تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
کودکان فقر
دلنوشتهء یک پزشک در تلگرام
روز گذشته ماشینم را کمی دورتر از یک سوپر مارکت برای خرید پارک کردم. هنگامی که از ماشین پیاده شدم پسر بچهء حدودا ۶ تا ۷ ساله ای بستهء آدامس اش را برای فروش به طرفم گرفت. پول نقد همراه نداشتم و نخریدم. وارد سوپر مارکت شدم. پسرک رنگ پریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و با هر عابری برای فروش آدامس ها صحبت کرد. اما کسی چیزی نخرید. پس رفت و روی لبهء باغچهء مقابل سوپر مارکت نشست.
من که از داخل سوپر مارکت نظاره گر بودم با خودم گفتم یک کیک و آبمیوه برایش بخرم (چیزی که اغلب در ماشین برای کودکانِ کار می گذارم). اما در همان لحظه تصمیم دیگری گرفتم؛ پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم «هر چه دوست داری بردار به حساب من». پرسید «هر چی می خوام؟!» گفتم «بله». رفت داخل ردیف ها و چند دقیقهء بعد برگشت.
فکر می کنید چه برداشته بود؟: یک رب کوچک، یک روغن کوچک، نخود و لوبیا و سویا، از هر کدام یک بسته! پنجهء بغض آنچنان گلویم را فشرد که نتوانستم حرفی بزنم؛ فقط رب و روغن را از دست اش گرفتم و بزرگترش را برداشتم.
همیشه فکر می کردم فقر را می شناسم و کودکی را! در نظر من رویاهای کودکانه همیشه قدرت داشتند و می اندیشیدم کودک همیشه کودک است! و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قوی تر! اما دیروز فهمیدم که لفظ «کودکان کار» چقدر نامناسب است. چرا که فقر خیلی زودتر از آنکه این فرشته های معصوم وارد دنیای کار شوند کودکی شان را بلعیده است!
من گفته بودم هر چه دوست داری! و او، مثل یک مرد نان آور، فقط به مایحتاج اندیشیده بود! او حتی لب های کوچک خشک رنگ پریده اش را به یک آب میوه میهمان نکرد!
گفتم «بیشتر بردارم می توانی ببری؟» پاسخش این بود: «من خیلی قوی هستم!» راست می گفت، خیلی قوی بود؛ شاید هم فقر خیلی قوی بود، خیلی خیلی قوی تر از رویاها و خواسته های کودکانه.
من یک پزشک این سرزمینم. آنچه از رنج و درد و غصه بود در این سال ها از بیمارانم دیده و شنیده بودم. ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و زنده بود که "در این قحط سال دمشقی" مرد و پژمرد!
میخواهم به جای تهنیت نفرین بفرستم! نفرین و نفرین بر دست های بزرگ و مغزهای تهی که این حجم از فقر و فلاکت و بدبختی را بر قلب بزرگ فرزندان کوچک سرزمینم (سرزمین شعر و عشق و آفتاب) تحمیل کرده اند...