تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
ساختار خانوادهء آخوندی
نگاهی به رمان «درخشش چشمان کف دستم»
قباد آذرآیین
«نشر مهری» در لندن اخیراً رمانی را منتشر کرده است: «درخشش چشمان کف دستم»، نوشتهء مهدی رئیس المحدثین، دربارهء ساختار خانوادگی مبتنی بر سرسپردگی بیچون و چرا در خانواده یک آخوند شیعه. چنین آثاری در ایران کمیاباند. قبل از این، مهدی خلجی، در رمان «ناتنی»، روایتی از رشد یک نوجوان و بحرانهای جنسی او در خانواده یک آخوند را به دست داده بود.
سیطرهء قواعد سختگیرانهء تعبدی و محدودیتهای خانوادههای روحانی و سنتی، هرگز با دنیای رها و بیمرز آرزوهای کودکی و نوجوانی سازگار نبوده و پرورده شدگان چنین خانوادههایی همیشه در اندیشه و آرزوی شکستن و شکاندن قفس و آزاد کردن خود بودهاند. فرزندان چنین خانوادههایی، در دوران کودکی، يعنی زمانی که توان مقابله با این سیطره و قواعد را ندارند، به نوعی مقاومت کودکانه پناه میبرند، در حد توان در انجام وظایف مرسوم کم میگذارند، و بزرگتر که شدند این مقاومتها جسورانهتر میشود. نگاه کنید به گفتههای اعترافگونه جلال آل احمدِ روحانیزاده:
«دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم… توشیح "دیپلمه" آمد زیر برگهء وجودم». (آل احمد، «مثلا شرح احوالات»)
مهدی رئیس المحدثین، با خلق شخصیت محمد در کتاب «درخشش چشمان کف دستم» به خوبی از پس روایت چنین محدودیتهای تعبدی برآمده است. روایت «نویسنده-راوی» از تجربهء زیستهی او نشان دارد؛ مهدی رئیس المحدثین بی شک چنین شرایطی را زیسته و تجربه کرده است. نویسنده در فرازی از این رمان مینویسد:
«هنگامی که پدرم مرد، از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. حس کفتری داشتم که شاه پرهایش را کنده بودند تا جَلد شود و بعد از هفتهها کز کردن کنج کفترخانه مابین فضلهها، حالا با رُستن پرهای جوانش، یکهو در قفس را گشودهاند تا با جستی پر بکشد تخت سینهء آسمان». (ص ۵)
و در فرازی دیگر از همین اثر میخوانیم:
«همچون جوجهای که سر از تخم درآورده باشد، تازه چشمانم باز شده بود و داشتم میفهمیدم چی به چی است و دنیا دست کیست… به خیال خود دیگر آزاد و رها شدهام از آن تحجر و جمود…» (ص ۹۰)
من، محمد، شخصیت کلیدی رمان کوتاه «درخشش چشمان کف دستم»، را یکشخصیت سنتی و مذهبی شبیه «هولدن کالفید» در کتاب«ناتور دشت» میبینم. اگر هولدن در جامعه ناهمگون آمریکا علیه «حقهبازها و فریبکارها» میشورد، آنها را مسخره میکند و نگران کودکان و همنسلان خودش است که بی «ناتور» در «دشت» - دشتی با خطرها و مخاطرات- رها شدهاند، محمدِ «درخشش چشمان کف دستم»، که زاده و پروردهء یک خانوادهء به شدت مذهبی و سنتی است، علیه تعبد و جمود حاکم بر خودش میشورد، جوری که رفتار و عکس العمل شادمانهء او بعد از مرگ پدرش، سرزنش مادر سنتیاش را در پی دارد.
در بخش هایی از کتاب، به کشتن و سوزاندن گربهها به دست راوی نوجوان برمیخوریم که میتواند یک جور «انتقام کور» باشد از سوی راوی زخم خورده علیه موجودی ضعیفتر از خودش.
کتاب «درخشش چشمان کف پایم» بصورت نوعی حدیث نفس و تداعی معانی و با پرشها و تداخل زمانی روایت میشود:
«خواهی نخواهی یک سری خاطرهها مثل جلبک میچسبند به دیوارهء جمجمهات و میشوند قطعهء پازلی از مغزت؛ تکهای از وجودت؛ قسمتی لاینفک از زندگیات؛ و دیگر با هیچ آب و صابونی هم پاک نمیشوند. شبیه داغی مُهری که تا ابد وسط پیشانی و بین دو ابرویت، چغر و کبره بسته، بزند توی چشم…» (ص ۹۱)
آبان ۱۷, ۱۴۰۰