تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
شعری برای بکتاش آبتین
فرخ احسانی
بکتاش را ببین در بالا
تا پایان شب / همین طور.
به باران گفتم زیاد حرف خزان زدم
از این تاربخ به بعد
ممکن است هر اتفاقی در این شعر بیفتد
وقتی که شب مرموز
دور و بر خانه ها پلاس بود و
چند قدم که به آینه نزدیک شدم
دیدم از مخفی
چهار میخ شده ماه در بالا
مثل بیشتر شب ها / همین طور.
حالا به خاطر بکتاش اینجا هستم
نگاه کن
به گنجشک ها
که از این شاخه به آن شاخه می پرند
میان دف ها.
بکتاش را می آوردند حالا
و سر کوچه می گذارند
و من از این سو به آن سو نگاه می ریزم.
بکتاش را ببین حالا در بالا
شب منتشر شده است در جهان
و من خزان شده ام / انگار
گفتم تاب شنیدن صدای زنجیرها را ندارم
سائیده شده به استخوان ها
و شکسته شاخه ها
زیر دست وپای حیوان
حالا جلوی ابرها را می گیرم
برای گل کردن صدبرگ / تمنا می کنم.
بکتاش را می آورند
بی اعتنا به ماه / که این طور.