تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
مرگِ بکتاش مرگِ همهی ما بود!
حسین مارتین فاضلی (نانام)
میخواستم مدتی بگذرد تا در مورد بکتاش آبتین بنویسم. مرگِ بکتاش فقط مرگِ بکتاش نبود: مرگِ همهی ما بود. جمهوری اسلامی با هر اعدامش همهی ما را میکشد. ارزانترین و چندشآورترین آدمکشان را دارد (بله، آدمکش داریم تا آدمکش!). با هر شکنجه، تجاوز و قتلی که مرتکب میشود چیزی در ما میمیرد- چه بخواهیم و چه نه، چه اعتراض کنیم و چه نه. اما اعدام تنها انتهای کار است (بکتاش را هم اعدام کردند- فقط “غیر رسمی” بود). مهم- مهمتر- آن چیزیست که در آغاز و میانه اتفاق میافتد: در فاصلهی بین نه گفتن و چوبهی دار.
هر فرهنگی که قلم به دستان قوی و استخوانداری داشته باشد در نهایت پوزهی رژیم استبدادی کشورش را به خاک میمالد. از این منظر روسیه مثال جالب و آموزندهایست. روح و روانِ روسیه را قلم به دستانی مانند تسوتایوا و ماندلشتام و سولژنیتسین نجات دادند. آدمهایی که بی مماشات “نه” گفتند و پیهِ عواقب آن را به تن مالیدند. آدمهایی که مسئلهی وجدان و حقیقت داشتند، نه نام و نان.
حکومتیهای دانهدرشت ما جایگاهشان مشخص است: یک مشت مرتجعِ تا مغز استخوان فاسد و خشن هستند. با آنها نمیشود بحثی داشت. مهمتر: با آنها نباید بحثی داشت! با ندبه از حکومت خواستن که “قانونهای خودش را رعایت کند” یعنی بحث داشتن با جمهوری اسلامی! و بحث داشتن با جمهوری اسلامی یعنی مشروعیت بخشیدن به آن. در مملکتی که با هر حرکتِ مدنی برخورد امنیتی میشود، چگونه میشود نهاد صنفیِ مستقل و پر زوری داشت؟ یا تبدیلش میکنند به لانهی نفوذیها یا دست و پایش را میشکنند- یا هر دو! ماندهایم که چرا داخلِ نهادهایمان این همه “جنگ داخلی” هست! … تلاشِ بیوقفه برای نهاد صنفی و مدنی زدن در ایران- آن هم از طرف قلم به دستان- یعنی بحث داشتن با جمهوری اسلامی!
یک بام و دو هوایی از طرف نویسنده و شاعر و ژورنالیست و سایر کسانی که میتوانند و باید وجدانِ بیدار جامعه باشند دو ضربه میزند: اول اینکه خود آنها را به لحاظ اخلاقی بیمار میکند و دوم اینکه آنها را در چشمِ جامعه بیاعتبار. شاید از دلایلی که مردم ما نویسندههایمان راخیلی جدی نمیگیرند، همین باشد که زیاد- زیادی- مماشات و راه آمدن و کوتاه آمدن میبینند!
مختاری و سیرجانی و پوینده و اسکندری را به این علت کشتند که راه نمیآمدند.
حرفم این نیست که همه مختاری و سیرجانی و پوینده و اسکندری شویم. نه ممکن است و نه اگر ممکن باشد میشود آن را مانند دستوری اداری به این و آن ابلاغ کرد. گاهی سکوت، برنده ترینِ تیغهاست. کسی نمیتواند از نویسنده- چه اجتماعینویس باشد و چه نه- بخواهد که پیهِ در افتادن با جمهوری اسلامی را به تنش بمالد. این یک تصمیم فردیست. صدی نود نویسندهها (و چه بسا نویسندههای خوب) مینویسند تا در سرزمینِ واژهها خودی پیدا کنند؛ مینویسند تا از اضطراب اگزیستانسیال در امان بمانند؛ مینویسند تا برای خود هویتی اجتماعی دست و پا کنند. روی سخنم با آنها نیست. از آنها نمیشود انتظاری داشت. اما میشود و باید انتظار داشت که نویسندهی آزادیخواه و به لحاظ مدنی فعالِ ما که ادعای صداقت روشنفکری دارد روی زمینِ سفت بایستد و در ارتباط با مهمترین مسئولیت عمومیاش- یعنی صدایِ بیصدایان و قدرتِ بیقدرتان بودن- با جمهوری آدمکشان چانه نزند.