تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
چرا برخی ها هنوز نمیتوانند دل از رژيم اسلامی بر کنند؟
ابوالفضل محققی
1
ما محصول یک چرخهء استبداد و خشونت تاریخی هستیم که در آن حاکمان مستبدان بالفعلاند و محکومان مستبدان بالقوه!
گاه محکومان بر مستبدان میشوریم، در میان دریائی از خون و دلاوری، مستبدی را از اریکهء به زیر میکشیم و به جای او مستبد دیگری را مینشانیم! دردا! که همیشه آرزوی عدالت و آزادی خواهی مان در عمل مغلوب شرایط بههم ریخته بعد سرنگونی، ترس از تودههای بیسر برآمده از اعماق جامعه، ذهنیت تاریخی، عدم انسجام و وحدت عمل گروههای شرکتکننده در مبارزه میگردد. ذهنتی برآمده از ترس، ناامنی، خوکرده با خشونت وعادتکرده به زندگی در سایه یک قدرت که دشنامش میدهیم اما از نبودش نیز هراس داریم.
چرا که هرگز پروسه دموکراتیک همراه با درک عمیق آزادی را طی نکرده و تجربه یک حکومت دموکراتیک مبتنی برکرامت انسانی بهدور از خشونت مبتنی بر آزادی را هرگز نداشتهایم.
عدالت، آزادی و دمکراسی در ذهن ما چیزی جز یک مفهوم انتزاعی نبوده و نیست که پیوسته نخست با کلمه “امنیت” کمرنگ شده به آینده حواله گردیده است. هرگز از آزادی، آزادیخواهی و دمکراسی مفهومی جز کلماتی تهییجگر برداشت نکرده و آنها را با پوست و گوشت خود احساس ننمودهایم! چرا که هرگز دمکرات و آزادیخواه نبوده و نیستیم! حتی در حال حاضر.
هرگز از چرخه تاریخی خشونت، نفرت آمیخته با منیت، خودرائی فردی و گروهی فاصله نگرفتهایم!
چگونه میتوانستیم از آزادی سخن بگوئیم زمانی که سلاح بر کمر میبستیم و به خود اجازه میدادیم که زیر نام انقلابیگری و آزادیخواهی حق زندگی کردن دیگری را سلب کنیم!
در کدام خانه تیمی استوار شده بر قوانین بسیار سخت و مندرآوردی که فکر و عمل دائماً با سلاح و مبارزه مسلحانه برای سرنگون کردن حکومت عجین شده بود میتوانستی از آزادی سخن بگوئی؟ جائی که اظهارعشق و عاشقی مجازات مرگ با خود داشت چگونه میشد از نهال شاداب زندگی و عشق بهمنزله شیرینترین میوه آن دفاع نمائی؟
ما محصول یک نفرت و خشونت تاریخی شرطی شده بودیم. تکیهداده بر خودرائی، خودمحوری، عصیان خشن و عملکردی خشنتر زیر عنوان مبارزه مسلحانه برای آزادی.
هر کدام از ما را که تکان میدادی مستبدی کوچک از درونمان بیرون میزد، قاضیان خودرأی در دادگاههای بدون هیئت منصفه و وکیل برای متهم که در خانههای تیمی محاکمه میشدند. ما قاضیانی که در زیر لوای دادگاه خلق اعمال هرگونه خشونت را در قالب انقلابیگری و مبارزه با استبداد توجیه میکردیم.
ترور تیمسار فرسیو ارتشی، فاتح کارخانهدار، شهریاری نفوذی، سرگرد مجیدی سرکوبگر همه و همه عملی بود انقلابی که باید مورد تقدیس قرار میگرفت. ما ترور احمد کسروی، رزمآرا، حسنعلی منصور توسط فدائیان اسلام را در ظاهر تقبیح میکردیم در حالی که خود نیز مبشر همین خشونت فکری و فیزیکی به شیوه خود بودیم!
از این رو اعدام هویدای دولتمدار، فرخرو پارسای وزیر، خسرو داد امیر ارتش. حبیبالله القانیان کارخانهدار در همان روزهای اول انقلاب در پشت بام مدرسه رفاه نه تنها هیچ تعجب، عکسالعمل و اعتراضی را در ما بر نیانگیخت بلکه عملی لازم و انقلابی تلقی شد که خواهان تداوم آن بودیم. چرا که ذهن ما نیز در انطباقی تاریخی درکی مشابه خمینی از عمل انقلابی داشت!
از همین رو او را نه در قالب مستبدی خونریز و جنایتکار بلکه منجی بزرگی میدیدیم که قرار بود بر سلطه چند صد ساله استبداد از طریق صلابت انقلابی نقطه پایان بگذارد و از دید آن روز ما حکومتی مردمی بر پا نماید.
حتی یک بار هم آن همه جنایت و سرکوب را به چالش نکشیدیم. از محدود شدن روزانه دامنه آزادیها هراسمان نگرفت.
بازگشت چادر این پدیده متحجر ذهن عقبمانده آخوندی را ندیده گرفتیم و به جای آن خواستار اجرای “بند جیم ودال” شدیم. دوران شرمآوری که زیر سایه بوم رفتیم و در هماهنگی شعار ضد امپریالیستی خود با شعار مرگ بر آمریکای خمینی بر دامنه توهم تودههای عامی و روشنفکران جوان و هیجانزدهای که در آن روزها با هزاران امید وشور دورانمان جمع شده بودند افزودیم.
بر تسخیر سفارت امریکا مهر تائید زدیم وهزاران دانش جو و دانش آموز را درتظاهرات خیابانی که من خود یکی از سازمان دهندگان آن بودم در خیابانها چرخاندیم ومقابل سفارت امریکا مستقر کردیم.
“هرگز آمدن با عجله آقای فرخ نگهدار، مهدی فتاح پور و علی کشتگربه جلسه مسئولان پیشگام در نخستین روز تسخیر سفارت، نوشتن اعلامیه در پشتبانی از این عمل و مجذوب شدن خود و مجموعه مسئولان پیشگام در استدلال آنها را فراموش نمیکنم. همه شبیه هم بودیم!
“در مقابل گنجاندن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی را مانند “کیانوری“ که ”آن را شنلی که تنها میتوانست بر دوش خمینی استوار باشد میدانست!“ سر خم کردیم و ساده انگارانه جانشین مستبد و خود شیفتهای مانند خامنهای را داخل حساب نیاوردیم وبه پیپ کشیدن وحشر ونشرش با روشنفکران دل خوش نمودیم.
هر حکم حکومتی وی را که به بهای گرفتن یک بخش از آزادی و بی خاصیت تر کردن قانون اساسی بود به شعارهای ضد امریکائی اوو امنیت داخلی پیوند زدیم و به تغیر رویه او دلخوش کردیم. “باوری که هنوز متاسفانه در دید برخی از رهبران دیروز فدائی، کنشگران امروزسیاسی عمل میکند”!
از تمامی عقب ماندگی، کینه جوئی، سرکوب روشنفکران وتحصیل کردگان توسط خمینی حتی زمانی که زیرعنوان انقلاب فرهنگی دست به تهاجم، کشتاروبستن دانشگاهها زد وشروع به کشتار وسیع مخالفان، دگر اندیشان از سعید سلطان پور تا بچههای خردسال مجاهدین که تنها اعلامیهای پخش کرده زد. ما زیر عنوان عدم تضعیف مبارزه ضد امپریالیستی وتقویت جبهه خط امام مجهول در مبارزه من در آوردی “که برکه” سکوت کردیم. چرا که مبارزه با امپریالیسم برای ما ارجح تر از آزادی و دمکراسی بود.
بارها در خلوت خود میاندیشم چرا حزب توده و سازمان فدائی قادر نبودند حرکت روزانه جمهوری اسلامی در محدود کردن دامنه آزادیها، سرکوب احزاب و گروههای سیاسی را بینند؟ اعتراض کنند؟ چاره بیاندیشند و در حد امکان مقابله نمایند؟
بعدها بعد ازدیدن اردوگاه “سوسیالیستم واقعا موجود” از نزدیک! دیدن فضائی که در آن هیچ حزب سیاسی حتی اجتماعی و فرهنگی جدا از حکومت حضور نداشت ومردم هویت فردی و اتکا به نفس خود از دست داده وکلمهای بعنوان اعتراض را فراموش کرده بودند این نگاه احزاب برادربه نوع حکومت برایم مفهوم یافت. نگاهی که اگر آنها هم بر سر کار میآمدند حضور وانتقاد هیچ حزب و منتقدی را بر نمیتافتند.
زمانی که از سیستم تک حزبی و سرکوب مخالفان فکری کشورشوراها زیر عنوان دشمنان خلق جانانه دفاع میکردیم! چگونه میتوانستیم بر عمل کرد “دمکرات انقلابی “اولیانفسکی ساختهای مانند خمینی انتقاد و اعتراض کنیم؟
2
نوشتم چرخه خشونت در ایران که ریشه در چرخه دستگاه استبداد ومستبدین دارد چرخهای تاریخی است نشأتگرفته از رابطه حاکم و محکوم. از دارندگان فره ایزدی که پادشاه دادگسترش در یک روز مزدک و هزاران پرستشکننده او را زنده بهگور میکند، تا فاتحان عربی که با نام الله با شمشیرهای سرکج عربی که خشونت بدوی و بوی خون در غلاف آنها خوابیده است به این سرزمین میتازند، مردم راقتل عام میکنند، طوق بندگی و بردگی برگردن مردان میافکنند و زنان را در بازارهای حجاز به کنیزی میفروشند تا مسلمانشان سازند. چنگیز و تیمور از کشتهها پشته میسازند ویران میکنند و میروند.
از شاهان متعصب شیعی مذهب صفوی که با “اولدورم بلدرم” و لعنت بر سه خلیفه سنی شیعه کردند و با آدم خوران چیگینی فصل جدیدی از خشونت و سبعیت را در تاریخ ایران رقم زدند.
پادشاهانی که چشم فرزند کور میکردند میل بر چشم مخالفان میکشیدند، تا وزیری که خواهان بیداری و تجدد بود خود به قتل عام کننده هزاران بابی بدل میشود و در فاصلهای نه چندان دور بهدستور پادشاه رگهای بدنش را میگشایند وبه قتلاش میرسانند. در فرازی دیگر پادشاه قاتل بهدست مردی بهجان آمدهای از پنجاه سال استبداد ترور میگردد.
استبداد پادشاهان، طبیعت سخت، تاختوتاز مداوم مهاجمان خشونت اربابان مستبد صاحب زمین و آب! خیل عظیم رعایای ثناگوی محتاج لقمهای نان. روستائی شهریشده در سیمای کاسبکاران، پیشهوران، زحمتکشان عملهجات دستگاه حاکمه شهرنشینانی که با همان عقبماندگی، تعصب مذهبی، پاسداران سنت و مراسمهای آئینی، اشاعهدهندگان خرافات، مبشران جهلاند!
نیروی هراسان از تغییر، نوآوری، تفکر، بیگانه با استقلال رأی و نظر. نماد کاملی از جامعه بسته و گرفتار در مردهریگ گذشته و در قید مردسالاری. قیدی که راه بر فردیت، اتکا بهنفس میبندد و همگان را به عبودیت و تسلیم در برابر خدا و نمایندگان خدا فرا میخواند.
داستان استبداد و خشونت در این سرزمین داستان تلخی است که ظالم و مظلوم، حاکم و محکوم، سرکوبگر و معترض به سرکوب و نهایت انقلابی و ضدانقلابی همه در چرخه آن میگردند و به خشونت کشیده میشوند.
انقلاب مشروطه، انقلابی که در مخالفت با استبداد حکومت قاجار، خواست عدالت، آزادی و برپایی عدالتخانه آغاز شده و بسیار جانها قربانی داده است گرفتار در همین چرخه خشونت و عقبماندگی در هراس از آشفتگی کشور، نبود امنیت، هرجومرج، ترس از دامنگسترشدن خشونت، تکه تکه گشتن مملکت و میدانداری اجامر و اوباش! فردی کاریزماتیک و مستبد اما مدیر مانند رضاشاه را طلب مینماید.
کسی که تاج پادشاهی بر سر بگذارد و به ناامنی پایان دهد! و چنین میشود. چرخه خشونت و استبداد پادشاهان قاجار را جایگزین پادشاه دیگر میکند. تیمورتاش که تاج بر دست رضاشاه مینهد روز دیگر در زندان رضاشاهی کشته میشود. چرخه تازهای از خشونت شروع بهچرخش میکند.
شاهی دیگر که خود را نظرکرده میداند و درکتاب مأموریت برای وطناش میگوید «سلطنت بر کشوری عقبمانده و فقیر افتخار نیست»، فردی ملی مانند مصدق را به حصر احمدآباد میفرستد و حکم بر اعدام فاطمی میدهد! دست شعبان بیمخها را میگشاید و عرصه بر منورالفکران مخالف تنگ میسازد.
ساواک خشنترین شکنجهها را ابداع میکند. اطاق تمشیت در کمیته مشترک با کابل و دستبد قپانی دست بهکار افشاندن تخم نفرت و خشونت میگردد.
خشونتی که در بطن حکومتهای استبدادی خوابیده است. عملکردی ناشی ازاستبداد و خشونت تاریخی که از درون آن جنبش چریکی و جنبش مسلحانه مجاهدین سر برمیآورند که زبان گفتوگویشان گلوله است و مبارزه مسلحانه بهعنوان «هم استراتژی هم تاکتیک».
مبارزهای قهرآمیزکه مبارزه سیاسی را از سطح جامعه به عمق خانههای تیمی میکشاند. خانههائی که در آنها کاری جز صیقلدادن بیوقفه سلاح، ساختن کوکتل مولوتف، طرح نقشه برای عملیات مسلحانه و خواندن جزوههای مبارزه چریکی و سختی دادن بر خود و هراس از محاصره و حمله شبانه چیز دیگری وجود نداشت. خانههائی که هرگز راه بر انتقاد، فردیت و استقلال نظر باز نمیکند. هرگونه مبارزه جز مبارزه مسلحانه را خوار و بیمقدارمیشمرد! «تنها ره رهائی را جنگ مسلحانه میداند».
اندیشهورزی تحقیر میشود عملگرائی به اصطلاح انقلابی بر جای مبارزه سیاسی مینشیند. «ما به تئوریسین احتیاجی نداریم برای ما پراکتیسین لازم است» (مسعود احمدزاده)
چنین میشود که سالها مبارزه صنفی، سیاسی، نهادهای اجتماعی، مدنی و فرهنگی به گوشهای رانده میشوند و مبارزه مسلحانه با حمله به پاسگاه سیاهکل فصل جدیدی از خشونت را در قالب مبارزه سیاسی نوین آغاز میکند.
ادبیات چریکی ملهم از قهرمانی در خدمت به جنبش چریکی ضددیکتاتوری و ضدامپریالیستی در میآید ادبیاتی که اعتقاد دارد روشنفکر وهنرمند به جای کتاب باید سلاح بر دارد «نوعی از هنر واندیشه» (سعید سلطانپور).
سالهائی که خشونت حکومتی و خشونت مبارزه چریکی در کوچه و خیابان میچرخد وقدرت از دهانه سلاح برمیخیزد.
عمل مسلحانه تقدیس میشود. خشونت بخش جدائی ناپذیر مبارزه سیاسی تلقی میگردد! هنر بوی باروت میدهدو فضای سیاسی جامعه را خشن تر و سنگین تر میسازد.
برعکس ادعای آن روز ما (برای برخیها حتی امروز) این جنبش در خدمت به آگاهی جامعه و ارتقا مبارزه سیاسی آحاد مردم نبوده و نیست! مبارزهای بود بر بستر ماجراجوئی متاثر از جنبشهای چریکی آمریکای لاتین، جنبش فلسطین با ارادت به حبهه جرج حبش، تقدیس جمیله بوپاشا، متأثر از جنبش دانشجوئی فرانسه و تحسینگر گروههائی مانند بریگاردهای سرخ، بادر مایهنوف، توپاماروز. جنبشی که نه تنها کمکی به تعمیق تفکر سیاسی و اجتماعی جامعه نمیکند و بلکه از تلطیف روح اجتماعی میکاهد و به همبستگی فکری، تاریخی، قومی، فرهنگی، هنری، اجتماعی، اقتصادی وسیاسی جامعه لطمه میزند.
خشم و انسداد فکری و عجله در برپائی انقلاب توسط یک نسل برافروخته و خشمگین از استبداد حاکم را جایگزین مبارزه حوصلهمند و گام به گام رسیدن به آگاهی، تحول اجتماعی و نوزائی مینماید. تفکری که در عمل در خدمت به عقبماندهترین جریان فکری و سیاسی فردی متحجر مانند خمینی قرار میگیرد و آب به آسیاب همان امپریالیستی که کمر به مبارزه با او بسته است میریزد.
همخوانی غریبی بین این نوع نگاه و مبارزه بین ما و جریانهای مذهبی و متحجری مانند جنبش خمینی با شیوه نگاه و سرکوب دستگاه حاکمه وجود دارد.
تفکری خشن، مستبدانه و جبری که در عمل ما را شبیه به هم میسازد. اقتدارگرا، ستایشگر قدرت، زورگو و مستبد در اجرای عمل خویش، خواهان اطاعت چه در موقعیت حاکم چه در موقعیت اپوزیسیون که هیچ انتقادی را برنمیتابند، جزمی و دگم در عقیده! ندیدن واقعیتهای پیرامونی، خشن و بیرحم در به کرسی نشاندن آنچه حقیقت مطلق میدانند! مبارزه به هر شکل و هر قیمت برای رسیدن به مدینهی فاضلهای که در ذهن خود ساخته است.
برپائی «حکومت اسلامی مستضعفان» چیزیست معادل برپائی «حکومت خلقی مبتنی بر دیکتاتوری کارگران و زحمتکشان» با چنین ویژگیهای مشترکی است که جنبش چریکی به حمایت از خمینی که با شعار ضددیکتاتوری شاه و در مرحله بعدی مبارزه ضد امپریالیستی به میدان آمده برمیخیزد! چشم، گوش و دهان بر خشونتهای خوابیده در تفکر عقبمانده و متحجر خمینی میبندد یا اصلاً نمیبیند!
3
سال ۱۳۵۵-۱۳۵۶ سالی سخت برای جنبش چریکی بود. ضربات سنگینِ واردشده بر پیکری خسته از شش سال تعقیب و گریز و در نهایت ضربهای سخت بر راس آن. کشته شدن آخرین بازماندگان و پایهگذاران جنبش چریکی.
معدود افراد باقیمانده سخت سر درگم! شکستخورده در مصاف فیزیکی با رژیم شاه، مسئلهداردرعرصهی تئوری و جوابگو در برابر نقدکنندگان مبارزه مسلحانه. سازمانی محدودشده به چند خانه تیمی با اعضائی که عمدتاً مسئله داشتند و رهبران جدیدی که ناگزیر بعد از کشتهشدن حمید اشرف شنل اورا بر دوش انداخته، بهسختی سازمان را سرپا نگاه داشته بودند. نوعی سردرگمی، نداشتن چشمانداز، گذران روزمره و دلخوش کردن به انتشارچند جزوه و اعلامیه.
مبارزه مسلحانه زیر سئوال رفته بود. تداوم کار و زندگی در خانههای تیمی روزبهروز معنای خود از دست داده و محدودتر میگردید! ادامه مبارزه چریکی ناممکن! اما راه گریز و بازگشت به زندگی علنی و مبارزه بهشیوه دیگر حداقل برای افراد مخفیشده ممکن نبود. سازمان داشت به روزهای پایانی خود میرسید. تنها معجزهای میتوانست به جلوگیری از این مرگ تدریجی جنبش مسلحانه یاری برساند.
معجزه از راه رسید پیشدرآمد انقلاب با خیزش و جرقه ۲۹ بهمنماه تبریز و چهلمهای بعد از آن فرشته نجاتی بود که به حمایت جنبش مسلحانه آمد.
خستگی حاصل ازرکود جنبش، نگرفتن پاسخ از مردمی که میبایستی به حمایت از مبارزه مسلحانه برمیخواستند، بیسرنوشتی، سکون یکنواخت خانههای تیمی و مسئلهدار بودن افراد و مسائل نظری همه در کوران برآمد یک انقلاب فراگیرو پُرشور اجتماعی به کناری رفتند و حداقل برای دورهای فراموش گردیدند.
نقطه نظرات بیژن جزنی “نبرد با دیکتاتوری و چگونه مبارزه مسلحانه تودهای میشود” کتابهای مرجع شد. حامیان عملیات مسلحانه دست بالا را یافتند و سکاندارهدایت سازمان. ترور سرگرد مجیدی رئیس کلانتری خیابان شمس تبریزی به خاطر سرکوب مردم در تبریز نقطه عطفی بود برای دمیدن جان تازه در تن سازمان. بدون نیاز به فکر و بحثهای تئوریک، بدون اما و اگر!
بههر میزان که دامنه اعتراضات گسترده و بر دامنه خشونت آن افزوده میشد، جنبش چریکی آن را در راستای حقانیت خود میدید و با تمام توان سعی در بالا آمدن دامنه اعتراضات، رودررویی با رژیم شاه و جنگ و گریز خیابانی میکرد.
دانشگاهها که همیشه پایگاه اصلی جنبش چریکی شمرده میشدند و تأمینکننده خوراک خانههای تیمی، حال بار دیگر به مرکز اصلی فعالیت در راستای جنبش مسلحانه بدل شده بودند. شوری عظیم تمام جامعه را گرفته بود. شوری که آبشخوراصلی مبارزه مسلحانه بود. سرمستی و تکاپوی آن روزها قابل تصور نیست. تمام تلاشمان این بود که مبادا دامنه اعتراضات فروکش کند و جنبش آغازشده از تکاپو بیفتد ما در آرزوی انقلاب از طریق جنگ مسلحانه بودیم “تنها ره رهائی جنگ مسلحانه”!
راهاندازی تظاهرات موضعی توسط دانشجویان هوادار، حمایت از جنبش خارج از محدوده که با نقشهکشیدن برای بمبگذاری شهرداری منطقه جوانمرد قصاب در شهر ری که در کار خراب کردن پلاستیک آبادهای خارج از محدوده فعال بود، نمونهای از تفکر آن روز ما بود؛ نقشی که درآن دوره برای خود قائل بودیم.
تمام بحثها وعمل ما در چهارچوب انقلاب شکل میگرفت حمایت مسلحانه از جنبش اعتراضی مردم. از این رو هیچ برخورد مسالمتآمیز، تغییر و تحول و جابهجایی جز از طریق انقلاب و مبارزه مسلحانه برای ما متصور و قابل قبول نبود.
مایی که دین را افیون ملتها میدانستیم وآخوند جماعت را طفیلی، مبشرتحجر، عقبماندگی و فاقد صلاحیت برای رهبری سیاسی! حال در همخوانی با موضع رادیکال ضدسلطنت و ضدغربی خمینی، مرد برآمده از دل حجرههای قرون وسطایی حوزههای علمیه را بهدیده تحسین نگاه میکردیم وعملاً در جبهه او قرار گرفته بودیم.
ما هرگز نه تنها هشدار بختیار مبنی بر خطر طاعون خمینی و شنیدن صدای نعلین آخوندی توسط او را نشنیدیم و جدی نگرفتیم بلکه نعلین چرکین آغشته به مردهریگ صحاری عرب و خشونت بدوی خوابیده در آن را که با پوپولیسم روستایی، عقبماندگی سنتی و تاریخی توده مردم درهم آمیخته بود را بر کفش شیک و فرهنگ «متأثر از غرب» بختیار تحصیلکرده دانشگاههای فرانسه ترجیح دادیم!
چرا که مشام ما نیز بعکس ادعایمان نه از فرهنگ جهان معاصر، نه تجددخواهی و نه از روشنگری و آزادیخواهی بلکه از پوپولیسم عامیانه خلق زحمتکش، طبقه کارگر در مفهوم کلی وبا درکی سطحی از فرهنگ غرب و نفرت به امپریالیسم آمریکا پر بود!
ما آش درهم جوشی بودیم ملهم ازعدالتخواهی مبارزان دوران مشروطیت، شعر حماسی آرش و وارطان، از کشتهشدگان 30 تیر و 16 آذر، از سنتهای عاشورایی، غربزدگی آل احمد تا مارکسیسم – لننیسم خام، مائوئیسم، انقلاب در انقلاب رژه دبره، مبارزه فلسطین، اردوگاه سوسیالیسم با چاشنی انتقاد رویزیونیسم مستولی برآن و مبارزه با دیکتاتوری شاه، مبارزه با امپریالیسم آمریکا!
هنوزهم در ذهن برخیها این آش از جوشش نیفتاده است!
ما با چنین مشخصهای به انقلاب مینگریستیم مردم را به قیام و حمله به پادگانهای ارتش فرامیخواندیم! مشوق تاراج انبارهای اسلحه و مسلح شدن مردم بودیم. حتی بسیار رادیکالتر از خمینی.
ما بر عکس بازرگان که خواهان باران بود با قنداق سلاح بر دیواره سدها میکوبیدیم و خواهان جاری شدن سیلی بنیانکَن بودیم. چرا که ما سالها برای شکستن و جاری شدن سیلاب جمع شده در پشت این سدها مبارزه کرده و کشته داده بودیم. اینکه چه بر سر کشتزارها خواهد آمد تصوری نداشتیم و اهمیتی به آن نمیدادیم. «بر پا خیز از جا کن بنای کاخ دشمن» وسیل بنیانکن جاری شد.
4
سیل جاری میشود در میان گلوله و خون در میان فریاد میلیونها توده مردم که نشئه قدرت ویرانگر خود شده بودند انقلاب اسلامی شکل میگیرد.
مردمی برآمده از اعماق که حال خمینی را زبان گویای خود میدانستند. مردمی که توان تجزیه و تحلیل آنچه که میگذشت نداشتند، توان استنتاج و نتیجهگیری، غرقشده در ایدئولوژی خشن اسلامی که خمینی منادی آن شده بود. توده مردم بهعنوان سیاهی لشگر همه جا را غرق در خود ساخته بودند.
تودههای مردم در کشورهای عقبمانده، که فاقد تفکر مستقل میباشند همیشه خواستههای خود را در سیمای یک ناجی متجلی میکنند و دل به او میبندند. برای آنها نه سخن که صاحب سخن مهم است. خمینی حال صاحب سخن شده بود. در چنین فضای ملتهب آکنده از شیفتگی و آرزو، مردمِ به هیجان آمده چشم بر خشونت بستند غرق در فضای خشونتبار روزهای انقلاب که تا سالها بعد تداوم یافت گردیدند! برآنچه که از زبان خمینی جاری میگشت مهر تائید زدند! پای کوبیدند، مشت بر هوا کردند و شعارهای او را تکرار نمودند و چرخه خشونت را به نام انقلاب چرخاندند.
ما نیز با اندک تفاوتی در آن فضای ملتهب، پرشور، فاقد عقلانیت و آیندهنگریِ بعد از سالها مبارزه مسلحانه فرصت یافته بودیم که سازماندهنده هیجانات و خواستههای بخشی از اقشار متوسط عمدتاً تحصیلکرده و به اصطلاح روشنفکران آن دوره باشیم. با شعارهایی به اصطلاح طبقاتی – انقلابی که به نظرم از نظر مضمونی چندان تفاوتی با شعارهای خمینی نداشت، آنها را پیرامون خود جمع کنیم.
شعارهایی که رنگ آزادیخواهی آن کم، عدالتخواهیاش پررنگ، ضدسرمایهداری و ضدامپریالیستیاش غوغا میکرد و آب بر آسیاب چرخان بر خون خمینی میریخت.
با وجود ادعای ما بر نمایندگی طبقه کارگر و دهقانان ما در عمل هیجانات و خواستههای بخش متوسط و روشنفکرانی با گرایشات مختلف را نمایندگی میکردیم که به خاطر ضغف رهبری، ضعف تئوری و توان سازماندهی عملاً بهدنبال آنها کشیده میشدیم.
ما فاقد یک دید استراتژیک با برنامه بودیم. تابعی از حوادث و فضای انقلابی که در سیمای ما بهصورت چریکهای فدائی نمود پیدا میکرد. چریکهایی که توانشان را از سیاهکل، از شهدا، سالها مبارزه مسلحانه، مبارزه ضدامپریالیستی و فعالیت در دانشگاههای ایران، از مبارزه مسلحانه دیگر جریانهای چریکی جهان، از گذشته، میگرفت.
با وجودی که در روزهای قبل انقلاب تعدادی از اعضای تأثیرگذار سازمان از زندانها آزاد شده و بلافاصله بهعنوان رهبری جذب سازمان فدائی شده بودند. اما هنوز توان این را نداشتند که قادر شوند موجی به عظمت و بلندی ناشی از طوفان انقلاب را که بهصورت دهها هزار نفر در سرتاسر ایران به سویشان میآمد مهار کنند. آنها سالها در زندان در یک فضای ایزوله شده از جامعه بحث کرده و بیشترشان به نفی مبارزه مسلحانه رسیده بودند. اما وقتی در برابر آنهمه جمعیت و سلاح قرار گرفتند بار دیگر قدرت سلاح، کثرت جمعیتِ عمدتاً جوان و شور و شوق کسانی که بیشترشان ماجراجویان دیروز دانشگاهها و محیطهای چپ افراطی بودند آنها را مقهور خود ساخت.
بحث و فحصها و رد مبارزه مسلحانه فراموش گردید! نگاهی غیرواقعی به آن چه که بودند و ارزیابی نادرست از توانایی که نداشتند! همه در زیر شعار و حضور هزاران جوان و سلاح مدفون گردیده بود! دست به سازماندهی و مبارزه بهقول خود انقلابی منطبق با خواست مردم زدند. ما خود را بخشی از قدرت و سرنوشت آتی انقلاب میدیدیم که باید از طریق سلاح و حمایت از حقوق کارگران و زحمتکشان، حقوق خلقها که هیچ دید درستی از آن نداشته و نداریم آن را بهکرسی مینشاندیم.
خمینی از سویی و ما به قدر وسع خود از سوی دیگر سرگرم ویران کردن بافتهای سیستمی بودیم که فکر میکردیم زائده سرمایهداری غرب و تفکر تکنوکراتها و لیبرالهای زمان شاهیست. ما در این نقطه حتی بر خمینی پیشی گرفته خواهان اضمحلال کامل ارتش، دستگاههای سرکوب و ماشین دولتی بودیم. خواهان تداوم اعدامها، افشای نام ساواکیها.
ما هیچگونه اعتراضی به عملکرد خلخالی در ویرانکردن مقبره رضاشاه نکردیم و اگر زور او بر اندک توان افکار ملی باقی مانده و افکار جهانی میچربید و قادر میشد که بناهای تخت جمشید را هم ویران کند اعتراض ما از حد یک اعتراض آبکی بالاتر نمیرفت. چرا که ما نیز تاریخ را با خوانش ایدئولوژیک طبقاتی میخواندیم و درک میکردیم. چنین خوانشی بود که در مبارزه با لیبرالها پیگیر بودیم و در چشم بستن بر ویرانیهای خمینی و قلعوقمع لیبرالها، روشنفکرانِ از نظر ما غربی، و خشکانیدن ساقههای نورسته مدرنیسم توسط او همراه!
مسلماً چنین نگاهی قادر نبود از حقوق زنان دفا ع کند و بر اجباری کردن حجاب اعتراض نماید! چرا که اعتراض زنان به حجاب اجباری را نیز در آن مقطع انقلابی اگر چه بر زبان نمیآوردیم اما آن را منحرفکننده مسیر انقلابی و همگام با خواست و نظرعناصر باقیماندهها از رژیم شاه و لیبرالها ارزیابی میکردیم که به جای دغدغهی انقلاب و ساختن جامعه نوین دغدغهی چادر و بیچادری داشتند.
چرا که در بنمایه ته ذهن ما هم اعتراضی از نوع غربزدگی آل احمدی و ذهنیت پنهان مذهبی ـ سنتی در دوران پهلوی خوابیده بود!
“نفی مذهب به معنای نفی ذهنیت تاریخی، ذهنیت شرطیشده و پنهان ما نبوده و نیست!”
نگاهی که در جامعه، در دانشگاهها بین دختران شیکپوش و سادهپوش مرز میکشید و سادهپوشان را در کنف حمایت انقلابی خود قرار میداد و شیکپوشان را بهخشونت از خود میراند، در تقابل با جوانانی که از مُدهای غربی و فضای مدرن پیروی میکردند قرار میگرفت و بهدیده تمسخر و تخقیر در آنها مینگریست. مراسمی مانند انتخاب دختر شایسته را اقدامی در راستای فرهنگ غربی و به انحراف کشانیدن دختران تلقی میکرد. آنها را مانعی در جهت انقلابیکردن محیط اجتماعی و دانشگاهها میدید. مروج همین به اصطلاح سادهزیستی از نوع خمینی بود که چهرههای عبوس و ژولیدهی بعد انقلاب را از خود بیرون داد.
در آن روزها، تمام تحلیلهای روشنفکری رد مبارزه مسلحانه بهکنار نهادهشده و ما سخت در کار مبارزه در کردستان، ترکمن صحرا و ارتباطگیری با دیگر نمایندگان خلقی بودیم. اولین مهمان ما یکی از چریکهای جنبش چپ انقلابی ترکیه بود که به حوزه ما آمد تا تجربیات خودشان را در ترکیه در اختیار ما بگذارد. روزهایی که بچههای دورهدیده در فلسطین که در صف چریکهای جرج حبش جنگیده بودند در صدر مینشستند و قدر میدیدند.
روزهایی که چشمانداز تداوم مبارزه مسلحانه بود و همه مسئولان باید یک چند روزی در کردستان تمرین سلاح و تیراندازی میکردند. روزهایی که هئیت سیاسی سازمان دغدغهی خاطرش کمبود سلاح بود و دلیل شکست در ترکمن صحرا را نداشتن سلاح به اندازه کافی میدانست.
ما هنوز غرق در رؤیا بودیم بیآنکه توان دیدن تحولات و آنچه که در زیر چادر سیاه انقلاب میگذشت را داشته باشیم. موش کور سرگرم جمعآوری سکهی طلایی ضربشده به نام خود در پستوهای هزارتوی سرزمینی به نام ایران بود و ما در عوالم انقلابیگری و نیروهایی که به سمت ما آمده بودند در برکهی کوچک حاصل از آب سدشکسته انقلاب که نصیب ما گردیده بود، غوطه میخوردیم و خود را شناگران ماهری میپنداشتیم.
5
اما شنا در این برکه جداگانه ممکن نبود. تفکر ما از بسیاری جهات شبیه خمینی و نهایتاً حزب توده بود. با این تفاوت که ما خود را تافتهی جدابافتهای میدانستیم که مبارزه ضدسرمایهداری و ضدامپریالیستی ما انقلابیتر از خمینی و حزب توده که فرصبطلب و اپورتونیستاش میدانستیم، بود. اما این توهمی بیش نبود. توهمی که همیشه با ما بوده و هست.
هر بار هم که این توهم تَرَک برداشت و از ترک ناشی از آن ما به این سو یا آن سو غلطیدیم و به اصطلاح پوست انداختیم و از پوسته خود خارج شدیم، دریغا که همیشه لایهای از پوستین کهنه و قدیمی توهم بهیادگار مانده از سالهای دور بر تن ما ماند! پوستینی نمکسود شده با پوپولیسمی کودکانه! دباغی گردیده با چاقوی خودمحوری و خودبزرگبینی متفرعنانه که با وجود کُرنش به قدرت و اشتباهاتی تلخ اما همیشه خود را مرکز حقیقت میداند.
روزی بعد از کار روزانه در «رادیو زحمتکشان» از مسئول وقت سازمان در رادیو آقای جمشید طاهریپور که فرد دوم سازمان شمرده میشد پرسیدم «چگونه شد که ما این چنین واله و شیدا بهدنبال خمینی افتادیم؟» طبق معمول نگاهی دقیق به صورتم انداخت و با اندکی مکث که میخواست نشاندهنده تفکر عمیق و دقت نظراو باشد گفت «روزی در سر راهم به دفتر تحریریه کار شاهد دو راهپیمائی در دو جهت مخالف بودم در یک جهت دریائی از مردم که شعار مرگ بر آمریکا میدادند و طرف میدان آزادی میرفتند و در جهت دیگر صف طرفداران ما که در مقایسه با آن صف بسیار ناچیز بودند با همان شعار در جهت مخالف طرف بالا. برایم بسیار تکاندهنده و سئوالبرانگیز بود. جای ما مبارزان واقعی علیه آمریکا درون آن دریای خروشان باید میبود نه درصف کوچک بیتأثیر! باید به آن دریا میپیوستیم حتی اگرموجها پسمان میزدند!»
با چنین نگاهی گردن خمکرده، چشم بر تحجر، آزادیکشی و خشونت خوابیده در حکومت اسلامی خمینی خواسته و ساخته بستیم و به دفاع از مبارزه ضدسرمایهداری و ضدامپریالیستی او برخاستیم. سر مقاله نشریه کار ( شماره 59 – 31 ارديبهشت 1359) بر مبارزه ضدسرمایهداری بزرگ و ضدامپریالیستی حاکمیت، صحه نهاد و سر آغاز فصل جدیدی در حیات سیاسی سازمان چریکهای فدائی شد.
فصلی که برگ ریزش جدائی اکثریت از اقلیت بود یا برعکس! چندان تفاوتی هم نمیکرد! چراکه فاقد عمق و اختلاف بنیادین بود. چرا که آبشخور هر دوی ما از یک جا بود! تنها درعمل متفاوت بودیم. بیشتر به داستان نگنجیدن پادشاهان در یک اقلیم شبیه بود و خامی هر دو طرف! هر چند شک دارم که تمام رهبری اکثریت خام بودند! بههرحال تعدادی میدانستند کجا میرویم.
سیامک اسدیان، از رهبری اقلیت میگفت «من عقلاً شما را تائید میکنم اما احساسم میگوید باید با اقلیت بروم!» او هنوز دلبستگی خود را به سلاحِ بهیادگار مانده از حمید اشرف داشت. سلاحی که هرگز از خود دور نکرد و گمانم با همان از خود دفاع کرد و از دست رفت.
سعید سلطانپور که در فاصلهای نه چندان دور نمایشنامه «عباس آقا کارگر ایران ناسیونال» را با تم شدید ضدسرمایهداری، ضدامپریالیستی و ضدلیبرالی که، لیبرالهایش تلاش میکردند لاستیکهای آمریکائی را جایگزین لاستیکهای قبلی اتوبوس انقلاب نمایند روی صحنه آورده و نمایش عظیم خیابانی ضدآمریکائی را روی تریلی سازمان داده بود. در دیداری کوتاه با من، حتی حاضر به دست دادن نشد و گفت «من با اپورتونیستهایی که سازمان را دنبال خمینی انداختهاند کاری ندارم!» در حالی که بنمایه اصلی کارش همان مبارزه با امپریالیسم آمریکا بود و همگام با خمینی. چرا که ناف چپ را با مبارزه ضدامپریالیستی بریدهاند.
مسلماً تائید مبارزه ضدامپریالیستی خمینی نمیتوانست به تائید حزب توده که داعیهی پیگیرترین مبارز ضدامپریالیستی را یدک میکشید ختم نگردد. تائیدی که ما را در سلک احزاب برادر قرار میداد وبا لمدادن بر بساط پهنشدهی انترناسیونالیسم جهانی و اتحاد شوروی و پختگی حزب توده «که فکر میکردیم»، ما را از اتخاذ تصمیمات بسیاری که در توانمان نبود و نمیدانستیم به کجا ختم خواهد شد رهائی میبخشید.
چنین بود که بیانیه «پیرامون شعار اساسی مرگ بر امپریالیسم جهانی به رهبری امپریالیسم آمریکا متحد شویم»، نوشته آقای فرخ نگهدار سرآعاز دوران جدیدی از تاریخ سازمان فدائیان اکثریت گردید که تمام سیاستهای آن حتی تا به امروز را، با وجود فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم رقم زده است. بینشی که هنوز دشمنی با آمریکا و مبارزه با آن را با استتار در پوشش ترمهای جدید پی میگیرد و اِبایی از آن ندارد که اگر نیاز باشد آن را «اوجب واجبات بشمارد» و ماهیت چپ خود را با آن توضیح دهد و بهنمایش بگذارد. خط مشیای که در انتخاب و نزدیکی به این یا آن نیروی سیاسی یکی از ملاکهای اصلی است!
این بینش اگرچه شعار ضدولایت فقیه میدهد و خواهان برپائی کشوری آزاد و سکولار بر مبنای منشور حقوق بشر و دمکراسی است! «اصولی که چه بخواهیم و یا نخواهیم جملگی حاصل و زائیده همین سیستم سرمایهداری غربی و برپایه دموکراسی لیبرال بنا شده است»! اما اغراق نخواهد بود اگر بگویم که بخش بزرگی از این وابستگان به نیروهای چپ متعلق به ایران، احزاب راست لیبرال اروپایی را تجسم زنده شرجامعه بشری اعلام میکنند و نیروهای چپ چه سنتی و چه نو را، که البته طیف سوسیال دموکراسی اروپایی را به محدودهی آن راهی نیست، مالک و نماینده انحصاری تمامی ارزشهای بشری، چون صلح و آزادی و دوستی و عدالتخواهی میدانند. ارزشهای برآمده از سوسیالیسمی که آنها منادی آن هستند و بهخاطر آن مبارزه میکنند! سوسیالیسمی که هیچ نمود مشخص و عملی ندارد.
تمامیت اپوزیسیون حکومت در خارج از ایران در همین سیستمهای سرمایهداری غربی به امرار معاش و گذران عمر مشغول است. فرزندانشان اغلب با استفاده بهینه از فرصتها و امکانات موجود در این جوامع، در مدارج شغلی خوب یا خیلی خوب قرار میگیرند و حتی بعضاً به نمایندگیهای پارلمانی میرسند. اما چه باک که رشته خونی در مبارزه با امپریالیسم مانع از دیدن این حقایق میگردد و هنوز بهعنوان چپ از نابودی همین سیستم سرمایهداری سخن میگویند، در صورتیکه در تلاش برای معاش، اغلب افرادی آیندهنگر، واقعبین و پراگماتیست در بهرهجویی حق خود از فرصتها و امکانات همان سیستسمی هستند که آرزوی نابودیاش را دارند! این تناقضی است که قابل درک نیست، تناقضی که بیشتر دوگانگی را بهنمایش میگذارد.
چنین تناقضی در گذشته در قبل از انقلاب در ایران، به زیانهای بزرگی منجر شد. تمام نارسائی و استبداد شاهی در سرکوب آزادیهای سیاسی و مطلقالعنانی شاه زیر ذرهبین قرار گرفت بیآنکه نظری بر گرایش سکولار غالب در سیستم، آزادیهای فردی، آزادیهای اجتماعی و مدنی و فرهنگی و حقوق خانواده و تلاش او در جهت ساختن ایرانی مدرن با زیرساختهای سرمایهداری که لازمهی رشد اقتصادی و معیشتی جامعه بود افکنده شود. تلاشی که میتوانست در تکامل خود با ایجاد و گسترش فرصتهایی نوین به شکلگیری نسبی برخی نهادهای دموکراتیک ره باز کند.
ما درنگ نکردیم، به جستوجوی راههائی برای شکلدهی به نهادهای مدنی، اجتماعی و فرهنگی که میتوانست بر بالا بردن درک اجتماعی یاری رساند اقدام نکردیم. چرا که همهی امور را از زوایه مبارزه طبقاتی و مبارزه ضدامپریالیستی مورد ارزیابی قرار میدادیم، اتحاد با ارتجاع دینی در مقابله با «غرب امپریالیستی و فاسد» و استبداد سلطنتی و سرمایهداری، را درست و ضروری و بلامانع و اخلاقی میدیدیم و پاسخهای بسیار ساده و ارادهگرایانه را برای حل مسایل پیچیده جامعه از آستین خود بیرون میکشیدیم و بر تداوم مبارزه قهرآمیز پای میفشردیم.
از همین روست که هنوز بعد گذشت 40 سال از حکومت اسلامی، دیدن 40 سال جنایتهای وحشیانه، کشتار عظیم سال 67، برپائی گورستانهای جمعی، سرکوب مداوم آزادیهای فردی و نهادهای مردمی، انباشتن زندانها از فعالان سیاسی، دامنزدن به تشنجات منطقهای، جنگهای نیابتی و پایفشردن بر گسترش سلاحهای موشکی و تحمیل فقر، بدبختی، فساد، دزدی و بر مسند نشاندن جنایتکاران و دزدان در رأس قوای سهگانه توسط ولایت فقیه، هنوزهم با همان رشتهناف خونی مبارزه ضدامپریالیستی و به اصطلاح ضدسرمایهداری و عدالتخواهی دل از این حکومت لعنتی بر نمیکنیم، با دست پس میزنیم وبا پا پیش میکشیم! حتی برخیهایمان با سماجت و اصرارعجیبی هنوز بر «سیاست تغییر رفتار رهبر»، و «امکان اصلاح از درون» تأکید میکنیم و دیگران را به ندیدن واقعیتها و بدفهمی متهم میسازیم.
نگرشی بهغایت غلط و یاریرسان در جهت تحکیم و تداوم حکومت ولایت فقیه. متأسف میشوم وقتی به صحنه مبارزهی سیاسی اپوزیسیون خارج کشور علیالخصوص به چپ که خود به آن تعلق داشتم مینگرم. سیاستی که هنوز بعد 40 سال کوچکترین اقدامی در نزدیکی به دیگر گروههای اپوزیسیون نکرده است. چرا که نزدیکترین متحد خود را در بین جریانها ضدآمریکائی جستوجو میکند. هنوز خود را محورعالم و مبارز سرسخت دمکراسی و ضداستبدادی میداند، بیآنکه قدمی در راستای شکل دادن به یک جبهه معین زمانی در جهت مبارزه آزادیخواهانه و ضداستبدادی ولایت فقیهی در ایران بردارد.
خود را نسبت به دیگر جریانهای سیاسی منزه و پاک میداند، پاکدامنی که هنوز بعد از این همه اشتباهات، این همه حمایت از خط خونآلود امام فکر میکند خونی نگردیده و نباید پاکی آن را در اتحاد عملی ولو کوچک حتی در حد دیدار و گفتوگو با دیگر گروههای اپوزیسیون خارج از دایره خودیها، خصوصاً اگر بوی راست لیبرال متمایل به غرب بدهد، آلوده گردد. «ما هنوزهم پاکترینیم»!
اما من آن را ناشی از خویشاوندی در نظر و عمل با اهداف اسلام ارتجاعی در قالب جمهوری اسلامی میدانم که رسالت خود را در مبارزه آشتیناپذیر و بیوقفه با آمریکا و متحدان منطقهای آن تعریف میکند. حتی بخشی از نیروهای چپ اگر از این اهداف فاصله میگیرند برای مستقل جلوهدادن خود، هنوز هم سیاست خود را در اشکال پوشیدهای از مواضع ضدآمریکایی و ضد متحدان منطقه آن مرتبط میکنند. حقیقت این است بدون چنین سیاستی آنها هویتی را نفی خواهند کرد که به آن معتاد شدهاند؛ ولی اراده و جرأت ترک آن را پیدا نکردهاند!
بخش اعظم نیروی چپ هنوز هم با سرسختی از این حقیقت دوری میکند که غلبه بر استبداد دینی حاکم بر کشور باید در اشکالی از پیوند با دیگر نیروهای اپوزیسیون، از مشروطهخواهان دموکرات گرفته تا نیروهای مناطق قومی، مدافعان حقوق بشر، صلح، محیط زیست و دهها تشکل مردمنهاد و صدها مبارز ضداستبدادی مانند نوریزادهها، نسرین ستودهها و نرگس محمدیها که هر یک سهمی غیرقابل نفی در تقویت مبارزه برای دمکراسی، آزادی و برپائی دولتی سکولار دارند، شکل بگیرد تا ممکن و مقدور شود!
این چپ با تعریفی که از خود دارد حتی حاضر به یک دیالوگ ساده با گرایشهای سیاسی موجود در اپوزیسیون که ترک دشمنی با آمریکا و اسرائیل و غرب را از اصول سیاست خود تعریف میکنند، نیست. بخشی از این چپ که زیر چتر حمایت ازاصلاحطلبی و یا حتی جمهوریخواهی تعریف شده است، رسالت خود را فقط در آن میداند که از شکلگیری هر کانونی متشکل از طیفهای مختلف اپوزیسیون راست و چپ و تلاش آنها برای پیوند با مبارزات و جنبشهای درون کشور، به هر قیمت ممکن از جمله وابسته نشان دادن و تخریب آنها جلوگیری کند.
چنین سیاست اتهامزنی در عمل بهسود خط قرمزی است که جمهوری اسلامی، در فعالیتهای برونمرزی خویش برای اپوزیسیون خارج از کشور ترسیم میکند. فشاری که در داخل بهصورت سرکوب، زندان و شکنجه بر فعالان داخل اعمال میگردد.
بخش عمدهء چپ ایرانی، با تعریفی که از خود کرده، قادر و حاضر به نشستن با جریان هایی نیست که نزدیکی به غرب و به آمریکا برای شان تابو شمرده نمیشود و، برعکسِ آنها، هر نزدیکی به غرب را به معنای سرسپردگی نمیدانند! دیدی که هرگز قادر نخواهد شد به هیچ کدام از نیروهای اپوزیسیون نزدیک شود. چرا که نه میتواند چیزی به آنها بدهد و نه آنها را در حدی میداند که چیزی از آنها بگیرد! نگاهی که فصلکننده است نه وصلکننده. او در دنیای واقعی، با سیاستهای حکومت استبدادی اما ضدامپریالیست ولی فقیه و اسلام سیاسی بیشتر احساس نزدیکی میکند «بدون آن که شهامت اذعان به آن را داشته باشد»، تا با دیگر نیروهای اپوزیسیون که چنین پوستین کهنه و رنگباختهای را بر تن ندارند!
ما را سری ست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم، بر آن سریم
حافظ