تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

20 اردیبهشت ماه 1400 -  10 ماه مه 2021

«چرا شوروی فروپاشید؟» - کتابی از کاظم علمداری

جواد موسوی خوزستانی

به چه دلیل، یا به کدامین نیاز، پس از گذشتِ سه دهه از فروپاشیِ کشور شوراها، همچنان می‌توان و ضرور است که در باره‌ی چراییِ آن رخدادِ بزرگ، کتاب نوشت؟ پاسخ به این پرسش، بنا به شیوه‌ی رهیافتِ هر پاسخ‌ دهنده نسبت به آن رخداد، طبعاً متفاوت است اما یکی از پاسخ‌های قانع‌ کننده و موجه می‌تواند این باشد که فروپاشی شوروی هرگز به مرزهای یک کشور، محدود و منحصر نبوده است بلکه فروپاشیِ یک ایدئولوژیِ جهان‌روا؛ فروپاشیِ یک نظام فکری/‌آرمانی؛ فروپاشیِ یک نظام سیاسی و اقتصادی در جهان بوده است. نمی‌توان انکار کرد که تا همین اواخر، انقلاب روسیه مانند انقلاب کبیر فرانسه یک الگوی دگرگونی، عدالت‌خواهی، و رهایی از قید و بندِ استبداد و استثمار قلمداد می‌شد. (هرچند که این انقلاب به هزار و یک دلیل، این خواست‌ها را برآورده نکرد.) همان‌طور که در کتاب «چرا شوروی فروپاشید» آمده است پیش از فروپاشی، نزدیک به نیمی از مردم جهان به سیستم شوروی به‌عنوان بدیل سرمایه‌داری دل‌بسته بودند. گذشته از کشورهای سوسیالیستی، بخش قابل ملاحظه‌ای از شهروندانِ مملکت‌های دیگر نیز خود را مارکسیست، لنینیست، یا پیرو شوروی یا چین، یا شیفته فیدل کاسترو، چه‌گوارا، رژی دِبره، و… می‌دانستند. بنابراین، چراییِ فروپاشیِ شوروی (که بیش از هفتاد سال در اریکه‌ی قدرت بود و به یکی از دو ابرقدرت دنیا بدل شده بود) پرسش نیمی از مردم جهان نیز بوده است. جیمز بلینگتون، تاریخ‌شناس آمریکایی می‌نویسد: «اگر انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، مرکزی‌ترین پرسش سده ۱۹ بود، ارزیابی از انقلاب روسیه که بیش از یک میلیارد نفر خود را یا میراث‌دار و یا حامی آن می‌دانستند به مراتب پرسش مرکزی‌تر سده‌ ۲۰ بوده ‌است.»(ص۴۹۴) باز آن‌طور که در کتاب آمده، رخدادِ فروپاشیِ اتحاد جماهیر شوروی که تا مدت‌ها پُربازتاب‌ترین خبر جهان بود عملاً افکارعمومیِ دنیا را تکان داد، همان‌گونه که وقوع انقلاب ۱۹۱۷روسیه نیز دنیا را تکان داد.

از سوی دیگر، گذشته از ابعادِ بزرگ‌مقیاس و جهانیِ آن رخداد، اما در خاورمیانه و برخی دیگر از مناطق دنیا، هنوز هستند نظام‌های سیاسی که به‌رغم نام و پرچمِ ملی یا مذهبی‌شان، شیوه‌های استالینیستیِ اداره‌ی کشور را برگزیده‌اند؛ رهبرانِ غیرانتخابی و مادام‌العمر دارند؛ شهروندان را هنوز «رمه»؛ «رعیت» و «توده» تلقی می‌کنند. دستگاهِ دولتی را با ایدئولوژی آمیخته‌اند و مناسباتِ بغرنج و پُرلایه‌ی بین‌المللی را همچون پیشوایان شوروی، با عینکِ ساده‌سازی‌های ایدئولوژیک ـ سیاه/سفید و «دوبُنی» ـ می‌بینند.  نیروهای نظامیِ این دولت‌ها اغلب الگوبرداری از ارتشِ سرخ بلشویکی است.  سیاست خارجی‌شان را حولِ مفهومی مرکزی به نام «دشمنِ»، سامان داده‌اند؛ و در تخصیصِ هزینه‌های کمرشکن برای شکل‌دادن به نیروهای نیابتی در کشورهای دیگر نیز شباهت‌های فراوانی با سیاست خارجیِ شوروی دارند. هنوز شیوه‌های رقابت و هماوردی در سطح بین‌المللی را مطابقِ شیوه‌های اتحاد شوروی، از طریق گسترشِ سلاح‌های کشتار جمعی، پیش می‌برند، در حالی که کالاهای مصرفی و ضروری مردم‌شان را از خارج وارد می‌کنند.

وانگهی؛ با وجودِ گذشتِ سه دهه از فروپاشی شوروی؛ و تحولاتِ شگرف در سطح بین‌المللی (از جمله سلطه‌ی جهانیِ سرمایه‌داری برکشورهای ضد سرمایه‌داریِ پیشین؛ تحولاتِ عظیم فناورانه؛ دگرگونی‌های ژرف در شیوه و سبکِ زندگانی مردم؛ و…) هنوز گروه‌ها و جمعیت‌هایی در کنارگوشه‌ی جهان ـ از جمله در کشور ما ایران ـ آینده و خوشبختی‌شان را در همان نظام عقیدتی و سیاسی ‌اقتصادیِ ناکام، می‌بینند. نظریه‌پردازانِ این گروه‌ها همچون تحلیل‌گرانِ سده‌های ۱۸ و ۱۹، هنوز «دولت» را تنها مؤلفه‌ی تغییر جامعه می‌بینند و در مرکز همه‌ی تحولات می‌نشانند و می‌پندارند که جامعه‌ی پیچیده‌ و پرلایه‌ی کنونی ـ آن هم در عصر جهانی‌شده‌ی امروز ـ صرفاً بر مدار این مرکز (دولت) می‌چرخد. آن‌ها با این اندیشه‌ی دولت‌محور، «نقشه‌ی راه» برای هواداران‌شان ترسیم می‌کنند. چه بسا تحت تأثیر چنین نگره‌ای است که جابه‌جایی دولت را ـ حتا توسط نیرویی خارجی ـ راه‌گشای انبوه مشکلات کشور قلمداد می‌کنند. دلیل این کژفکری شاید اطلاعاتِ اندکِ این گروه‌ها از فجایعی است که در بلوک شرق به‌وجود آمد؛ فجایعی که اتفاقاً به‌واسطه‌ی بینشِ دولت‌محورِ نخبگانِ حاکم ـ و البته به نام توده‌ی رنجبران و تهی‌دستان ـ رخ داد. 

با توجه به این مجموعه، می‌توان تصدیق کرد که نوشتن از دلیل‌های فروپاشی، همچنان الزامی است.  از نگاهِ خودِ نویسنده‌ی کتابِ «چرا شوروی فروپاشید» چه بسا بتوان ضرورتِ نوشتن از آن تجربه‌ها را بهتر دریافت: آگاهی یافتن از لایه‌های پنهان آن نظام شکست‌خورده برای نیروهای جوان‌تر بسیار مهم است. نور انداختن بر تاریکی‌ها و انتقال تجربه‌ها به نسل امروز، مرا واداشت که سه سال پیش، در آستانه‌ی صد سالگیِ انقلاب روسیه، با انتشار مقاله‌ای بلند، بازخوانیِ شکستِ تجربه‌ی شوروی را آغاز کنم. امری که نسل من درست بر عکس آن، با دروغ و پنهان‌کاری درباره نظام سوسیالیستیِ روسیه و چین توسط کسانی که درآن نظام زندگی می‌کردند، صورت می‌گرفت. باری، سزاوار است که نسل جوان از آن تجربه‌های پرهزینه بیاموزد و همانند نسل‌های قبل؛ قربانیِ خطاهای خود نشود.  در واقع سعی علمداری در این کتاب، چه بسا انداختنِ سنگ در برکه‌ی آبِ اطمینانِ ملت‌ها و دولت‌هایی است که با چشم بستن بر آن فجایع، نیک‌بختی، امنیت و پیشرفت را در تکرار آن تجربه‌های شکست‌خورده می‌بینند.

 

پیامدهای کاربردِ «ایدئولوژی» در رقابت‌ها

«ایدئولوژی»، و آمیختن‌اش با دستگاه دولتی و حزبی؛ از مؤلفه‌هایی است که در کتاب، به‌عنوان یکی از عامل‌های مهم سقوط کشور شوراها، معرفی می‌شود. هم از این رو به طور مشروح و از منظر‌های مختلف به آن پرداخته شده است. ما ایرانیان نیز طی دهه‌های اخیر، از کارویژه‌های ایدئولوژی، تجربه‌ها داریم و می‌دانیم که سنجیدن بر اساس ایدئولوژی، واقعیت‌ها را ـ حداقل بخشی از واقعیت‌ها را ـ  نادیده می‌گیرد. این را هم می‌دانیم که این نادیده‌انگاری، بدون قصد و برنامه‌ریزی از سوی فردِ ایدئولوژی‌زده، اتفاق می‌افتد. چرا که ایدئولوژی‌زدگی عمدتاً ناشی از تعصب (بازتابِ بخشِ نیندیشیده‌ی ذهن او) است. در واقع کارکردِ ایدئولوژی به کار کمباین بی‌شباهت نیست زیرا مدام در حال تفکیکِ “سره از ناسره” است. پدیدارها را از هم جدا می‌کند و به شعورِ چشمِ تماشاگر فرومی‌تنَد. در این حالت، انسان پدیدارها را نه در رنگارنگی و تنوع طبیعی‌شان بلکه عمدتاً تفکیک‌شده (سیاه/سفید) می‌بیند. در نتیجه بر اساس این دو رنگ (دوگرایی)، عمل می‌کند. در واقع رنگ‌ها و تنوع طبیعت، تغییر نکرده بلکه ایراد در شعورِ چشمِ تماشاگر به‌وجود آمده است. 

به واسطه‌ی این نگاه و قضاوتِ دوبُنی، فردِ ایدئولوژی‌زده، خیالاتِ ذهنی را در اغلبِ موارد، واقعیت می‌پندارد و لغزش‌های فاحشِ تحلیلِ خود را نیز بدون شرمندگی توجیه می‌کند. علمداری از منظرِ روانشناسی فردی، نابیناییِ فردِ ایدئولوژی‌زده را در مراحلی، حتا آسیب‌رسیدن به خودِ فرد، می‌داند و معتقد است که در حوزه‌ی مذهب و سیاست، انسان می‌تواند برده‌ی ایدئولوژی خود شود،.. در نتیجه، رفتار انسان را ایدئولوژی هدایت می‌کند نه واقعیت…یعنی به‌جای تصمیم براساس علم و خرد و اخلاق، تابع پیش‌فرض‌هایی ازقبل نظام‌یافته، و دنباله‌رو ایسم‌های ساخته‌شده برای سنجشِ راستی و ناراستیِ ارزش‌ها و هنجارها بشود، براساس آن به دیگران و حتا به خودش آسیب برساند، بی‌آن‌که در خطاکاری‌هایِ خود دچار عذابِ ‌وجدان گردد.(ص۳۵)

در چندین صفحه از کتاب، نویسنده از منظر جامعه‌شناختی و روان‌شناسیِ جمعی نیز به نقشِ غیرسازنده‌ی همین مؤلفه پرداخته و معتقد است که ایدئولوژی به‌عنوان سیستم ایده‌ها اغلب به اهرمی برای فرمان‌برداری و دنباله‌رویِ توده‌ها از رهبران به‌کار رفته است. در تاریخ معاصر نیز از ایدئولوژی برای توجیه جنایت‌های حزبی در فاشیسم و استالینیسم استفاده شده است. علمداری استالینیسم را نیز با سه ویژگی: استبداد فردی؛ ترور توده‌ای؛ و کیشِ شخصیت، توصیف کرده است.(ص۱۸۵) در همان فصل اول کتاب، و برای توجه دادنِ خواننده به نقش مخربِ ایدئولوژی‌زدگی، نویسنده سوتیترِ مستقلی را با عنوان «بیماری ایدئولوژی‌زدگی»، به این موضوع اختصاص داده و می‌نویسد: «یکی از دلیل‌های به‌انحراف کشاندنِ نه تنها شوروی، بلکه تمامی جنبش جهانی چپ، ایدئولوژیک‌کردنِ دستگاه حکومتی و حزبی، و ارزیابی‌های ایدئولوژیکِ قدرت‌های موجود بود. به‌طوری که نابه‌سامانی‌های آن، چه در داخل و چه در میان مدافعان سوسیالیسم کم‌تر شناخته شد…با کاربرد ایدئولوژی، وعده‌های خیالیِ ساخت جامعه‌ی ایده‌آل، واقعی پنداشته‌ می‌شد. لنینیسم، استالینیسم، مائوئیسم، فاشیسم و فاندامنتالیسم دینی، به‌رغم تفاوت‌هایی که با یکدیگر دارند، و برخی حتا ضدِ یکدیگرند، نمونه‌های برجسته‌ی مکتب‌های ایدئولوژیکی بوده‌اند که در مواردی با استفاده از «توده‌ها» تا حد رفتارهای جنون‌آمیز، به عامل ایجاد فجایع جنایت‌بار، حذف فیزیکیِ مخالفان و حتا حذفِ دسته‌جمعیِ افراد و گروه‌های متفاوت، پیش رفته‌اند.»(صص۴۴ و۴۵)

 

هزینه‌های کمرشکن دیپلماسیِ مکتبی

از جمله مطالبِ خواندنی و مهمِ کتابِ «چرا شوروی فروپاشید»، بخش واکاویِ سیاستِ خارجی شوروی است. واقعیت این است که مشکلِ عمده‌ی سیاستِ خارجیِ آن کشور، در روی‌کردِ آرمان‌شهری و اسطوره‌مزاج (تاریخ‌مصرف‌گذشته)‌اش، نهفته بود. این روی‌کردِ ایدئولوژی‌محور به هزار و یک دلیل، از واقعیتِ تحولاتِ بین‌المللی، جدا افتاده بود. برای نمونه، پیشوایانِ شوروی و تئوریسین‌های حزب با تکیه بر همان تفسیرهای تکرارشونده از مفهوم «اتحاد»؛ به دنبال یافتن متحدانِ جدید بودند، آن‌هم در کشورهای بسیار عقب‌مانده و گاهی عشیره‌ای مانند یمن، افغانستان و اتیوپی! صَرفِ هزینه‌های بسیار هنگفت برای شکل‌دادن به نیروهای نیابتی در این کشورها و مناطقِ دیگر دنیا، طبعاً فشار مالی‌یِ کمرشکن بر سیستم اقتصادِ شوروی وارد کرده بود؛ تا جایی که دیگر تاب نیاورد. در این میان، عنوان‌های نامربوط همچون «دیکتاتوری کارگران و دهقانان» یا «حکومت‌های خلقی» برای توجیهِ دخالت‌شان در کشورهای عقب‌مانده نیز سرآخر موفق نشد افکار عمومیِ روشن‌فکران جهان را متقاعد سازد که این واژه‌سازی‌ها را به عنوان برداشت‌های نو و خلاق از مارکسیسم بپذیرند.

همچنین در صفحه ۳۹۳ کتاب، نویسنده به ما خوانندگان نشان می‌دهد که نگاه ایدئولوژی‌زده و دوبنی دیدنِ روابط سیالِ قدرت، چه مخاطرات و ضایعاتی برای مردم و جامعه‌ به‌بار می‌آورد: «پس از جنگ جهانی دوم، جوزف استالین با نگرش دوبنی «خیر/ شر»، جهان را به دو اردوگاه متخاصم تقسیم کرد: کشورهای «امپریالیستی/ سرمایه‌داری» و کشورهای «کمونیستی/ مترقی»!  در سال ۱۹۴۷، رئیس جمهور آمریکا، “هری ترومن” نیز همچون استالین، از دو سیستم کاملاً متضاد سخن گفت: یکی آزاد و دیگری کشورهای زیر انقیادِ دولت.  هنر و ادبیات نیز به‌مانند سیاست و اقتصاد، به دو اردوگاهِ متخاصم تقسیم شدند. مطابقِ دکترینِ فرهنگی شوروی که توسط آندره ژدانف، دبیر کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی، در سال ۱۹۴۶ توسعه یافت این دو اردوگاهِ متخاصم، دارای رهبری نیز شدند: اردوگاه “امپریالیستی”، به رهبری آمریکا، و اردوگاه “دموکراتیک”، به رهبری شوروی. با این نگاهِ دوبنی، هر محصول فکری و آفریده‌ی هنری که با معیارهای دولت شوروی خوانایی نداشت بلافاصله محکوم می‌شد و آن‌را به اردوگاهِ رقیب، (سرمایه‌داری و غرب-  به‌ویژه آمریکا) منتسب می‌کردند و پدیدآورنده را مستوجب حذف و پی‌گرد می‌دانستند.»[1]

 

دیکتاتوری و فروپاشی

«دولت» در سیستم‌های ایدئولوژیک، میدانِ بسیار وسیعی برای تحکیمِ هیمنه و آتوریته‌اش بر کیانِ جامعه به دست می‌آورد. این هیمنه و هژمونی به حدی می‌گسترد و پیش می‌رود که حاکمیت به خودش اجازه می‌دهد راه بر گشایشِ کوچک‌ترین منفذهای تنفسِ مدنیِ شهروندان، بر‌بندد. دولت‌های دیکتاتوری در سیستم‌های ایدئولوژیک، چه بسا از آن رو به دولت‌هایی تمامیت‌خواه بدل می‌شوند که سعی می‌کنند بنیان‌های اقتصادی، نظامی، فرهنگی، عقیدتی، و از جمله زندان‌ها، زیارت‌گاه‌ها، تفرج‌گاه‌ها، و نیز کلیه امورِ ـ خرد و کلانِ ـ مربوط به سیاستِ مملکت را به تمامی در اختیار بگیرند؛ حتا در حوزه‌هایی همچون امور بهداشتی، طرز پوشش، و نوع دین‌ورزی شهروندان نیز مداخله می‌کنند. دخالت در امور خصوصی مردم از جمله با این هدف صورت می‌گیرد که این حوزه‌ها را هم مطابقِ سلیقه‌ی دولت‌مردان، بازآفرینی و شکل دهند. علمداری با استناد به آرای هانا آرنت، می‌نویسد: «هانا آرنت  (۱۹۰۶-۱۹۷۵) از نازیسم در آلمان و استالینیسم در روسیه به عنوان دو شکلِ اصیل حکومتِ تمامیت‌خواه (توتالیتاریسم) در قرن بیستم نام می‌برد که برای سلطه بر جامعه، طبقات اجتماعی را به “توده‌های بی‌تفاوت” بدل کردند. آرنت از آن‌ها به عنوان “جامعه بی‌طبقه” نام می‌برد. ابزار سلطه در این حکومت‌ها تبلیغات و ترور بوده است. اما بدون پشتیبانی “توده‌ها” هیتلر و استالین قادر به ادامه حکومتِ سرکوب و ترور نبودند؛ و هیچ‌کدام از این سیستم‌های سیاسی بدون «ایدئولوژی» که «هویت»‌شان را تعریف می‌کند ممکن نبود. برتری نژادی، یا طبقاتی و یا دینی، توجیه ایدئولوژیک لازم داشت که ذهنیت افراد را در یک کنشِ جمعی و همگانی، یک‌سان کرده و به یکدیگر گره بزند تا بتواند رفتار افراد را زیر کنترل و فرمان واحد درآورد.»(ص۳۴)

به تجربه می‌دانیم که علی‌رغم به‌کارگیریِ مجموعه‌ای از تدبیر و تنظیم و تدارک و مداخله‌ و مهندسی‌کردنِ جامعه؛ اما این نظام‌ها، حتا اگر به «ابرقدرت» هم بدل شوند عمرشان طولانی نیست. کمااین‌که نظام شوروی که قرار بود سرمایه‌داری را از میان بردارد، خودش از میان رفت.  در کتاب «چرا شوروی فروپاشید»، چگونگی شکل‌گیری «دیکتاتوری» از همان آغازِ قدرت‌گیری بلشویک‌ها، و تأثیرِ ژرفِ آن در فروریزیِ پایه‌های دولت شوراها، به طور مستند، توضیح داده شده است. «بلشویک‌ها برآن بودند که یک‌گروه پیشاهنگ، یعنی حزب کارگران یا حزب کمونیست، که مجمع بهترین افراد…است می‌تواند با سازماندهی توده‌ای، کارگران و دهقانان را متحد کند و قدرت را به‌دست آورد. با کسب قدرت می‌توان هر سیاستی را پیش برد. این اساس سوسیالیسمی بود که نه بر اراده و خواست اکثریت مردم، بلکه بر بستر شرایط بحرانی زمان به‌وجود آمد و ناچار خشونت را همیشگی کرد. این سیاستِ شبه‌ماکیاولیستیِ لنین با نظرات مارکس ارتباطی نداشت.»(ص۸۹) دکتر علمداری در این زمینه مشخصاً به روی‌کردِ ولادیمیر لنین اشاره می‌کند و می‌افزاید: «در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ لنین در پی کسب قدرت با هر ترفندی بود، زیرا معتقد بود با به‌دست گرفتن قدرت، آن‌چه باید انجام بگیرد ـ چه به چپ و چه به راست ـ در کنترل حزب ما خواهد بود.»(ص۹۵)

در واقع، بلشویک‌ها با این شیوه، نه تنها به امورِ قدرت و سیاست بلکه به تمامی جنبه‌های زندگانیِ جمعی و اجتماعی مردم شوروی، برخورد می‌کردند. چه اگر چنین برخوردهایی صورت نمی‌گرفت و «اگر بلشویک‌ها دولتِ موقتِ کرنسکی را سرنگون نکرده بودند و اگر آزادی و دموکراسی وجود می‌داشت همانند سیستم سرمایه‌داری، شوروی نیز قادر به اصلاح خود می‌شد و می‌توانست بحران‌ها و کمبودها را شناخته، با رفع آن‌ها به سوسیال‌دموکراسی ارتقا یابد. یعنی درکنار عدالتِ نسبی، آزادی را هم می‌پذیرفت. براین اساس، فرضِ دیگر کتاب حاضر این است که عدالت بدون آزادی نمی‌تواند دوام بیاورد و خود عامل فساد می‌شود. نفی آزادی، به‌عنوانِ حق انسان، خود منافی عدالت است.»(ص۴۹۳)

 

واکاویِ آرای مارکس

نویسنده‌ی «چرا شوروی فروپاشید» در بخشی از کتاب به پاره‌ای مشکلاتِ نظری در نگاه مارکس و آثار او نیز می‌پردازد و آن‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کند. نخست آن‌هایی که منجر به بدفهمی و انحراف یا سوءاستفاده‌ی مدافعان‌اش قرار گرفته است؛ مانند اشاره او به دیکتاتوری کارگری. «اگرچه دیکتاتوری مورد نظر مارکس، دیکتاتوری فردی و حکومت استبدادی نبود بلکه دیکتاتوری موقتیِ یک طبقه (طبقه کارگر) برای انتقال به سوسیالیسم محسوب می‌شد اما در عمل، دیکتاتوری موقتیِ طبقاتی در روسیه به دیکتاتوری دایم حزبی، همراه با ایدئولوژی و دستگاه هولناک کنترل مردم، بدل شد. بنابراین باید گفت حتا اگر نیت مارکس از طرح دیکتاتوری، طبقاتی بود با این حال او نتوانست پیش‌بینی کند که نخست: کارگران طیفی از یک طبقه و ناهم‌گون‌اند. دوم، هیچ جامعه‌ای حکومت را به‌جای نخبگان به کارگران نمی‌سپارد که تخصصی در اداره کشور ندارند.»(ص۶۱)

دسته دوم از نظرات مارکس، مربوط به برخی پیش‌بینی‌های او است که در روند تاریخ، نادرستی خود را نشان داد؛ مانند نابودی سرمایه‌داری به دست کارگران، و یا خوش‌بینی‌اش نسبت به انسان و ذاتی‌دیدنِ بدی و خوبیِ طبقاتِ اجتماعی. درهمین رابطه علمداری ده خطای نظری مارکس را نیز توضیح می‌دهد.(صص۶۴-۸۴) «تا آن‌جا که مارکس سرمایه‌داریِ صنعتیِ لیبرال را مثبت و پیش‌نیازِ ساخت سوسیالیسم بر می‌شمرد نظریه‌ی او بسیار سازنده و در راستای تکامل جامعه بود. روندی که می‌توانست به ویژگی‌های سوسیالیستی مورد نظر او، مانند سوسیال‌دموکراسی، نیز منجر شود. اما زمانی که سوسیالیسم را نه در تکامل و ادامه‌ی سرمایه‌داری صنعتی بلکه در نفی سرمایه‌داری دید؛ نظریه‌ی او توسط پیروانش به انحراف رفت و در عمل از سوسیالیسم فاصله گرفت.»(ص ۶۵)

در این کتاب، نویسنده افزون بر تشریحِ نقشِ تعیین‌ کننده‌ی «دیکتاتوری» در فروپاشی شوروی، به مواردِ مؤثر دیگری که در بروز آن رخداد تأثیر داشته‌اند، از جمله وضعیتِ بحرانی‌یِ محیط زیستِ شوروی، وضع اسفناکِ ادبیات و هنر در آن کشور، ضعفِ عمیقِ تئوریک و وارونه‌نگریِ پیشوایان شوروی نیز پرداخته است. با این حال به نظر نگارنده‌ی این گزارش، توجه نویسنده به خودِ مردم روسیه و منشِ محافظه‌کار آن‌ها ـ که طی سده‌ها زندگی زیر سلطه‌ی استبداد شکل‌گرفته ـ موضوع درخوری است. واقعیت این که، اگر مردمانِ یک سرزمین، با هیمنه و تسلطِ استبدادِ مطلقه واقعاً مخالف باشند، ممکن نیست چنین حکومتی بتواند در بلندمدت بپاید و جامعه را با بحران‌های ژرف و سرآخر با فروپاشی، مواجه کند. در این رابطه علمداری معتقد است که «روسیه از نظر فرهنگِ مذهبی با اروپایی که تفکر غیرانقلابی را پیش گرفت تفاوت داشت. کلیسای ارتدکس به عنوان یکی از نمادهای مذهب حاکم در روسیه که با ناسیونالیسم روسی پیوند خورده بود در واقع مذهبی اصلاح نشده، جزم‌گرا و بسیار محافظه‌کار بود. این فرهنگِ دینی که با استبدادِ دیرپای امپراتوریِ روسیه سازگارتر بود ابعاد فرهنگی جامعه روسیه را شکل می‌داد. به‌طوری که این ترکیب، یعنی ناسیونالیسم و کلیسای ارتدکس، بعد از فروپاشی شوروی در خدمت سیاست اقتدارگرای حاکم، فعال شد. بنابراین، ساختار فرهنگی، دینی و اجتماعی روسیه، تاریخی متفاوت از اروپا را طی کرده است و در واقع ترکیبی از فرهنگ غرب و شرق به حساب می‌آید. به این اعتبار می‌توان گفت که دیکتاتوریِ دوره‌ی سوسیالیستی، ادامه‌ی تلطیف‌نشده‌ی استبدادِ دوره‌های قبل بوده است»(ص۳۶۲)

با وجودِ بن‌مایه‌های استبدادپذیری و همزیستی با رهبرِ مستبد؛ تنیده‌شده در هزارتویِ سرشت و سگال و فرهنگ مردم؛ طبعاً کار جوزف استالین و امثال او، بیش از آن که تصور می‌رود، راحت بوده است. به عبارت دیگر رهبرِ مستبد که به‌طور عمده، با مشت آهنین و ناپدیدسازیِ قهریِ تعداد پُرشماری از منتقدان و مخالفان، می‌توانست همچنان به زمامداری‌اش ادامه دهد خواه‌ناخواه بر حمایت ـ یا حداقل سکوتِ ـ همین مردم تکیه داشت؛ مردمانی که با قهرِ “مشروعِ” شخصِ پیشوا و جباریتِ او، خو کرده بودند. در غیراین صورت استالین (ایضاً جانشین‌هایش) هرگز به ارتکابِ جنایت در گستره‌ای به آن وسعت، قادر نمی‌شد: «با قدرت‌گرفتن و تثبیت حکومتِ پوتین بر بستر ناسیونالیسم روسی، بار دیگر چهره استالین بازسازی می‌شود. به‌طوری که بعد از سال۱۹۱۲، حدود ده مجسمه از استالین ساخته و برپاشده است. پوتین ” شیطان نشان دادنِ بیش از حدِ” استالین را آشکارا محکوم کرد و گفت حمله به استالین حمله به اتحاد جماهیر شوروی و روسیه است. که این نظر پوتین، زمینه و پایگاه اجتماعی دارد و او تلاش می‌کند که این بستر را تقویت و فعال نگه دارد. مطالعات نشان می‌دهد اکثریت مردم روسیه هنوز گرایش قوی به دیکتاتوری استالین دارند. «بر اساس یک نظرسنجی و در پاسخ به این پرسش که «استالین برای شما امروز چه کسی است؟» ۷۱ درصد از پاسخ‌دهنده‌گان جواب داده‌اند: «یک رهبر عالی» و ۱۱ درصد نیز استبداد استالین را تصدیق کردند. باتوجه ‌به تصلب فرهنگ سیاسی روسیه و سابقه‌ی تاریخی دیکتاتوری حزب کمونیست شوروی، مردم روسیه با این مجموعه خصایل پوتینیسم و دموکراسی مدیریت‌شده، راحت‌تر کنار آمده‌اند و آن را برابر با امنیت و اقتدار ملی می‌دانند.»(ص۲۷۰) 

 

کلام آخر

به‌رغمِ همه‌ی افت و خیزها، زوال و ظهورها، ستیز و سازش‌ها، ناکامی‌ و کام‌یابی‌ها، اما زندگی و حیاتِ آدمیان در سیاره‌ی زمین استمرار یافته است، و همچون هزاره‌های گذشته، آهسته و پیوسته مسیرِ بلند و پیچاپیچِ خود را به سوی افق‌های تازه، هموار خواهد کرد: «..ساختِ جامعه بر بستر ارزش‌های انسانی با درس‌آموزی از خطاهای گذشته، فاصله‌گرفتن از پندارهای ناممکن و یوتوپیایی، و مبارزه در درون نظام سرمایه‌داری به‌ویژه برای توزیع عادلانه فرصت‌ها و ثروت‌ها، همچنان ادامه می‌یابد.» (ص ۴۹۱)

کتاب «چرا شوروی فروپاشید»، به مناسبتِ صدمین سالگردِ انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، در ۹ فصل و۵۵۰ صفحه تنظیم و به‌تازگی توسط مؤسسۀ انتشاراتی “ایران آکادمیا” به چاپ رسیده است.

___________________________________

[1] «در دوران شوروی تقریباً هر نویسنده‌ای که شناخته‌شده‌ بود، یا از کشور اخراج شد، یا در درون روسیه تبعید شد، و یا به اجبار به گوشه‌ی فراموشی رانده شد. میخاییل بولگاکوف، رمان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس، و آنا آخماتووا و اوسیپ ماندِلْسْتام، دو شاعر، همگی در دوره‌هایی از زندگی خود یا جسماً تبعید شدند و یا رژیم آن‌ها را در نوعی “موقعیت انفعال” قرار داد.» ویو گروسکوپ؛ «پناه گرفتن از واقعیت، به شیوه‌ی روسی»؛ ترجمه‌ی پویا موحد. https://www.aasoo.org/fa/articles/2018

https://www.zeitoons.com/86476

بازگشت به خانه