تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

 1 دی ماه 1399 -  21 دسامبر 2020

زیستن در تناقض

نگاهی به کتاب «تجربهء مدرنیته»، اثر مارشال برمن

قربان عباسی

نویسندهءکتاب «تجربهء مدرنیته»، (مارشال برمن، ترجمهء فرهادپور*)، در مقدمهء کتاب خود اشاره می‌کند که چگونه با قرائت متونی چون فاوست گوته، مانیفست کمونیست، یادداشت‌های زیرزمینی و بسیاری دیگر و درعین حال با بررسی محیط‌های جغرافیایی و اجتماعی از شهرهای کوچک گرفته تا سدها و قصر بلورین جوزف پاکستون، بلوارهای پاریسی هوسمان و تفرجگاه‌های پطرزبورگ و بزرگراه‌های رابرت مووز درنیویورک و بالاخره با خوانش زندگی آدم‌های خیالی و واقعی از گوته و شخصیت‌های او گرفته تا عصر مارکس و بودلر مدرنیته و نقد آن را بیرون بکشد. درگیری آنها با مسائل مدرن را می‌کاود. چه چیزی آنها را تحریک می‌کند؟ پاسخ این است؛ نوعی خواست تغییر-خواست دگرگونی خود و جهان خود و همزمان البته ترس از سردرگمی و آشفتگی ترس از اضمحلال زندگی. اتوپیای مدرنیته در آینده است برخلاف اتوپیای سنت که در گذشته منجمد شده است. اگر رفتن به گذشته نیازمند نشئگی و خلسه است رفتن به آینده مستلزم کوشش، مبارزه، مواجهه با ترس‌های مسیر و درگیری با آشوب و آشفتگی‌های راه است. مدرن بودن هم همین است یعنی زیستن یک زندگی سرشار از معما و تناقض. مدرن بودن یعنی اسیر شدن درچنگال سازمان‌های بوروکراتیک عظیمی که انسان را مچاله کرده‌اند. و با این حال دست بسته نبودن دربرابر آن به یمن هوشمندی و عقلانیت با پشتوانه عزمی راسخ. مدرن بودن عزمی جزم می‌طلبد و انسانی با دو روحیه انقلابی و درعین حال محافظه کار. باید به گونه‌ای پیش رفت که درچاه نیهلیسم سقوط نکنیم که به قول برمن «فرجام همه ماجراجویی‌های مدرن است».

«مدرنیسم همان رئالیسم است» و این جمله خود به تنهایی بار سنگین زندگی بر دوش انسان تک افتاده را بازتاب می‌دهد انسانی گرفتار در میان هزاران نیرویی که قرار است هویت او را شکل ببخشند. برمن با ذکر یک خاطره - درگذشت فرزندش - به یادمان می‌آورد که در جهان مدرن می‌توان بسی شاد و خرسند بود با این شرط که بدانیم شیاطین نیز دراین جهان ماوا گزیده‌اند و ما بسیار دربرابر آنها از جمله مرگ بسیار آسیب پذیریم. و مقدمه خود را با جمله‌ای از داستایفسکی و اززبان ایوان کارامازوف خلاصه می‌کند؛ ایوان کارامازوف می‌گوید مرگ کودکان بیش از هرچیزدیگری این میل را دراوبر می‌انگیزد که بلیت ورود خویش به عالم هستی را پس دهد ولی او بلیط خویش را پس نمی‌دهد او به جنگیدن و عشق ورزیدن ادامه می‌دهد او به ادامه دادن ادامه می‌دهد. واین رسالت ادبیات، هنر و فلسفه مدرن است. درجنگلی پرهراس و پر بیم گام بر می‌دارد هرآن احتمال دریده شدن، سقوط، وحشتی جانگزا می‌رود اما او ناگزیر از رفتن است. بین پرسش گزنده بودن یا نبودن، اولی را برمی گزیند با همه ترس‌ها و بیم‌ها و وحشت‌هایی که در کمین او خوابیده است و فراتر ازآن شدن و صیرورت دائمی را که پیشرفت‌اش نام داده است. مدرنیسم چشمانش را به آینده دوخته است. به افق‌های دور.

مدرن بودن یعنی تعلق داشتن به محیطی که ماجرا، قدرت، شادی، رشد و دگرگونی خود و جهان را نوید می‌دهد و در عین‌حال ما را با تهدید نابودی و تخریب همه آنچه داریم مواجه می‌سازد. برمن چنین خلاصه می‌کند: «مدرن بودن یعنی تعلق داشتن به جهانی که درآن به قول مارکس «هرآنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود».

احساس دود شدن و به هوا رفتن، احساس ترس ازآینده‌ای مبهم و ابرهای تیره و تار آسمان سرچشمه شمار زیادی از اسطوره‌های نوستالژیک و دلتنگی برای بهشت گمشده ما قبل مدرن است. گردای زندگی مدرن از سرچشمه‌های بسیاری تغذیه شده است. کشفیات درعلوم فیزیکی، صنعتی شدن امر تولید، تکنولوژی، افزایش جمعیت، شهرنشینی شتابنده، گسترش ارتباطات جمعی، بوروکراتیزاسیون وسیع، شکل گیری جنبش‌های توده‌ای، جهانی شدن گرداب عظیمی را به وجود آورده‌اند که درقرن بیستم جملگی مدرنیزاسیون نام گرفته‌اند. و اینک انسان هم سازنده و هم مخلوق آن است. هم سوژه و هم ابژه مدرنیزاسیون است. خیال‌ها و ارزش‌های ما برای گذر ازاین گرداب را مدرنیسم نامیده‌اند و این کتاب در واقع دیالکتیک مدرنیزاسیون و مدرنیسم است. دیالکتیک خیال و ارزش‌های ما با آنچه برای ما اتفاق افتاده است. دیالکتیک وضعیت و اراده انسان برای تغییرآن. دیالکتیک شدن و مسئولیت انسان درقبال آن. دیالکتیک آنچه که هست و آنچه که باید باشد. ودرپرتو آن آینده آزادی، رهایی و مسئولیت انسان است که قفسی بزرگ تر بسازد یا به رهایی خود عزم جزم کند.

نویسنده برای درک دقیق مدرنیته آن را به سه دوره تقسیم می‌کند:

مرحله نخست: حدوداً از آغاز قرن شانزدهم تا پایان هجدهم ادامه می‌یابد، مردمان درشرف تجربه زندگی مدرنند اما هنوز به درستی نمی‌دانند چه به سرشان آمده است

مرحله دوم: با موج یا خیزش انقلابی دهه 1790 آغاز می‌شود درپی انقلاب کبیر فرانسه و ارتعاشات آن که یک جمهور مدرن عظیم به ناگهان و به نحوی دراماتیک قد علم می‌کند.

مرحله سوم: درقرن بیستم آغاز می‌شود فرایند مدرنیزاسیون چنان گسترش می‌یابد که عملاً کل جهان را دربر می‌گیرد با همه آشوب‌ها و آشفتگی‌هایی که به همراه دارد.

در مرحله اول مدرنیته صدای مدرن را ژان ژاک روسو نمایندگی می‌کند. روسو برای اولین بار اعلام کرد که جامعه اروپایی برلبه مغاک و برآستانه انفجاری ترین تلاطمات انقلابی ایستاده است. همو بود که زندگی درجامعه پاریس را و به ویژه پایتخت آن را به مثابه نوعی گردباد، گردباد اجتماعی تجربه کرد. اما نفس آدمی چگونه می‌بایست دراین گردباد زندگی و حرکت کند؟ در رمان الوئیز نو قهرمان جوان رمان، سن پرو به قصد کشف دنیایی نو از روستا به شهر مهاجرت می‌کند هجرتی که نمونه ازلی برای میلیون‌ها تن دیگر است. وی از اعماق این گردباد به معشوقه خویش ژولی نامه می‌نویسد. هم شگفت زده است و هم پرهراس. سن پرو زندگی در کلانشهر را به مثابه «نزاع دائمی گروه‌ها، فرقه‌ها و جزر و مد بی پایان پیشداوری‌ها و عقاید متخاصم» تجربه می‌کند جای که درآن «همگان پیوسته گفتار و کردار خود را نقض می‌کنند» و «همه چیز گنگ و مهمل است اما هیچ چیز تکان دهنده نیست زیرا همگان به همه چیز عادت کرده اند» و این جهانی است که درآن «خوب، بد، زیبا، زشت، حقیقت و فضیل صرفاً موجودیتی محلی و محدود دارند» جهان مدرنی که الکیبیادس نمونه ازلی آن است انسان تلون مزاج و بی مسئولیت! انسانی که باید دم به دم دگرگون شود و خود را با شرایط وفق دهد. سن پرو نامه را چنین ادامه می‌دهد: «تازه دارم آن حالت مستی و گیجی را حس می‌کنم که این زندگی پرتنش و متلاطم آدمی را درآن غرق می‌کند» خود را متعهد به عشق نشان می‌دهد اما نگران است که «امروز از آنچه فردا دوست خواهم داشت بی‌خبرم» دنبال چیزی است سخت و سفت که ازآن بیاویزد و یا چیزی باشد که دل خود را اسیر آن کند ولی به گفته خودش «من فقط اشباحی را می‌بینم که دربرابرم ظاهر می‌شوند به محض آن که می‌کوشم آنها را به چنگ آورم ناپدید می‌شوند»

«جو تنش و تلاطم، مستی و گیجی روانی؛ گسترش بی شمار امکانات ولی توام با تخریب مرزهای اخلاقی و پیوندهای شخصی، کرامت نفس ولی درعین حال خوارشمردن آن، جو اشباح سرگردان درخیابان و درجان همان جوی است که درآن خلق و خوی مدرن زاده می‌شود»

و در این جو پرمتلاطم است که نیچه و مارکس سربرمی آورند. مارکس درسال ۱۸۵۶ با انگلیسی غریب خود درلندن سخنرانی می‌کند. و اشاره می‌کند که چگونه زیر لایه سطحی به ظاهر سخت و جامد جامعه اروپایی اقیانوسی از مواد مذاب خوابیده است که اگر کمی گسترش یابد قاره‌های ساخته شده از سنگ خارا را خرد و قطعه قطعه می‌کند» مارکس اشاره می‌کند هوا با جوی که درآن زندگی می‌کنیم با نیرویی معادل 20 هزار پاوند بر هر یک ازما سنگینی می‌کند ولی آیا کسی آن را احساس می‌کند؟ مارکس فوری ترین هدف خود را وادارساختن مردم به تشخیص این احساس می‌داند. افکار و ایده‌های مارکس پر است از استعاراتی چون مغاک‌ها، زلزله‌ها، فوران‌های آتشفشانی، نیروی خردکننده جاذبه. متنهای مارکس پرطنین و پرارتعاش‌اند. مارکس اعلام می‌کند: «درجهان پرمتناقض ما همه چیز به ظاهر آبستن ضدخویش است. ماشین آلات از قدرت شگفت آور کوتاه کردن و مثمرثمرساختن کار بشری بهره مندند واما ما شاهد گرسنگی مردمان و استفاده مفرط از ماشین آلاتیم. منابع بادآورده ثروت با ترفندی جادویی به منابع فقر بدل می‌شوند»

چه باید کرد؟ اذهان یاس زده می‌خواهند از شر هنر و ستزهای مدرن خلاص شوند. برخی دیگر دوست دارند دوباره به فئودالیسم و استبداد مطلقه و بهشت گمشده قرون وسطی بازگردند. اما مارکس معتقد است که راه حل مهار این نیروهای نوظهور است به دست انسان‌های نوظهورو این انسان‌ها همان کارگران اندآنان هماندر اختراع عصر مدرن‌اند که خود ماشین آلات.

مارکس به طعنه به رابین گودفلو اشاره می‌کند نام جن یا شیطانی که روستائیان انگلیسی به ویژه در قرن 16 و 17 به وجودش اعتقاد داشتند و او را مسئول بسیاری از اتفاقات عجیب و غریب می‌دانستند همان موش کوری که می‌تواند زمین را چنین تند و سریع سوراخ کند همان پیشگام عظیم الشان انقلاب-پرولتاریا». سرنوشت بورژوازی این است که درتکاپوی خود انقلابات مستمر را دامن بزندآشوب‌های بی‌وقفه درتمامی روابط اجتماعی و عدم یقین و تلاطم پایان ناپذیر. اما حرکت دیالکتیکی مدرنیته به صورتی است که علیه محرکان اصلی خود بوروازی به جریان می‌افتد. مارکس اعلام کرد بعد از اضمحلال صوربورژوایی جنبش کمونیستی برسر قدرت خواهد نشست اما این که چه چیز ضامن آن است که این شکل اجتماعی جدید به سرنوشت سلف خود دچار نشود ودرجو مدردن دود نگردد و به هوا نرود مارکس چیز درخوری نگفت.

سال 1880 نقطه اوج زندگی نیچه است. نیچه وضعیت را مجموعه از تروماها می‌دید که ازآنها تحت عنوان مرگ خدا و ظهو نیهلیسم یاد کرد. بشر مدرن خود را درمیان غیبت و خلا عظیم ارزش‌ها ودر همان حال درمتن فراوانی شگفت آور امکانات بازیافت. نیچه درفراسوی خیر و شر ۱۸۸۲ اشاره می‌کند که چگونه انحطاط و رذالت و والاترین امیال که به طرزی مهیب به یکدیگر گره خورده‌اند و فوران نهفته درنژاد برفراز نیک و بدها؛ تقارن سرنوشت ساز بهار و پاییز ... بار دیگر خطر، این مادر اخلاقیات ظاهر می‌شود-خطری عظیم که این‌بار جایگاه آن به فرد انتقال یافته است. به نزدیک ترین و عزیزترین کسان. به خیابان، به بطن فرزند آدمی، به کنه دل آدمی، به کنه عمیق‌ترین و نهانی‌ترین زوایای میل و اراده آدمی.

در چنین زمانی است که «فرد باید جرئت کند و به خود تفرد ببخشد» جهانی است که «امکانات آینده هم شکوهمندند هم مشئوم» جهانی که درآن «ما خود نوعی آشوب و‌ هاویه‌ایم». انسان مدرن میلی غریزی به همه چیز دارد نوعی شیفتگی و عطش برای همه چیز

جهانی که انباشته از شمار کثیر آدمک‌هایی است که یگانه پاسخ شان به آشوب زندگی مدرن صرفاً تلاش برای نزیستن است: برای اینان «عامی و میانمایه شدن یگانه اخلاقیات واجد معناست»

در کنار میانمایگان بی‌هنر، گروهی نیز خود را به درون بهشت‌های گمشده گذشته می‌افکند: «او محتاج تاریخ است زیرا تاریخ همان گنجه‌ای است که درآن همه جامه‌ها نگهداری می‌شود او درمی یابد که هیچ یک از جامه‌ها به راستی اندازه او نیست» نه جامه بدوی و نه کلاسیک و نه قرون وسطایی و نه شرقی پس «دوباره و دوباره به امتحان کردن آنها ادامه می‌دهد» بی آن که بداند درعصر مدرن هیچ نقش اجتماعی هرگز نمی‌تواند کاملاً اندازه و برازنده آدمی باشد. موضع خود نیچه درقبال آشوب مدرنیته «پذیرش شادمانه آنهاست». «ما آدمیان مدرن ما نیمه بربرها زمانی در مرکز خوشی و سعادت خویش به سر می‌بریم که بیش از همه درمعرض خطریم» اما او نیز چون مارکس ایمان خویش به ظهور انسانی جدید را اعلام می‌کند «انسان فردا و پس فردا» کسی که درتقابل با وضع خویش قدرت تخیل و شجاعت آن را خواهد داشت که «ارزش‌های نو خلق کند».

نیچه و مارکس طیفی از صداهای همنوا و ناساز را درخود جمع آورده‌اند. حتی علیه خود موضع می‌گیرند خود را همزمان که تایید نفی می‌کنند صداهای آنها طنین دار، پرتناقض و بادرد و دهشت آشناست همانسان که صدای ویتمن، بودلر، ایبسن، مالارمه، اشتیرنر، رمبو، استیرندبرگ، داستایفسکی و بسیاری دیگر که ضرب‌آهنگ مدرنیته را بازتاب می‌دهند. آن درونی‌ترین خصیصه مدرینته را که همانا «زیستن درتناقض است».

در قرن بیستم اما مدرنیسم درخشش و عمق خود را درآثار گراس، گارسیا مارکز، فوئنتس، کانینگهام، نولسن، کنزوتانگ، ریچارد فورمن، و بسیاری از چهره‌های دیگر نشان داد. دردیگر سوی ستایش از مدرنیسم نافیان و منتقدان سرسخت آن قرار گرفتند. اکنون مدرنیته یا باشور و شوقی کور و غیر انتقادی پذیرفته می‌ش و یا ازفراز ابرها براساس نوعی نگاه نوالمپی و تحقیر کننده محکوم می‌گردد. انگار که تخته سنگی است فاقد قابلیت شکل یابی به دست آدمیان. خیال‌های باز زندگی مدرن جای خود را به تصاویر بسته دادند منطق یا این /یا آن جانشین هم این/ هم آن شد. نوعی قطبی شدن که سرآغاز قرن ما تحقق می‌یابد. فوتوریست‌های ایتالیایی مدافعان پرشور مدرنیته درسال‌های پیش از شروع جنگ جهانی اول از پیشرفت ظفرمند علم سخن می‌گفتند از جلال و شکوه درخشان آیند، اززوال سنتی که جز بندگی و خواری نبود. فریاد می‌زدند«کلنگ‌های خود را بردارید تبرها و چکش‌های تان را بردارید و این شهرهای محترم و معزز را با بی رحمی درب و داغان کنید!قفسه‌های کتابخانه‌ها را به آتش بکشید! مجاری آب را به سمت موزه‌ها برگردانید تا درسیل فروروند پس باشد که بیایند آن آتش افروزان شاد با انگشتان سوخته شان!‌هان آمدند، آمدند!

نیچه و مارکس می‌دانستند مدرنیته باید زخم‌های خود را التیام بخشد. اما اینان آن را نیز ندیدند. آنها ستایشگر کشتی‌های بخار ماجراجو، لوکومتیوهای ستبرسینه و نورصاف و پرجلای هواپیماها بودند. ستایشگر سرعت، تکنولوژی و ماشینیسم، آواز امواج چند رنگ، صدای انقلاب درپایتخت‌های مدرن، لذت و آشوبگری و هیجان و تب و تاب شبانه میدان‌ها و بلوارهای منور. تلفیق موسیقی و نقاشی را دراین عبارت شان می‌توان دید امواج چند رنگ و چندصدای انقلاب. گسترشی واقعی درتجربه حسی آدمی. اما چه برشان آمد؟فوتوریست‌های جوان در 1914 خود را حریصانه به آغوش ماجرایی افکندند که خود آن را«جنگ، این یگانه شیوه بهداشت جهانی» نامیدند. ظرف دوسال خلاق ترین جان‌ها درمیان ایشان نقاش و مجسمه ساز امبرتو بوچیونی و معمار و طراح آنتونیو سنت الیا به دست همان ماشین‌ها که بدان عشق می‌ورزیدند کشته شدند. باقی نیز درآسیاب‌های موسولینی به عمله‌های فرهنگی بدل شدند که دست تقدیر آنان را خرد و خمیر کرده است.

آیا بشر عبرت گرفت؟ نه. همین شیفتگی غیرانتقادی آنان به ماشین‌ها بعدها در هیئت شیوه‌های جدیدی تجسم یافت درقالب اشکال پالایش یافته«زیبایی شناسی ماشین» درپاستورال‌های تکنوکراتیک گروپیوس و مایزوان در روهه، لوکوربوزیه و مکتب معماری باوهاوس و باله مکانیکی بعد از جنگ جهانی دوم در راپسودی‌های اسیدی و‌های تک با کمینستر فولر و مک لوهان و شوک آینده آلوین تافلر. که خواستار برداشتی مثبت از تکنیک و تکنولوژی درفضایی دلپذیر و مصفا بودند این تصویر از مدرنیسم برای صدور به جهان سوم تدارک دیده شد. ستایش ماشین‌های براق و سیستم‌های مکانیکی.

در تضاد با این رویه ودرقطب دیگر مخالفان سرسخت مدرنیته بودند که با قاطعیت تمام به زندگی مدرن«نه» می‌گفتند. نقطه اوج کتاب ماکس وبر، اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری که در ۱۹۰۴ نوشته شد کل جهان سترگ نظام اقتصادی مدرن به مثابه قفسی آهنین ترسیم می‌شود. وبر معتقد است که نظام انعطاف ناپذیر کاپیتالیستی و بوروکراتیک و قانون گرا زندگی مردم را در چنبره خود گرفته است. منتقدان قرن نوزدهمی چون مارکس، توکویل، کارلایل و کی یرکگور و میل نیز برآن واقف بودند اما بدبینی وبر بسیار عمیق است. آنها حداقل کورسویی از امید را دارند ودرمیان همه فلاکت‌ها راهی برای آینده می‌جویند اما درنظر وبر ودیگر ناقدان قرن بیستمی مدرنیته متخصصان بی‌روح و لذت پرستان بی دل هستند واین انسان مدرن این موجود بی مقدار اسیر توهم علم زدگی شده است. نه فقط جامعه مدرن قفسی آهنین است بلکه ماهیت اعضای آن نیز توسط میله‌های همین قفس تعیین می‌شود. به زعم وبر موجوداتی هستیم بی‌روح، بی‌دل و فاقد وجود. وبراعتقاد چندانی به مردم نداشت. موضع او نوعی لیبرالیسم سنگر گرفته و همواره درحال دفاع بود. بیشتر متفکران قرن بیستم جهان را اینگونه دیده اند:توده‌های انبوه مردمانی که درخیابان ودردولت جا را برما تنگ می‌کنند. انسان‌هایی بری از احساس و عاطفه و حیثیت معنوی. توده‌ها(آدم‌های توخالی) که همه جا را به تسخیر خود درآورده‌اند. در دهه 1960 کتاب انسان تک ساحتی مارکوزه سرمشق مسلط اندیشه انتقادی شد. مارکوزه اعلام نمود که آرای مارکس و فروید منسوخ گشته است چون توده‌ها الان دروضعیتی هستند که نه نهاد دارند و نه خود(Not Id nor Ego). مدیریت تام روح و جان آنها را بری از تنش و پویایی کرده است عقاید، نیازها، و حتی رویاهای آنان مال خودان نیست. امیال آنها طوری برنامه‌ریزی شده است که نظام اجتماعی قادر به ارضای آنهاست مردم اینک خود را در کالاهای خویش بازمی شناسند، آنان روح و جان را در اتومبیل‌ها، ضبط صوت‌ها، خانه‌های دوبلکس، و لوازم آشپزخانه خویش می‌یابند». مارکوزه دقیقاً در همان سنت انتقادی هگل و مارکس حرکت می‌کرد. درست در دهه 1960 که جوانان خواهان تغییر بودند مارکوزه اعلام کرد که هیچ تغییری ممکن نیست. پس چاره چه بود؟ یافتن انسان‌هایی خارج از جهان مدرن«لایه بنیادین مطرودان، بیگانگان، استثمارشدگان و ستمدیدگان متعلق به نژادهای دیگر، بیکاران و آنان که قابل استخدام نیستند» دوزخیان روی زمین. آنان که مزه بوسه مرگ مدرنیته را نچشیده‌اند. عقیم بودن آن پیشاپیش معلوم بود چون در جهان معاصر کسی بیرون از جهان نیست.

راه دیگر اعتزال از مدرنیسم بود که توسط رولان بارت در عرصه ادبیات و کلمنت گرینبرگ درعرصه هنرهای بصری مطرح شد. تلاش بارت رهاساختن مدرن از ناخالصی ها و خصوصیات مبتذل زندگی مدرن بود. اما آزادی‌ای که این هنر به ارمغان آورد آزادی مقبره‌ای شکیل و تماماً مهم و موم شده است.

چاره دیگر خیال مدرنیسم در مقام یک انقلاب مداوم و پایان ناپذیر علیه تمامیت هستی مدرن بود. هارولد روزنبرگ آن را«سنت واژگون کردن سنت» نامیدلایونل تریلینگ آن را نوعی«فرهنگ متخاصم» و رناتو پوچیولی آن را «فرهنگ نفی» نام داد. هدف باری باژگونی خشن همه ارزش‌های ماست. مدرنیسم کلمه رمزی شد برای اشاره به همه نیروهای یاغی.

اما در این وضعیت کسانی هم هستند که تلاش دارند نیروی مثبت و حیاتبخش مدرنیسم را احیا کنند. لذت عشقی، زیبایی طبیعی، ملاطفت انسانی درآثار دی. اچ لارنس، که هماره درنبردی جانانه با یاس و خشم نیهلیستی گره خورده بودچهره‌های مشهود درگرونیکای پیکاسو که حتی درلحظه سر دادن فریاد مرگ خویش برای زنده نگه داشتن زندگی می‌رزمند. آخرین آوازهای ظفرمندانه گروهی در کتاب عشق برتر کولتران، آلیوشا کارامازوف که درمیان آشوب و عذاب زمین را درآغوش گرفته و می‌بوسد. و مولی بلوم که نمونه ازلی کتاب‌های مدرنیستی اولیس جیمز جویس است کتاب را با این عبارت پایان می‌برد: «بله گفتم، بله خواهم گفت بله».

محافظه کاران چندان دل خوشی از این آشوب‌ها ندارند. افسانه محافظه کاران جهانی پاک از عصیان مدرنیستی است دانیل بل درتناقضات فرهنگی سرمایه داری نوشت:«عنصر اغواگر همان مدرنیسم بوده است»«جنبش مدرن وحدت فرهنگ را برهم می‌زند» اگر فقط می‌شد افعی مدرنیست را از باغ عدن مدرن بیرون راند زمان و مکان و کیهان خود به خود درست می‌شد. بعد عصر طلایی تکنو پاستورال باز می‌گشت و آدمیان و ماشین‌ها می‌توانستند تا ابد شادمانه با هم زندگی کنند.

اما بینش مثبت نسبت به مدرنیسم در دهه 1960 توسط کسانی چون جان کیج، لارنس آلووی، مارشال مک لوهان، لزلی فیدلر و سوزان سونتاگ و رابرت ونتوری و با ظهور پاپ در اوایل دهه 1960 شکل گرفت. مضمون مسلط این بینش مثبت این بود ما باید به درون همین حیاتی که سرگرم زیستن آنیم چشم بگشاییم. و نیز این جمله که«از مرز عبور کنید و شکاف را پرکنید»(فیدلر). هدف این بود که هنرمندان مرزهای تخصی خود را بشکنند و در جهانی چندرسانه‌ای شرکت جویند. این دسته از مدرنیست‌ها که گاه خود را پست مدرنیست می‌نامیدند باورداشتند که مدرنیسم بیش از حد محدود و ازخودراضی و برای روح مدرن بیش از حد تنگ و محصورند. ایدئال آنان گشودن وجود خویش به روی تنوع و غنای بی حد و حصر اشیا، مواد و ایده‌هایی بود که از دل جهان مدرن فوران می‌کرد. مدرنیسم مبتنی برپاپ هنرگشودگی نسبت به جهان را مجدداً خلق کرد. همان وسعت نظر بودلر، مایاکوفسکی، ویلیام کارلوس ویلیامز، آپولینر را. همه این تلاش‌ها یاری رساندن به زنان و مردانی بود که می‌بایست درسراسر این جهان معاصر خود را به نحوی با جهان تطبیق دهند.

گذشت تا اینکه بسیاری از روشنفکران عرصه هنر و ادبیات خود را درجهان ساختگرایی غوطه ورساختند دیگران نیز به آغوش عرفان و رمز و راز پست مدرنیسم پناه برده‌اند که می‌کوشد جهل و نادانی ازتاریخ و فرهنگ مدرن را پرورش دهد. فوکو تنها نویسنده‌ای است که در دهه گذشته سخنان پرمایه‌ای درباب مدرنیته گفته است. اما سخنان او مجموعه‌ای بی پایان و عذاب آور از واریاسیون‌های گوناگون مضمون وبری قفس آهنین است. دغدغه همیشگی فوکو با زندانها، بیمارستان‌ها، تیمارستان‌ها و به قول اروینگ گافمن با «نهادهای تام» است. وی وحشیانه ترین تحقیر خویش را نثار کسانی می‌کند که خیال می‌کنند آزاد بودن برای بشر مدرن ممکن است. ندگی ابژه تکنولوژی‌های قدرت است. قدرتی که به واسطه سلطه خود بر بدن‌ها، بر خصلت مادی، نیروها، انرژی‌ها، حسیات، و لذت بدن‌ها، آرایش و نحوه حرکت جنسیت را تعیین می‌کند. گفتار قدرت همواره پیروزمند است هرانتقادی درحکم طبلی توخالی است زیرا خود منتقد درماشین سراسر بین نشسته است. ما بخشی از مکانیسم قدرت هستیم. درجهان فوکو هیچ اثری ازآزادی نیست سازنده قفسی است محکم تر ازهرآنچه وبر درخواب می‌دید. پس باید دراین قفس ماند و خفه شد؟تلاش برای پایداری و مبارزه علیه ستم و بی عدالتی‌های زندگی مدرن بیهوده است زیرا حتی رویاهای مادرباره آزادی نیز فقط تعداد حلقه‌های زنجیر اسارت ما را افزایش می‌دهد.

تلاش برمن باری این است که به تجدید حیات مدرنیسم پویا دست بزند. او می‌خواهد، به قول پاز، مدرنیسم، از طریق قوای احیاگر و حیاتبخش، به سرچشمه‌های خود بازگردد. او خواهان احیای میل ما به زیستن بر اساس ارزش ‌های روشن و استوار است. او خواهان بازگشت به نخستین مدرنیست هاست؛ خواهان نگریستن به گذشته برای دورخیزی مجدد به سوی آینده.

____________________________________

* توصيحی از حسین جرجانی: ویکی پدیا "مارشال برمن" (Marshall Berman) را “فیلسوف امریکایی” و “مارکسیست هومانیست” معرفی می‌کند. نام اصلی کتاب او چنين است: “هر آنچه جامد است، در هوا دود می‌شود” (All that is solid melts into air). کتاب یک زیرعنوان هم دارد که “تجربه مدرنیته” (The experience of modernity) باشد. در ترجمهء فارسی اندازه حروف روی جلد ممکن است این شائبه را ایجاد کند که “تجربهء مدرنیته” عنوان اصلی است.

http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/86928/

بازگشت به خانه