تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

23 مهر ماه 1400 - 15 ماه اکتبر 2021

سی و هفت سال صدای من در انتظار پاسخ مادرم...

سحر محمدی (*)

  صدایش می کنم. دوباره و دوباره. از پنج سالگی ام تا به امروز. عمری ست صدایش می کنم.

  مادرم 9 ماه در اوین زندانی بود. 9 ماه هر دو هفته یکبار از کرمانشاه تا تهران در حسرت دیدارش ثانیه ها را شمردم. اما نمی گذاشتند ببینم اش. دایی هایم را در اوین ملاقات می کردیم و باز هم هیچ نشانی از مادرم نبود. در ذهن پنج ساله ام نمی گنجید که مگر دیدار مادرم با تنها فرزندش چه چیز این کهکشان را برهم می زند. معنای ممنوع الملاقات را نمی فهمیدم. آنسوی دیوارهای اوین می ایستادم و با تمام وجود صدایش می کردم: "مامان"!

  پاسخی نمی آمد.

  در پاییز 63 سینهء عاشقش را گلوله باران کردند و پیکر نازنی اش را به خاک های خاوران سپردند. به روی گورش، که تلی خاک تنها نشان اش بود، می نشستم و بارها صدایش می کردم. این بار می دانستنم پاسخم را نخواهد داد. در شش سالگی معنای مرگ را می دانستم. در شش سالگی همهء عروسک هایم را فراموش کرده و با معنای سرد مرگ دست به گریبان بودم. مرگ مادرم؛ سوسن امیری. مرگ دایی هایم؛ حسن و اصغر امیری. مرگ پدرم؛ پیروت محمدی و مرگ عمویم؛ رسول محمدی.

  مادرم و دایی هایم در سال 62 دستگیر شدند و پس از شکنجه های وحشیانه طی سال های 63 تا 64 به جوخه ی اعدام سپرده شدند. پیکرهای عزیزشان بی هیچ نشانی به خاک های خونین خاوران سپرده شد. سه سال پیش از آن، در بهمن 60 سینهء فراخ پدر و عمویم در قیام سربداران در شهر آمل به قهر گلولهء جلادان اسلامی شکافته شده بود. در سه سالگی نمایش پیکر بی جان پدرم در سطح شهر آمل را تاب آورده بودم. کودکی ام در همان روزهای شوم، برای همیشه در جنگل های آمل گم شد. در شش سالگی عمر قرن ها بر من گذشته بود.

  نام شان را می خوانم. عمری ست نام شان را می خوانم. نام پرافتخارشان. نام ماندگارشان. نام مادر و دایی هایم، نام پدر و عمویم، نام همهء بزرگ مردان و شیرزنانی که طی ده سال اول انقلاب، به جرم داشتن آرزوهای زیبا، به خاک های بی نشان سپرده شدند. تا آیندگان بدانند، اینان با جگرگوشه های مردم چه کردند. تا فرزندان این سرزمین تلخ بدانند که روزگاری زنان و مردانی بر این خاک می زیستند که حاضر بودند بمیرند اما گرسنگی کودک همسایه را شاهد نباشند. دریادلانی که از شکنجه و جوخهء اعدام نمی ترسیدند؛ ترس شان همه از نگاه شرمسار پدری بود که فرزندان اش شب ها به سفرهء خالی می نشستند.

  نام شان را می خوانم تا ساکنان این مرز و بوم بدانند که اعدام بیش از بیست هزار انسان آزادی خواه در ده سال اول انقلاب، یک حادثهء تلخ نیست که به مرور زمان از خاطر برود و یا به وجودش عادت کنیم.

  بگذار مردم بدانند که، وقتی پیکر کاک فؤاد مصطفی سلطانی را به خاک می سپردند، مادرش پیش از دفن جگرگوشه اش، خود را در گور افکند و التماس کنان فریاد زد "مرا به جای او دفن کنید! پسرم هنوز خیلی جوان است. او را به خاک نسپارید!"

  بگذار مردم بدانند که سقف های خانهء دایه سلطنه سال ها پیش از اعدام فرزاد کمانگر فرو ریخته بود. در آن پاییز منحوس سال 60 که دختر باردارش، نسرین، برای یافتن نشانی از همسر زندانی اش به اوین رفت و بی هیچ توضیح و محاکمه ای با جنین هشت ماهه در شکم تیرباران شد. بگذار مردم بدانند!

  بگذار بدانند که در اوایل دههء شصت، روزنامه ها به جای اخبار، روزانه نام ده ها اعدامی منتشر می کردند. بگذار بدانند که داستان مادران سرگردانی که، به دنبال نشانی از جگرگوشه شان به خاک های خاوران ها ناخن می کشیدند، یک حکایت تلخ نیست؛ یک واقعیت شوم است. دههء شصت تنها یک فصل تاریک در تاریخ سرزمین ما نیست، بلکه تکرار مکرر فاجعه ای ست که زخم هایش هنوز بر تن جامعه تازه است.

  این زخم ها التیام نخواهد یافت چرا که نه تنها عدالتی برقرار نشده بلکه جنایت همچنان ادامه دارد. آنان که طی سال های 58 تا 59 کردستان و خوزستان و ترکمن صحرا را به خاک و خون کشیدند هنوز بر مسند قدرت نشسته اند. آنان که در دههء شصت، فرزندان مردم را دسته دسته به جوخه های اعدام سپردند، در دههء هفتاد فروهرها و پوینده و مختاری را تکه تکه کردند و در دههء هشتاد جوانان این مرز و بوم را به جرم انداختن یک تکه کاغذ در صندوق رأی به کهریزک ها سپردند. آنان که در تابستان 67 با هر نفس منحوس شان یک حکم اعدام صادر کردند، در دههء نود وزیر دادگستری و رییس جمهور شدند. هنوز هم آرش مان را به بند می کشند، سپیده مان را تبعید می کنند و نویدمان را دار می زنند. اعدام رامین برایشان کافی نیست؛ پیکر بی جان پدر سوگوارش را هم گروگان می گیرند. هنوز در بر همان پاشنه می چرخد. نه! این زخم ها التیام نمی یابد.

  باید این در و پاشنه اش را ریشه کن کنیم. اعدام بیش از بیست هزار زندانی سیاسی در دههء شصت افسانه نیست که گاهی حوصلهء شنیدن اش را داشته باشیم و گاهی به فرصتی دیگر موکول اش کنیم. صحبت از تاریخ این سرزمین است. تاریخ را نمی توان تغییر داد اما می توان با بررسی مسئولانهء تاریخ، آینده را رقم زد. صحبت از آیندهء این سرزمین است.

  تیرباران قامت پر صلابت ناصر سلیمی با دست باندپیچی شده و 10 زندانی دیگر که یکی شان با برانکارد در مقابل جوخهء اعدام قرار گرقته بود، تنها سوگی به خانهء چند خانوار نبود؛ شیون شوم رگباری بود که در ضمیر ناخودآگاه هرآنکس که از شرافت چیزی می داند، تا ابد صفیر می کشد.

  صدای ضجهء مادرانی که دار و ندارشان، امید زندگی شان در خاک های خاوران گم شد، هنوز خاموشی نگرفته که به دست فراموشی سپرده شود. این صدا، صدای شیون نیست، تکرار بی پایان تاریخ هولناکی ست که در امروز ما هنوز جریان دارد. گوش هایمان را بر صدای هق هق مادران سوگوار نبندیم. این صدا تلخ است، اما واقعیت سرزمین ماست. باور کنیم که سرنوشت مان به هم گره خورده. در دردها و شادی هامان. باور کنیم که به خون کشیدن صدای آزادی خواهی، یک درد مشترک است. آنکس که شبانگاه تبر به دست بر درگاه خانه ی همسایه می کوبد، دیگر شبی به سراغ ما خواهد آمد. با همسایه همصدا شویم و کودکان فردا را از گزند تبرها در امان بداریم. من و تو مسئولیت داریم.

  فراموش کردن جنایت، زمینه ساز تکرار جنایت است. سکوت نکنیم تا آنچه بر ما گذشت بر کودکان فردا تکرار نشود. برقراری عدالت در حق جانباختگان راه آزادی، مسئلهء شخصی نیست؛ یک وظیفهء اجتماعی ست. شانه ای باشیم به زیر این بار تا سنگینی اش مادران سوگوار را در هم نشکند. من و تو مسئولیت داریم.

  من، به عنوان بازماندهء پنج جانباختهء دههء شصت، در مقابل همهء گورهای بی نشان مسئولیت دارم. در شش سالگی شاهد پرپر شدن همهء گل های باغچهء کوچک مادربزرگ و پدربزرگم بودم. شاهد تلخی مرثیه های مادربزرگم که در خلوت تنهایی اش همهء ابرهای آسمان را ضجه می زد. شاهد صدای مهیب شکستن قلب پدربزرگم که در روزگار پیری عصازنان به دنبال نشانی از جگر گوشه هایش سرگردان اوین و خاوران بود. من شاهد هجوم فاجعه بودم. شاهد رفتن ها و بازنگشتن ها، شاهد انتظار، انتظار، انتظار بی پایان. من شاهد غرور غمناکی بودم که به مادر بزرگم اجازه نمی داد در حضور دیگران زار بزند.  شاهد راست قامتی پدربزرگم در اوج استخوان شکستگی. من شاهد غرور بودم. غرور مادری که فرزندان اش قله های افتخارش بودند. شاهد آزادگی.

  تا امروز فریادی از اعماق خاکی باشم که پیکر عزیزانم را در برگرفته. فریاد دادخواهی. فریاد برقراری عدالت. نه! گریه نیستم، ضجه نیستم، سراسر فریادم.

  نام شان را می خوانم. نه در خلوت تنهایی؛ که با صدای بلند و رسا. تا جهان از نام شان پر شود. نام شان را می خوانم تا آیندگان نام شان را بدانند، آرزوهای زیبا و انسانی شان را آرزو کنند و میراث دار شرافت و آزادگی شان باشند. تا صدایم با صدای همهء آنان که آزادی را زمزمه نمی کنند بلکه فریاد می زنند، در هم آمیزد و جهان از کلام آزادی لبریز گردد. نام شان را می خوانم....

پاییز 1400، در سی و هفتمین سالروز اعدام مادرم

__________________________

* سحر محمدی حقوقدان و فعال جنبش دادخواهی است.

برگرفته از سایت گزارشگر

بازگشت به خانه