تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

 23 آذر ماه 1399 -  13 دسامبر 2020

استقبال از کتاب تئوريسين نازيسم در ايران!

علی‌محمد اسکندری‌جو ‏

تاریخ شکل ماهرانه‌ای از حافظه است که یک حادثه یا فاجعه در گذشته رخ داده را تفسیر و تاویل می‌کند تا اینکه شاید پاسخی برای علت آن بحران بیابد. تاریخ را می‌توان به دو پاره یا در دو بُردار ‏نیز دید؛ یکی آگاهی تاریخی که اندیشیدنی و منطقی اما ثابت است و دیگری هم حافظهء تاریخی که ‏تأویلی و تکوینی اما متغیر است و نسل به نسل نیز فربه می‌شود. تنها حافظهء جمعی می‌تواند ‏گذشتهء میهن و ملت را زنده نگه داشته و آن را ارزشمند و معنادار سازد؛ به بیانی فرهنگ و هویت ‏ما معطوف به بردار آگاهی تاریخی نیست که ابزار آن ”زمان“ است بلکه معطوف به حافظهء جمعی ‏است که اصولا با مفهوم «زمانِ تقویمی» بیگانه است. مختصات حافظهء تاریخی، بویژه مکانیزم ‏پیدایش و نقش آن در هویت و فرهنگ، چنان است که می‌توان این حافظهء جمعی را همنشین ‏‏”دکترین“ دید و همسایهء دین و ایدئولوژی شناخت.

هر جامعه که به دام “نسیان” بیافتد و گذشته را کم بها دهد یا فراموش کند در پی آن فرهنگ و هویت را از ‏ارزش و اعتبار می‌اندازد. آنگاه با این قطب‌نمای شکسته فرهنگی چگونه می‌توان حیات و هدف ‏نسل امروز را جهت‌یابی کرد؟ به این سبب اصرار دارم ”تاریخ“ را باید همان حافظهء جمعی دانست ‏که به شکل شگفت آوری طراحی شده که گویی هنری ناب و مشروع و مقدس است. به خاطر ‏بسپاریم که حافظهء جمعی با گذشته یک رابطهء ”بی واسطه“دارد حال اینکه آگاهی تاریخی پیوندی با ‏واسطه دارد که آن هم «زمان تقویمی» است. البته فرآیند دگردیسی تاریخ یا ”گذار“ از آگاهی به حافظه ‏چندان آسان هم نیست و نیاز به خبرگان در همهء رشته‌های هنر، از نمایش و نقاشی و معماری گرفته تا ‏موسیقی و ادبیات دارد که این جمع فرهیختگان بتوانند گذشته را در ضمیر ملت روشن ساخته و ‏پاسدار هویت و فرهنگ باشند.

برای نمونه، حافظهء جمعی قوم بنی اسراییل به شکرانهء رهایی از دوران اسارت فراعنهء مصر ‏هزاران سال است که عنایت ”یهوه“ را صادقانه یاد کرده و هر سال عید پسح را جشن می‌گیرد. ‏مسیحیان نیز هر ساله در ”عید پاک“ ذاکر و شاکرند اما در آدینهء نیک، پیکر زخمی عیسای مریم بر ‏صلیب را روزه دار و سوگوارند. این سوگواری البته تصدیق و تایید ”فقدان“ اوست؛ بنابراین در ‏جمعهء مقدس عنصر زمان (یا) می‌میرد یا گذر آن به شکل روز و سال و سده، در نظر دین داران ‏دیگر هیچ معنایی ندارد. اینکه سطحی و ساده انگار باشیم و مکانیسم پیچیدهء یادآوری دو هزار ساله ‏را نفی و تکذیب کنیم نشان از بی‌خبری و ناآگاهی از حافظهء جمعی دارد که هویت و فرهنگ به ‏شدت وابسته آن است. بنابراین نخست باید (به هر شکل ممکن) دوران تدریجی گذار به هویت و ‏فرهنگ جدید را پیمود سپس این سنت دیرینه را نقد کرد؛ آن هم نقدی ویرانه(!) که چرا اولیای کلیسا ‏در هر جمعه مقدس مسیح و مریم را مصادره می‌کنند. ‏

حافظهء جمعی را بر پایهء “روایت” یک بحران تاریخی آکنده از غم و رنج و ظلم تنظیم می‌کنند اما ‏کلیمی‌ها (به علتی که جای آن اینجا نیست) این حافظه را با نظر الهام بخش “یهوه” در سِفر خروج و ‏ذکر آیهء «به خاطر بسپار... منم یهوه خدای پدران شما، خدای ابراهیم، خدای اسحاق، خدای یعقوب...» ‏شاد ساخته و ثناگوی او هستند. بنابراین تاریخ در ضمیر اولیای قوم بنی اسراییل یعنی برقراری ‏حکومت الهی در زمین و اینکه اصولاً فرزندان اسحاق و یعقوب برای تحقق این امر (با توجه به ‏میثاق ابدی یهوه با این قومِ به زعم خویش برگزیده) رسالتی تاریخی بر دوش دارند. حال اگر تا ‏امروز چنین نگشته پس قصور از پیام آوران نیست بلکه از پیروان قوم و الهیات سیاسی آن است که ‏به تاریخ بی‌اعتنایند.

بنا به فتوای ”ابن میمون“ فیلسوف، برای خاخام و متکلم کلیمی اصولا تاریخ مادی ‏‏(تاریخی که معطوف به یهوه و در تعامل با او نباشد) هیچ ارزش خواندن و نوشتن ندارد. در دورهء ‏جنگ‌های صلیبی، هنگامی که پیروان ابن میمون در جنوب یمن به وی ”استفتا“ فرستادند که «تکلیف ‏ما با این ناجی نوظهور (چهارمین مسیح در تاریخ بنی اسراییل به غیر از عیسای مریم) چیست و آیا ‏در این هنگامه آخرالزمانی ادعای این پیامبر در برقراری حکومت الهی در زمین را پذیرا ‏باشیم؟» او در پاسخ به آنها این منجی را نیز کذاب خوانده و تکفیر می‌کند تا به ایمان نشسته بر ‏حافظهء جمعی پیروان آسیبی نرسد.

روایت تاریخی بر گشتاور ”ذکر“ و مناسک تنظیم، صیقل و پایدار می‌شود؛ بدون آنکه به “مبدا” ‏تاریخ اشاره شود که آن حکایتی دیگر است و بستگی دارد به اينکه آیا ما منشا تاریخ را خاکی، خطی، ‏سکولار و مادی (ماتریالیستی) می‌خواهیم و یا آسمانی، دَوَرانی و متافیزیکی می‌پسندیم. به این ‏سبب کلیمیان ملتی تاریخ‌پرور یا تاریخ‌محور نیستند و به معنای متعارف، و بنا به فتوای ابن میمون،‏چندان اعتنایی به تاریخ ندارند بلکه هویت و فرهنگ و بقای این قوم معطوف به حافظه است؛ حافظهء ‏تاریخی که همواره بر پایهء ذکر (به یاد آور، فراموش مکن، به خاطر سپار) و نیایش، مناجات و ‏مناسک استوار است. پایداری دیرینهء این دین، که بعدها به ”ملت“ دگردیسی شد، به سبب همین حافظهء ‏جمعی است؛ گرچه برخی می‌پندارند بنی اسراییل ملتی بود که سپس به دین دگردیسه شد.

 

حماسه تراژیک پرلاشز و اعتنای چپ ایران

گرچه بزودی صد و پنجاهمین سالگشت “کمون پاریس” از راه می‌رسد اما به نظر می‌رسد حد ‏اقل نخبگان و خبرگان چپ ایران همانند سال های گذشته به این حماسه تراژیک چندان عنایت نداشته ‏و آن را در حافظهء جمعی خویش زنده نداشته اند تا این خُرده روایت کمونی شاید روزی کلان روایتی ‏شود. آیا به این علت که کمونارها خواهان بازگشت “جمهوریت” به فرانسه شدند؟ با این حال امروز ‏در غرب سکولار شده و در دنیایی که به تدریج به هژمونی گلوبالیزاسیون تن می‌دهد آیا می‌توان در ‏پیکار علیه این بختک جهانی شدن، مصداقی برای شجاعت و نجابت “کمونارها” یافت؟ با کدام ‏درجه از وجدان، شرافت و شهامت می‌توان در شب های پاریس به نگهبانی بانک‌های سرشار از پول و ‏جواهر ایستاد و علی‌رغم قحطی و فقر و گرسنگی به آنها دست‌برد نزد و روزها از بام همان ‏بانک ها در برابر هجوم مشترک ”بیسمارک“ متجاوز و ناپلئون ایستادگی کرد؟ کمونارهایی که در ‏نبردی نابرابر سرانجام بر تپه‌های “پرلاشز” در برابر چشم فرزندان خود تیرباران شدند. حال هر که از ‏حماسهء پرلاشز بی‌‌خبر باشد و بیانديشد که آنجا فقط گورستان است آیا اگر بمیرد پس بیهوده نمرده است ‏حتی اگر “صادق” باشد یا ساعدی؟

برخلاف آنان که شب ها به سوی “مسکو” می‌خوابند و هر روز در خلسه روسوفیلی خویش ‏طامات و ترهات می‌بافند (خواهی کرملین بلشویکی باشد یا الیگارشی) آیا نباید شب خفتن با سری به ‏سوی پرلاشز؟ شایسته است نخبگان و اولیای حزب در شیرین شبی ”کمون پاریس“، برگردان ‏زنده یاد محمد قاضی مترجم برجسته، را بخوانند شاید، به شوق حافظ و حافظه، «سحرگه ز کمون رقص ‏کنان برخیزند» و همبستگی را فدای وابستگی نکنند. شایسته است نخبگان و فرهیختگان این حزب ‏هشتاد ساله بیش از این به بهانهء همبستگی دیگر ”نقض غرض“ نکنند. آیا قرار است در عصر ‏تلسکوپ، کرملین را با اسطرلاب رصد کنیم؟

روایت کمون البته نمدی نیست که از آن کلاهی ساخت و زخمی کهنه هم نیست که هر سال در ‏ژوئن سر باز کند و خون نفرت و انزجار از این و آن در دل بریزد. بنابراین از بازخوانی و یادآوری ‏آن فاجعه تراژیک آیا به زعم خویش همانند ارسطوی آتن ما نیز می‌خواهیم کاتارسیس (تزکیه نفس) ‏شویم؟ با این اشارهء کوتاه به پیدایش سه روایت بر محور حافظهء مشترک تاریخی، بویژه حکایت آن ‏حافظه که ”معطوف به کمون“ نیز باشد، بنا ندارم اینجا برای ژوئن پرلاشز مرثیه سرایی یا روایت ‏سازی کنم، نسخهء کمونی بپیچم یا دنبال رحم اجاره‌ای برای زایش یک ”اسطوره“ی سکولار باشم یا ‏حتی اینکه برای یافتن پدرخوانده‌ای برای کمون پاریس آگهی دهم؛ که به واقع نه این قلم مرثیه سرا ‏و تقدس ساز است و نه من راوی نسیان تراژیک پرلاشزم. با اشاره به گذار حافظهء تاریخی از این ‏روایت به آن حکایت، می‌خواهم در ستیز پیدا و پنهان دو ”دکترین“ و دو الهیات سیاسی که دو ‏گشتاور آن آگاهی تاریخی (ماتریالیسم) و حافظهء تاریخی هستند اندکی غور کنیم چرا که تشخیص این ‏دو بُردار از هم بسیار مشکل است، به این دلیل که هر دو پاره معطوف به یک بحران یا یک فاجعه ‏هولناک هستند که در گذشته رخ داده، با این تفاوت که یکی آن حادثه را همواره مرده می‌خواهد ‏و دیگری هم آن را پیوسته زنده می‌طلبد.

تاریخ را در مدرسه و دانشگاه می‌خوانند و حوادث و فجایع گذشته را به گونه علمی و عقلانی تحلیل می‌کنند تا نمرهء قبولی بگیرند. آنجا تاریخ نه هنر است و نه هنرمندانه تنظیم و تاویل می‌شود. ‏امروز خبرگان علوم سیاسی، جامعه شناسی و حتی روان شناسان و روانکاوان به سوی حافظهء ‏جمعی آمده اند تا شاید شکافندهء راز این کیمیای تاریخ شوند.

اگر قرار است تاریخ چراغ راه آینده باشد، به بیانی چنانچه آگاهی تاریخی بخواهد آینهء عبرت ملت‌ها باشد (که البته چنین نیست) پس هگل فیلسوف آلمانی هم بیهوده نمی‌نویسد که تاریخ می‌خوانیم که ‏از آن هیچ نیاموزیم. برای نمونه در جريان گلستان و ترکمنچای، که روس ها نیمی از ایران را از ایران جدا ‏کردند و یا زمانی که کلنل لیاخوف به فرمان تزار نیکلای دوم نخستین مجلس شورای ملی ما را به ‏توپ بست، ما این سه فاجعه را به حریم حافظهء جمعی خود راه ندادیم که مبادا کرملین برنجد؛ ‏اما به مناسبت شکست آلمان، هر سال در هشتم ماه می، ‌ولادیمیر پوتین با اقتدار به تماشای رژهء با ‏شکوه در میدان سرخ می‌ایستد حتی اگر ”برلین“ برنجد. به راستی دربارهء نخستین دولت ‏دموکراتیک ایران چطور؟ آیا نسل جوان این سرزمین از دکتر محمد مصدق - نماد حیثیت، آزادگی و ‏افتخار ایران - به اندازهء یک ”پاراگراف“ در حافظهء تاریخی خویش اندوخته دارد؟

با وجودی که آگاهی تاریخی باعث انگیزه و آرمان و عبرتی برای یک جنبش سیاسی و خیزش ملی ‏نشده است اما، با این حال، برخی همچنان اصرار دارند که «تاریخ چراغ راه آینده است»(!) که به فرض ‏اگر چنین هم باشد آنگاه باز تاریخ نمی‌شود بلکه ماورا یا “فراتاریخ” است که به اشتباه مختصات آن ‏بر روی مؤلفه‌های تاریخ چسبانده شده است.

البته مرز جدایی تاریخ از فراتاریخ هم بسیار لغزنده ‏است؛ به این علت در الهیات سیاسی کلیمی و مسیحی، تاریخ یا به تعبیر رساتر نخستین دورهء ‏مشروع تاریخی، با آفرینش ”آدم“ آغاز نمی‌شود بلکه با هبوط یا رانده شدن او از بهشت است که ‏تاریخ آغاز شده و دروازه‌های پردیس برای همیشه (در این دنیا) بسته شده و راه بازگشتی نیست. ‏طرفه اینکه در قرون وسطی، زمانی که حضرت ”مولانا“ - فقیه، عارف، متکلم و شاعر مسلمان - آغاز ‏و پایان تاریخ یا منظومهء هستی از نیستی و از آفرینش تا معاد را به مدار مشروع ”عشق“ می‌اندازد در مقابل اش، معاصر او - فقیه، عارف، متکلم و شاعر مسیحی ”یواخیم فیوره“  - که تاریخ را به سه پاره (پدر، ‏پسر، روح القدُس) تقسیم کرده است بشارت می‌دهد که سومین دوره بزودی آغاز می‌شود؛ البته ‏سالی که شمس تبریزی درگذشت دورهء سوم تاریخ مشروع یا همان عصر روح القدس آغاز شد.

گرچه تاریخ همواره اندیشدنی و حافظهء تاریخ هم پیوسته زیستنی است اما به یقین این ‏انتظار کلیشه‌ای از تاریخ داشتن که «چراغ هدایت ما شود» از همان آغاز هم به باورم یک لقوهء کلامی ‏بوده؛ این حافظه و تنها حافظهء معطوف به حفظ ”هویت“ است که موتور محرکه جنبش‌ها و آرمان ‏گراست. ستیز بی‌امان دو دکترین آگاهی تاریخی (سکولار) و حافظهء تاریخی بر پایهء همین لقوهء ‏کلامی پیدا شده که هنوز هم ادامه دارد؛ پیکاری نابرابر و بعضا هولناک که در جستارهای پیشینم ‏بارها به آن اشاره داشته ام.

 

الهیات ‏سکولار و نسیان تاریخی

در ‏خصوص فهم اهمیت حافظهء تاریخی و مانور زیگزاگی آن در راهیابی فرهنگ و هویت جمعی ‏همچنان تاکید دارم که در آغاز راهیم و نیازمند یک ”گفتمان“ بر محور چیستی و نقش حافظهء ‏مشترک هستیم.

ر این میان نباید حافظه را با ”خاطره“ اشتباه گرفت که بسیاری هر دو را برابر می‌‏دانند؛ خاطرهء جمعی معطوف به دو یا سه نسل است و طول عمر آن از شصت و هفتاد بیشتر نیست ‏اما حافظهء جمعی به هزار سال و بیشتر می‌رسد. به این علت است که حافظه اگر برای چند نسل ‏مرده باشد اما می‌توان برای نسل حاضر آن را احیا کرد و برعکس نیز می‌توان حافظهء جمعی زنده ‏را (حال به هر دلیلی) با ایجاد موانعی کشت و به خاک سپرد اما نسل آینده آن را زنده خواهد ‏ساخت.

الهیات سیاسی معطوف به این حافظهء جمعی می‌تواند سکولار شود؛ که توسط ”کارل اشمیت“، ‏تئوریسین رایش سوم هیتلری، چنین شد. منظور از ”استعاره“ی الهیات همانا مشروعیتی است که به ‏اقتدار شخص حاکم بخشیده می‌شود حتی اگر سکولار باشد؛ مشروعیتی که نوعی تقدس (خدایگانی) ‏در پی دارد، حتی برای هیتلر.

حیرت آور است که در سال هائی که کتاب و کتابخوانی در سرزمین ما به ‏احتضار افتاده کتاب «الهیات سیاسیِ» کارل اشمیت در تیراژ ده هزار جلدی منتشر می‌شود و ‏دریغ از نقد و تذکر خبرگان در اين مورد که آثار تئوریسین نازیسم آلمانی، آن هم با چنین تیراژی، در ایران ‏به چه کار آید؟ حافظهء جمعی تاریخی پیش از آنکه در حوزهء تاریخ یا علم بررسی شود باید به مثابه ‏یک ”هنر“ نو پا و مشروع شناخته شود که مختصات و مکانیسم آن به تازگی در غرب پژوهش شده ‏است.

شگفتا! استقبال هولناک از الهیات سیاسی کارل اشمیت در ایران نشان می‌دهد که آنچه تا کنون ‏به آن نیاندیشیده ایم، آلمانی قبلا به آن اندیشیده است و آنچه را نیز که (حداقل دربارهء حافظهء ‏جمعی) قرار است روزی بیاندیشیم همان آلمانی به آن می‌اندیشد.

استکهلم، دسامبر ۲۰۲۰ ‏

http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/86819/

 

بازگشت به خانه