تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
کسی که آمد*!
صدرالدین الهی
1
ما اینجا میمانیم
در یک بعدازظهر آرام و خوشرنگ پاییز که برگها با باور زردشان به خاکستری خاک تسلیم میشوند و سنجابهای شیطان با چشمهای پرسشگر روی طارمی ایوان خانۀ من نشستهاند و میپرسند: «آقا، شما اهل کجا هستید؟»، و جریان پاییز توی شط برگها و سنگلاخ شاخهها آرامتر از دمیدن بهار است با غرش ابر و کلاه شکوفه.
در رخوت عطرآگین بخار قهوۀ کنار دستم و مستی دو بیت شمس غوطه میخورم و تکرار میکنم:
این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
تلویزیون برنامۀ عادیش را قطع میکند و لوحۀ «گزارش فوقالعاده» روی صفحۀ آن ظاهر میشود. همسرم چشم به تلویزیون دارد. متعجبانه میپرسد:
ـ این کیست؟
سیدی تقریباً بلندبالا با عبای سیاه و قدمهای بیشتاب پشت به دوربین از راهی که نه پلکان است و نه فراز تند یک سربالایی، حرکت میکند و صدای گوینده به گوش میرسد:
«امروز آیتالله کُمینی رهبر مخالفان شاه ایران وارد پاریس شد.»
خبر تمام میشود و روی صفحۀ تلویزیون دختر و پسر جوانی لب بر لب هم مینهند و به هم میپیچند. ما به هم نگاه میکنیم.
زنم بهتزده از من میپرسد:
ـ چه میشود؟
قهوهام را با دلهره و سرمایی که در مغز استخوانهایم چکش میزند سر میکشم و جواب میدهم:
ـ ما اینجا میمانیم.
در بهار امسال یک مصاحبۀ دو صفحهای از او در لوموند خوانده بودم با «اریک رولو»، جانشین و خلف صدق «ادوارد سابلیه»، مشاور و کارشناس دست راستی فرانسویها در امور خاورمیانه. «رولو» روبلوت چپی «سابلیه» است.
2
وای از آن روز
چند ماه پیش در تهران میخواستیم برویم دوشان تپه دیدن خواهر زنم. از نظامآباد که رد میشدیم، تنگاتنگ غروب، چراغ زنبوری سر چرخهای میوه، آب سیاه در جوی کنار خیابان، بچهها با کفشهای ملی و صندل در پی هم دوان، زنها چادرنماز چیت به سر انداخته و نیانداخته، مردان ریش تراشیده و نتراشیده، درهم آمیخته بودند و هوا دم داشت و سینمای سر خیابان گرگان پاهای صاف و کشیدۀ هنرپیشۀ زنی را نشان میداد که صادقانه و پر از خواهش تسلیم دستهای جاهل کلاه مخملی سبیل برتافتهای بود. و از منارۀ مسجد صدای اذان مغرب بهگوش میرسید و دو نفر یک پیکان را هُل میدادند تا روشن شود و جمعیتی دنبال شیخی بهاحترام حرکت میکردند، لابد به سوی مسجد. بیاختیار آه کشیدم و در جواب زنم که سبب را پرسید دلهره و نگرانیم را گفتم:
ـ وای اگر یک روز اینها از این یکنواختی خسته شوند و ندانند که دنبال کی باید رفت؟
حالا دارم فکر میکنم:
«مردکۀ ساده دل خوشبین، آن مسجد قبا که سر راه خانهات بود و بلندگویش مردم چهار خیابان آن طرفتر را کر میکرد، صدای برخاستن ریش نتراشیدههای نظامآباد بود. قریب یک سال و اندی بود که میدیدی و نمیفهمیدی بیچارۀ کودن!»
3
نمایندۀ بی سخنگو
از دو روز بعد، مسافر پاریس کرّ و فرّی پیدا کرد. تا یک هفتهای کاغذی بدخط که احتمالا به املا و انشای یک دانشجوی مکرراً رد شده در امتحانات دورۀ دکترای سوربن بود، به دیوار راهرو مسیر او چسبانده بودند:
«حضرت آیتالله نماینده و سخنگو ندارند.»
یک هفته بعد، کنار او مردی سبز شد با ریشی ماشین شده شبیه میخ فروشان یا سقط فروشان محلۀ خودمان، سرچشمه و سهراه امینحضور. عینکی داشت. دو زانو مینشست و به انگلیسی خیلی خوب کلمات او را ترجمه میکرد. ما کلمات او را نمیشنیدیم ولی ترجمههای این را چرا. او همیشه سر بهزیر داشت. هرگز چشمش را بالا نمیکرد و آهستهتر از آهسته سخن میگفت.
دو روز بعد آقایی شبیه «باگزبانی»، خرگوش معروف والت دیسنی که عینک زده باشد، کنار آن یکی نشست. این مترجم فرانسۀ او بود اما خیلی بد ترجمه میکرد. یعنی از هر دو طرف فارسی و فرانسه لنگ بود. ولی خوب بلد بود که کجا بنشیند.
بعد یک آدم قلتشن گندهای پیدا شد شبیه کشتیگیرهای کچ که بخواهند مثل «کازانووا» لباس بپوشند و مثل «تالیران» صحبت کنند.
سید حالا زیر یک درخت سیب نشسته بود. تعبیر انجیلی و توراتی گندم و بهشت و آدم...
مادرم میگفت:
ـ وقت وحشت چهارقل بخوان و به خودت فوت کن.
ته دلم احساس میکردم کار از وحشت در حد چهارقل گذشته، حالا باید دیگر نماز وحشت خواند. مثل وقتی که آفتاب میگیرد و بر مس میراثی میکوبند. آدمهای دور و بر آن آقا و آن فضای زیر درخت سیب، کودکانه وادارم میکند که یک قل از چهارقل را بخوانم. آقا شأن نزول این قل آخر بهنظر میرسد. میخوانم و به خود میدمم.
«قُل اعوذُ بِربِّ الناس، ملکِ الناس، الهالنّاس، من شرّالوسواس اَلخنّاس، الذی یُوسوسُ فی صدورالناسِ منَالجنّه والناس.»
زنم گفت:
ـ چرا هر روز دور این آقا یک آدم تازه سبز میشود؟
جواب دادم:
ـ فیلم «بالاتر از خطر» یادت هست؟ آدمها از روی کارت پستالهای از پیش چاپ شده انتخاب شدهاند با آن جملۀ معروف «مأموریت شما جیم در صورتی که بپذیرید...»
و او پرسید:
ـ پس چرا «رادنی» ندارند؟ همان که با سیم و برق و تلفن و این جور چیزها ور میرود و کار میکند.
ـ «رادنی» آنها در تهران است، دارد نوار تکثیر میکند.
4
غولی برآمده از قارۀ گمشدۀ اتلانتیک
او حرف خود را میزد و همه خیال خود را میکردند. مرد صریح بدون تعارفی بود. نشسته بود که رؤیای حکومت اش را به حقیقت مبدل سازد.
رسالۀ دکتری اش را نخوانده بودم. احتیاجی نبود. وقتی میخواستم بالغ شوم پدرم آقا مصطفی طه جوانی را، که سخت متشرع بود، وادار کرد که مرا با رسالۀ احکام آقای آسید ابوالحسن اصفهانی آشنا کند. رسالۀ او هم لابد چند صفحهای در چند باب بیش و چند باب کم بود؛ نجاسات و مطهرات و احکام ارث و قصاص. اما... رسالۀ فوق دکترای او را ندیده بودم. اسمش «ولایت فقیه» بود. رساله نبود یک ادعانامه بود و یک راهنمای حکومتی. و وقتی دیده بودم فکر میکردم آدمهای بیکار در قرن بیستم در حجرههای تاریک چارهای جز اینطور نوشتن و فکر کردن ندارند.
اما حالا او برخاسته بود. از درون سیاهیها به بیرون تراویده بود. خودی تکان داده بود. سیمای جذابی داشت. بی لبخند اما پر شوکت. کمحرکت اما پر معنی. هیچ واکنشی را توی صورت اش نمیتوانستی دید. درست برعکس واعظ شهیر تهران که وقتی حرف میزد، دست و لب و زبان و دندان لوزتین اش با هم دیده میشد و حرکت میکرد. گفته بود دنبال حکومت اسلامی است در معنا و معیار همان رسالۀ فوق دکترا؛ و من می ترسیدم.
این از جنس آنها که شاعران ما در ذمشان شعر گفتهاند، نبود. او اصلا جلوه بر محراب و منبر نمیکرد. اهل آن کار دیگر نبود. بهنظر می رسید که از درون دریاهای دور و شاید از قارۀ گمشدۀ اتلانتیک غولی برآمده است که فقط به ریشههای درون خود اعتماد دارد، که شیشۀ عمرش در شکم یک ماهی سرخ در حوض هفتم باغ هفتم نیست.
لولهکش، نجار، گچکار، عمله و بنای تیم «بالاتر از خطر» کار خود را میکردند و لحظهای فرا رسید که من با خود فکر کردم او حتی فراتر از صدای دستور دهنده در ضبط صوت «بالاتر از خطر» کار میکند. چیزی است شبیه خودش. و این همان زمان بود که در خیابانها همه فریاد میزدند.
کسی میآید
کسی میآید
کسی میآید که مثل هیچکس نیست.
کسی که آمدن اش را،
نمیشود گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت.
بیچاره دختر شاعر نمیدانست که شعرش را چگونه برای ستایش از یک زندانبان بزرگ که بر لبها قفل میزند در کوچهها میخوانند.
در قصهها خوانده بودم که وقتی در شیشه جادو را باز کنیم کسی میآید. کسی که مثل هیچکس نیست و مردم فراموش کرده بودند که کسی که مثل هیچکس نیست بهدرد کسی نمیخورد. کسی باید مثل همه با دو دست مهربان، با لبهای پر از لبخند و با عطر آشنای سلام. نه کسی که بیاید و لبخند را بر لبها بکُشد و دهانها را بدوزد و شادمانی را در ته شب شلاق بزند.
آه، لعنت بر من. من او را میشناختم. او را میشناختم که اینجا ماندم. که دیدم بچههای عزیز وطنم را گله گله به کشتارگاه فرستاد تا بگوید الاسلام یعلوا ولا یعلی علیه. من ماندم و دیدم که بار دیگر، در پای دیوار بهار آزادی، چگونه خون نسترنها را میریختند. من روزی که او آمد میدانستم که او مثل هیچکس نیست، میدانستم.
که آب را قسمت نخواهد کرد، زیرا که استسقا دارد و سیراب نمیشود.
که نان را قسمت نخواهد کرد، زیرا که برکت گندم را نمیشناسد.
که شربت سیاه سرفه را قسمت نخواهد کرد، زیرا که سینهاش از کینههای کهنه انباشته است.
به ما گفته بودند: خدا مباشر و کارگزار ندارد. خدا مأمور وصول ندارد. خدا کارش شلاق زدن در کوچهها نیست. خدا حرف اش را با هر کس به زبان خود او میزند.
گمانم آقا روزهای اول این فکر را از کسی اقتباس کرده بود که بر دیوار نوشته بودند: «حضرت آیتالله نماینده و سخنگو ندارند.»
برکلی، فوریه 1979، بهمن 1357
____________________________
* از: دفتر دوریها و دلگیری ها. بیشتر یادداشتهای این بخش برای بار اول در مجلۀ ماهانۀ «روزگارنو» که به مدیریت اسماعیل پوروالی در پاریس منتشر میشد، چاپ شده است.