تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
گفتمان غالب در انقلاب و نقش شریعتی
حمید آقایی
یک تحلیل همه جانبه از انقلاب ضد سلطنتی سال ۵۷ محتاج به مطالعه بسیار عمیق و گسترده از نقش همه عوامل فرهنگی، تاریخی، اقتصادی و بین المللی است. اما نگارنده نه توان و نه قصد آن را دارد که به این مطالعه همه جانبه بپردازد؛ بجای آن اما تلاش می شود از فقط یک زاویه خاص به فرایند انقلاب اسلامی پرداخته گردد. این زاویه خاص «گفتمان غالب» در مقطع انقلاب اسلامی و سال های پیش از آن می باشد.
مارتین هایدگر گفته ای به این مضمون دارد که فکر کردن واقعی زمانی آغاز می شود که ما در برابر یک اندیشه جدید و چالش بر انگیز (به عبارتی یک گفتمان نوین) قرار گیریم. اندیشه ای که جذاب است و پس از مدتها سکون فکری، در برابر تفکرات سنتی ظاهر می شود و خودنمایی می کند.
گفتمان جدیدِ معلم انقلاب، علی شریعتی
تلاش های فکری و قلمی دکتر علی شریعتی را شاید بتوان برای روشنفکران و جوانان مسلمان دهه پنجاه و شصت شمسی، در زمره این نوع از اندیشه های جدید و چالش برانگیز، که مارتین هایدگر به آنها اشاره می کند، قرار داد. اندیشه های جدیدی که نوجویان و نوگرایان مسلمانی را که اسلام سنتی برایشان جاذبه ای نداشت، بسوی خود جلب نمودند و اسلام سنتی را در معرض یک چالش بسیار جدی قرار دادند. چالشی که بسیاری از جوانان مسلمان و دانش آموخته، حتی در حوزه های علمیه را، به تفکر واداشت و نیروهای این بخش از جامعه روشنفکری و دانشگاهی را آزاد نمود. نیروهایی که نقش بسیار موثری در رقم زدن انقلاب سال ۵۷ و سپس تاسیس جمهوری اسلامی بازی کردند.
چالشی که دکتر علی شریعتی در میان تحصیلکردگان مسلمان دانشگاهی و حوزوی برانگیخت، در تاریخ یک صد سال اخیر ایران بی سابقه بود. شاید تنها نمونه مشابه در دوران اخیر ایران، نظریات بهاء الله و سپس جنبش بهایی بود که روحانیت سنتی و قشری را در معرض افکار جدید و معارض قرار دادند. نظریات و اندیشه های جدیدی که بمانند آب در لانه مورچگان موجب بیداری و بخود آمدن بسیاری شدند و قداست و یکه تازی روحانیت سنتی در حوزه نظریات و معرفت اسلامی را به زیر سوال بردند. همانطور که شریعتی نیز مالکیت روحانیت بر نظریات و متون اسلامی را به نقد کشید و نظریه پردازی در این حوزه را، که مختص علما بود، از دست روحانیت خارج نمود.
البته شاید گفته شود که ما در تاریخ اخیر ایران نظریه پردازان بسیاری در حوزه اندیشه های اسلامی که روحانی و حوزوی نبودند داشته ایم که در نو و مدرن کردن اسلام کوشش های بسیاری نموده و آثار بیشماری از خود بجا گذاشته اند. اگرچه این نکته حقیقت دارد اما هیچیک از این نظریه پردازان بمانند بهاء الله و علی شریعتی موقعیت سنتی روحانیت و علما را به چالش نکشیدند و قداست آنها را زیر سوال نبردند. در واقع امر، نظریات این دو چاشنی سیاسی و جنگ قدرت با روحانیت را نیز در درون خود نهفته داشتند، در حالیکه سایر نظریه پردازان مسلمان فقط در زمینه های خاصی مانند اقتصاد و یا نظریه تکامل قلم می زدند و قصد تطابق دادن اسلام با علوم جدید را داشتند؛ و در نهایت، هدفشان رد نظریاتی مانند تناقض و تضاد ذاتی بین علم و دین بود.
اما نهضت نوگرایی در اسلام که علی شریعتی آغازگر آن بود یک جهت گیری سیاسی مشخص داشت. این جهت گیری همانا «تولد اسلام سیاسی» در قالب نظریه اسلام انقلابی و «امت و امامت» وی بود. تولدی که به باور نگارنده حتی برخی از روشنفکران چپ مارکسیست را که در فرهنگ مذهبی جامعه ایران آن زمان پرورش یافته بودند تحت تاثیر خود قرار می داد.
اما شیعه گری غالب در نظریات شریعتی و گفتمان «امت و امامت» او که جذابیت خاصی برای جوانان مذهبی آرمانگرا داشت، تضادی را که دیدگاه های شریعتی با روحانیت سنتی داشت عملا به حاشیه کشانده بود؛ و حتی پوششی نو، عامه پسند و رمانتیک، مبتنی بر شیعه گرایی افراطی او، برای نظریه «ولایت فقیه» خمینی ایجاد کرد. بطوریکه برای جوانان و روشنفکران مسلمان، علی شریعتی و روح الله خمینی در یک جبهه برای بازگشت به «خویشتن مذهبی و فرهنگی خود» قرار می گرفتند، یکی در مقام نظریه پرداز و معلم و دیگری در مقام یک رهبر سیاسی و ایدئولوژیک.
همین جوانان و دانشجویان مسلمان آموزش دیده در مدرسه معلم انقلاب علی شریعتی بودند که «پیشتازان» اصلی در کشاندن این گفتمان عوامگرا و عقب افتاده اما رمانتیک به سطح توده های مردم بودند. و چنین بود که نسل جوان پرشور مذهبی و حتی بسیاری از روشنفکران چپ و مذهبی، که وجه ممیزه آن با اندک نیروهای سکولار و ملی، ایدئولوژی سیاسیِ معطوف به کسب قدرت بود، به رهبری خمینی عنان انقلاب اسلامی را بدست گرفتند.
در حقیقت همین دانش آموختگانِ مکتب شریعتی- خمینی بودند که در رکاب خمینی و با الهام از اسلامِ سیاسی به اشکال مختلف با نظام پهلوی مبارزه کرده بودند و پس از سرنگونی شاه، مسئولیت های مختلفی را در نظام سیاسی جدید در دست گرفتند، همان هایی که عمدتا جبهه اصلاح طلبان نظام جمهوری اسلامی را تشکیل دادند.
بنابراین این نظر و گفته بسیاری از آموختگان مکتب شریعتی-خمینی و حاملان گفتمان «امت و امامت» و «اسلامی سیاسی» که ما از اول مخالف این نظام دینی بوده ایم، فرار از مسئولیتی است که هریک از آنها در تشکیل جمهوری اسلامی داشته اند.
انقلاب اسلامی و نظام دینی به رهبری روحانیت بدست اکثریت همین نسل تحقق یافت و ایجاد گردید. تقصیر را بر گردن دیگران، از جمله اندک سکولارها و ملیون، انداختن و این گفته که ما نمی دانستیم که خمینی دروغ می گوید و فکر می کردیم که با سپردن رهبری بدست او ایران آباد خواهد شد، توجیه و پوششی است بر نادانی و عدم شناخت تاریخی از اسلام، شیعه گری، روحانیت و بطور مشخص شخص خمینی که نظریه ولایت فقیه خود را سالها پیش از انقلاب تدوین کرده بود و مخالفتش با شاه در سال ۱۳۴۲ بعلت تصویب قانون حق رای زنان بود، و بنابراین یافتن راهی است برای فرار از مسئولیت.
همانطور که در سالهای قبل از وقوع انقلاب اسلامی روشنفکران عوام زده و مردمی از نظر دامنه و امکان فعالیت های قلمی و اجتماعی-سیاسی بر دیگر نخبگان فرهنگی و سیاسی جامعه ایران، که آینده کشور خود را در ادامه و تعمیق مدرنیزاسیون و لیبرالیزاسیون می دیدند، دست بالا را داشتند، و روشنفکران سکولار، لیبرال و دمکرات در اقلیت بودند؛ پس از انقلاب اسلامی نیز این وضعیت ادامه می یابد و نه تنها این تعادل قوا به هم نمی خورد، بلکه اصولا جریان روشنفکری لیبرال-سکولار بعنوان دشمن انقلاب معرفی می گردد و بتدریج از صحنه سیاست حذف می شود. در این دوران بخشی از روشنفکران مارکسیست نیز به خیل روشنفکران توده گرا و عوام زده می پیوندند و همصدا با بخش های سنتی و مذهبی جامعه ایران موانع جدی و “مسلح به سلاح های سنگین” در برابر پروسه لیبرالیزاسیون و مدرنیزاسیون جامعه ایران برپا می نمایند.
باقی داستان اما سالهای از دست رفته و نسلهای سوخته این سرزمین است که جنگ قدرت بین اصلاح طلبان، همان دانش آموختگان مکتب شریعتی و اصولگرایان، دانش آموختگان مکتب فضل الله نوری- خمینی، یکی از عوامل اصلی آن است.