درعوض میدان دادن به امثالِ نصر، نراقی، عادل، موسی صدر...)

 

پرسش: شاهزاده رضا پهلوی در این 41 سال چه کار باید می‌کرده که نکرده؟

پاسخ: بنظرِ من دو کار:ا

کمک به شکل گیریِ یک اندیشکده. البته کارِ آسانی هم نبوده. آن هم به یک دلیلِ ساده: تداومِ شبه‌فرهنگِ چاپلوسی و بسآمدِ نسلیِ چاکرانِ خانه‌زاد. باید نخست این شبه‌فرهنگِ پلیدِ درباری را ریشه‌کن کرد. تماماً و کاملاً ریشه‌کن. شاید یکی از برجسته‌ترین خطوطِ شخصیتیِ ایشان، انزجارشان از این شبه‌فرهنگ درباری و چاپلوسی باشد، که بهایِ سنگینی هم برای آن پرداخته‌اند. ولی ریشه‌کن کردنِ این شبه‌فرهنگ، کارِ یک شبه و یک نفره هم نیست، هرچند این نفر پهلوی باشد و این شب، شبِ سیاه تجربه‌یِ اسلامی. کارِ سختی است، چون فرهنگی است. باید اذهان و رفتارها را دگرگون کرد. و برای این کار، باید برخی عوامل و چیزها را نخست، همانطور که گفتم، ریشه‌کن کرد. باید بساطِ این جماعتِ چاپلوس را جمع کرد. یک بار و برای همیشه.ا

ابهام‌ زدایی از نقشِ خود: شاهزاده نمی‌تواند هم رهبرِ سیاسی باشد (یعنی درگیرِ جدال برای کسبِ قدرت)، هم شاه باشد (یا ولیعهد یا پهلویِ سوّم)، هم رهبرِ اخلاقی یا معنوی! تداومِ این ابهام به ضررِ منافعِ ملیِ ایران است. یکی از ضررهایِ تداومِ چنین ابهامی، ممانعت یا به تعویق انداختنِ شکلگیریِ یک رهبریِ سیاسی است.ا

 

پرسش: آیا در این مدت فعالیت‌های شاهزاده را کافی می دانید؟

پاسخ: ببینید دوستِ گرامی، انصاف هم خوب چیزی است! صرفنظر از کاستی‌ها و اشتباهاتِ شاهزاده، ایشان می‌توانستند این 40 ساله را طورِ دیگری هم بگذرانند. می‌گوئید نه؟! نگاهی بیاندازید به زندگیِ "پرینس"هایِ عرب و بویژه "پرینس"هایِ سعودی و اماراتی و نفتی در همسایگیِ خودمان! از مستراح حرمسرای‌شان گرفته تا دستشویی بوئینگ‌هایِ خصوصی‌شان؛ از قالپاقِ طلاییِ رولزرویسِ هشتادمین معشوقه‌یِ یک‌شبه‌یِ پانصدوبیستمین نوه یا نتیجه‌یِ ذکورشان گرفته، تا شیرِ وانِ حمامِ کشتیِ خصوصی‌شان... همه‌چیزشان از طلا و طلایی است و اینکه چه بر سرِ خاکِ سیاه نفتیِ امّت‌شان خواهد آمد، به بیضه‌یِ چپِ تماماً شرعی و مؤمن‌شان هم نیست!

یا بگذارید پرسشِ شما را طورِ دیگری مطرح کنیم: آیا در این 41ساله، فعالیت‌هایِ سیاستمداران و حقوقدانان و روزنامه‌نگاران و هنرمندان و دانشگاهیانِ ایرانیِ مقیمِ خارج را برای نجاتِ کشور کافی می‌دانید؟

مشروطه نوین تلاشی است برای ریشه‌کن کردنِ نگاه عمودی (ذاتاً مذهبی و خودکامه‌طلب) و جایگزین کردنِ آن با نگاهی افقی (ذاتاً مدرن)، در بینش و رفتارِ سیاسی و فرهنگی و اجتماعی در ایران.

 

پرسش: برخی در فضای مجازی و بویژه در توئیتر، شما را به جدایی‌طلب، تحکیم وحدتی، مخالف پهلوی، و مأمور اطلاعاتی فرانسه متهم میکنند. پاسخ تان چیست؟

پاسخ: یاوه‌گویی است! با این تفاوت که تکنولوژی، یعنی سوشیال می‌دیآ، یاوه‌گویی را "دموکراتیزه" هم کرده!

ببینید دوستِ گرامی، من در ایران دانشجو نبوده‌ام که "تحکیم‌وحدتی" باشم. "تحکیم‌وحدتی" بودن را هم برای دانشجوی ایرانی عیب نمی‌دانم: دانشجو جوینده است. پرسشگر. مثلاً در حکومتی که سر تا پایِ آن اسلامی شده، اگر دانشجو بخواهد مشارکتی در عرصه‌یِ سیاسی داشته باشد و پرسشگری کند، حتّی در فضایی به شدّت محدود، شاید چاره‌ای جز مشارکت از طریقِ تشکلّی مانند تحکیم وحدت نداشته باشد. ممکن است از مذهب و از تحکیمِ وحدت در مذهب جویندگی و پرسشگری را آغاز کند، ولی در طّیِ راه یابنده‌یِ حقیقتی دیگر بشود. آنچه مهم است و حیاتی، پرسشگری است. باید بپرسد، بخواند، و تجربه کند. راه دیگری برای شناختن وجود ندارد.

دورانِ دانشگاهی‌ام را در فرانسه و در آمریکا سپری کردم و در این دو کشور دفتری بنام "تحکیم وحدت" وجود نداشت که بخواهم "تحکیم‌وحدتی" بشوم!

مذهبی هم نیستم. و اگر از لزومِ تحکیم در وحدت از من بپرسند، نخست خواهم پرسید "وحدت در چه و برای چه؟" و پس از آن، "تحکیم از چه راهی و چگونه؟" یعنی نخست هدف را جویا می‌شوم، سپس وسیله را.

جدایی‌طلب" هم نیستم. جدایی از چه و از کجا؟ از ایران؟! جدایی از کاشان و از تهران و از محله "نیروهوایی" و از "جلو دانشگاه" و "خیابان کاخ" که در آنها بزرگ شده‌ام؟ برای پیوستن به کجا؟ به عربستان؟! به طالبان؟! به داعش؟! به پاکستان؟! به طایفه علی‌اف ها در نخجوان؟! به میان‌رودان؟! به عتبات؟!

من ناسیونالیستِ پیش‌رویِ ایرانی هستم. به دامنه‌یِ تأثیرگذاریِ تاریخی و تمدنیِ ایران باور دارم. به ناسیونالیسمی که هویتِ خودش را با سرکوبِ هویتِ دیگران نمی‌سازد. به هویتی باور دارم که شناسنامه‌یِ تمدنیِ آن شاهنامه است، هرچند متأسفانه شاهنامه‌شناس نیستم. به تاریخی که خاستگاه جغرافیاییِ آن پاسارگاد است باور دارم. به گاهنامه‌ای که ماه نخستِ آن فروردین است نه مُحَرّم! ریشه در میتولوژی ایرانی دارد، نه در احادیثِ هجرتِ تاجر و مبلغِی از طایفه قریش از اهالی حجاز "از مکه مُعَظّمه به مدینه مُنَوَّره"! "هجرت"ی که می‌تواند مبدأ تاریخ و تقویم قریش باشد، ولی آغازی تاریخی برای ما نبوده و نیست. مگر بخواهیم آغازِ خودمان را هم خودمان جعل کنیم. که تا حدودِ زیادی هم کرده‌ایم... که ما دیرزمانی است که در اسلام، کاسه‌هایِ ایرانیِ داغ‌تر از آشِ عربی شده‌ایم.

"مخالفِ پهلوی"؟! فرصتِ تماس با شاهزاده را سال‌ها پیش بدست آوردم. پس از آخرین سفرم به ایران در اواخر 2001 میلادی، پس از 11 سپتامبر. کمی آن سوتر، آمریکایی‌ها داشتند خاکِ القائده را به توبره می‌کشیدند. مدتی در ایران ماندم و بازگشتم. تمامِ وقتم در تهران به دیدار و گفتگو با این و آن گذشت. می‌خواستم از نزدیک بو کنم. چرا که نخست باید بو کرد، سپس تحلیل. شامه و شهود پیش از قوّه‌یِ ادراکِ عقلی وارد عمل می‌شوند. بلافاصله پس از بازگشت به اروپا، ایمیلی به دفترِ شاهزاد زدم و مشاهداتم را با ایشان از این راه درمیان گذاشتم: نسلِ جوان و خوش‌ذوق و سلیقه‌ای در راه است که 180 درجه با اُمُّل‌هایِ مذهبیِ حاکم زاویه خواهد داشت. نسلی که بویژه از کراهتِ ظاهری و باطنیِ حکومتِ اُمُّل‌ها بیزار است و در جستجویِ زیبایی و ایرانی بودنِ خویش است...

نگاه متعصبین یا فاناتیک‌هایِ "سلطنت" به نهادِ پادشاهی، نگاهی است بیمارگونه. متعصّب‌جِماعت از نوعی روان‌نژندی یا نوروزیز رنج می‌برد. تعصّب نوعی بیماری است. با درمانِ شیمیایی تا حدّی قابلِ علاج است!

"مأمور اطلاعاتی فرانسه"؟! مهمل‌گویان فراموش کرده‌اند که در "مأمور مخفی"، صفت از خودِ موصوف مهم‌تر است! و اگر قرار بر این است که کسی مأمور یک دستگاه ذاتاً و رسماً مخفی باشد، خس‌وخاشاکی که دستِ راست و چپِ خود را نیز از هم تشخیص نمی‌دهند، راهی برای مطلع شدن از چنین چیزی ندارند.

بله! طیف معروف به سلطنت‌طلب شما را بهمراه تهمت‌های بالا، بخاطر پدرگرامی‌تان، باقر پرهام، و نقش ایشان در انقلاب 1357 به باد حمله گرفته. شما از نزدیک در سنین نوجوانی با محافل روشنفکری آشنا شدید. نقش پدر بزرگوارتان در انقلاب چه بود؟ آیا زنده یاد پدر شما، همانگونه که برخی سلطنت طلبان میگویند، توده‌ای بودند؟

"سلطنت"، چه در واژه و چه در مفهوم، ترکیبی است عربی همراه با سنّتی عثمانی یعنی ترکی. ربطی به ایران ندارد. سلاطینِ قاجار، مظفرالدین و محمدعلی و سلطان احمد، جملگی در کربلا دفن شده‌اند. یعنی در خاکِ مذهب، مذهبی عرب‌زبان و عرب‌تبار، نه در خاکِ ایران. عثمانی و اعراب اند که خودشان را "رئیس" و "سلطان" می‌نامند. عبدالناصر و صدام "رئیس" بودند. اردوغان را بعنوان نمونه، بسیاری از روزنامه‌نگارانِ غربی "سلطان" می‌نامند. "رئیسِ" عربی و "سلطانِ" عربی – عثمانی، ربطی به شهریاری و به پادشاهیِ ایرانی ندارند. "سلطنت" و پادشاهی، مترادف نیستند. متضاد اند. همان گونه که سه سالِ پیش در نوشتاری متذکرشدم، "سلطنت آفتِ پادشاهی" است. آنها که پادشاهی را برای ایران می‌خواهند، باید واژه‌یِ سلطنت را از بیانِ خود کنار بگذارند. جماعتِ "سلطنت‌طلب" مذهب‌زده اند. تا مغزِ استخوانش هم مذهب‌زده است! حتی اگر خودشان را سکولار بنامند. بسیاری از ایشان هم همواره، حتی امروز، ارادتِ خاصی برای "روحانیت اصیل" داشته و دارند. مثلاً برای "حضرت آیت‌الله العظمی سید محمدکاظم شریعتمداری"! در این چهل‌واندی سال، جماعتِ "سلطنت‌طلب" چیزی یاد نگرفته‌اند، که هیچ؛ گویی همه‌چیز را هم از یاد برده‌اند! یادشان رفته یا اصلا یاد نگرفته‌اند و نمی‌فهمند که سقوطِ هر نظامی، حال هر نظامی که باشد، نخست ریشه در کاستی‌هایِ ساختاریِ خودِ آن نظام دارد، نه در "توطئه" یا در عواملِ خارجی. با از کف دادن دورانِ طلائی و قدرت و منزلت و ثروت، آن هم به آن آسانی، آن هم به مشتی اُمُّل، عقده‌ای هم شده‌اند!

پدرم، باقر پرهام، هنوز زنده است! اگرچه پیر و فرسوده. پس از اینکه چهار سالی روی ترجمه "پدیدارشناسی" هِگِل کار کرد، ناگهان دچار فروپاشیِ روحی شد. بقول دوستِ قدیمی و صمیمی‌اش، یوسف اسحاق‌پور، "با هِگِل درافتاد و هِگِل ضربه‌فنّی‌اش کرد"! بزرگی می‌گفت که "فلسفه تالابی است که هر از چند گاه، مورد یورش پانتزرهایِ آلمانی قرار می‌گیرد"! رویاروییِ پدرم با پانتزری بنام هِگِل، به سود دوّمی و به هزینه‌یِ روحیِ اوّلی تمام شد. دوریِ از ایران هم همیشه برایش بسیار گران بوده و در عمقِ افسردگی، کماکان هست.

پدرم هرگز "توده‌ای" نبوده! برخلافِ خزعبلاتی که سلطنت‌طلبان می‌بافند و می‌توئیت اند! نه تنها "توده‌ای" نبوده که بعنوان دبیرِ دوره‌یِ دوّم کانونِ نویسندگان، نقشی کلیدی، در کنار شاملو و ساعدی، دوستانِ بسیار نزدیک‌مان، در اخراجِ به‌آذین و یارانِ توده‌ای او از کانون ایفا کرد. خوب به یاد دارم که می‌گفت: "حزبِ توده در تمامِ کانون‌هایِ فرهنگی و هنری و صنفی نفوذ کرده‌ بود تا آنها را به خدمتِ ملّاها درآورد و در این کار خیلی هم موفق عمل کرد. تنها جایی که تیرش به سنگ خورد، کانون [نویسندگان] بود".

در این زمینه، پدرم رابطه‌یِ دوستانه و بسیار نزدیکِ فکری با زنده‌یاد کامبیز روستا داشت. روستا، یکی از سرسخت‌ترین چپ‌هایِ ضدِّتوده‌ای، از بزرگانِ آن جناحی بشمارمی‌رفت که به چپِ مستقلِ ایران معروف شده بود و همراه پدر، استقلالِ چپِ ایران از شوروی برای‌اش بسیار مهم بود. فراموش نکنیم که درگیریِ ساواک با پدرم، پیش از انقلاب، ازجمله بخاطر ترجمه‌ای بود که پدر از یکی از کتاب‌هایِ ریمون آرون، فیلسوفِ راست‌گرایِ فرانسوی در آن سال‌ها تهیه کرده بود و به حکم ساواک سانسور شده بود. در پیِ همان حکم بود که پدرم از دستیابی به کرسیِ استادی در دانشگاه محروم شد و به حقّ‌التدریسی اکتفا کرد. منظورم همان سال‌هایی است که امثالِ شریعتی و حداد عادل و نصر و معین... پایشان به دانشگاه‌هایِ تهران و مشهد و شیراز باز شده بود! الاغی بی‌نام و نشان و کافکایی و "قلعه"‌ای، در اداره‌یِ مربوطه در سازمانِ اطلاعات و امنیتِ آن زمان، فیلسوفِ بزرگِ فرانسوی را "ضدِّسلطنت" تشخیص داده بود! حال آنکه یکی از نکاتِ مهم در نوشته‌هایِ آرون در سال‌های 78 و 79 میلادی، یعنی در سال‌هایِ انقلاب، حمایتِ وی از منوچهر خسروداد ("ژنرال بیژار ایرانی" - Bigeard - بقول آرون) بود! و نیز تشخیصِ درستی که آرون از تأثیر بالقوه‌یِ حزب توده در جهت‌گیریِ اسلام‌گرایان داده بود و زنگِ خطر را در این باره در فرانسه بصدا درآورده بود: حزبِ توده، بقول آرون در آن سال‌ها، اگرچه بسیار کوچک است و از دو هزار نفر کادر و هوادار تجاوز نمی‌کند، ولی بسیار منضبط عمل می‌کند، هم از دیدگاه تشکیلاتی و هم از دیدگاه ایدئولوژیک، می‌تواند در جهت دادن به اسلام‌گرایانی که شناخت و تجربه‌ای در این زمینه‌ها ندارند، بسیار مؤثر واقع شود. دقیقاً هم همینطور شد!

با این حال تردیدی هم نیست که پدرم مخالفِ سانسور و خودکامگی بود. بعنوانِ یکی از برگزارکنندگانِ "ده شبِ شعر" در انستیتو گوته، پدرم تنها سخنرانِ شبِ نهم بود. وی در سخنرانیِ خود تحتِ عنوانِ "فضایِ حرف و فضایِ عمل" چنین می‌گوید (تأکیدها از من است):

"نخستین مشخصۀ جامعۀ سنتی اینست که در حرف رو به آینده دارد ولی در عمل اسیر گذشته است. در فضای این نوع جامعه، زندگی مردم، حرکت و عمل آزاد در مسیر آینده نیست که خود قادر است کلام تازه و تفکر تازه بیافریند، بلکه فضایِ فکری چیزی جز تذکرِ تعبدی و کورکورانه نسبت به ارزش‌هایِ گذشته یا ارزش‌هایِ مخالف با عملِ آزاد نیست. این وجه مشخصِ جامعۀ سنتی، وجهی اتفاقی و دلخواسته [نیست]، بلکه ناشی از منطقِ ذاتیِ چنین جامعه‌ای است، چرا که در چنین جامعه‌ای اصل بر آفرینش و تولیدِ اجتماعی نیست، اصل بر بازسازیِ گذشته و تولیدِمثلِ اجتماعی است. از این روست که بجای ابداع و کاربردِ حقایق و قوانینِ متناسب با زندگیِ کنونی و عملیِ مردم، مشروعیتِ اجتماعی در توسل به گذشته‌ها [جست‌و‌جو] می‌شود... چنین فضایی، فضایِ یکسانی و همرنگی است، حتی فضایِ بیرنگی و بیخودی..."

آیا، بنظر شما، سخن و استدلالی از این دست، انقلابی‌گری آن هم از نوع اسلامی یا مارکسیستی یا توده‌ای است؟! از نوعی که سعید سلطان‌پور در شبِ پنجم از همان شب‌ها در قالبِ "شعر" بخوردِ مخاطبان داد؟!

آیا کسی که از زبانِ فردوسی می‌گوید، "دریغ است که ایران ویران شود"، آنهم دو سه ماهی پیش از "احمد رشیدیِ مطلق"، انقلابی است؟ آیا کسی که در ده شب شعر گوته تنها سخنرانی است که از زبانِ شاهنامه یادآور می‌شود که "ز دهقان و از ترک و از تازیان، نژادی پدید آید اندر میان؛ نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود؛ سخن‌ها به کردار بازی بود"... انقلابی یا توده‌ای است؟

جالب اینجا ست که برای بازخوانیِ متنِ سخنرانیِ پدرم، به تارنمایِ بنیادِ همایون سرزدم. داریوش همایون! وزیرِ اطلاعات و جهانگردی در دستگاه همایونی. داریوشی که دوستی و احترام خاصی برای پدر داشت و متقابلا پدر هم داریوش را یک دوست و یکی از برجسته‌ترین قلم‌ها و متفکرینِ سیاسیِ معاصر می‌دانست. داریوشی که مانند پدرم، از شاه‌الهی بیزار بود و همان گونه که خودش در نوشتارهایش به آن اشاره داشته، مشروطه‌خواهی و سلطنت‌طلبی را دو چیز نه تنها متفاوت که ذاتاً ناهمگون و متضاد می‌دانست.

با این حال تردیدی هم نیست که پس از بقدرت رسیدنِ حکومتِ ملّایان در ایران، و برای مدتِ بسیار کوتاهی، پدرم موج‌زده شد. آن روزها روزهایی بود که سازمان‌هایِ انقلابیِ مسلّحی مانند سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریک‌های فداییِ خلق می‌توانستند بشکلِ سازمانی، هزاران تن از جوانان و دانش‌آموزان و دانشجویانِ هوادارِ خود را در تهران بسیج کنند. بسیاری از این جوانان هم پس از 30 خرداد دستگیر و تیرباران شدند و رهبرانِ آنها... ساکنِ آلمان و آلبانی! در آن هفته‌ها و ماه‌هایِ پس از 22 بهمن، برای مدّتِ کوتاهی، برخی روحیاتِ چپ‌زده در پدر نیز که زمانی دوستِ امیرپرویز پویان بود، دوباره زنده شد. ولی به همان سرعت هم ته کشید و از حاکمانِ اسلامی هم خیلی زود و قاطعانه دوری جست و مانند بسیاری دیگر، گوشه‌نشین شد. دقیقا بازمی‌گردد به دیداری که بعنوان دبیر و سخنگویِ رسمیِ کانونِ نویسندگان و در رأسِ هیأتی از کانون، با خمینی داشت. بدون کمترین ارجاعی به تعارفاتِ مذهبی‌یی که آن روزها وِردِ زبانِ خیلی‌ها شده بود، از خمینی همان را خواست که از نظامِ پیشین: پایانِ سانسور و آزادیِ فکر و آزادیِ بیانِ فکر. خمینی هم همان پاسخ معروفِ خودش را داد: قلم‌هایتان را می‌شکنم!

خاطرم هست چهره و رفتار پدر را، روزی که از آن دیدارِ کذایی به خانه بازگشت: کُت‌اش را درآورد و به گوشه‌ای انداخت و راهیِ اتاقِ کارش شد و پیش از آنکه در را پشتِ سرش ببندد، با ناراحتی و غمی ملموس در صدایش گفت: "خاکی به سرمان ریختیم که حالاحالاها باید تقاصش را پس‌بِدیم". ساعت‌ها در اتاقِ کارش تنها ماند و بیرون نیآمد. ماه‌ها پس از آن، روزی که روزنامه‌ها تیترِ بزرگ زدند که "شاه مُرد"، یکی از افسرده‌ترین نگاه‌هایِ پدر را در چهره‌اش دیدم. نگاهی افسرده که هرگز فراموش نخواهم کرد.

من فرزندِ همان پدر ام، با تمام خوبی‌ها و با تمام کاستی‌های‌اش.

 

 پرسش: در دولت ایده‌آل جنابعالی جایگاه احزابی مانند کمونیست‌ها، مجاهدین و مذهبی‌ها... چه خواهد بود؟ آیا مانند حکومت شاه فقید، فعالیت احزاب کمونیست ممنوع خواهد بود؟

پاسخ: ببینید، دوستِ گرامی، بجایِ اینکه از آزادیِ حزبیِ مریم رجوی و نورالدین کیانوری و فرخ نگهدار... در ایرانِ آینده صحبت کنیم، آن هم پس از یک گفتگویِ طولانی! بگذارید بارِ دیگر یادی از پدر بکنم.

پدرم، بعنوان تنها سخنرانِ نهمین شب از ده شبِ معروفِ شعر، دو سه ماهی مانده به انقلاب، گفته بود:

"انقلاب مشروطیت گامی بزرگ در جهت گسستن از این جهان‌بینی بود [از دُگماتیزمی که فقط اطاعت و تبعیت را می‌پذیرد و انحراف از آنها را به هیچ وجه و به هیچ شکل تحمل نمی‌کند. بازتاب این طرز تلقی از زندگی در روحیه و رفتار افراد همانا قشری بودن و تعبدی بودن است. افرادی که حقیقت را نه در عمل خلاق و فعال اجتماعی، که در طنین توخالی الوهیت و تقدس جستجو می‌کنند]. انقلاب مشروطیت گامی بزرگ برای ایجاد فضایی آزاد و مناسب برای توسعۀ اجتماعی بود... آزادی بیان کوشش در جهت ایجاد فضای حرف نیست! فضای حرف قرن‌ها و سال‌هاست که وجود دارد. خواست آزادی بیان، خواستی است در جهت ایجاد فضای حقیقی عمل که شرط اساسی تفکر اصیل و آفرینش کلام تازه است... اگر به الگویی از توسعۀ اجتماعی در جهان عقیده داشته باشیم، این الگو تنها از این طریق عملا تحقق یافته و جز از این طریق در هیچ جای جهان تحقق نخواهد یافت. ادامۀ هستی هر ملتی در گرو شناخت دقیقی است که آن ملت خود از تجربه‌های جمعی و آزادانۀ خویش به دست می‌آورد. جمع باید آزاد باشد و آزاد بیندیشد. باید صد گل و صد‌ها گل بشکفد تا کارورزانِ حرفه‌ایِ کلمات فرصت پیدا نکنند موجودیتِ ملتی را کالایِ ادامه حیاتِ بی‌مایۀ خویش کنند و باکی از این نداشته باشند که فرهنگِ بی‌نظیرِ ایرانی، در مسابقۀ انحطاط، به تدریج رو به تباهی رود: دریغ است ایران که ویران شود".

نکته‌ای را هم در پایان و به عنوانِ لبِّ‌کلامِ سیاسی‌ام از زبانِ توکویل بگویم:

"تمایل به افزایشِ اختیاراتِ قدرتِ مرکزی از سوی مردم، آنگاه که مردم می‌خواهند از یک انقلابِ طولانی و خونین بیرون بروند، از هر زمانِ دیگری بیشتر است؛ انقلابی که پس از سلبِ مالکیت از صاحبانِ پیشینِ آن و غصبِ اموالِ ایشان، تمامیِ باورها و اعتقادات را سست کرده، ملت را آکنده از کینه‌توزی‌هایِ افسارگسیخته ساخته، و جامعه را لبریز از منافع متضاد و دسته‌بندی‌هایِ متنازع کرده است. در چنین جامعه‌ای و به هنگام خروج آن از چنین انقلابی، عطشِ کورِ مردم به آسایشِ عمومی از هر اشتیاق و نیازِ دیگری در میان آنها قوی‌تر و خیره‌سرتر است. مردمی که اینچنین تشنه‌یِ آسایش شده‌اند، بگونه‌ای نامنظم برای رسیدن به نظمی که در حسرت آن بوده‌اند، دست به هر کاری می‌زنند".

الباقی برای من حرّافی است.

http://www.sarzaminjavid.com/Parham-Ramin-Parizad-Amir

بازگشت به خانه