تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
«فریاد از این تغافل و عقل عقیم ما»
قربان عباسی
هاینریش هاینه، شاعر بزرگ آلمانی سده نوزدهم در کتابی به نام «تاریخ دین و فلسفه در آلمان» (1834) چنین نوشت:
«به یاد داشته باشید شما مردان گردن فراز عمل که هیچ نیستید جز ابزارهایی در دستان مردان اندیشه که در آرامش محقر خویش بسا قطعی ترین طرحهای عمل شما را پیشاپیش درافکندهاند».
آیزایا برلین در مقالهء معروف خود، «دو مفهوم آزادی» (1958)، با یادآوری جملات هاینه مینویسد:
«بیش از یک صد سال پیش، شاعر آلمانی به فرانسویان هشدار داد که قدرت اندیشه را دستکم نگیرند، زیرا مفاهیم فلسفی که در آرامش اتاق کار فیلسوفی پرورانده میشوند، ممکن است تمدنی را نابود کنند.»[1]
برلین در نوشتهای با عنوان «آیا هنوز اندیشه سیاسی وجود دارد؟» به نکتهء بسیار مهمی اشاره میکند. از هگل نقلقول میکند که تاریخ اندیشه الگویی متغیر از اندیشههای بزرگ رهاییبخش است که به شیوهای اجتناب ناپذیر به قفسهایی خفه کننده تبدیل میشود. میتوان این جملات را به گونهای دیگر درک کرد. اندیشههای رهایی بخش هر آن میتوانند در موقعیتی نامناسب به اندیشههایی مخرب و ویرانگر بدل شوند و به جای رهایی و آزادی، بردگی بهبار آورند و شکست و یا همان «افتضاحی» که شادروان شایگان بر زبان آورد: «متاسفم، نسل ما گند زد!»
در میان همنسلان مرحوم شایگان میتوان به تنی چند اشاره کرد؛ از آن جمله، فخرالدین شادمان، جلال آل احمد، رضا براهنی، سید حسین نصر، فردید، احسان نراقی و دکتر علی شریعتی، که هر یک در ستیختن با ارزشهای مدرنیته و غرب ستیزی و پیکار با اهریمن! تلاش کرده گوی سبقت از دیگران برباید.
آیزایا برلین همچنین اشاره میکند که نخستین گام برای فهمیدن انسانها آگاهی از الگوهایی است که بر اندیشه و عمل آنان تسلط مییابد و در آن رخنه میکند. این کار مانند هر تلاشی برای آگاه ساختن انسانها از مقالاتی که در آن میاندیشند، کاری دشوار و دردناک است و چه بسا پیامدهای سخت ناراحت کننده داشته باشد.
بدون تردید پرداختن به الگو یا الگوهای فکری روشنفکران ایرانی نیز گامی است بسیار دشوار و با پیامدهایی ناراحت کننده، بهویژه اگر دامنه آسیبهای فکری این روشنفکران و لغزشهای نظری آنها سرنوشت مردم و کشور را با تاریکی، فقر، نابسامانی، عقبماندگی و درجا زدن تاریخی گره بزند.
تلاش این نوشته بیشتر معطوف به عوامل فرهنگی و نقش روشنفکران در تاسیس این تئودیسه است. بررسی اندیشهء روشنفکران نسل دوم ایران نشان میدهد که غربستیزی در ظاهر، و مدرنیته ستیزی در باطن، خصومت با آموزههای بنیادین لیبرالیسم و مکاتب رهاییبخش، تاکید بر اندیشههای چپگرایانه و دینی، ستیز با امپریالیسم، چه از موضع چپ و چه از موضع دینداران حاکم، پیامدهایی بسیار دردناک برای ایران و ملت ایران درپی داشته است. اندیشههای چپگرایانه نیز ضمن نقد وضع موجود، نقد جهان سرمایهداری، استعمار و استثمار غرب تودههای مردم را به مبارزه با غرب فرا میخواندند. از دید آنها غرب همان مفیستلوسی بود که روح خود را به شیطان فروخته بود. کلمه شیطان پرکاربردترین کلمه کاربردی آیتالله خمینی با غرب بود.
اما تدقیق و بررسی عمیق شرایط فکری دهه 1960 و 1970 و به طور کل فضای فکری حاکم در میان نسل دوم روشنفکران ایران نشان میدهد که «روشنفکران، در مقام آفریننده و راویان فرهنگ، نقشی حیاتی در میانجیگری بین فرهنگ ایرانی و غرب ایفا میکنند»(بروجردی 1378)
پرسشهای بنیادین برای روشنفکران آن دهه این بود: «غرب چیست؟ چگونه باید با آن مواجه شد؟ ایرانی بودن یا غربی بودن؟ غرب را باید پذیرفت یا رد نمود؟ به طور کل مواجهه با مدرنیته به نوعی از هراس و فوبیا در میان روشنفکرانی ایرن دامن زده بود. دیندارانی چون آیتالله خمینی از مدرنیته هراس داشتند چون میدانستند یورش مدرنیته همچنان در غرب مذهب را کنار زد و بر آن غالب آمد در ایران نیز مذهب و دینداران را به همان تقدیر تاریخی محکوم خواهد کرد. و روشنفکران چپگرا نیز در توجیه هراس خود از مدرنیته اشاره میکردند که مدرنیته غرب اصولاً مترادف سرمایهداری و سرمایهسالاری و سلطه و استعمار و استثمار است. غرب استمارگری بود که با کلمات فریبنده در پی تاراج و غارت منابع مالی شرق بود.
گفتمان روشنفکران ایرانی گفتمانی غربستیز بود. بنابراین بررسی کارکردهای روشنفکران غیر مذهبی اما متحد با مذهب دردهههای 1960 و 1970 حتی تا همین امروز نباید به عنوان امری حاشیهای یا فرعی قلمداد شود. بروجردی مینویسد:
«برخلاف بیشتر انقلابهای جدید، روشنفکران غیر مذهبی ایران به صدرآن جنبش انقلابی که در 1979 به قدرت رسید صعود نکردند. معهذا اشتباه بزرگی خواهد بود اگر نقش اساسی آنان را در تمرین مشقهای سیاسی و ایدئولوژیکی که به انقلاب انجامید مورد مطالعه قرار ندهیم»[2]
البته اشاره به این نکته هم ضروری است که درباره مفهوم و تعریف کلمه روشنفکر احتمالاً اختلافات نظری زیادی را شاهد خواهیم بود بویژه اگر بخواهیم برای این قشر نامشخص در جهان بهاصطلاح درحال توسعه یا جهان سوم تعریفی کارساز به دست بدهیم. در اینجا به پیروی از سقراط و افلاطون روشنفکران را وجدان خردهگیر جامعه میدانیم که نیاز به جستجوی حقیقت و تفاوت گذاشتن میان دانش و عقیده، مستلزم وجود گروهی است که به چشمان یک فرد بیگانه به چیزها بنگرد.(رورتی، 1985، 4)
ماکس وبر روشنفکران را گروهی میداند که «به علت ویژگیشان دسترسی خاصی به دستاوردهای معینی دارند، که ارزشهای فرهنگی تلقی میشود و بنابر این، رهبری یک جامعه فرهنگی را غصب میکنند».(وبر، 1981، ص 176)
کارل مانهایم نیز روشنفکران را یک قشر «بیطبقه» و از نظر اجتماعی ناوابسته میداند که ادعای سرپرستی فرهنگی را دارند». ادوارد شیلز روشنفکران را کسانی میداند که به ارزشهای غایی میپردازند. الوین گولدنر روشنفکران را یک جماعت گفتاری میداند که فرهنگ گفتمان انتقادی را رواج میدهند. (بروجردی،1377، ص 40)
و ادوارد سعید روشنفکر را چنین تعریف میکند: «فردی که قابلیت آن را دارد که یک پیام، نظر، نگرش، فلسفه و یا عقیدهای را به مردم و برای مردم بازنمود، مجسم و بیان کند.»(سعید،1994، ص 11)
تفسیر غالب از کنش روشنفکرانه این است که روشنفکران ضمن مبارزه با خرافات، مذهب و سلطه در پی رهایی بخش ملتهای خود از زیر یوغ سلطه هستند. آنها پیامآوران خرد هستند و اتوپیای خود را همواره در آیندهای روشن و تابناک جستجو میکنند. اما چه شد که روشنفکران ایرانی همچون بوف کور هدایت عمل کردند. در اساطیر ایرانی بوف نماد خرد و حکمت و دانایی است. آیا آنها نسبت به ارزشهای مدرنیته کور شده بودند؟ و آیا میتوان افرادی چون جلال آل احد و دکتر شریعتی را جزو روشنفکران قلمداد نمود؟ پاسخ به این پرسش در گرو تاملی ژرفکاوانه در آرای آنهاست، منتها از منظری انتقادی و نه از منظر تعبدانه و پرستشگرانهای که درمیان مریدان ایشان رایج است.
کافی است کتاب «سنگی بر گوری» از جلال آل احمد را به دست بگیرید و با نگاهی انتقادی در متن تامل کنید. آل احمدی که نویسنده، مترجم، منتقد اجتماعی و مدرس دانشگاه است و از بزرگان حزب توده بود و به سال 1322 اولین کتاب خود «عزاداریهای نامشروع» را نگاشته بود که در رد مذهب و خرافات بود در کتاب سنگی برگوری ماهیت تاریکفکرانه خود را برملا میکند. مشکل چیست؟ آل احمد بچهدار نمیشود چون اسپرمهایش ضعیف هستند و چون پزشکان را عاجز از درمان کردن میبیند به شدت به آن میتازد. آل احمد با همسرش سیمین نزد دکتر میروند تا تخمدان همسرش معاینه پزشکی شود. ببینید روند معاینه را چگونه تعریف میکند:
«اصلاً میدانید جاکشی یعنی چه؟ من همان روز تجربه کردم. بله زنم را جلوی چشمم جوری روی تخت پر از سیخ و میخ و پیچ و چرخ خواباندند که من توی رختخواب میخواباندم. آستینها بالا، ابزار به دست و آنوقت نگاهش! جوری بود که من یک مرتبه به یاد خواهرم افتادم که عاقبت رضایت نداد به اینکه عملش کنند به این که دست مرد غریبه به تنش بخورد و مال او سینه بود. سرطان در عمق وجودش نشسته بود اما عاقبت به عمل راضی نشد. موهای یارو از دستکش بیرون مانده بود و زنم جوری خوابیده بود که من اصلاً نمیتوانستم. ولی حتی داد هم نزدم. فقط دیدم تحملش را ندارم. عین جاکشها... دیدم دیگر نمیتوانم»[3]
آری روشنفکر! ایرانی نظرش را درباره اطبا چنین برزبان میآورد:
«من اگر خیلی همت کنم برای اطبا همان ارزشی را قائلم که قبیله دماغپهنهای برنئو نسبت به جادوگرانش... دکترها جادوگرهای قرتی از فرنگ برگشته هستند... دکترها یکی کلاه قرمساقی زنش را به سر دارد و دیگری مرفینی است»...و چون داروهای پزشکی نتوانسته مشکل اسپرم ایشان را حل کند آنها را «کثافتهای خوراکی» مینامد[4]. سیمین دراین رابطه میگوید: «به علم طب هم اعتقادی ندارد و غالباً مجبور شدهام داروهایی که برای تقویتش خریدهام بخورم.»
آل احمد آل زده ما ناگزیر به خرافات و جادو طلسم روی میآورد: «بعد از این فضاحت بود که رفتم سراغ دوا و درمانهای خانگی. هرچه بود بیضرر بود... مثلاً نزدیک به چهل روز مدام روزی چهل نطفه تخم مرغ از خانه مادرم میآمد... و من باید همه را میخوردم خام خام... مگر تنها همین بود! نسخه جگر خام هم بود چله بری هم بود، امامزاده بیسر هم بود در قم، دانیال نبی هم بود در شوش، چله بری را عاقبت زنم نرفت. روز چهلم آب مرده شور خانه روی سر ریختن![5]
داستان سنگی برگوری روایت روشنفکر ایرانی است عقیم و سترون و اجاق کور که هراسان از علم و مدرنیته به سفره سنت پناه میبرد. روایت مردی عقیم که مراد بسیار کسان است و غمخوار توده و خود بیش از همه محتاج درمان و شفای عاجل!
حرف ما متوجه آل احمد نیست و کارنامه سراسر بهتآور وی. به یادسپاری ایشان در این مرقومه تنها برای نشاندادن گوشه کوچکی از فضیحتهایی است که دههها نسل ایرانی را به کام کشید. نشان دادن این نکته آغازین نوشته بود که اندیشه پیشروان جامعه چه قفسها که نمیسازد و چه تمدنها را که ویران نمیکند. البته که او تنها نبود. ادامه این نوشته بر دکتر شریعتی و آرای ضد مدرنیته، خردستیزانه و ضد روشنگری او متمرکز خواهد بود تا نشان دهیم که این به اصطلاح روشنفکر رمانتیک عاشق کارلایل قهرمانپرست - نیای فاشیستهای آلمان در کنار چمبرلن انگلیسی - چگونه درخوارداشت خرد، تحقیر عقل، سانتیمانتالیسم و هیجانات مخرب سر از پا نشناخته است.
شریعتی به گمان من الگوی فکری غالبش همان الگویی است که میان رمانتیکهای غرب اعم از روسو، وردث ورث، ویلیام بلیک، شلی، هردر، هامان، فیخته و دیگر رمانتیکهای آلمان بود. وجه مشخص و ممیزه این رمانتیکها دستکم در عرصه جامعه ستیز با مظاهر نوین مدرنیته و روشنگری بود. شهر را میکوبیدند و آن را مظهر فساد و عفونت تمدن میدانستند. شهر مظهر مدرنیته بود و حضور در آن مستلزم عقلانیت و محاسبهگری و باور به حقوق شهروندی بود. گسستی بود از گماینشافت و اجتماع و محل ظهور جامعه -گزلشافت - با محوریت فرد بود. رمانتیکها با همه این مظاهر نوین مخالف بودند. آنها دلبسته روستا بودند و حتی فراتر ازآن. جنگلهای وحشی که چون تارزان خود را درآن اصیل بیابند و به «خویشتن انسانی»شان بازگردند.
دیگر مشخصه فکری رمانتیکها آرمانگرایی صرف بود. مهم نبود که چه آرمانی داشته باشی مهم این بود که برای تحقق آرمانت از جان مایه بگذاری چون تنها همین مرگ در راه آرمان است که از تو یک قهرمان میسازد. غلط یا درست بودن آرمان مهم نیست. بیسبب نیست که برای اولین بار در تاریخ فکر بشر شیطان که همیشه مظهر زشتی بود سیمایی آرام و ستودنی یافت چرا که بهزعم بسیاری شیطان از بهترین قهرمانان بود و در راه آرمانش مبارزه میکرد. باز بیسبب نیست که شریعتی ما در کتاب کویر گوشه چشمی هم به فضیلتهای شیطان دارد که بهترین فرشتگان است! که حتی به دستور خداوند هم باز کسی جز خدا را پرستش نمیکند و در پیشگاهش به سجود نمیرود. موضوعی که در عرفان رمانتیک ایرانی هم ریشهای طولانی دارد. ستایش کارلایل از قهرمان و قهرمانپرستی در اندیشههای شریعتی نمودی جدی دارد. نخبهگرایی شریعتی دقیقاً از اینجاست که آب میخورد. آنچه برای وی اهمیت داشت کشتهشدن در راه آرمانهای والا بود. تاکید پرشمار و پرفرکانس وی برخون، شهید، شهادت، مرگ، و نمونههای تاریخی قهرمانان که همه را از اعماق مغاک تاریخ احضار کرده بود صرفاً گامی بود برای ترویج اندیشههای رمانتیک و غیر محاسبه گرانهاش.
شریعتی قریب به پنج سال در پاریس و اروپا بود. میتوانست با تامل در اندیشههای رهگشای غرب توشهای نیز برای جامعه خود برگیرد و دردها و آلام و جراحتهای تاریخیاش را درمان کند. اما وی پس از پنج سال با پول مملکت با مدرک حاجیشناسی و با نمرهای قابل قبول - کمترین نمره آموزشی در فرانسه - به ایران بازگشت. آنچه آورده بود ملغمهای بود از سارتر، فانون، دوبوار، کارلایل، و اصحاب رمانتیک غرب. ذهنش ملغمهای بود از همه اینها.
چپ نو را با رمانتیسیسم انقلابی درهم آمیخت تا پروژه خود را پیش ببرد. اما پروژه وی چه بود؟ خود به صراحت اعلام میکند که «برخلاف روح حاکم بر روشنفکران و آزادی خواهان» و برخلاف «نقش شورانگیز دموکراسی» او سالهای عمرش را صرف «محکومیت شدید دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ایدئولوژیک» کرده است. و تا آنجا پیش میرود که اعتقاد به حقوق بشر را موجب «رکود و حتی قهقرا و انحراف» میداند. اسلام را نه دین صلح که دین جنگ میداند.
شریعتی بزرگترین هنر خود را ایدئولوژیک کردن دین میدانست میگفت: «یکی از دوستان من پرسید به نظر تو مهمترین رویداد و درخشانترین موفقیتی که ما در سالهای اخیر کسب کردهایم چیست؟ گفتم در یک کلمه؛ تبدیل اسلام از صورت یک فرهنگ به یک ایدئولوژی». و جالب اینجاست که در ادامه ایدئولوژی را تعریف میکند: «ایدئولوژی ادامه غریزه است».. از نظر وی دین با دموکراسی سازگار نبود زیرا «دموکراسی یک رژیم ضدانقلابی است و با رهبری ایدئولوژیک جامعه مغایر است». ستیز با دموکراسی که یکی از مظاهر مدرنیته است از همان آغاز در راس برنامههای شریعتی قرار میگیرد. چون به زعم وی «اصل دموکراسی، مخالف اصل تحول انقلابی و پیشرفت است... رهبری جامعه نمیتواند انتخاب آن جامعه باشد... جامعهای که اکثریتشان عوام کالانعام هستند. و اکثرهم لایعقلون و اکثرهم لایشکرون..!
او که به شدت مدافع پیشواست مینویسد: «هدایت تودههای آرام، راکد و منحط بر عهده رهبری است و رهبر نباید تابع علایق و ترجیحات و منافع مردم باشد»... «رهبری نمیتواند خود زاده آراء عوام و تعیین شده پسندعموم و برآمده از متن توده منحط باشد.»
به زعم دکتر! «دموکراسی نظام ضعیفی است و حتی خطرناک و ضدانقلابی... انحطاطی که در کشورهای لیبرالیسم و دموکراسی غربی پیش میآید نشانه ضعف این نظام در هدایت جامعه است»
و چون بیشتر مردم نادان، جاهل، ابله، غوغایی تشریف دارند پس مردم نیازمند پرورش فکریاند. نیازمند ارشاد. اما چگونه؟ پاسخ روشن است «از طریق شستشوی مغزی» درسی که دکتر حاجیولوژی در مدرسه لنین و استالین و مائو آموخته بود. استالین روشنفکران و ادبا و هنرمندان را «مهندسان روح» نامید. سندیدکای نویسندگان تاسیس کرد و از همه آنها خواست تا زندگی خود را صرف آرمانهای بلشویکها کنند. در سال 1934 اولین نشست نویسندگان - مهندسان روح - برگزار شد که تعدادشان 700 نفر بود بیست سال بعد در سال 1954 تنها پنجاه تن جان بدر برده بودند. چون ظاهراً نتوانسته بودند مهندسان روحی خوبی برای بلشویکها و در راس آن شخص استالین باشند.
شریعتی انتخاب رهبری را نه از طریق آرای عمومی که تنها از طریق کشف میسر میداند. و بعد که کشف شد کل جامعه موظف است تمام و کمال در خدمت آرمانهایی باشند که پیشوا-رهبر تعیین میکند. شریعتی با کپی پیست کردن اندیشههای لنین و متفکران چپ نو عملاً سرآغاز جریانهای خشونتورزی میشود که برای رسیدن به مقصود خود و برای تحقق آرمانهایشان آمادهاند بکشند و کشته شوند. شریعتی مینویسد:
«در چشم ما بورژوازی پلید است نه تنها نابود میشود که باید نابودش کرد نه تنها به این علت که با تولید جمعی در نظام صنعتی جدید مغایر است، محکوم است، بلکه بیشتر به این علت که انسانها را به گرگ خونخوار تبدیل میکند یا روباه مکار و یا موش سکهپرست و اکثریت خلق را گلهای میش میسازد که باید پوزه در خاک بچرند تا پشمشان را بچینند و شیرشان را بدوشند و پوستشان بکنند. سوسیالیسم پس از سرمایهداری حتمی الوقوع است... سوسیالیسم انسان را از بندگی اقتصادی در نظام سرمایهداری و زندان مالکیت استثماری و منجلاب بورژوازی آزاد میکند.»
و شگفتیآور اینکه هنوز انقلاب نشده نگران رهبری انقلاب و درگذشت آن است. که نشان میدهد چگونه اندیشههای لنین را بیکم و کاست سرقت ادبی کرده و بدون تامل و کنکاش در پیامدهای آنها شمشیر از نیام برمیکشد: «رهبری انقلاب حق ندارد دچار وسوسه لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را در چنین جامعهای به دموکراسی راسها بسپارد». و سپس با نفی دموکراسی بدیل آن را پیش میکشد:
«دیکتاتوری پرولتاریا برای دوران نسبتاً طولانی بنای انقلابی جامعه جدید و حتی انتخاب رهبر مادام العمرانقلاب به جای لیبرالیسم و دموکراسی آزاد غربی است»... به زعم شریعتی «شعار دموکراسی یا حکومت آراء مردمفریبی بوده است تا دشمنان مردم در پناه آن بتوانند مسیر نهضت مردم را منحرف سازند و تمام ثمرات انقلابی را که در مجاهدات ملت علیه استثمار و استبداد به دست آورده بودند برباد دهند.»
شریعتی در مورد مخالفان خود حرف عجیبی میزند «انسانهایی که چون نوشابه گازدار هستند تا سرشان را بازکنی نصفشان باد هوا میشود» و یا «انسانهایی با به وسعت یک دریا و به عمق یک انگشت»- البته نقل به مضمون میکنم چون سالها چنین عباراتی را ورد زبانم کرده بودم بیآن که بدانم تطهیر زبان خود مقدمه ورود به شهر است - اما لاجرم باید گفت شریعتی بیش از همه در معرض این اتهام است. مردی که اندیشههای رمانتیکهای غربی از روسو تا هردر و هامان و بلیک و شلی و فیخته را برگرفت و آن را با قهرمانپرستی کارلایل درهم آمیخت. از فانون و سارتر خشونت را برگرفت تا بورژوازی دچار «تهوع»، مبتلای «سرگیجه» و «طاغی» در برابر خدا را بکوبد. هرکس هرنقطهای درهرجایی علیه غرب و مظاهر تمدن غربی بود مورد استقبال مرحوم بود. دل شیفتگیاش به هایدگر هم در همین راستاست. هایدگر معبود شریعتی بود و میگفت: «هایدگر بسیار عمیق و دقیق است» او را اوج اگزیستانسیالیسم و عملگرایی میدانست و چنان سطحی و کممایه این اندیشهها را تکرار کرده است که گاه در مقام کوچکترین دانشجوی رشته علوم سیاسی به خود میگویم همینکه تا حالا زنده ماندهایم و جان به دربردهایم باید شکرگزار بود.
این همه متن علیه تمدن غربی، علیه اومانیسم، رنسانس فکری، تجدد و مدرنیته، توسعه و پیشرفت، خردستیزی و احساساتیگری و ترویج نفرت و دیگری ستیزی و بیگانه هراسی به گمانم در هیچ کتابخانه جهانی یافت نشود. شریعتی تمدن جدید را جاهلیت جدید و وحشیتر و سنگینتر از جاهلیت قدیم میدانست. غرب را رو به فنا و انحطاط میدید و میگفت در سال 2000 میلادی غرب سرمایهدار مصرف زده از بین خواهد رفت. غربیان را یکسره محکوم میکرد چون «در غرب همه سر و ته یک کرباسند» و «غرب همه را ذلیل و زبون و مقلد ساخته است».
شریعتی تنها راه نجات را بازگشت به خویشتن معرفی میکرد. یعنی بازگشت به گذشته - خصیصه غالب رمانتیکها - او اتوپیای خود را نه درآینده تاریخ و نه حتی در جهانی دیگر - آنچنان که دینداران سنتی قائلند - بلکه در گذشته میدید. به یک دلیل آشکار که تا حالا بر زبان نیامده است... او شهامت رفتن به آینده را نداشت. از آن نفرت داشت و لذا کوشش میکرد همپای رمانتیکهای آل زده حالا که گذشته دور از دسترس است لااقل مانع تولد آینده شود و اینجاست که شریعتی مرحوم خود را با بدنامترین مسلک و مکتب زمانه پیوند میزند؛ فاشیسم و خشونتی که باردار آن است.
اگر به طرزی نمادین جلال را روشنفکری سترون و سنتزده و آل زده بدانیم شریعتی را باید روشنفکری دانست که ذهنش و نظام فکریاش آبستن توتالیتریسم است با همه خشونتهای نهفته در زهداناش. و اما سرنوشت روشنفکران تاربین ایران سرنوشت بره-گربه کافکاست. حکایتی تمثیلی-موجودی پیوندی که در آن شخص اول داستان موجودی عجیب و غریب را از پدرش به ارث برده است که نیمی بره و نیمی گربه است. موجود دورگهای که میتواند نماد دوگانگی و فقدان هویت واحد باشد. موجودی هیبریدی که در فضای میان بره-گربه استوار یافته و لکن هیچیک ازآن دو نیست. بره گربه به معنای استثنایی بودن نیست بلکه بازتاب نکبت انزواست. انزوای ذهنی و خود را تافته جدابافته دانستن از جهان. مثل شریعنیها مثل ماهیای است که علیه دریا میشورد.
باری وقتی اندیشههای این جماعت را میخوانم یاد این بیت بس متاملانه سنایی غزنوی میافتم که سرود:
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد از این تغافل و عقل عقیم ما»[6]
——————
[1] - برلین، آیزایا، (1393)، عزت الله فولادوند، قدرت اندیشه، نشر ماهی، تهران
[2] - بروجردی، مهرزاد (1378)، جمشید شیرازی، انتشارات فرزان روز، تهران، ص 4
[3] - آل احمد، سیدجلال (1392)، سنگی برگوری، نشرآدینه سبز، تهران، صص 37-38
[4] - همان، صص 45-48
[5] - همان؛ صص 39-41
[6] - شفیعی کدکنی، محمدرضا، (1386)، تازیانههای سلوک، نشر آگاه، تهران