تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
مذهب امر خصوصی افراد است!
بابک یزدی
آنچه می خوانید متن پاسخ های بابک یزدی، از حزب کمونیست کارگری، به پرسش های سیما بهاری در برنامهء «نگاه روز» از تلویزیون کانال جدید است.
پیوند به کل ویدئوی برنامه ◄
سیما بهاری: روزهای پایان حکومت شاه و شروع حکومت جدید از جمله توأم بود با حمله به بهاییان و اقلیت های مذهبی. خانه هایشان را آتش زدند، غارت شان کردند و آنها را فراری دادند. آواره شدند و دیگر هرگز به خانه و محل سابق شان بازنگشتند. امروز چهل و اندی سال از آن روزها می گذرد. بهائیان همچون سایر بخش های جامعه به جرم باور به چیزی غیر از آنچه حکومت می خواهد، دستگیر می شوند، از کار محروم می شوند، احکام دراز مدت زندان می گیرند، و اعدام می شوند. در این تراژدی اجتماعی ابعاد فشار به اقلیت های مذهبی در ایران چقدر وسعت دارد؟
بابک یزدی: بینید، رژیم اسلامی ایران، به دلیل ارتجاعی بودن و عقب مانده بودن، هیچ جریان و تفکری غیر از خودش را علی العموم بر نمی تابد. این رژیم خیلی از یهودی ها را هم به عنوان جاسوس اسرائیل گرفته و یا کشیش های مسیحی را هم ترور کرده و حتی امام جمعه اهل سنت را هم کشته. ولی مذاهب ابراهیمی که قبل از اسلام بوده اند را ظاهراً برسمیت می شناسد. اما وقتی به بهائیان می رسد، چون بهائی ها مدعی هستند که تکامل اسلام و تکامل شیعه می باشند و ریشه در خود ایران هم دارند، رژیم آنها را نه تنها به عنوان مذهب رسمی قبول ندارد بلکه آنها را "فرقه ضاله" می خواند؛ «فرقهء ضالهء بهائیت». وگرنه پیروان بقیه مذاهب ظاهرا می توانند دانشگاه بروند و درس بخوانند و علنی اظهار وجود کنند، ولی بهائی ها نمی توانند.
بهائیت ظاهرا کمی از اسلام جلوتر هست و در اویل ظهورش هم تا حدودی جنبشی اعتراضی و علیه وضع موجود بوده و مردم مذهبی هم بخشاً برایشان جذاب تر از خود اسلام و شیعه هست و اگر آزاد باشند برخی از مردم به این گرایش مذهبی روی می آوردند. به همین دلیل از روز اول، و بعد تر هم در زمان شاه، آخوندها،به ویژه گرایش حجتیه که از مرتجع ترین اسلامی ها هست، کینه عمیقی نسبت به بهائی ها داشته و دارد. همین دید را رژیم تقریبا به مجاهدین هم دارد. که به آنها هم میگن «منافق».
ببینید، ما در «کانون خاوران» مدارکی داریم که رژیم رهبران بهائی ها را در دیگ های آب جوش سوزانده و به این طریق کشته اند. حالا بر طبق کدام آیهء قرآن و یا فتوای کدام آیت الله، نمی دانم؟ ولی می دانید که این ها هر کاری که می کنند بر طبق فتوا ها و آیه هایی که دارند انجام می دهند. و یا توجیه می کنند.
سیما بهاری: شما وقتی که نوجوان بودید در انجمن حجتیه رفت و آمد داشتید. یک انجمن ضد بهائیت. کمی از این انجمن بگویید. تأثیر اینگونه انجمن ها، این گونه تبلیغات، به خصوص روی کودکان و نوجوانان را چطور ارزیابی میکنید؟
بابک یزدی: یک کینهء عمیق در خیلی از این مذهبیون قشری،به ویژه حجتیه ای ها، هست نسبت به بهائی ها. هر چیزی که دوست ندارند و یا متنفرند و یا بدشان می آید را به بهائیت نسبت می دادند. یا می گفتند طرف بهائی است، و مواردی هم سنی و یا کمونیست. یعنی سه تا فحش داشتند بهائی، سنی و کمونیست. من حدود 13 سالم بود که من را به جرم خواندن کتاب شریعتی از انجمن بیرون کردند! در انجمن حجتیه اینقدر نسبت به بهائی ها بد گفته بودند و ما که چیزی از بهائی ها نخوانده و نمی دانستیم. در حجتیه مرتب تبلیغ می کردند که بهائی ها ناموس ندارند و خواهر و مادر حالی شون نیست، کافرند و ...
علی شریعتی آن زمان در حسینیهء ارشاد برو و بیایی داشت و مرتب سخنرانی می کرد و یه حرف هایی زده بود و کتاب هایی نوشته بود و یه جوری به شکل خفیف تز "اسلام منهای روحانیت" را مطرح کرده بود. و این آخوند های به ویژه حجتیه ای خیلی ناراحت بودند و مرتب علیه شریعتی هم تبلیغ می کردند. البته از این جنگ حیدر نعمتی رژیم شاه هم خوشش می آمد و دامن می زد. چون مجاهد و فدائی زندان بودند ولی حجتیه علیه بهائیت آزادانه فعالیت می کرد و کتاب چاپ می کرد و انتشارات راه انداخته بود و جلسات علنی هم داشت.
من که از بهائیت چیزی نمی دانستم کمی کنجکاو شدم که ببینم بهائی ها چه می گویند و چون انجمن حجتیه شریعتی را بهائی می نامید من رفتم کتاب های شریعتی را یواشکی شروع کردم به خواندن. تا ببینم بهائی های کافر و بی دین و ... چه می گویند؟ هر چی بیشتر خواندم دیدم اتفاقا شریعتی خیلی هم مسلمان و خیلی هم شیعه هست. یا حد اقل بیشتر از این انجمن و آخوندها درک و شعور داره و می فهمه.
یک روز من در میان مجلس از آخوند سخنران و مدرس پرسیدم "بالاخره این شریعتی سنی هست، یا بهائی و یا کمونیست"؟ چون وقتی علیه شریعتی حرف می زدند یکی او را بهائی، دیگری سنی، و یکی هم کمونیست خطاب می کرد. من چون زیاد سوال می کردم و خیلی از جواب های من را هم نداشتند گفت" بچه تو چرا اینقدر سوال های بی ربط می کنی؟ این بابا از هر سه تاشون هم بدتر هست". من در آن لحظه کتاب های شریعتی را از کیف در آوردم و ریختم جلوی آنها و گفتم "نه خیر، خیلی هم مسلمان و خیلی هم شیعه هست، از شما هم شیعه تر هست"! که همانجا حکم تکفیر من صادر شد و من را از جلسه به همراه کتابام انداختند بیرون!
سیما بهاری: آزادی داشتن یا نداشتن مذهب به چه معناست؟
بابک یزدی: به باور من، هر عقیده ای باید آزاد باشد. از تفکرات خرافی و کپک زده و عقب مانده تا خداپرستی و گاو و خر و آتش پرستی. اما هرچه سطح سواد و آگاهی و دانش افراد و جامعه پایینتر باشد خرافات و مذهب و جهل و عقب ماندگی شانس رشد بیشتری دارد. در دنیای علم و صنعت و تکنولوژی خرافات شانس کمتری برای رشد دارد. می بینید که در سده های گذشته پیامبری ظهور نکرده، معجزه ای رخ نداده و شما در کشورهای اروپائی و مدرن چنین تفکراتی در این سطح عقب مانده و کپک زده کمتر می بینید. تا حدود صد سال قبل آخوندها و مکاتب محل یادگیری سواد و کتابت و به شکلی مدرسه بودند و طبیعتاً از همانجا مغزشوئی جامعه و مردم شروع می شد.
خود من، قبل از رفتن به مدرسه، مدتی به مکتب رفتم و با قرآن شروع کردم. مدرسه به شکل فعلی شاید از زمان رضاشاه در شهرهای ایران شکل گرفت ولی در روستاها هنوز آخوندها و ملاها این امکانات را داشتند و ادامه اش می رسید به مسجد و منبر و محراب و تبلیغات و عوام فریبی و از این طریق شستشوی مغزی مردم، و اینکه کی مسلمان و کی کافر، و کی پاک و نجس هست و کی خونش حالا هست و میشه کشت اش.
در زمان شاه، در یکی از روستاهای یزد به نام «سخوید»، که نام محلیش سخود است، بیش از سی بهائی را مردم در اثر تحریکات آخوند مرتجع فلسفی از رادیوی سراسری که گفته بود "این بهائی ها میگن امام زمان اومده، و کافرند وخون شان حلال هست" یک محل کوچک را تقریبا قتل عام کردند. روستایی هست در پشتکوه یزد... حتی به مرغ و خروس های این بهائی های عزیز هم رحم نکردند. بعد ها تعدادی را گرفتند. ولی آیت الله بروجردی گویا ضمانت شان کرد و آزاد شدند. هیچ کدام بیش از شش ماه زندان نکشیدند با اینکه قتل عمد و قتل عامی در یک محل مرتکب شده بودند. من یادم هست که یکی از افسر های کلانتری تعریف می کرد که از هر کس بازجوئی می کردیم که فلان بچهء بهائی را کی کشته همه می گفتند «من کشتم،». مغزشویی و وعدهء رفتن به بهشت تا این حد.
یعنی این انجمن های حجتیه زمان شاه هم خیلی قوی بودند رو به بیرون تبلیغات و مغزشویی و نفرت و کینه ایجاد می کردند و رو به داخل در بیشتر محلات فعالیت و جلسه داشتند و بهائی ها را شناسائی می کردند و در همان زمان شاه هم مورد اذیت و آزار قرار می دادند؛ ولی حداقل در آن زمان با اینکه مذهب رسمی شیعه اثنی عشری بود و خود شاه هم مذهبی و مسلمان و شیعه و خرافی و به قول خودش کمر بستهء امام رضا بود و ابوالفضل او را از زمین خوردن از اسب نجات داده بود، ولی بهائی ها به این شکل فجیع مورد آزار و اذیت نبودند. حد اقل دانشگاه و مدرسه می رفتند و مورد تعهدی حکومتی ها نبودند.
اتفاقا من و چند نفر از دوستانم بعد از انقلاب و تا پایان سال 58 در همین روستا معلم بودیم. اوایل بعد از انقلاب هنوز شوراهای مردمی و شورای شهر و روستا دست بالا را داشتند و خیلی از ماها در رأس این شوراها بودیم و دست بالا را داشتیم. رئیس حزب رستاخیز در این روستا در زمان شاه فردی بود به نام مجیدخان که خیلی اذیت کرده و از اکثر مردم باج گرفته بود و زورگویی کرده بود و کمتر کسی بود که شامل آزار و اذیت او نشده باشد. مثلاً، هر کشاورزی باید یک ماه مجانی برای او کار کند و یا هر کی می خواسته ازدواج کند باید اول هزار تومن (در آن زمان) به ایشان می داده! از اون زورگو هایی که هم مثلاً کدخدا بوده و هم رئیس حزب رستاخیز و هم خان ده. خلاصه به کسی رحم نکرده بود. ما پس از تشکیل شورای مردم در روستا موفق شدیم مردم را توی شرکت تعاونی جمع کرده و در عرض دو هفته 300 تا شکایت از او آمد. خلاصه، ما از طریق این شورا توانستیم حدود 90 هزار تومن بدهی او به مردم را بگیریم و به مردم بدهیم. این فقط بخشی از مردم بودند که شهامت کرده و پا جلو گذاشته و شکایت کرده بودند. به همین دلیل ما توی ده خیلی پایگاه داشتیم و مردم یه جوری به ما خیلی احترام می گذاشتند. در مجموع مردم روستاها به معلم ها احترام خاصی قائل بودند.
از طرفی این آخوند، یعنی شیخ علی بمان، یواشکی با خان ساخته بود و مقداری رشوه از او گرفته و قول داده بود که غائله را بخواباند و نگذارد دیگر کسی از او شکایت کند و اگر توانست بخشاً پول های مردم را هم پس بگیرد. آخوند ده از طرفی بر علیه ما تبلیغ راه انداخته بود که این معلم ها کافر و ضد انقلاب و منافق هستند و باید از این ده بروند! ما خیلی باید احتیاط می کردیم چون سابقه بهائی کشی مردم روستا را می دانستیم. ولی بخش عمدهء روستا پشتیبان ما بودند، چون از طریق ما تا حدودی به حق خودشان رسیده بودند.
من یک روز وقتی وارد مدرسه شدم دیدم یکی از معلم های همکار من که گرایش مجاهدی داشت وسط حیاط مدرسه و با حضور اکثر دانش آموزان با شیخ علی بمون وارد بحث جدی شده و آخوند هم علیه ما معلم ها تبلیغ می کند، که ما ضدانقلاب و منافق و کافریم و بایداز این روستا برویم، و رفیق ما هم میگه این آخوند رشوه گرفته و پول مردم را خورده و ضد انقلاب هست و بایداز این روستا برود!
من وقتی رسیدم مثلا خواستم بحث را به پایان برسانم و خطاب به دوست معلم خودم گفتم: "حسین جان نگفتم سر به سر این آخوند بی سواد عقب مانده نگذار ؟ این که آدم نیست!" آخوند هم یک دفعه نزدیک من که لب پله ها ایستاده بودم آمد و گفت: "آقای مدیر خودت آدم نیستی، شماها همه تون کافر هستید"!
من که جلوی دانش آموزان خودم نمی خواستم کم بیارم جلو رفته و یکی محکم زدم پشت گردن آخوند. آخوند بیچاره هم چون بالای پله ها ایستاده بود، کله معلق تا پایین پله ها رفت و خودش به یک طرف افتاد و عمامه اش هم به یک طرف دیگر. من که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم یک داد هم سرش زدم که "گم شو وگرنه به بچه ها میگم عمامه ات را آتش بزنند"! عمامه آتیش زدن برای آخوندها خیلی بد بود در آن زمان. آخوند هم فرار کرد و رفت.
من بلافاصله به بچه ها گفتم "زود برید به پدر مادرها تون بگید شب توی مسجد جمع شوند مدیر می خواد صحبت خیلی مهمی با شما داشته باشه".
ما با اینکه دلهره داشتیم ولی انتخاب دیگری هم نداشتیم. در حکومت اسلامی شیخِ ده را زده بودیم. یا باید برای همیشه ده را ترک می کردیم و یا خیلی حساب شده شیخ را فراری می دادیم. البته چندتا از دانش آموزان هم مرتب خبر می آوردند که مثلا شیخ رفته پاسگاه ژاندارمري و فقط یکی از استوارها طرف اوست. و سربازان و افسران وظیفه طرف ما هستند. یا در خود ده چند نفری را نتوانسته بیشتر به سمت خودش ببرد!
ما شب رفتیم توی مسجد و صحبت کردیم و گفتیم این آخوند رشوه گرفته، به شما خیانت کرده؛ و کنار مجیدخان رئیس حزب رستاخیز قرار گرفته و عملاً با ضدانقلاب همکاری می کند. شما باید تصمیم بگیرید یا ما را می خواهید که از حقوق تون دفاع کنیم و یا اگر این آخوند بیش از این اینجا بماند ما همهء معلم ها از این روستا خواهیم رفت. و شما هم معلمانی که امین و پشتیبان شما باشند به زودی پیدا نخواهید کرد!
خلاصه مردم رأی به ماندن ما دادند! آخوند هم اصلاً جرئت نکرد حتی توی مسجد پا بگذارد، و فردایش هم رفت شیراز ، و تا یک سال بعد، یعنی اخراج ما از آموزش و پرورش، به روستا باز نگشت! البته سال 59 و بعد از انقلاب فرهنگی رژیم و جناب عبدالکریم سروش و ... ماها را اخراج و به قول خودشان پاکسازی کردند و شیخ هم دوباره بازگشت و همه کاره شد.
می بینید که اگر شرایط طوری باشد که مردم به منافع خود آگاه شوند در چنین دهی، که سمبل بهائی کشی و تعصب و شیعه گری هم بود، ما که به قول آنها کافر و ضدانقلاب و منافق بودیم آخوند ده را پس گردنی هم زدیم و فراری هم دادیم. می بخشید که داستان کمی طولانی شد.
سیما بهاری: شما معتقد به آزادی بی قید و شرط بیان هستید. یکی از ترمزهای آزادی بیان نقد مذاهب هست. در این رابطه شما چه میگوئید؟
بابک یزدی: ببینید در طول تاریخ همیشه مذهب و مذهبی ها آزاد بوده و بی دینی و بی خدایی و غیر مذهب رسمی حاکم فکر کردن و یا تبلیغ کردن ممنوع بوده، حتی همین الان در کشورهای مدرن و متمدن هم مذاهب کمتر محدودیت دارند، ولی بی خدایان و بی دین ها و ضد مذهبی ها همیشه محدودیت هایی داشته و دارند. فرانسه البته توانسته تا حدودی میراث انقلاب کبیرش را حفظ کند و تفاوت های مثبتی دارد. ولی به قول مارکس «نقد هر چیزی از نقد مذهب می گذرد».
بحث ما این است که همان قدر که در طول تاریخ مذهبی ها آزاد بوده اند و تبلیغ و ترویج و مغزشویی می کردند و [لازم است] به روشنفکران، بی دین ها، بی خدایان، و ضد دین ها هم اجازه بدهند که حرف شان را بزنند و تبلیغ کنند و در مدیا هم بطور مساوی حق حضور داشته باشند.
ببینید، فرض کنید یک مناظره ای در سی.ان.ان و سی.بی.سی و یا بی.بی.سی (که به آیت الله بی.بی.سی معروف است که همیشه مدافع مذهب و به ویژه اسلام بوده) بگذارند بین یک رهبر مذهبی و آیت الله و به طور مثال حمید تقوائی، یا مینا احدی و یا مریم نمازی و یا حتی همین بحث ما را از مدیای رسمی پخش کنند. بعد از چند تا از این مناظره ها انعکاس جامعه طور دیگری خواهد شد.
به طور مثال، اینها روز دهم محرم را می گویند عاشورا هست، و امام حسین شان به دست یزید، که پسر عمویش بوده و سر قدرت دعواشون شده، کشته شده و اون علم شنگه ها در هر سال. خوب، ما میگیم اجازه بدید اینها روایت خودشون را داشته باشند ولی ما هم، همزمان، اجازه داشته باشیم که روایت خودمان را بگوییم. بگیم بابا دو تا پسر عمو 1400 سال پیش بر سر قدرت خانوادگی و فامیلی دعواشون شده و ربطی هم به مردم و منافع مردم نداشته اند. یکی به روایت آخوندها نماز نمی خونده و مشروب می خوره و سگ باز بوده! یعنی حیوان دوست بوده، و یکی هم نماز می خونده و مشروب نمی خورده و سگ هم براش نجس بوده! هر جوان امروزی متمدن قرن بیست و یکمی از این دو روایت سمت یزید را خواهد گرفت!
وقتی بتوان با دلیل و مدرک و منطق داستان و روایت ها را گفت، بدون اینکه آنها بتوانند فتوا بدهند و بکشند و ترور کنند و جنایت بیافرینند، دو طرف حق آزادی بیان را داشته باشند ولی طبق موازین انسانی و شهروندی. نه اینکه مثلا سلمان رشدی یک کتاب رمانی بنویسد توی انگلیس و خمینی در ایران فتوای قتل اش را بدهد. یا تسلیمه نسرین شرح زندگی خودش را نوشته، فتوای قتل اش را دادند؛ چون منافع شیخ محل را زیر سوال برده، و یا من زندگی خودم را نوشتم که چگونه با مطالعه و تحقیق از حجتیه و خرافات و جهل و ناآگاهی در پروسه ای مشخص به کمونیسم کارگری رسیدم. خوب الان نوشتن این گونه کتاب ها در ایران با مجازات مرگ مواجه می شود.
بحث ما این نیست که مذهب آزاد نباشد و یا مذهبی ها آزاد نباشند. بحث این هست که ما هم به اندازهء آنها آزاد باشیم. بطور نمونه، ببینید از همین جنبش «اکس مسلم» و یا «تلویزیون اکس مسلم» با تلاش دوستان مان، میلاد رسایی منش و عطیه نیک نفس، در همین حدی که کارشان و امکانات شان اجازه داده چه استقبالی شده. حالا این را ضرب کنیم در فردای سرنگونی رژیم و مدیای آزاد و میلیونی و سراسری و رسمی.
بنابراین جواب اینها از یک طرف علم و دانش است در مقابل خرافات و جهل و مذهب، و از طرفی آزادی بدون قید و شرط همهء باورها و آزادی نقد همهء آنها.
سه شنبه 16 نوامبر 2021