تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
##شهادت_میدهم
فرشین کاظمی نیا
عصرگاهی در پاییز سال 60 یا 61 من نوجوان بودم و در خیابان اصلی شهرمان، لاهیجان - در پیادهروئی که آن دست «سینما شهر سبز» و مجاور «گاراژ صمدی است» - به سمت مغازهی پدبزرگام، حاج محمود مجمع الصنایع، میرفتم. در میدان شهداء (که چند ده سال قبل از انقلاب به این نام خوانده میشد). مقابل بانک صادرات یک کیوسک راهنمائی و رانندگی قرار داشت.
دیدم جوان 17 - 18 سالهای، لاغر اندام، نشریهء «کار اقلیت» را [فکر کنم]*، که ارگان چریکهای فدائی خلق- اقلیت بود میفروخت و چند تائی در دست داشت. ناگاه، یک مرد تنومند، با هیأت و ریش حزب اللهی، که کمی بعد از عابران شنیدم نامش نخجیری و فرهنگی است، با دوچرخهء هرکولس بزرگی سر رسید.
مرد حزب اللهی، در نزدیکی آن جوان، از دوچرخهاش پیاده شد و با یک حرکت دوچرخه را روی دست بلند کرد و با تمام توان، محکم، بر سر او کوبید. بعد هم او را، که با سرِشکسته و صورت و بینی خونی روی آسفالت افتاده بود، به باد مشت و لگد گرفت و فحشهای رکیکی میداد که «کمونیست پدر سگِ مادر قحبه» معمولی ترین شان بود.
عابران و کسبهء چایفروش که همانجا مغازه داشتند؛ جمع شده و این قضیه را، که در حاشیهء پیادهرو و کنار کیوسک راهنمائی رانندگی رخ داده بود، تماشا میکردند و هیچکس- از جمله افسر راهنمائی داخل کیوسک- جرأت نداشت دخالت کند و آن جوان را از زیر دست و پای نخجیری بیرون بکشد. آخرش هم، پس از دقایقی، خودش خسته شد و، همانطور که لگد میکوفت، خطاب به او به گیلکی نهیب زد که برود و گورش را گم کند و تهدید کرد دفعهء دیگر او را تحویل کریمی خواهد داد تا چوب به فلان اش بکنند...
منظورش از کریمی، ابوالحسن کریمی، فرماندار مکتبی لاهیجان بود که با حفظ سَمَت و به پیشنهاد قدوسی، دادستان استان گیلان شده بود و متناظر اسدالله لاجوردی در گیلان و لاهیجان به شمار میرفت و به «اعدامهای پنج دقیقه محاکمهای» شهرت داشت.
در ادامه، همانطور که آن جوان با صورت و پیراهن خونی، افتان و خیزان سکندری میخورد و دور میشد، نخجیری به گیلکی عربده کشید:«اَمو نوگذانیم ایره کومونیستون اي غلط کارونِ بوکونند!» [یعنی: ما - لابد، امت حزب الله-، نمیگذاریم که کمونیستها این جا از این غلطها بکنند]؛ و بعد، نشریههای پخش شده روی آسفالت را پاره کرد و لباس هایش را تکاند و کمربندش را سفت کرد، یک اسکناس پنج تومانی مچاله شده که متعلق به نشریه فروش و روی زمین افتاده بود را برداشت و، سر مست از ثواب، زین دوچرخهاش را راست کرد و سوارش شد و رفت.
همهی اینها مقابل چشم من و مردم گذرنده رخ داد. هنوز آن فضای ترسناک، و اینکه کسی دل نیاورد دستکم مثل یک دعوای معمولی آن جوان را برهاند، در ذهنام بسان نشانهای از شناخت اجتماعی نقش بسته است؛ گوئی کوچک ترین حرف یا سخنی، حمل بر جانبداری از کفر تلقی میشد و عقوبتی که نخجیری زینهار داده بود را به همراه داشت. خود من دلم میخواست بروم و تکه پارهای از صفحات نشریه را بردارم و بخوانم، که پروا کردم و خشکیده نگریستم.
آنجا، همان شهری بود که، حدود سه سال قبل از آن تاریخ، مردم زندانیان آزاد شدهء فدائی را خیابان به خیابان روی شانههایشان میگرداندند و به خویشاوندی و همسایگی یا دوستی با آنها افتخار میکردند و بهخود میبالیدند.
نخجیری بعدتر در ادارهء آموزش و پرورش لاهیجان پیشرفت کرد و مدیر شد و به مقام رسید. دو سه سال قبل- فکر میکنم- در عکسی او را شناختم که در جلوی صفوف یکی از تظاهرات حکومتی در لاهیجان - همانند چهل سال پیش- مشغول شعار دادن بود و لابد مشت گره کرده اش را به دهان این و آن حوالت میداد.
نمیدانم آن جوان امروز کجاست؛ و اصلاً آیا از تیغ و طناب حزب الله یا کریمی و همگنان اش جان سالم بدر برده است یا نه، ای کاش زنده باشد و این سطور معهود را ببیند، که از خاطر وجید آمده و بادا که به یادگار بماند که به قول صاحبسخن خردمند قبادیانی، ناصر خسرو:
روی نخواهی که به قبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گَه بازپسین دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان.
________________________________
*