تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

 31 شهريور ماه 1399 ـ  21 ماه سپتامبر 2020

سرشت ققنوس‌وار ادبیات و سرنوشت میرندهٔ استبداد(*)

ماندانا زندیان

 

از کران تا به کران لشکر ظلم است، ولی
از ازل تا به ابد فرصتِ درویشان است
حافظ

بازخوانی کتاب «مرشد و مارگریتا»‏
‏نوشتهٔ میخائیل بولگاکُف، ترجمهٔ عباس میلانی
‏ چاپ
24، ویراست دوم، نشر نو، تهران، 1399

 

اشاره

          متن پیشِ رو نگاهی است به رمان «مرشد و مارگریتا»، اثر میخائیل بولگاکُف، داستان‌نویس و ‏نمایش‌نامه‌نویس روس (1940- 1891م)، که نسخهٔ کامل اش نخستین بار در سال 1973 میلادی ‏در مسکو منتشر، و در سال 1983 (1362 خورشیدی) توسط دکتر عباس میلانی، پژوهش‌گر و ‏نویسنده در گسترهٔ تاریخ معاصر ایران و مدیر مرکز مطالعات ایرانی دانشگاه استنفورد، به ‏فارسی برگردانده‎ ‎شد.

          انگیزه و اساس تنظیم این متن، و ارجاعات اش، به چاپ اخیر این اثر با ویرایش و مقدمهٔ تازهٔ ‏مترجم برمی‌گردد. ویراست دوم ترجمهٔ کتاب، از جمله، با نقاشی‌های دو هنرمند روس، پاوِل ‏اورینیانسکی‎ ‎‏(‏Pavel Orinyansky‏) در همراهی با متن، و ایوان کولیک (‏Kulik‏ ‏Ivan‏)، بر روی ‏جلد همراه است. (2) این نقاشی‌ها که در پیوند با رمان و شخصیت‌ها و صحنه‌های داستان ‏ساخته شده‌اند، به تصور فضای جادویی متن کمک می‌کنند.‏

          پس‌زمینهٔ فکریِ بازخوانی این رمان، پرداختن به نقش ادبیات در جوامع با سیستم‌های ‏حکومتی تمامیت‌خواه یا شِبهِ تمامیت‌خواه استوار بر ایدئولوژی، و بازنگری مفاهیمی است که ‏میلان کوندرا (‏Milan Kundera‏)، نویسندهٔ اهل چِک، در «حکمت رمان» می‌گنجاند: «تنها ‏حکمت اخلاقیِ رمان شناخت است. رمانی که بخش ناشناخته‌ای از وجود را کشف نکند غیر ‏اخلاقی است. جوهر جهانی که بر پایهٔ یک حقیقت واحد استوار شده با جهان پر ابهام و ‏نسبی رمان تفاوتی فراوان دارد. حقیقت توتالیتاریستی نسبیت و شک و پرسش را از میان ‏می‌برد؛ هرگز نمی‌تواند با آن‌چه حکمت رمان خوانده‌ام از درِ آشتی درآید.»(3)‏

          همچنین آشنایی با نویسندهٔ این رمان، با تجربهٔ بی‌واسطهٔ نوشتن در جامعهٔ سرکوب‌شده ‏توسط حکومت ایدئولوژیک و تمامیت‌خواهِ استالین، می‌تواند به درک و دریافت دقیق‌تر این ‏داستان‎ ‎که در همان دوران اتفاق می‌افتد و نوشته می‌شود، و در نگاه فراگیر، نقش ادبیات در ‏چنان دوران‌هایی، کمک کند.‏

 

نویسنده

          میخائیل بولگاکُف (‏Mikhail Afanasyevich Bulgakov‏) زادهٔ سال 1891 میلادی در کیِف (اوکراین) ‏و دانش‌آموخته رشتهٔ پزشکی بود. پدرش پژوهش‌گر و استاد علوم دینی، مادرش آموزگار ‏دبیرستان، و هر دو پدربزرگش از روحانیان کلیسای ارتدوکس بودند. بولگاکُف در سال‌های ‏جنگ جهانی اول به عنوان پزشک داوطلب همراه سازمان صلیب سرخ به مناطق درگیر جنگ ‏رفت، دو بار به‌شدت زخمی شد و دردهای جسمی حاصل از این آسیب‌‌ها، همراه فشارهای ‏روانیِ مشاهداتش از جنگ، برای بازه‌ای از زمان به اعتیاد او به مورفین انجامید.

          تجربهٔ دیگر بولگاکُف از جنگ هم‌زمان با جنگ‌ داخلی روسیه (از سال 1918) در شمال قفقاز و ‏حین کمک به مجروحان ارتش سفید(4) آغاز شد. پس از پایان جنگ داخلی و تشکیل اتحاد ‏جماهیر شوروی خانوادهٔ نزدیک و بیشتر اقوام او به پاریس مهاجرت کردند. بولگاکُف که همواره ‏مخالف قرمزها بود، حرفهٔ پزشکی را کنار گذاشت، به مسکو رفت و به‌طور حرفه‌ای به ‏نویسندگی پرداخت؛ کاری که از نوجوانی دوست داشت و از زمان اقامتش در قفقاز با نوشتن ‏داستان‌های کوتاه آغاز کرده بود.

          میخائیل بولگاکُف که تا پایان چیرگی کمونیسم بر شوروی در کتاب‌های درسی کشورش ‏نویسنده‌ای «سفید»- غیرخودی یا دیگری- معرفی می‌شد، به‌رغم ممنوعیت چاپ کتاب‌هایش، ‏می‌نوشت و دست‌نوشته‌هایش را در آپارتمانش نگاه ‌می‌داشت.‏

          نوشتن «مرشد و مارگریتا» سال 1928 شروع شد. نسخهٔ ‌اول این متن با عنوانی متفاوت در ‏جلسه‌ای با حضور ناشر و چند تن از اعضای اتحادیهٔ دولتی نویسندگان شوروی، مانند دیگر آثار ‏او غیر قابل چاپ ارزیابی شد. افسردگی شدید و ناامیدی از امکانِ کار کردن در شورویِ آن ‏روزگار بولگاکُف را به سوزاندن این نسخهٔ رمان و تصمیم به ترک جغرافیای کشورش رسانید.‏

          در نهایت در تئاتر مسکو کار ساده‌ای برای او در نظر گرفته شد، بولگاکُف در شوروی ماند و از ‏بخت خوش در سال 1932 با یلنا شیلوفسکی (1970- 1893Elena Sergeevna Shilovskaia (، ‏زنی باشهامت، آگاه، کتاب‌خوان، و زیبا، آشنا شد. شخصیت مارگریتا در داستان، که زاییدهٔ ‏آشنایی، عشق و ازدواج بولگاکُف و یلناست، در نسخه‌های نخست متن، حضور نداشت.‏

          «مرشد و مارگریتا» در سال 1938، پس از هشت بار بازنویسی کامل، به انجام نهایی رسید و ‏تا دو سال پس از آن، چهار هفته پیش از درگذشت نویسنده، در همراهی با یلنا بارها ‏بازخوانی و ویراستاری شد.

          میخائیل بولگاکُف در سال 1940، در 48 سالگی، بر اثر بیماری کبد درگذشت. یلنا ویرایش متن ‏را به پایان برد و برای انتشار نسخهٔ نهایی حدود 25 سال با نویسندگان و مسئولان نظارت بر ‏چاپ و نشر کتاب صحبت کرد. در فاصلهٔ سال‌های 66/1967، در فضای اندکی گشودهٔ پس از ‏مرگ استالین، متن داستان با حذف صفحاتی در شماره‌های پی‌درپی یک نشریهٔ ادبی چاپ ‏شد. هم‌زمان متن بدون سانسور به‌صورت زیرزمینی توسط شهروندان کتاب‌خوان با ماشین‌های ‏تایپ کوچک تایپ می‌شد و محرمانه دست به دست می‌گشت، تا به‌شکلی نمادین این چند ‏سطر از رمان را که احتمالاً آرزوی بولگاکُف بود عملی کند: «وُلَند پرسید: بگو ببینم، چرا ‏مارگریتا به تو مرشد می‌گوید؟ مرد لبخندی زد و گفت: خطایی است قابل بخشش. از رمانی ‏که نوشته‌ام بیش از حد خوشش می‌آید. -موضوع رمان چیست؟ -رمانی است دربارهٔ پونتیوس ‏پیلاطُس.- رمان را بده من ببینم. مرشد جواب داد: متاسفانه نمی‌توانم آن را به شما نشان ‏بدهم، چون در بخاری منزلم سوزاندمش. وُلَند جواب داد: متأسفم، ولی حرفت را باور نمی‌کنم. ‏محال است. دست‌نوشته نمی‌سوزد.» (ص 390)‏

در نهایت نسخهٔ سانسورشدهٔ کتاب «مرشد و مارگریتا» در سال 1967، و متن کامل و بدون ‏سانسور آن در سال 1973 منتشر شد.‏

          «مرشد و مارگریتا» را مهم‌ترین رمان قرن بیستم روسیه و یکی از آثار برتر ادبیات داستانی ‏جهان می‌دانند.‏

          آپارتمان کوچک محل اقامت بولگاکُف در مسکو، در خیابان پاتریارک پاندز، خیابانی که اولین ‏صحنهٔ رمان در آن تصویر شده، در حال حاضر موزه‌ای است دربرگیرندهٔ دست‌نوشته‌های ‏نویسنده و مجسمه‌هایی از شخصیت‌ها و صحنه‌های رمان. دکتر پیتر کروز (‏Piotr Mansilla Cruz‏) مدیر این موزه باور دارد که حفظ این ساختمان قدیمی و فضای پارک رو‌به‌رویش در تمام ‏سال‌های حکومت استالین، که ساختار شهر مسکو را سرتاسر دیگرگونه می‌خواست و ‏می‌کرد، یک شگفتی دیگر در پیوند با این داستان است. این آپارتمان کوچک از همان سال‌های 1960 به‌نوعی پاتوق هیپی‌ها شده بود. گرافیتی‌های بسیار بر دیوارهای راه‌پله و قرارهای ‏نویسندگان و شاعران برای کتاب‌خوانی در فضای آن خانه تا امروز ادامه دارد.(5)‏

 

داستان

          «مرشد و مارگریتا» در 32 فصل و یک بخش پایانی زیر عنوان «خاتمه» دربرگیرندهٔ سه روایت ‏است که دو مورد در مسکوی دوران استالین و مورد دیگر با فاصله‌های زمانی و مکانی بسیار، ‏در اورشلیم روزگار تصلیب عیسی مسیح، هر سه در درازای حدود 70 ساعت، شکل می‌گیرند ‏و از زبان سوم شخص آگاه به افکار و عواطف شخصیت‌ها روایت می‌شوند.
          روایت نخست با مکالمهٔ دو نویسنده دربارهٔ مسیح آغاز می‌شود:بِرلیوز، «سردبیر یکی از ‏مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهٔ مدیریت یکی از مهم‌ترین محافل ادبی مسکو که اختصاراً ‏ماسولیت نام داشت»، (ص 7) و بِزدومنی، شاعر جوانی که قرار بود برای آن نشریه شعری ‏ضد دین بنویسد. سردبیر در جایگاه هوادار ایدئولوژی حاکم بر شوروی آن روزگار وجود مسیح، و ‏هر حضور تعریف‌ناپذیر از چشم‌انداز علم را رد می‌کند و انسان را در یک بازخوانی ایدئولوژیک در ‏چیرگیِ مطلق بر سرگذشت و سرنوشت خود و قادر به ارائهٔ پاسخ‌های «قاطع بی‌تخفیف» (6) ‏برای هر پرسش می‌داند. در میان این گفت‌وگو که در یک پارک صورت می‌گیرد، شخصی به نام ‏وُلَند به این دو می‌پیوندند و در یک مناظرهٔ فلسفی، با روایتی از مکالمهٔ پونتیوس پیلاطُس، ‏پنجمین حاکم یهودا، و مسیح در ساعات پیش از تصلیب، و پیش‌بینی زمان و مکان مرگ ‏سردبیر، نگاه مطلق‌گرای دو شخصیت دیگر داستان را برای خواننده به چالش می‌کشد. وُلَند ‏که در قضاوتِ شاعر و سردبیر، یک فرد خارجی- احتمالاً آلمانی- ارزیابی می‌شود، می‌گوید که ‏استاد شعبده‌بازی است و برای اجرای نمایش جادوی سیاه Black Magic Show)) به مسکو ‏آمده، شخصاً شاهد گفت‌وگوی مسیح و پیلاطُس بوده، و زمانی هم با امانوئل کانت فیلسوف (1724 تا 1804) ‏‏معاشرت و بحث می‌کرده است. خواننده در روند داستان پی‌می‌برد که شخصیت ‏وُلَند روایتی از شیطان اسطوره‌ای است و دلیل حضورش در مسکو روبه‌رو کردنِ جامعه با ‏خویشتنِ خود و طرح این اندیشه است که هر شکل و شیوه از تحمیل برای یک‌دست نمایاندنِ ‏واقعیت‌های گونه‌گون جامعه به دروغ، ریا، فرومایگیِ اخلاق و ترس می‌انجامد. دریافتی که ‏حتی احتمالش با پیش‌فرض‌های ذهنی سردبیر و شاعر، که خود را ناباور به هر‌آن‌چه جز ‏ایدئولوژی کمونیسم معرفی می‌کنند، بیگانه است.

          مرشد نویسنده‌ای خسته و ناامید است که از فصل سیزدهم و در یک آسایشگاه روانی وارد ‏داستان می‌شود: «تاریخ خوانده بود، و ظاهراً تا دو سال پیش در یکی از موزه‌های مسکو کار ‏می‌کرد؛ مترجم هم بود.» (ص191) مرشد در ملاقات با بِزدومنی شاعر، که او هم در ‏آسایشگاه روانی بستری است و زیر اثر داروهای رخوت‌آور خود را شخص دومی ناآشنا با ‏شخصیت قبلی‌اش تعریف می‌کند، می‌گوید که هیچ‌یک از نوشته‌هایش اجازهٔ چاپ نگرفته‌اند، و ‏آخرین دست‌نوشته‌اش که رمانی تاریخی دربارهٔ پونتیوس پیلاطُس بود، پس از غیر قابل چاپ ‏خوانده شدن توسط مسئولان، بدون آن‌که هرگز جایی دیده یا خوانده شود، در نشریات متعدد ‏نقدهای بسیار بدی گرفته، که او را در نهایتِ ناباوری و ناامیدی به سوزاندنِ دست‌نوشته‌اش ‏وادار کرده است. مرشد، شخصیتی که با تابش‌های گوناگونِ حقیقت آشناست و حقارتِ ‏اخلاقیِ نویسندگانِ در خدمت قدرت را هم می‌شناسد، انگار هویتش را هم با کلماتش به آتش ‏سپرده باشد، نام ندارد: «دیگر اسمی ندارم. اسمم را هم مثل همهٔ چیزهای زندگی‌ام رها ‏کرده‌ام. حرفش را هم نزنیم.» (ص190)‏

          مارگریتا، شخصیتی که از نیمه‌های داستان (فصل نوزدهم) معرفی می‌شود، زنی صریح، ‏راست‌گو، باشهامت، خستگی‌ناپذیر و زیباست که عشق را به آسودگیِ تهی از معنای ‏روزمره‌ها ترجیح می‌دهد، از تغییر در زندگی فردی و اجتماعی‌اش نمی‌ترسد، کنار مرشد و ‏داستان او می‌ایستد، پیشنهاد شیطان را برای شرکت در یکی از اجراهای جادوی سیاه، به ‏شرط کمک به معشوقش، مرشد، می‌پذیرد، به عنوان پاداش «ساحره»ای می‌شود با توانایی ‏پرواز (7)، و با کمک شیطان مرشد و داستانش را، که دیگر با هم یکی شده‌اند، با خود به ‏جهان دیگر می‌برد، تا ماندگار شوند.

          مارگریتا به مرشد می‌گوید: «به هرجا پرواز می‌کنی، رمان را هم با خودت ببر!» و مرشد جواب ‏می‌دهد که «نیازی نیست. همه‌اش را از حفظم... دیگر هیچ‌چیزی را فراموش نخواهم کرد.» ‏‏(ص500)‏

‏ روایت مرشد و مارگریتا، که سومین روایت کتاب است، روایت‌های دیگر رمان را به نزدیک و ‏معناپذیر می‌کند. به بیان دیگر، رمان بلند «مرشد و مارگریتا» در دل خود رمان تاریخی ‏‏«پونتیوس پیلاطُس»، نوشتهٔ مرشد، را از زبان شیطان برای ما روایت می‌کند، شیطان (شرّ یا ‏بدی) در تبادل نظر با متی باجگیر (خیر یا نیکی)، و همراهی کلمات مرشد، پیلاطُس را پس از ‏قرن‌ها به رهایی از رنج و مرشد و مارگریتا را به آرامش می‌رساند.‏

          «وُلَند به مرشد گفت ما رُمان تو را خوانده‌ایم و تنها ایرادی که متاسفانه بر آن می‌توان گرفت ‏این است که متاسفانه ناتمام است. مایلم قهرمان داستانت را نشانت بدهم. دو هزار سالی ‏است که همین‌جا بر این سَکّو نشسته است... از بی‌خوابی عذاب می‌کشد... می‌گوید در آن ‏روز دوردست با او، زندانی‌اش ناصری، حرف‌هایی باید می‌زد که ناگفته ماند... حالا می‌توانی با ‏یک جمله رمانت را تمام کنی؟» (ص514)‏

          و مرشد فریاد می‌زند: «تو آزادی! آزاد! او در انتظار توست.» (ص 514) و پیلاطُس به نور ‏می‌پیوندد.‏

جهان پر ابهام و نسبی رمان (8)‏

          بولگاکُف برای تصویر واقعیت‌های فرهنگیِ متضاد و گاه باورنکردنیِ پیچیده در فشارهای ‏اجتماعی مسکو واقعیت و جادو را به هم می‌آمیزد. حضور شیطان در مسکو و نمایش‌هایی که ‏بر صحنه می‌برد بستر مناسبی برای بیان تردیدها و پرسش‌های نویسنده و خواننده است، که ‏ارائه‌شان به زبان طنز در فضای پیچیده در ایستایی و روزمرّگی‌ برای مردمی که بناست جز یک ‏تعریفِ بی‌چون‌وچرا از واقعیت و حقیقت را باور نکنند، خنده‌دار، سرگرم‌کننده و در یاد ماندنی ‏می‌شود.‏

          توانایی بولگاکُف در نشان دادن استقبالِ استثنائیِ جمعیت از فروریختن اسکناس و لباس‌های ‏زنانهٔ گران‌قیمت فرانسوی از سقف سالن تئاتر، هیجان و تشویق پیچیده در شعف مردم در ‏تماشای بریده شدن سر مجریِ برنامه توسط یکی از دستیاران شیطان، آشکار شدن رازهای ‏زندگی خصوصی مردمانی که ادعای پذیرفتن ایدئولوژی حاکم را داشتند، و جملات شیطان که ‏‏«خُب، این‌ها هم مثل همهٔ آدم‌های دیگرند... عاشق پول هستند... با این تفاوت که البته ‏مسئلهٔ کمبود مسکن فاسدشان کرده.» (فصل 12، صص 165 تا 182)، و در نهایت پرواز مرشد و ‏مارگریتا بر فراز شهر و رها شدنشان در آرامش، داستان را از لایهٔ سطحیِ انتقاد به سیستم ‏حاکم به ژرفایی فلسفی و شاعرانه می‌رساند، که در صحنه‌ای نمادین با تصویرِ ناپدید شدن ‏لباس‌های فرانسوی از تن زنان، درست پس از پایان نمایش، فرد و جامعه را، بدون سپرِ دروغ و ‏فریب، برهنه در برابر خود و ما می‌نشاند، و با در هم ریختنِ پیش‌فرض‌های ذهنی خواننده، از ‏ادبیات رسمی هم‌روزگار خود در شوروی که زیر عنوان رئالیسم سوسیالیستی تعریف می‌شود ‏فاصله می‌گیرد و عشق را هماوردِ همیشه پیروز ترس برمی‌شناسد. ‏

          بولگاکُف از همان ابتدای رمان ما را در مسیر بر هم ریختن قطعیت‌های حاصل از هر ایدئولوژی ‏قرار می‌دهد، مسیح را انسانی زمینی معرفی می‌کند و شیطان را سایهٔ نور، که انسان‌ها را ‏رو‌به‌روی چهرهٔ بی‌نقابشان می‌نشاند تا آثار پلشتیِ ایدئولوژیِ حاکم بر مسکو در روانشان ‏هویدا شود. بعد باورهای ذهنی‌ ما، ازجمله روایت دینیِ تصلیب مسیح، را به هم می‌ریزد و ‏ترس را بزرگ‌ترین گناه معرفی می‌کند؛ ترس که در گسترهٔ زندگی فردی و اجتماعی به ‏ناامیدی از تغییر می‌انجامد: ترس پیلاطُس از ذهنیت حاکم بر یهودا، که به‌رغم باورش، به تأیید ‏حکم اعدام مسیح منجر می‌شود؛ ترس مرشد از ماسولیت که به سوزاندن دست‌نوشته و پناه ‏بردنش به آسایشگاه روانی می‌رسد؛ ترس نویسندگان و منتقدان از نهاد قدرت که به ویرانیِ ‏خلاقیت و تولید ادبیات بی‌ارزش حکومتی کمک می‌کند؛ ترس بِزدومنی از باورِ واقعیت که او را ‏به آسایشگاه روانی، تن دادن به داروهای رخوت‌آور و بی‌تفاوتی در برابر دیگران می‌رساند؛ ‏‏(ص163) و در نگاهی فراگیر ترس بدنهٔ جامعه از ایدئولوژی حاکم که نتیجه‌اش حقارتِ ‏اندیشیدن به منافع شخصی و سکوت در برابر خشونتی است که زیر عنوانِ عدالت تحمیل ‏می‌شود؛ و افزون شدن بار همهٔ این ترس‌ها بر همدیگر و بر ذهنیت عمومی جامعه تا جایی که ‏مرشد، نویسنده‌ای که از این‌همه آگاه است، دیگر حتی دلیل واقعی ترسش را نمی‌فهمد: ‏‏«... کم‌کم در من اتفاقی افتاد. شیطان می‌داند چه بود... از افسردگی رنج می‌بردم و احساس ‏اضطراب عجیبی داشتم... مقالات هم متوقف نشد. اول فقط به آنها می‌خندیدم و بعد که ‏مقاله‌ها بیشتر شد نگرشم نسبت به آن‌ها تغییر کرد...مرحلهٔ دوم، یعنی شگفت‌زدگی شروع ‏شد. به رغم لحن از خود مطمئن و تهدیدآمیز مقالات، در سطر سطرشان تحریف و ریا دیده ‏می‌شد. احساس می‌شد. احساس می‌کردم نویسندگان آن مقالات حرف دلشان را نزده‌اند و ‏همین باعث خشمشان شده بود... و بعد، فکرش را بکنید، مرحلهٔ سوم، یعنی ترس شروع ‏شد. سوتفاهم نشود؛ از مقاله‌ها نمی‌ترسیدم. از چیزهای دیگری می‌ترسیدم که هیچ ربطی ‏به آن مقالات و رمان نداشت. برای مثال، یک‌دفعه از تاریکی ترس برم داشت. خلاصه، مرحلهٔ ‏بیماری روانی فرا رسید. مخصوصا قبل از خواب. احساس می‌کردم اختاپوسی با بازوهای سرد ‏و نرمش، قلبم را فشار می‌دهد.» (صص 2/201)‏
          روبه‌رو شدن مرشد با خود، به‌نوعی روبه‌رو شدن بولگاکُف با خویشتن و نقد خستگی و ‏ناامیدی‌اش و سوزاندن نسخهٔ نخست رمان «مرشد و مارگریتا» نیز هست.‏

رو و پشت جلد ویراست دوم «مرشد و مارگریتا»

          واسلاو هاول، نمایش‌نامه نویس و نخستین رئیس جمهور چک، (1963 - 2011) باور داشت که ‏قدرت از آنِ مردم است و زمانی‌که مردم از ترس عبور کنند و به قدرتشان‌ پی ببرند هیچ ‏دیکتاتوری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای را یارای مقاومت در برابر آن‌ها نیست. کافی است یاد بگیرند چگونه بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خشونت ‏از قدرتشان برای تغییر استفاده کنند: «نظام توتالیتر همیشه و در هر قدم مردم را لمس ‏می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، اما همیشه با دستانی پوشیده در دستکش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ایدئولوژیک. برای همین است که ‏زندگی در این نظام آکنده از دورویی و ریا و دروغ است. لازم نیست مردم همهٔ دروغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و ‏مغلطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های این نظام را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دست‌کم ‏در سکوت از کنارشان بگذرند. کافی است بپذیرند که با این دروغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و در بطن آن‌ها زندگی ‏کنند، زیرا بدین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترتیب بر نظام صحه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارند، اطاعتشان را از نظام نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند، نظام را ‏می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازند، و اصلاً خود نظام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند».(9)‏

          در فصل 17 کتاب، ناتوانی گروه کُر از توقف اجرای مکرر یک هم‌خوانیْ آینه‌ای است در برابر ‏قدرتی که اجراهای دسته‌جمعیِ آن‌چه را قبول داشت، نشانی از هم‌فکری و اتحاد جامعه ‏معرفی می‌کرد، و جامعه‌ای که توان ایستادگی در برابر استفادهٔ ابزاری از هنر را نداشت و ‏‏«اصلاً خود نظام» شده بود: «همه رفتند سر جایشان بنشینند، ولی هنوز ننشسته بودند که ‏برخلاف خواستشان شروع به خواندن کردند. دیگر هم نمی‌توانستند دست بردارند. سه دقیقه ‏سکوت می‌شد و دوباره با هم شروع می‌کردند.»(ص264)‏

          اگر ایدئولوژی را مجموعه‌ای از پیش‌فرض‌ها، ایده‌ها و ایده‌آل‌های به هم پیوسته بدانیم -‏مجموعه‌ای از فکرها، ارزش‌ها و باورها با چشم‌انداز ثابت، دست‌نخوردنی و گاه مقدس ‏انگاشته شده، برای توجیه عمل‌کردها- پرداختن به نقش ادبیات و نهادهای فرهنگی دولتی در ‏پیوند با ایده‌آل‌های انقلاب‌های ایدئولوژیک، مانند انقلاب سال 1917 میلادی در روسیه، یا 1357 خورشیدی در ایران اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. اثرگذاری ادبیات در چنین دوران‌هایی ‏به استفاده از استعاره، یا ارائهٔ متن در ژانرهایی مانند رئالیسم جادویی، برای ثبت واقعیت‌های ‏تاریخ محدود نیست. طبیعتِ ادبیات- هنر در معنای گسترده- این توانایی را دارد که ذهن ‏خواننده را در برابر پاسخ‌های از پیش آماده شدهٔ نهادهای فرهنگی دولتی با سهمی از تردید، ‏پرسش و امید رو در رو نگاه دارد.‏

          داستان «مرشد و مارگریتا» در پس‌زمینه‌ای زیر سلطهٔ ایدئولوژی کمونیسم با این پیش‌فرض که ‏تحمیل شرایط مشخص به تغییر طبعیت انسان و تولید ایده و ایده‌آل برساخته در آن شرایط ‏می‌انجامد، رخ می‌دهد و شکست این ایدئولوژی را، پیش از آن‌که واقع شود، پیشنهاد، بلکه ‏بشارت می‌دهد.

          درایت بولگاکُف در ارائهٔ موازی «خیر» و «شرّ» در زمان‌ها و مکان‌های پاکْ متفاوت - مسیح و ‏پیلاطُس در اورشلیم و مرشد و ماسولیت در مسکو در یک بازهٔ زمانی برابر (حدود 70 ساعت) ‏و این هر دو در موازات زندگی شخصی خود در برابر دستگاه سانسور استالین؛ و دریافت ما به ‏عنوان خوانندهٔ ایرانیِ اثر در موازات زندگی روزانه‌مان زیر سرکوب یک ایدئولوژی دینی، با ‏نهادهای دولتی تولید «ادبیات ارزشی»، مانند حوزهٔ فرهنگی و سازمان تبلیغات اسلامی (10)، ‏و سازمان‌های ناظر بر کلمات، مانند وزارت ارشاد، در موازات اتحادیهٔ نویسندگان شوروی؛ ‏استفاده از برچسب‌های تعریف‌نشدهٔ «ضد منافع ملی» و «برانداز» بر اساس سلیقه‌های ‏شخصی وابستگان به نهاد قدرت، معادل کاربرد واژهٔ «خرابکار» در شوروی و انعکاسش در این ‏داستان، و ناپدید شدن آدم‌های جای‌گرفته زیر این عناوین در پیِ دستگیری یا اَشکال دیگری از ‏خشونت، مانند آن‌چه پلیس مخفی شوروی بر مردم روا می‌داشت، (11)، و نقش شیطان و ‏دستیارانش در نشان دادن، معنا کردن، و کمک به ثبت و ماندگار شدن روایت و در نهایت رها ‏کردنِ خویشتنِ خود و دیگران از این‌همه- پرسش‌های پرشماری را طرح می‌کند، که شاید ‏خلاقیت شگفتی‌آور نویسنده و انتخاب به‌هنگام مترجم را برای بازآفرینی متن در زبان فارسی ‏تا پرسش محوری دربارهٔ طبعیت خیر و شرّ بر کشد- پرسشی بی‌زمان و بی‌مکان برای انسان ‏و جهان. شگفتی در شگفتی‌های داستان یکی هم این است که این پرسش و مسیر نزدیک ‏شدن به پاسخ آن، حتی پیشنهاد دست بردن در پایان روایت و رها کردن پیلاطُس در نور، ‏توسط شیطان با یک تعریف نامتعارف دیگر طرح می‌شود؛ شاید از جمله با این پیشنهاد که خیر ‏و شرّ در اندرکنش یا یکدیگر تعریف می‌شوند.‏

          در صحنه‌ای شیطان به متی باج‌گیر، از حواریون مسیح، می‌گوید: «فکرش را بکن... بدون سایه ‏دنیا چه شکلی پیدا می‌کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند. مثلاً این سایهٔ شمشیر من است. در ‏عین حال موجودات زنده و درخت‌ها هم سایه دارند. آیا می‌خواهی زمین را از همه درخت‌ها، از ‏همه موجودات، پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟» (ص 487)‏

          بولگاکُف به دلیل آشنایی با دین و کلیسا، در سال‌های نخست زندگی در فضای خانواده، و ‏تحصیل دانش پزشکی و فاصله گرفتن تدریجی از دین در پسِ آن، رفتار خشن ایدئولوژی حاکم ‏بر شوروی پس از سال‌های 1917 را در بستن کلیساها و کشتن کشیش‌ها، نوعی ‏مطلق‌‌اندیشی سیاه و سفید می‌بیند و تغییر و تفاوتْ را کامیابِ همیشهٔ ادبیات و زندگی- یک ‏دلیل دیگر برای ناممکن بودن تولید انسان‌های با طبیعت یک‌دست.‏

 

مترجم

          چهل سال پیش، در سال‌های نخست پس از پیروزی یک انقلاب ایدئولوژیک در ایران، دکتر ‏عباس میلانی «مرشد و مارگریتا» را از روی نسخه‌های انگلیسی و فرانسهٔ متن به فارسی ‏برگرداند. من برای نوشتن این یادداشت، چاپ نهم ترجمهٔ نخست رمان، نسخهٔ انگلیسی کتاب ‏با ترجمهٔ ریچارد پریویر (‏Richard Pevear‏) و چاپ اخیر ترجمهٔ بازبینی‌شدهٔ دکتر میلانی را ‏خواندم و در مواردی چند، بیشتر به‌دلیل شگفتی از انتخاب برخی کلمات و لحن‌ها و گاه ‏شاعرانگیِ اثرگذار متن فارسی با یک دوست روس مسلط به زبان انگلیسی که این کتاب را ‏محبوب‌ترین رمان زندگی‌اش می‌داند، تبادل نظر کردم.‏

نخستین کنجکاوی و پرسش من در انتخاب کلمهٔ «مرشد» در برابر ‏Master‏ بود. از چشم‌انداز ‏آرایه‌های ادبی در زبان فارسی دو کلمهٔ «مرشد» و «مارگریتا» با تکرار حروف «میم» و «ر» و ‏حضور حرف «شین» آواهای زبانی زیبا، گرم، دلنشین و صمیمانه‌ای می‌سازند که با کلماتی ‏مانند «استاد» (12) و «مارگاریتا»، با تکرار «الف» و حضور «سین» فاصله‌های بسیار دارد. ‏اهمیت بیشتر این ترجمه شاید در این باشد که در نگاه دقیق ‏Мастер‏ در ادبیات روسی، ‏بسته به متنی که در آن نشسته، در دو معنای فردی توانا در کارهایی که با دست انجام ‏می‌شود، مانند جواهرسازی، نجاری و مانند این‌ها، و یا راهنمای معنوی، الهام‌بخش یا دلیلِ ‏راه به کار می‌رود، معنایی نزدیک به ‏Guru‏ ، که احتمالاً مرشد دقیق‌ترین ترجمهٔ ممکن آن برای ‏شخصیت مورد نظر در این داستان است. (13)‏

          نکتهٔ سزاوار درنگ دیگر، ترجمهٔ لحن‌های متفاوت کتاب است. چیرگی میلانی بر زبان فارسیِ ‏شایسته برای نوشتن متون پژوهشی دانشگاهی انکار نشدنی است. بازآفرینیِ متنی ‏دربرگیرندهٔ ادبیاتِ روایت‌های دینی قرن یکم (عهد عتیق)، ادبیات فلسفی قرن بیستم، زبان ‏به‌غایت شاعرانه، زبان معیار و زبان گفتاری (محاوره‌ای) عموم مردم از یک فرهنگ به فرهنگِ ‏دیگر دشواریِ پیچیده‌ای است که برای یک نویسندهٔ جوان ناممکن می‌نماید. ناممکنی که در ‏سه نمونهٔ زیر ممکن شده است:‏

‏«زندانی گفت: بیان حقیقت هم ساده و هم لذت بخش است.» (ص 42) «صدایی که پاسخ ‏داد گویی بر شقیقه پیلاطُس خنجر می‌زد و شکنجه‌اش می کرد... چرا ولگردی مثل تو باید با ‏صحبت دربارهٔ حقیقت، یعنی چیزی که درباره‌اش هیچ نمی‌داند، مردم بازار را بشوراند؟ اصلاً ‏بگو ببینم حقیقت چیست؟» (ص35) زندانی ادامه داد :«ازجمله گفتم که هر نوع قدرت به هر ‏حال خشونتی است علیه مردم و زمانی فرا خواهد رسید که نه قدرت قیصر و نه قدرت هیچ ‏انسان دیگری حاکم نخواهد بود. انسان به ملکوت حقیقت و عدالت گام خواهد گذاشت، جایی ‏که به هیچ‌گونه قدرتی نیازی نخواهد بود.» (ص43)‏

          «طوفان گذشت و رنگین‌کمانی مثل طاق بر فراز آسمان شهر آویخت؛ رنگین‌کمانی که از ‏رودخانهٔ مسکو می‌نوشید. روی تپه‌ای، میان دو پشته درخت، سه پَرهیب تیره و ساکن دیده ‏می‌شد. وُلَند و کروویف و بهیموت بر اسب‌های سیاهی نشسته بودند و به شهرِ آن‌سوی ‏رودخانه و به هزاران تکهٔ خورشید در پنجره‌های غربی خانه‌ها، و به برج‌های زنجبیلی‌رنگ دیرِ ‏دویچی با گنبدهای پیازی‌شکلش نگاه می‌کردند.» (ص 507)‏

          «در یک چشم به‌هم زدن، کف صحنه پر شد از قالی‌های ایرانی، آیینه‌های قدی با چراغ‌های ‏سبز نئون در کنارشان و بین آیینه‌ها ویتیرن های مختلف؛ و تماشاچیان از دیدن آخرین مدهای ‏پاریس در رنگ‌ها و دوخت‌های متنوع در بعضی از ویترین‌ها حیرت کردند.» (ص 176)‏

          یک سهم‌گذاری ارزندهٔ دکتر عباس میلانی در گسترهٔ فرهنگ، برای ما ایرانیان به‌ویژه،، دعوت ‏به تماشای جهان با دو چشم است؛ چشمی برای ایران و چشمی برای جهان. در جهان‌بینیِ ‏انسان‌محورِ او، جهان از غرب تا شرق، زمان از ازل تا همیشه، و انسان در هر فرهنگ و هر ‏تمدن و با هر زبان و هر خط، در آفریدن مدنیت و مدرنیت نقش داشته است. اندازه‌گرفتنی هم ‏در کار نیست، سعدی و شکسپیر و فردوسی و هومر در حافظهٔ کلماتْ حاضر، و با همدیگر و با ‏انسانِ امروز در آشتی‌اند؛ و شاید از این‌روست که فرهنگ‌ها و زبان‌های گوناگون جهان در ‏نوشته‌ها و ترجمه‌های میلانی، رسا و شیوا، به تبادل و تبدیلِ اندیشه‌ و لحن خود به آشناترین ‏شکل ممکن برای مخاطب می‌رسند.‏

          از سوی دیگر، دکتر میلانی که «هنرِ مقاوم علیه استبداد را ماندگارتر از استبدادِ زورآور ‏می‌داند.» (مقدمهٔ ویراست دوم) ترجمهٔ این داستان را زمانی در دست می‌گیرد که بسیاری ‏احزاب و شخصیت‌های فرهنگیِ هوادار ذهنیت چپ در ایران، مسکو و ایدئولوژی حاکم بر آن را ‏ایده‌آل می‌دانستند. (سیاوش کسرایی در سال 1987 میلادی، به عنوان یکی از اعضای کمیتهٔ ‏مرکزی حزب توده از افغانستان به شوروی رفت و ساکن مسکو شد.) مسکویی که نویسندهٔ ‏ساکن آن سال‌ها پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در «مرشد و مارگریتا» تصویر کرده بود.‏

          ... و شاید در چهل سالگی روایت فارسی این متن، که به گفتهٔ مترجم، «سن مهمی برای ‏انسان و شراب و کتاب است»، (14) یک پرسش منصفانه این باشد که بازخوانی ‏مطلق‌اندیشی مخالفان نهاد قدرت در تاریخ معاصر ایران چگونه در حافظهٔ دست‌نوشته‌ها ‏خواهد ماند؟

شهریور 1399 خورشیدی (2020 م)‏

——————————————-
‏* عنوان این نوشته برگرفته از مقدمهٔ مترجم بر ویراست دوم کتاب‏ است
2. برای تماشای نمونه‌هایی از آثار نقاشی پاوِل اورینیانسکی و ایوان کولیک دربارهٔ مرشد و مرگریتا
3 .میلان کوندرا، «رمان و اروپا»، چند گفتار دربارهٔ توتالیتاریسم، ترجمهٔ عباس میلانی، تهران، نشر اختران، 1381، ‏ص 159
‏۴. مخالفان انقلاب سرخ روسیه به سفیدها معروف هستند. ارتش سفید اصطلاحاً به نیروهای ضد کمونیستی گفته ‏می‌شود که در جنگ داخلی روسیه علیه ارتش سرخ جنگیدند. برای مطالعهٔ بیشتر دربارهٔ جنگ‌ داخلی روسیه و ‏نیروهای سفید و سرخ

5. Mikhail Bulgakov Museum

6. حمد شاملو، برگرفته از شعر «هنوز در فکر آن کلاغم»، دشنه در دیس
7. برای آشنایی بیشتر با حق آزادی حرکت زنان، رهایی زنان از بندهای گوناگون و جداسازی‌های تحمیلی میان ‏فضاهای برساختهٔ زنانه و مردانه، می‌توان به مقالات و سخنرانی‌های پرشمار دکتر فرزانه میلانی مراجعه کرد. فرزانه ‏میلانی ازجمله معتقد است که کلیشهٔ تصویر زنان مستقل و خواستار تغییر در هیأت «ساحره»هایی که سوار بر ‏جارو پرواز می‌کنند، حتی در کارتون‌های کودکان، که تصویر مارگریتا در رمان، پس از معامله با شیطان برای رها کردن ‏معشوق نیز شکل می‌گیرد، نمادی از نگاه منفی جامعهٔ مردسالار سلطه‌خواه به زنان مستقل است، که در این ‏داستان در سایهٔ فرهنگ سیاسی تمامیت‌خواه ضد دین نیز نیز ارائه شده است. نک به:‏

Farzaneh Milani, Words, Not Swords: Iranian Women Writers and the Freedom of Movement Gender, Culture, and Politics in the Middle East, Syracuse University Press (May 16, 2011)

8. میلان کوندرا، «رمان و اروپا»‏

ا9. واتسلاف هاول (واسلاو هاول)، قدرت بی‌قدرتان، ترجمهٔ احسان کیانی‌خواه، ویرایش خشایار دیهیمی، نشر نو، ‏تهران، 1389، ص34
10. «حوزهٔ هنری»، نهادی دولتی است که در سال 1357 خورشیدی با نام اولیهٔ «کانون نهضت فرهنگی اسلامی» ‏تأسیس شد، پس از چند ماه به «حوزهٔ اندیشه و هنر اسلامی» تغییر نام داد و در ابتدای دههٔ ۶۰ به «سازمان ‏تبلیغات اسلامی» پیوست. «سازمان تبلیغات اسلامی»، بنا به تعریف بنیادگذارانش، نهادی غیر دولتی است، با ‏محوریت اسلام و حكومت اسلامی، که زیر نظر رهبر جمهوری اسلامی، به تلاش برای زنده کردن و گستردن معارف، ‏فرهنگ و تاریخ تشیع، با تأکید بر وحدت تمام مذاهب اسلامی و حراست از آن مشغول است. حوزهٔ هنری این سازمان ‏می‌کوشد با ارائهٔ پروژه‌های فرهنگی و هنری با محوریت دین و ارزش‌های مذهبی، و برگزاری جشنوارها و مسابقه‌ها ‏در زمینه‌های گوناگون، از موسیقی و هنرهای نمایشی و تجسمی، تا تاریخ و ادبیات، و نیز انتشار نشریات گوناگون و ‏برگزاری کلاس‌های آموزشی در مسیر برساختن و جا ‌انداختن فرهنگ دینی مورد نظر حکومت اسلامی حرکت کند.‏ا
11. نک به: فصل هفتم رمان با عنوان «آپارتمان جن‌زده»، صص 106 تا 127، و توضیح مترجم در پانویس صفحهٔ 107، ‏دربارهٔ «ناپدید شدن»ا (دستگیری) آدم‌ها در اتحاد جماهیر شوروی.‏
12. بنا بر گزارش «ایبنا» (خبرگزاری کتاب ایران)، تا سال 1398 خورشیدی هشت ترجمهٔ فارسی از «مرشد و مارگریتا» ‏در ایران منتشر شده است. نخستین ترجمه، اثر عباس میلانی است و به سال 1362 برمی‌گردد. بهمن فرزانه، ‏نویسنده و مترجم توانای ایرانی، در سال 1396 روایت فارسی خود از این رمان را با عنوان «استاد و مارگریتا« به یاری ‏انتشارات امیرکبیر به دست خوانندگان رسانید.‏
13. دکتر میلانی در یک مصاحبهٔ رادیویی دلیل انتخاب کلمهٔ «مرشد» را در نظر داشتن سجع میان دو کلمهٔ «مرشد» و ‏‏«مارگریتا» و بار عاطفی عرفانی در کلمهٔ «مرشد» ذکر کرده است. رک به:‏
14. مصاحبهٔ بی.بی.سی فارسی با دکتر عباس میلانی، در برنامهٔ «تماشا»
‏* قدردانی از تعهد و زحمات اندازه
‌نگرفتنی آقای بیژن خلیلی، مدیر انتشارات شرکت کتاب لس‌ آنجلس، برای تهیهٔ ‏چاپ بیست ‌و چهارم «مرشد و مارگریتا» از ایران، از بضاعت من بیرون است. در شرایطی که به دلایل بسیار - از ‏محدودیت‌ های حاصل از پاندمی تا دشواری‌های سیاسی- ارسال بسته از ایران ناممکن می‌نماید، کتاب به خواهش ‏من و به همت بلند آقای خلیلی از ایران به اروپا و از اروپا به لس آنجلس فرستاده شد.‏

 

http://www.iran-emrooz.net/index.php/farhang/more/85798/

بازگشت به خانه