تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
22 اردیبهشت ماه 1400 - 12 ماه مه 2022 |
|
جانسختی توهم سوسیالیسمِ دموکراتیک
ایراندخت سهند
1
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم (حافظ)
عصبشناسی مغز و هویت
مهمترین انقلاب علمی که در قرن ۲۱ در حال تکوین است، پژوهش درباره شیوه کارکرد مغز انسان است. بررسی این کارکرد مدتها توسط فلسفه صورت میگرفت پرسشهایی نظیر اندیشیدن چیست؟ فکر کدام است؟ توسط فیلسوفان طرح و پاسخ داده میشد. با تخصصی شدن علم شاخههای دیگری از علوم هم به فاکتورهای گوناگونی در شیوه تصمیمگیری و کارکرد مغز در رفتار انسان پرداختند. برای مثال، جامعهشناسی عمدتا به اثرات محیط توجه دارد، در حالیکه روانشناسی به تجربه شخصی بیشتر توجه نشان میدهد. با وجود این که نقش عوامل فیزیولوژیک نیز در رفتار انسانی مد نظر قرار میگرفت با برآمد سیستمهای تصویرنگاری (imaging) در علم اعصاب مغز (Neuroscience)، همراه با علم ژنتیک، شناخت ابعاد دیگری از شیوه کارکرد مغز ممکن شده است. امروز این امکان پدید آمده است که فعالیت نواحی مختلف مغز به هنگام کنشها و واکنشها، چه عقلانی و چه احساسی، مورد مطالعه و شناخت قرار بگیرد.
همه با کسانی روبرو شدهایم که در مقابل دهها دلیل و فاکت حاضر نیستند باورها و عقاید خود را عوض کنند. اعتقادات مذهبی از این زمرهاند. مذهبیون بحث درباره ایمانشان را برنمیتابند. هر دلیل تاریخی و منطقی در برابرشان گذاشته شود دست از باورهای خود نمیکشند. همیشه دلیلی وجود دارد که وقایع تاریخی را توجیه کنند. وضعیت فاجعهبار برخی از انسانها را با مشیت الهی توضیح میدهند. مشیتی که نوع بشر از درک آن عاجز است و قادر نیست به باطن رهنمودهای نوشتههای مذهبی راه بیابد. برخی مثل دراویش مدعیاند که با «چشم دل» باید دید و نه با عقل. این طرز فکر نه تنها پذیرش نقد را منتفی میکند بلکه در بسیاری از موارد منتقدان را به خاطر توهین به مقدسات و محترم نشمردن آن بدهکار هم میسازد. اما چنین رویکردی فقط مختص کسانی نیست که با اعتقاد به ماورا الطبیعه آثار و علایم و تجربههای زمینی را منکر میشوند. بلکه بسیاری از کسانی که عقاید سیاسی و فلسفی را مهمترین وجه هویت خود بدل کردهاند دنیز شامل میشود. این موضوع در مورد کسانیکه خودشان را پایبند و متکی به علم میدانند شگفت انگیز مینماید. اما چرا کسانی که خود را پیرو مکاتبی که خود را همچون سوسیالیسم علمی میدانند در مقابل انبوهی از تجربههای تاریخی دست از سر عقاید خود برنمیدارند؟ این هویتطلبی از کجا ناشی میشود؟ پیش از آنکه به مواردی در حوزه سیاست ایران و جهان بپردازیم نگاهی به پژوهشهایی در این زمینه بیاندازیم.
در میان پژوهشهای متعددی که در این زمینه صورت گرفته است، پژوهشهای سام هاریس (Sam Harris) دانشمند برجسته آمریکایی که عضو موسسه انستیتوی مغز و خلاقیت در دانشگاه کالیفرنیا جنوبی (USC) است دریچهای برای فهم این نوع پافشاری بر هویت میگشاید.
هاریس در مقالهای در نشریه Nature زیر عنوان ارتباطات اعصاب مغز به هنگام پافشاری بر عقاید سیاسی در برابر فاکتهای مخالف (Neural correlates of maintaining one’s political beliefs in the face of counterevidence) آزمایشهایی در این زمینه انجام داده است(۱). به زبان سادهتر، موضوع این تحقیق بررسی واکنش مغز در برابر وضعیتی است که انسان با فاکتهای مخالف با عقاید رایج خود مواجه میشود. این آزمایش بر روی ۴۰ نفر صورت گرفته است. این افراد پس از پر کردن پرسشنامهای درباره عقاید خود، که هم شامل مواضع سیاسی و غیرسیاسی میبوده است، با مجموعه فاکتهایی مخالف نظرات خود روبرو میشوند. همزمان فعالیت بخشهای مختلف مغز این افراد توسط متد تصویربرداری FMRI (Functional Magnetic Resonance Imaging) ثبت و ضبط شده است. میدانیم که هر بخشی از مغز وظیفه خاصی به عهده دارد. افزایش فعالیت هر بخش با افزایش جریان خون برای رساندن اکسیژن به اعصاب آن ناحیه قابل اندازهگیری است. این متد قادر است تصویری سه بعدی از افزایش اکسیژن در ناحیهای از مغز ارائه کند که نشانگر فعالیت آن ناحیه است. نتایج پژوهشهای هاریس نشان میدهد که فعالیت نواحی مغز به هنگام روبرو شدن با چالش عقاید سیاسی خود، با نواحی که به هنگام چالش عقاید غیرسیاسی فعال میشوند متفاوتند. نکته جالب این پژوهش در اینست که چالش عقاید سیاسی، واکنشی در شبکهای در مغز که به آن Default Mode Network (DMN) میگویند، بر میانگیزد. شبکه DMN ناحیهای از مغز است که با هویت فردی (self-representation) و منفک شدن از دنیای خارج شناسایی میشود. از طرف دیگر کسانی که پس از چالشهای سیاسی و غیرسیاسی عقایدشان را تغییر میدهند، فعالیت بیشتری در نواحی مربوط به عقلانیت دارند. در حالیکه کسانی که بر عقاید خود پافشاری میکنند فعالیت بیشتری در نواحی که مربوط به احساسات و عواطف است نشان میدهند. به عبارتی، کسانی که با وجود فاکت مخالف بر عقاید و هویت گذشته خود پافشاری میکنند کسانی هستند که عمدتا به احساسات و فعال کردن آن بخش از مغز که فرد خودش را از دنیای خارج منفک میکند، پناه میبرند.
این موضوع در مورد جریانات مذهبی از طریق مناجات و دعا و ذکر صورت میگیرد. اما ظاهرا در مورد جریانات غیرمذهبی که ادعای علمی دارند هم صادق است. آیا جان سختی توهم سوسیالیسم دموکراتیک را در برابر این همه تجربه تاریخی میتوان با کارکرد مغز توضیح داد؟
در اینجا منظورمان از سوسیالیسم باوری است که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را قبول ندارد و بر این اساس خواهان برچیده شدن نظام سرمایهداری مبتنی بر بازار آزاد است. پس روی سخن برای مثال با جنبش موسوم به سوسیال دموکراسی نیست که دهههاست بر اساس تجربه سوسیالیسم، و رشد جامعه دموکراتیک، هدف رسیدن به سوسیالیسم را از نقشه راه عدالت اجتماعی خود کنار گذاشته است، و میکوشد تا در همین چارچوب اقتصاد بازاربنیاد، زندگی طبقات و گروههای فرودست را بهبود بخشد. سعی میکند از اختلاف طبقاتی بکاهد و کرامت انسانی را در رسیدگی به اقشار و افراد محروم تعریف کند. در اینجا بحث به مغز افرادی که به جنبش تروریستی فدایی - مجاهد وابستهاند نیز پرداخته نمیشود. در مورد این افراد اصل تفکیک مذهبی- غیرمذهبی هم کاربرد ندارد. زیرا مغز این افراد (فدایی خلق - فدایی اسلام - مجاهد - بادر ماینهوف....) که کشتن مردم بیگناه و از میان برداشتن یکدیگر را جزو کارنامه پر افتخار خود محسوب میکنند محتاج ابزار پژوهشی دیگری ست که در فرصتی دیگر به آن پرداخته خواهد شد. همین جا باید گفته شود که تحقیقات مغز که در زمینه رابطه قضاوت اخلاقی و روانپریشی (Moral Judgement and Psychopathy Traits) صورت گرفته است خصوصیات کارکرد مغز این افراد را به خوبی روشن میسازد. البته این پژوهشها مکمل مفاهیم تحقیقات جامعه شناختی نظیر رفتار مسلکی و فرقهای است که در مناسبات تشکیلاتی میان این افراد جاری است. پس روی سخن ما با کسانی است که در مقابل فاکتهای موجود کماکان برقراری نظام سوسیالیستی دموکراتیک، همچون شکلی از دولت را ممکن میشمارند. نمونه کوچکی از این فاکتها کدامند؟
۱- هیچ کدام از نظامهای سوسیالیستی سنخیتی با دموکراسی نداشتهاند و نظامهای توتالتیر بودهاند. به عبارتی نظامهایی بودند که هیچ اعتنایی به آزادیهای اساسی شهروندی نداشتهاند.
۲- ادعای حکومت کارگری نیز دروغی بیش نبوده است. مشتی بوروکرات به اسم طبقه کارگر حکومت راندهاند و با این ترفند کارگران و زحمتکشان را از هر گونه حق برای دفاع از حقوق صنفی خود هم محروم کردهاند.
۳- ادعای برابری در این نظامها در عمل برابری فقرا بوده است. تجربه سوسیالیسم تقسیم عادلانه فقر است و نه ثروت.
۴- رشد و پیشرفت کشورهایی که زمانی نظام سوسیالیستی داشتهاند با پیوستن به نظم سرمایهداری بازاربنیاد ممکن شده است. دو سال پیش تعداد میلیاردرهای چینی از تعداد میلیاردرهای آمریکایی بیشتر شد. کشورهایی نظیر ویتنام هم شتابان در همین مسیر گام میگذارند.
۵- تجربه چپ پوپولیستی آمریکای لاتین نیز همان سرنوشت نظامهای سوسیالیستی را پیدا کرده است. ونزوئلا آخرین تجربه سرنوشت محتوم سوسیالیسم است.
۶- در اروپا آخرین تلاش جدی برای برقراری سوسیالیسم از طریق صندوق رای با به قدرت رسیدن میتران در راس جبهه مشترک چپ صورت گرفت. با ملی شدن صنایع بزرگ و بانکها و خدمات این تصور وجود داشت که با قطع دست سرمایه خصوصی رونق اقتصادی و عدالت اجتماعی قابل تامین است. در کمتر از دو سال نرخ بیکاری دو برابر شد. حزب سوسیالیست فرانسه با قطع رابطه با حزب کمونیست به جرگه احزاب سوسیال دموکرات پیوست. البته هر از چند گاهی جرقههای امیدی نظیر سیریزا در یونان همچون پاسخی سوسیالیستی به بحران سرمایهداری ظاهر میشوند. اما خوشبختانه رهبران سیریزا در یونان که وعدههای غیر عملی پیش از انتخابات داده بودند در انتخابات اخیر شکست خوردند و به توهم دیگری پایان داده شد.
۷- مشکل اساسی در این است که گرچه مارکس در زمینه نقد سرمایهداری سنگ تمام گذاشت اما در مورد اقتصاد سوسیالیستی و شیوه تولید و توزیع سوسیالیستی برنامه منسجمی ارایه نکرد. پس از شکست تجارب شوروی چین و کویا و خودگردانی تیتو در یوگسلاوی که حاکمیت انحصاری دولت بر اقتصاد بود سردرگمی خاصی در میان هواداران نظام سوسیالیستی یه وجود آمده است. طنز تلخ سوسیالیسم دموکراتیک در این است که با عاریت گرفتن همه اصول دموکراسی لیبرال، بخش دموکراتیک سوسیالیسم را از نظر حقوقی بسیار دقیق تعریف میکنند ولی آن گاه که به موضوع مالکیت و نیروی تولیدکننده میرسند به سکوت برگزار میشود و تعریف سوسیالیسم چیزی شبیه بهشت میشود.
۸- اثری از نقش تاریخی جنبش سوسیالیستی و برآمد آن به عنوان آلترناتیوی یا آنتیتزی در برابر بحرانهای سرمایهداری هم دیده نمیشود. آخرین بحران بزرگ اقتصادی ۲۰۰۸ به جای برآمد یک جنبش سوسیالیستی، موجب تقویت راست افراطی شده است. ظاهرا طبقه کارگر یا بهتر است بگوییم آنچه از طبقه کارگر باقی مانده است، التفاتی به نقش تاریخی خود ندارد و فقط مشتی روشنفکر هنوز در این توهم به سر میبرند.
۹- و این فقط مشتی از خروار است.
عوارض جانبی خصوصی
تغییر هویت در برابر فاکتها همیشه با بحران روانی همراه است. برای مثال، پذیرش این که سوسیالیسم با چهره انسانی یک توهم است، برای کسانی که زندگی خود را در این راه گذاشتهاند، عواقب روانی ناخوشایندی دارد. احساس این که دوره بزرگی از عمر خود را در خدمت هدفی بودهاند که در صورت تحقق آن در یک کشور، فاجعه برای مردم به بار میآمد، آسان نیست. آن چپی که نظام شوروی یا چین یا کوبا را بهشت برین میشمرد و در راه آنها حاضر به هرگونه فداکاری بود، زمانی که درمییابد که در خدمت جهنم بوده است، میباید توان روانی ویژهای از خود بروز دهد تا بتواند خود را با شرایط جدید وفق دهد. با توجه به این که بسیاری از ازدواجها نیز بر اساس همآهنگی و همنظری سیاسی صورت میگرفت، این تغییر هویت دادن هزینهای خصوصی نیز به بار میآورد. به ویژه زمانی که یکی از طرفین کماکان بر سر اعتقاد خود باقی میماند.
اما مهمترین عامل در تغییر هویت زمانی است که این تغییر رخ میدهد. این شوک هرچه زودتر به زندگی فرد وارد شود، امکان پذیرش واقعیتها و جذب و پذیرش نظام دموکراسی بیشتر است. یک جوان بیست، بیست و پنج ساله، که فقط چند سالی از عمر خود را در راه توهم سوسیالیسم فعالیت کرده، بسیار آسانتر از فردی پنجاه، شصت ساله، که تمام سرمایه سیاسی خود را از این راه تأمین کرده، حاضر به تغییر هویت سیاسی خود است. بدیهی است کسی که جوانی خود را همچون یک مارکسیسیت-لنینیست در زندان بوده و به این سبب شکنجه شده و به همین لحاظ از موقعیت ممتازی در سلسله مراتب همنظران خود برخوردار شده، حاضر نیست منزلت و احترامی را که از این راه برای خود فراهم آورده است، به سادگی از دست بدهد. به ویژه این افراد معمولاً در جمع کوچکی زندگی میکنند و معاشران همان هممسلکاناند. این فرد در جمع کوچک آسودگی فکری خاصی دارد که حاضر نیست هزینهای برای تغییر خود بدهد. تغییری که کمترین هزینه آن انزوا از «دوستان» است. دوستانی که سابقه چند دهه زندگی در گتوی سیاسی مشترک را داشتهاند. در صورت تغییر وی باید تحمل این را داشته باشد که یک شبه از رفیق شفیق به سر سپرده امپریالیسم بدل شود. و همین است که کارکرد مغز این افراد، همان طور که توضیح دادیم، فیلتر خاصی هم در برابر فاکتها دارد و فقط آن دسته معدود فاکتها را میبیند که جرقه امیدی برای افکار و عقایدشان باشد و توجیهی برای انجماد فکریشان. خبر هر اعتصاب کارگری، هر بحران اقتصادی در یک کشور سرمایهداری، و خلاصه هر خبر بد که در این زمینه داده شود، باعث سرحالی این افراد میشود، زیرا توجیهی برای استمرار افکار گذشته است. بر خلاف ظاهر ناراحت دیدن مشکلات و بدبختیهای مردم موجب انبساط خاطر این افراد میشود. جالب است تعداد زنانی که از توهم سوسیالیسم رها شدهاند چندین برابر مردان بوده است و در طیف سنی جوانتری رخ داده است. در این جا ترکیب حساسیت و واقعبینی زنانه را به خوبی میتوان دید. البته این محتاج پژوهش ویژهای است.
عوارض جانبی عمومی و لاجرم ضد ملی
اگر هویتطلبی در حوزه خصوصی باقی میماند، ایرادی نداشت. مسئله زمانی به وجود میآید که هواداران سوسیالیسم در عرصه عمومی نیز اظهار نظر و کنش سیاسی میکنند. انقلاب ۱۳۵۷ باعث تولید انبوه فعالان جوانی شد که بر حسب روح زمانه به چپ گرایش پیداکردند. با گذشت زمان و برملا شدن کارنامه سوسیالیسم، بخش بزرگی از این جوانان خود را با تاریخ و واقعیت جهان تطبیق دادند، اما اقلیت قابلملاحظهای هم کماکان بر «حقانیت» سوسیالیسم پافشردند. واکنش دسته آخر به شکست سوسیالیسم به دو صورت بیان شده است. نخست واکنش سیاسی و سپس به صورت پیچیدهتری به گونهای فلسفی که پست مدرنیسم حاصل آن است، بروز کرده است.
در حوزه سیاسی گذار سوسیالیسم از واقعیت به آرمان این فرصت را برای این گونهی چپ فراهم آورد که ظاهراً «شمایلی انتقادی» بگیرند و به صرف طرح نارساییها و کمبودهای واقعی سیستمهای اقتصادی-سیاسی موجود، در لباس روشنفکر «انتقادی» ظاهر شوند و خودشان را آرمانگرا معرفی کنند. این آرمانگرایی کارکرد دیگری هم در حوزه عمومی دارد و آن توجیه همه رفتارها و گفتارهای نادرست بوده است. به عبارتی دیگر مغز این افراد عذاب وجدانی که قاعدتا از زشتکاریهایشان باید به آن دچار میشدند را با اقامه هدف و آرمان «انسانی» خود التیام میدهد. به اینسان، جاسوسی برای یک قدرت خارجی، کشتن همکاران، لو دادن مخالفین، توجیهپذیر میشود. اگر «اشتباهی» در گذشته صورت گرفته است، باید بر اساس نیت آزادیخواهانه و عدالتجویانه آن مورد اغماض قرار گیرد.
این «اشتباهها» شامل میلیونها قربانی نظام شوروی، کوبا، چین و... را شامل میشود. اگر برای دینداران این کشتارها فیسبیلالله است، برای سوسیالیستها در خدمت و جهت تاریخ صورت گرفته است.
اما آنچه در حوزه سیاسی مخربترین عارضه جانبی سوسیالیست بودن است، همان استمرار مهمترین وجه سوسیالیسم یعنی ضدامپریالیست بودن آن به صورت فراملی است. تفاوت ناسیونال-سوسیالیسم و سوسیالیسم هم درست فراملی بودن دومی است. وگرنه همان طور که بسیاری همچون هانا آرنت نشان دادهاند، در جوهر تفاوت زیادی ندارند.
این عنصر ضدامپریالیستی که لاجرم در رأس آن آمریکا قرار میگیرد، به آمریکاستیزی بدل شده و بازتاب آن در منطقه اسرائیلستیزی است. این رویکرد در کشوری دمکراتیک که چارچوب سیاسی آن روشن است، میتواند همچون یک نحله سیاسی در موضعگیری در حوزه سیاست خارجی مطرح باشد. در کشورهای دمکراتیک این نحله فکری درصد کمی از آرا را نیز به دست میآورد ولی خوشبختانه از انواع در حال نابودی است نظبر حزب کمونیست فرانسه. اما زمانی که در ایران این نحله ابراز وجود میکند، همراه و همصدا با سیاستهای ضدآمریکایی و ضداسرائیلی ولایت فقیه میشود، و تبدیل به پایگاه دیگر این نهاد در دشمنی دائمیاش با امنیت ملی و منافع ملی ایران میگردد.
این ارجحیت مبارزه ضدامپریالیستی (به عنوان مبارزه با سرمایه جهانی) بر منافع ملی و امنیت ملی ایران گلی بود که به سبزه تجزیهطلبی زیر عنوان حق تعیین سرنوشت خلقها، که اکنون با پرچم فدرالیسم قومی به صحنه آمده است، آراسته شده است.
البته این آمریکاستیزی را از منظر لطمات روانی که به این افراد وارد شده است هم باید بازشناخت. شوروی، حتا از نظر چپهایی که به آن انتقاد داشتند، مظهر ایستادگی و مبارزه در مقابل سرمایهداری جهانی بود. از این نگاه، همچون پدری میمانست که در جنگی علنی از خانواده سوسیالیسم نگهداری میکرد؛ آنچه که به جنگ سرد معروف شد. با پیروزی لیبرالیسم بر سوسیالیسم و پایان جنگ سرد، شوک بزرگی به این افراد وارد شد، شبیه از دست دادن پدری که اگر همسر و فرزندانش را هم سرکوب میکرد به هر حال پدر بود که حاصل آن احساس «پدر کشتگی» به امریکا به عنوان عامل اصلی «یتیم شدن» و بروز تبعاتی همچون افسردگی و اعتیاد در میان این افراد است.
«فیلسوف» و معضل واقعیت
پپش از جنگ جهانی دوم، اخباری که جسته و گریخته از پشت دیوار آهنین میرسید و خبر از سرکوب و جنایت نظام سوسیالیستی میداد نه تنها به شدت توسط دستگاه تبلیغاتی احزاب کمونیستی کارگزار شوروی مورد حمله و تردید قرار میگرفت بلکه بخش بزرگی از روشنفکران و فیلسوفها نیز پخش این اخبار را در زمره سلاحهای جنگ سرد میپنداشتند و باور نمیکردند. اما با افزایش شواهد همراه با سرکوب مردم مجارستان و به ویژه گزارش ظاهرا محرمانه خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی دیگر امکانی برای کتمان چهرهٔ ضد انسانی نظام سوسیالیستی باقی نمیگذاشت. بسیاری از فیلسوفانی که تمایل به کمونیسم داشتند نظیر سارتر، واقعیت را گردن گذاشتند و به افشای نظام سوسیالیستی پرداختند. برخی نیز، همانطور که کارکرد مغزشان را نشان دادیم، وقعی به این فاکتها نگذاشتند. ولی برخی از هواداران کمونیست که دست بر قضا از نبوغ خاصی هم برخوردار بودند، برای نپذیرفتن این حقیقت که نظام سوسیالیستی نظامی ضد انسانی است و نظم لیبرال دمکراسی هم از نظر اقتصادی هم از نظر سیاسی هم از نظر اخلاقی برتر است، خود حقیقت را به زیر پرسش بردند.
اندیشمندانی نظیر فوکو، دریدا، لیوتار، و یا رورتی با نفی اینکه حقیقتی یگانه را نمیتوان بازشناخت، پست مدرنیسم را پایه گذاشتند. گرچه در حوزه علم به معنای اخص کلمه کسی به این حرفها اهمیت نمیدهد (نمونه استیون هاوکینگ) اما در علوم انسانی پساحقیقت لطماتی زده است که بارزترین آن نسبیت فرهنگی است. زشتترین رفتارها نظیر ختنه زنان توجیه میشود. حجاب اجباری که جای خود. البته این واکنش فیلسوفان اروپایی به فرادستی امریکا در دنیای آزاد نیز بوده است. به این لحاظ امریکاستیزی پشتوانه فلسفی قدرتمندی یافته بود. چالش قدرت که یکی از عناصر اصلی تفکر پست مدرن بود عوارض جانبی تراژیکی هم داشت. دفاع فوکو از خمینی و یا لیوتار از صدام حسین نمونههای اندیشه بغض معاویهای بود که کارکرد ارتجاعی این نوع اندیشه را در حوزه سیاست نشان میدهد. اینجا به مواضع سیاسی اشاره شده است و باید روشن باشد که ربطی به دستاوردهای امثال فوکو، و یا دریدا برای اندیشه بشری، با تمام در هم تنیدگی آن، داشته و دارد و قابل اندازهگیری نیست، ندارد. این اولین و آخرین بار نیست که غولهای اندیشه در حوزه سیاست حرفهایی زدهاند که متاسفانه در خدمت بدترین نوع نظامهای سیاسی بوده است. هایدگر شاخصترین آنهاست.
اگر در غرب، به ویژه در فرانسه، که خود یکی از بسترهای مدرنیته بود، پدیداری اندیشههای نوینی نظیر پست مدرنیسم، در فضای آزادی بیان، و آزادی آکادمیک لطمه قابل ملاحظهای در حوزه سیاست و حتی موجب غنای فضای اندیشه نیز بوده است. اما در کشوری نظیر ایران که هنوز در اولین گامهای ساختن دولت مدرن و ملی در چاه ویل جمهوری اسلامی افتاده است. نظامی که رهبر آن دشمنی با ایران و آمریکا هویت اصلی آن است. مخالفت با ایران و ایرانیت و دشمنی با لیبرالیسم حاصل سیاسی جز تقویت نهاد ضدایرانی ولایت ندارد. این وظیفه را فیلسوفان ضدغربی که برآمدشان پس از قلع و قمع انقلاب فرهنگی ممکن شد به عهده گرفتهاند. دو نمونه بارز آن، یکی مراد فرهادپور است که ایران و ایرانیت را به زیر پرسش گرفته و با تمسخر از آن یاد میکند تا به این نتیجه برسد که ۳ دشمن اصلی مردم، سرمایه، هویت و دولت هستند و باید از میان بروند(۳). یعنی همان ۳ نهادی که امروز بیش از هر چیزمورد تعرض و تجاوز نظام حاکم در ایران هستند. و اتفاقا پاسداری از آنها نیاز اصلی جامعه ایران میباشد. مورد دیگر یوسف اباذری است که او نیز با زیر پرسش کشیدن ایران، و وصل کردن سیاستهای به غایت ارتجاعی حکومت به نئو لیبرالیسم در اصل اوضاع فاجعهبار شرایط ایران را تقلید از امریکای جهانخوار میداند(۴). زوج ایرانستیزی- امریکاستیزی که هویت ولایت را ساخته است پشتیبان فلسفی چپ جهان سومی و البته ارتجاعی یافته است. اما شان نزول ابن بحث در موضوع کارکرد مغز در برخورد به وقایع کجاست؟
این جا اختلاف مهمی با دکتر جواد طباطبایی وجود دارد. کسانی که بحثهای طباطبایی را در مورد ایرانشهری دنبال میکنند نقش ارزنده نوشتههای وی را در برملا کردن نقش ضدایرانی و ارتجاعی امثال فرهادپور و اباذری را میشناسند. اما طباطبایی مواضع این افراد را به حساب جهلشان میگذارد. وی در کتاب خواندنی خود درباره دانشگاه (۴) در فصل ۱۳ زیر عنوان جهل دلیل نیست که نقل قولی از مارکس است با دلیل و برهان نشان میدهد که چگونه این اشخاص وقایع تاریخی را نمیشناسند. طباطبایی نظرات این افراد را به حساب جهلشان میگذارد. آیا واقعا این افراد به فاکتهایی که امروز همچون پذیرش گردش زمین بر گرد خورشید است واقف نیستند یا همانطور که نشان دادیم نتیجه نوعی از هویتطلبی است که با چاشنی منفعتطلبی که لازمه بقا در سیستم اکادمیک جمهوری اسلامی است عجین شده است. البته این به این معنا نیست که بیسوادی در میان چپ ضدامپریالیست بیداد نمیکند. اما این بیشتر شامل اکتیویستهای بازمانده از فدایی و تودهای و راه کارگری و پیکاری... هستند که در بخش بعدی به آنها خواهیم پرداخت. طباطبایی در مورد آنها بیتردید درست میگوید.
حال با این پرسش روبرو هستیم که آوردن دهها فاکت برای این افراد، تاثیری در مواضع آنها دارد؟ آیا مغز آنها توانایی پذیرش فاکتها را دارد؟ در برخی آری، و در برخی نه. برای آنهایی که فعالیت سیاسی، اجتماعی را ماورای خود میبینند آری، و برای کسانی که تصویر و موقعیت خود را مهمتر از اهدافشان میپندارند خیر. در این حالت دفاع از سوسیالیسم به امر جان سختی بدل میشود که با جان از تن بدر رود و مهمترین استفاده آن در مراسم یادبودهاست.
——————————————————-
1. “Neural correlates of maintaining one’s political beliefs in the face of counterevidence”, Jonas Kaplan, Sarah Gimbel, and Sam Harris, Nature: Scientific reports. https://www.nature.com/articles/srep39589
2. Explaining Postmodernism: Skepticism and Socialism from Rousseau to Foucault (Expanded Edition)
3. https://www.youtube.com/watch?v=87F9aDdSWcA
4- جواد طباطبایی، ملاحظات دربارۀ دانشگاه، تهران، مینوی خرد 1398، ص. 427 و بعد
5. https://www.youtube.com/watch?v=nobbPs52Bt0
2
پس از انتشار نخستین بخش این مقالات چندین پیام ایمیلی دریافت کردم. همان طور که انتظار میرفت، پیامها طیفی از واکنشهای مثبت و منفی بود. جدا از تعداد معدودی ناسزا، واکنشهای چند نفر انتقادهای مشابهی به نوشته داشت. یکی از این انتقادها رو به یکسان شمردن کسانی داشت که به آرمان سوسیالیسم اعتقاد دارند اما از نظر عمل سیاسی، کارنامه و رویکردهای مختلف داشتهاند.
توضیح من این است که موضوع مقاله عمدتاّ در بارهی کسانی است که پس از این همه تجربه هنوز سنگ نظام سوسیالیستی را به سینه میزنند. در این مقاله فرصتی برای پرداختن به طیف وسیع صاحبان این نگرش نبود. اما تردیدی وجود ندارد که در میان کسانی که به نظام سوسیالیستی معتقد بوده و هستند، با رویکردهای بسیار متفاوتی روبرو هستیم. با حزب توده ایران روبرو هستیم با کارنامهای بسیار پیچیده که در زمینهی فرهنگی خدمات بسیار مؤثری داشته و مبارزهی سندیکایی را سازمان داده، و در عین حال لطمههای زیادی زده است. حتی در درون حزب توده هم ایرج اسکندری کجا و نورالدین کیانوری کجا؟ در میان سازمانهای چپ هم همین طور. محمدرضا شالگونی رهبر راه کارگری کجا و فرخ نگهدار و فتاپور رهبر فدایی-اکثریتی کجا؟ امثال شالگونی با وجود توهم به سوسیالیسم هرگز همچون اکثریتیها نه امنیتی شدند (خبرچین اسدالله لاجوردی) نه با ک-ج- ب همکاری کردند(کتاب اتابک). اتفاقاّ موضوع نوشتهای که در پی میآید پی بردن به شیوهی تفکر جریانهایی است که هنوز با حفظ هویت تروریستی مجاهد-فدایی، «دمکرات» شدهاند.
خوانندهای نیز پرسیده است که آیا فقط با تکیه بر تجربه میتوان به این نتیجه رسید که سوسیالیسم دمکراتیک ممکن نیست؟ و آیا این استدلال جلوگیرِ بحث نظری در این زمینه نیست؟ مسلماّ ایشان درست میگویند و برای نشان دادن این که سوسیالیسم و دمکراسی (به معنای لیبرالی آن که مبتنی بر اعلامیهی جهانی حقوق بشر است) قابلجمع نیست بحث نظری نیز لازم است و اتفاقاّ در این زمینه میتوان از پیشفرضهای ساختارگرایان (که مارکس هم جزو آنها بود) برای نشان دادن این تناقض کمک گرفت و آن ارتباط نهادها و سازمانهای سیاسی و نهادها و سازمانهای اقتصادی است.
امر سیاست و اقتصاد در نظامهای دمکراسی لیبرال بازتاب یکدیگرند. به این معنا که هر دو از قوانین رقابت و هرجومرج بازار آزاد پیروی میکنند. ناروشن بودن نتیجه ی رقابت انتخاباتی برای جلب خاطر «مشتریان» است که بر اساس علائق خود (طبقاتی، فرهنگی، سیاسی) قرار است کالای آنها را بخرند. «کمپین»های انتخاباتی در جوهر خود فرقی با رقابت از طریق تبلیغات و آگهیهای سرمایهداری میان سازمانهای اقتصادی که برای جلب مشتری است، ندارند.
بدون تردید در نظامهای سرمایهداری که دمکراسی لیبرال وجود ندارد، دولت مالکیت خصوصی را نیز محدود میکند و از قدرتگیری نهادهای اقتصادی مستقل و غیردولتی قدرتمند جلوگیری میکند. نمونهی چین یا نزدیکتر حکومت محمدرضا شاه پهلوی در این زمرهاند به همین لحاظ و بر همین مبنا، وقتی تمام اقتصاد یک جامعه در دست انحصاری دولت (به اسم سوسیالیسم) باشد، لاجرم «روبنا»ی آن نیز سیستم تکحزبی است. انحصار قدرتی که در شوروی، کوبا، چین و کرهی شمالی وجود دارد، تصادفی نبوده و نیست. بازتاب ساماندهی اقتصاد در حوزهی سیاست است.
البته این سخنان کشف بزرگی نیست. کافی است که انسانها کمی از هویت خود فاصله بگیرند و به نظرها و واقعیتها گوشهی چشمی بیفکنند.
آخرین پرسش در مورد به ظاهر «فیلسوفان» ضد ایرانی است که با دشمنی با ایران یه هواداری از ولایت و توجیه سیاست های ضد امپریالیستی کرده اند . در مقاله به اباذری و فرهادپور اشاره شده بود.
خوانندهای پرسیده است که در این راستا چرا به محمدرضا نیکفر که البته با درجهی شگفتانگیزی از بیسوادی به ایران و ایرانیت تاخته است، اشاره نکردهام. پاسخ من این است که محمدرضا نیکفر در شرایط کنونی حملات بیشتری به ولایت میکند تا اظهار فضل در مورد ایران. در مورد آخر او کار سیاسی میکند و فکر می کند که با حمله به کوروش و ایران با جریان بازگشت سلطنت مبارزه میکند. این نوع برخورد جدی نیست و خطری هم ندارد. عقبنشینی نیکفر از موضعش گواه این مدعاست.
موضوع این بخش از سلسله مقالات بررسی شیوه کارکرد مغز تروریستهای مجاهد-فدایی است. شان نزول این نوشته برای نشان دادن کوشش دائمی نحلههای تروریستی در جهت توجیه افکار عمومی است که این افراد با حفظ هو.یت نخستین خود هوادار دمکراسی و حقوق بشر شدهاند.
از ورای این مقاله خواهیم دریافت که حکایت دفاع از دمکراسی مجاهد-فدایی داستان «گربه عابد شد و مسلمانا»ی عبید زاکانی است. خوشبختانه اکثر مردم ایران نه سخنان مجاهدین در زمینهی دمکراسی و ایران را باور دارند و نه بحثهای فداییان در مورد حقوق بشر را جدی میگیرند. اما شرایط بحرانی ایران شناخت عملکرد این جریانها را ملزم میکند. در نهایت اگر نتوانند شری برسانند، برای ثبت در تاریخ جریانهای سیاسی بی فایده نخواهد بود.
روشی که در این مقاله به کار میبریم، روش استاندارد روانشناسی یعنی روش خودگزاری یا self-reporting است. به این معنا که منابع مورد استفاده یا از گفتار و کردار فداییان و مجاهدین است یا توسط کسانی نگاشته شده که آشکارا به این جریانها علاقه دارند. دلیل گزینش این روش خنثی کردن شیوهای است که نحلهی فدایی-مجاهد در مقابل مدارک بسیار زیادی که در مورد فجایعی که مرتکب شده است پیش میگیرد. برای مثال داستانهای افراد جداشده از مجاهدین به اسم دروغهای انسانهای بریده یا در خدمت حکومت درآمده، رد میشود و یا کتاب محمود نادری که مملو از اسناد است به حساب این که این اسناد در جمهوری اسلامی منتشر شدهاند کلاّ فاقد ارزش معرفی میشود. کسی نیست بپرسد که آیا همهی این اسناد دروغ است؟ آیا گزینشی در کار بوده است؟ به هر رو برای اجتناب از این ترفند، همان طور که خواهیم دید به شیوهی خودگزاری که در علم روانشناسی بسیار رایج است، این کنکاش را ادامه خواهیم داد. شاید هم انگیزهای شود برای اعتراف صادقانهی مجاهدین و فداییان در برملا کردن عمق بیماری.
روانپریشی (Psychopathy) چیست و روانپریش کیست؟
در علم روانشناسی، تعریفی از روانپریشی، به دلیل خصوصیت توصیفیاش وجود ندارد. در وهلهی نخست روانپریشی توصیف رفتاری جنایتکارانه و بحران شخصیت شناخته میشد. در اوایل قرن بیستم از روانپریشی همچون دیوانگی اخلاقی Moral insanity)) یاد شده است. در اواسط قرن بیستم، Hervey Cleckley در کتاب کلاسیک خود به نام The mask of insanity شانزده علامت شخصیتی (Personality traits) برای روانپریشی بیان میکند. که در میان آنها میتوان از ظاهر خوب، نبود عاطفه، خودمحوری، نبود تشویش و احساس گناه نام برد.
از آن پس دو نکته اهمیت یافته است. نخست اینکه انسانهای عادی هم کمابیش دارای این علائم روانپریشی هستند. دوم این که باید کوششی صورت گیرد تا بتوان میزان این علائم را اندازهگیری کرد و بر اساس آن شخص را روانپریش بالینی شناخت که نیاز به درمان دارد.
برای چنین امری، روانشناسان دست به تهیهی تستهای چهارجوابی زدهاند. فرد مورد مطالعه با پاسخ به این پرسشها نمرهای دریافت میکند که بر اساس آن میزان درجهی این علائم را در فرد اندازهگیری میکنند. امروز مهمترین این تستها موسوم به PPI-R است که کوتاه شدهی Psychopatic Personality Inventory-Revised است که توسط روان-شناس برجسته، Scott O. Lilienfield ساخته و پرداخته شده است. این تست مجموعهی پرسشهایی است که فرد مورد مطالعه میبایست از میان چهار گزینهی غلط، نسبتاّ غلط، نسبتاّ درست و درست، یکی را برگزیند.
این تست و تفسیر نتایج آن بسیار پیچیده است. خلاصه اینکه اگر نمرهی فرد مورد مطالعه حدود ۵۰ باشد، نرمال محسوب میشود، و اگر این عدد از ۷۰ بیشتر باشد به عنوان روانپریشی که محتاج مطالعه میباشد شناسایی میشود. همانطور که گفته شد، اجماعی بر سر این تستها وجود ندارد و همانطور که از نام تست پیداست اینگونه تستها چندین بار مورد ارزیابی و تغییر قرار گرفته است. اما امروز با اضافه شدن شیوههای تصویربرداری (Imaging)، ارتباط جالبی میان یافتههای این تستها و نحوهی کارکرد مغز افراد یافت شدهاست.
این پیشرفت در کاربرد مغز از اینجا اهمیت پیدا میکند که تستهای روانشناسی توصیف شخصیت خود است (Self-reporting). با وجود پرسشهای کلیدی که میکوشد کسانی را که در پاسخ خود تقلب میکنند، شناسایی کند، اما کماکان فرد مورد مطالعه میتواند پاسخ «ته دل» خود را ندهد. روشهای تصویر برداری از مغز که میتواند فعال شدن بخشهایی از مغز را که مربوط به احساسات یا عقل هستند (نگاه کنید به مقالهی قبلی) توانسته است رابطهی مستقیمی میان پاسخها و فعالیت واقعی مغز برقرار کند.
خوانندگان علاقهمند میتوانند با رجوع به ادبیات روانپریشی و یا با نگارنده تماس بگیرند. این توصیه به ویژه به کسانی است که خود را هنوز مجاهد و فدایی میدانند و تردیدی نیست که با گرفتن این تست شاید به عمق بیماری خود پی برده، دست از سیاست بردارند و به معالجهی خود بپردازند. به ویژه ارزیابی از دو خصیصهای که تقریباّ تمام روانشناسان بر سر آن توافق دارند، خود مرکزبینی و عدم احساس گناه موضوع این نوشته تحقیق دربارهی علل روانپریش شدن مجاهدین و فداییان نیست. این موضوع محتاج پژوهشهای دیگری است. این که تا چه اندازه محیط خانوادگی و اجتماعی در بیمار شدن این افراد نقش داشته است جالب خواهد بود.
و البته نباید جنبههای ژنتیک را هم از یاد برد. کتاب Anatomy of Violence: The biological Roots of Crimeبه این نکته میپردازد و همین جا پرسشی را پیش میکشدکه این ارتباط خانوادگی میان این افراد، خواهران، و برادران، آیا عامل تربیت خانوادگی و محیط بیرونی است یا جنبهی ژنتیک هم دارد. میدانیم که در میان تروریست های فدایی - مجاهد ارتباطات خانوادگی زیادی وجود داشته است. آیا همه را میتوان به حساب تاثیر محیط گذاشت؟ موردی را میتوان مثال زد که پنج خواهر و برادر که از همسر اول بودهاند، تروریست از آب درآمدند، و فرزند آخر از همسر دیگر، دانشمندی برجسته شده است.
به هر حال باب این تحقیقها همه باز است و میتواند به شناخت بخشی از بازیگران صحنهی سیاسی ایران که لطمههای جبران ناپذیری به کشور زدهاند، کمک کند. در بخش سوم این نوشته به علایم روان پریشی مجاهدین خواهیم پرداخت. در بخش چهارم سراغ فداییان میرویم. جریانی که از همان آغاز روانپریشی آن در حماسه سیاهکل با کشتن افراد عادی و بیگناه برملا شد.
3
بخش سوم این سلسله نوشتهها ادامه بررسی ویژگیهای روانی تروریسم مجاهد- فدایی و بازتاب آن در کنش سیاسی است. پاندمی کورونا موجب شد که نگارش این بخش به تعویق بیفتد. البته برخورد چپ بیوطن به پاندمی هم داستان جالبی برای پژوهش روانشناسی است. در یک جمله ویروس کورونا جایگزین پرولتاریا برای نابودی سرمایهداری شده است. ویرایش پایانی این نوشته با همایش مجاهدین نیز همزمان شد. نمایشی که اگر کسی از سابقه این جریان، شیوه تفکر آن، و نحوه تصمیمگیری در این سازمان اطلاعی نداشته باشد، تصور یک نیروی مبارز برای آزادی و پیشرفت را به ذهن متبادر میکند. همین جا این پرسش مطرح میشود که چرا سازمانی که با بذر تروریسم آغاز شد و در زمرهٔ گروههای سیاسی بود که در انقلاب بهمن شرکت کرد، امروز به دنبال پشتیبانی امریکا، عربستان و اسرائیل است. آیا در این سازمان دگردیسی اتفاق افتاده است؟ یا هویت اصلی سازمان دست نخورده باقی است، و این تغییر و تحولات را باید به گونه دیگری فهمید..
شیوه بررسی ما در بخش دوم آمده است.[۱] یادآوری میکنم که در بخش دوم کوشیدیم با تعریفی از روانپریشی، نشان دهیم که روانپریشی طیف گستردهای از خصوصیتها و ذهنیتهای گوناگون را در بر میگیرد. همچنین تستهای روانشناسی در این زمینه را معرفی کردیم. همان طور که قول داده بودیم در این بخش از شیوه self reporting برای بررسی ذهنیت تروریستها استفاده خواهیم کرد. به این معنی که گفتههای خودشان را معیار قرار خواهیم داد تا نشان دهیم که آنها از آستانه خصوصیات متعارف گذشته و بالینی شدهاند. ما دو ویژگی بیماران روانپریش همچون فدایی- مجاهد را که دست بر قضا شباهت زیادی با قاتلان زنجیرهای دارند مورد بررسی قرار خواهیم داد. دو خصوصیت خودمرکزبینی، و عدم احساسِ به ویژه گناه میباشد. در دو بخش بعدی به مجاهدین میپردازیم.
جهان مجاهدین به روایت خودشان
در بخش پیش در مورد نگاهی که انسانها به خود دارند به منزلهی معیار هویت آنان گفتیم. یکی از عناصر اصلی این هویت مبانی نظری است. از این رو، در این قسمت خواهیم کوشید تا مبانی نظری سازمان مجاهدین خلق را مورد بررسی قرار دهیم. کاملترین مجموعهای که مبانی نظریعقیدتی سازمان در آن ترسیم شده است، پانزده جلد کتاب با عنوان تبیین جهان (قواعد و مفهوم تکامل) است که در اصل سخنرانی مسعود رجوی است. با توجه به این که این مهمترین نوشتهی مدوّن سازمان در این مورد و در نتیجه آخرین جمعبست عقیدتی آنهاست، از بررسی دیگر اسناد سازمان نظیر شناخت و غیر آن پرهیز میکنیم، زیرا پانزده جلد کتاب مجموعهی مزبور میتواند به اندازهی کافی گویا و کامل باشد.
باید توجه داشت که این مجموعه در سال ۱۳۵۸، و به نقل از قول خود آنان، در «جوّ دمکراتیکی که رژیم شاه در گذشته هیچ اجازهای برای ایجاد آن به ما نمیداد...» تدوین شده است. و نقل قول چنین ادامه مییابد که: «...حالا خوشحالیم که بعد از واژگون شدن نظام فاسد سلطنتی تحت رهبری حضرت آیتالله العظمی خمینی، به طور نسبی از چنین محیط و فرصتی برخوردار شدیم.»[۲]
در دورانی که به نوشتهی آنان «قدم اول از قلب امپریالیسم آمریکا میگذرد»، و «چنانچه امام گفتند به یک ارتش مردمی به ۲۰ میلیون تفنگدار به یک ارتش خلقی نیازمند (بودیم)».[۳] در دورانی که حل مسئلهی ایران با نابودی امپریالیسم بهویژه امپریالیسم آمریکا امکانپذیر بود و در نتیجه سازمان مجاهدین خلق «بدون یک تئوری انقلابی» نمیتوانست «بر امپریالیسم پیروز شود»، و «چنین تئوری را در مکتب اسلام جستجو میکرد.»[۴] زیرا «بدون یک ایدئولوژی انقلابی نمیتوان نهضتی انقلابی داشت.»[۵]
اما از دیدگاه سازمان مجاهدین خلق ویژگیهای چنین ایدئولوژی چیست؟ تعریف آن کدام است؟ محتوای آن، چه مسائلی را در بر میگیرد؟ سازمان مجاهدین خلق پاسخ میدهد: «موضوع اصلی ایدئولوژی، نظامی از عقاید و نظریات فلسفی، سیاسی، اخلاقی، معنوی، هنری و امثال (کذا) اینهاست. و این امری است که بر اساس جامعه، تربیت و یا طبقه به انسانها داده شده است.»[۶] به عبارت دیگر «کار ایدئولوژیک چسب اصلی همهی حرکتهای سازمان است».[۷]
«اما ایدئولوژی سه مسئله یا موضوع اساسی دارد. وجود، انسان، و تاریخ، که بایستی اگر ایدئولوژی کاملی باشد، به اینها جواب بدهد.»[۸] آن هم «نظام یا دستگاهی که حداقل انتظام، ارتباط و همخوانی بین اجزاء مختلف [آن] با یکدیگر و با کل دستگاه برقرار باشد. دستگاهی که هرچه کاملتر باشد از تناقض عاریتر است.»[۹] از نظر سازمان مجاهدین خلق این دستگاه نظری کامل و بدون تناقض اسلام راستین است. اسلامی که از بدو پیدایش از این انتظام و کمال برخوردار بوده است. کوششهای بسیاری برای از میان بردن اسلام صورت گرفت. «یکی از شگردهای خلفای جبار و غاصب عباسی بر علیه ائمهی تشیع انقلابی این بود که در مقابل فرهنگ ناب آنها فرهنگ وارداتی یونانی (هلنیک) (کذا) را ترویج بکنند، که به هرحال اثر خودش را گذاشت.»[۱۰](همین جا توجه کنید که این تکرار حرفهای بیسروته علی شریعتی است) به همین لحاظ «دفاع از اسلام دفاع از مذهب جعفری» است. «مذهب جعفری که چیزی نیست جز اسلام واقعی.»[۱۱] پس اگر آن دستگاه نظریِ کامل اسلام است، دستگاهی است که «محکم و استوار بر جای خودش خواهد ماند و هیچکس و هیچ مکتبی هم تا به ابد متعرضش نخواهد شد. هرکس هم که متعرضش بشود چون با ناحق درآویخته خودش بالاخره بعد از هر دستوپا زدنی که فرض کنیم به خاک سیاه خواهد نشست.»[۱۲] [تأکید از ماست.]
پاسخ اسلام سازمان مجاهدین خلق به سه مسئلهی اساسی ایدئولوژی در سه فصل خلاصه میشود که ستون فقرات اسلام مجاهدین را نیز میسازد. یعنی توحید، نبوت، و معاد، و سپس عدل و امامت، که مشتقات بلاواسطهی این اصول هستند و مذهب جعفری را پایه میریزند.
۱- توحید «اصالت دادن به وحدت در کل نظام هستی، یعنی تضادها را ... در چارچوب وحدت دیدن، یعنی به جای دوگانگی و تضاد، یگانگی و یکتایی است که اصالت دارد. این مطلب دقیقاّ به معنای اعتقاد به یک سمت و یک مقصد واحد در کل وجود است. که خودش حکایت از یک وجود (!) متعال، مطلق، منزه، یکتا و قادر و ذیشعور دارد که اسمش را هرچه میخواهید بگذارید، “خدا”! که فراتر از زمان و مکان است.»[۱۳] مقولهی توحید نزد مجاهدین در اصل «پذیرش هدفداری جهان»[۱۴] است.
۲- «نبوت به این معناست که تکامل جامع و تاریخ مستلزم وجود رهبری کننده، عنصر آگاه، و عنصری ایدئولوژیک و سیاسی است که مشتق بلاواسطهی این اصول هستند.
۳- «امامت یعنی تداوم اصل نبوت و عنصر رهبری کننده در تاریخ و عدل همان هدفی است که در جامعهی بیطبقهی توحیدی، جامعهی قسط و یگانگی به آن میرسیم.»[۱۵]
در نتیجه اگر وجود ذیشعوری در کار است که میتوان به آن نام خدا نهاد، آن «خدای آزادی خلقهاست. آن خدایی که از قِبَل احقاق حقوق خلقها میتوان به آن رسید، نه خدای بیآزار، خدای باسمهای.»[۱۶] نقش انبیا نیز احقاق این حقوق است و از این لحاظ «نظام و اصول عقیدتی مجاهدین هیچ چیز جدیدی نیست. همان است که ائمهی انقلابی گفتهاند.»[۱۷]
مرجع تاریخی مجاهدین نیز روشن است. ایشان را «هیچ اختلافی با مجاهدین صدر اسلام نیست.»[۱۸] به عبارت دیگر مجاهدین معتقدند تبیینی که توسط پایهگذاران ایدئولوژی اسلام صورت پذیرفته کماکان بر قوت خود باقی است و باقی خواهد ماند، تنها تفاوت در این است که «امروز در اثر پیشرفتهای علمی مجاهدین میتوانند از غنای تجربی و تئوریک علمی بیشتری برای اثبات همان تبیین، برای دسترسی به همان اصول اساسی، برخوردار باشند.»[۱۹] بدینسان علم کنونی امروز هرچه بیشتر بر صحت گفتار انبیا و امامان انقلابی دلالت دارد!
مجاهدین با یک چرخش قلم حساب همهی مکاتب را میرسند. از «عقلیون، مثبتگرایان، ایدهآلیستها، ماتریالیستها و ...» دیگر چیزی باقی نمیگذارند. و نتیجه میگیرند: «همهی این نظامهای فکری... همان نظام مصلحتگرایی یا پراگماتیستی آمریکایی است که نتیجهی زندگی کاسبانه است.»[۲۰] برای سازمان مجاهدین خلق این همان دیدگاه خودبهخودی است، دیدگاهی که به تکامل اعتقاد ندارد.
جالب آن که دستگاه نظری مجاهدین اعتقاد خود به فصول اعلام شده در بالا را از طریق مراجعه به علم و عقل به اثبات میرساند. یعنی به گمان آنان پیشرفتهای علمی امروز همواره دلالت بر این نکته داشته است که: نخست، جهان به سوی وحدت میرود، پس مسیری تکاملی را طی میکند. دوم، در این میان انسانها مختارند و، پس مسئول. و سوم، عنصر آگاهی در این فرآیند نقشی اساسی بازی میکند. به نظر مجاهدین این پروسه در تمام طول تاریخ طبیعی حضور داشته است؛ از آغاز ابر هیدروژنی تا پیدایش زمین، گیاهان، و جانوران. روندی که در آن «حیوانی که متکاملتر است در نبرد با تنازع بقا پیروز میشود. این همان مضمون انتخاب طبیعی است که آنهمه برای زیستشناسان اهمیت دارد.»[۲۱] از نظر سازمان مجاهدین خلق خطر عمده از جانب کسانی است که «تکامل را در مسیر طبیعی قبول دارند، اما آن را [به] جامعه یعنی مسیر بعدی تکامل و مهمترین و پیچیدهترین آن بسط نمیدهند. یعنی حرکت را جهتدار فرض نمیکنند. دنیا را «بیهدف و بیملاک» میشناسند. «دنیایی که فقط برای چاپیدن است.»[۲۲]
به زبان مجاهدین دو قطب در مقابل هم قرار میگیرند: «قطبی که به تصادف و اتفاقِ کور و خودبهخودی بودن معتقد است و به بیهدفی، پوچی، یأس و کراهت میانجامد و در نتیجه باطل، ذهنی، و پندارگراست. و در مقابل آن قطبی که به نظم، قانونمندی، حرکت آگاهانه، هدفدار و جهتدار معتقد است و به امید و اشتیاق، واقعیت، حق و حقیقت دست خواهد یافت.»[۲۳] از نظر سازمان مجاهدین خلق میان این دو قطب هم گرایشهای گوناگونی وجود دارد که البته همه دچار تناقضاند. از متفکرانی نظیر راسل تا فیزیکدانانی همچون پلانک که با وجود قبول نظم آن را خودبهخودی فرض میکنند. اینان مجبورند تناقض خود را بشکنند. «راه بینابینی- به معنای مکانیکی - حقیقت و اصالت»[۲۴] نیست، «بین یزید و حسین راه سومی نیست.»[۲۵]
از نظر سازمان مجاهدین خلق همه و همهی اصول ذکر شده در بالا از طریق قوانین فیزیک و طبیعت به اثبات رسیده است. حتی اینشتین و پلانک برندگان جایزه نوبل هم به آنها اذعان دارند!). اُپارین، دانشمند زیستشناس نیز با وجودی که ماتریالیست است، اما خود آگاه نیست که در اصل با ماتریالیسم در تناقض قرار میگیرد و مگر نه این که «اشکالاتی در ادبیات و فرهنگ حاکم در شوروی بر اُپارین میگیرند؟»[۲۶]زیرا او نیز در دستگاه فکری خود به «یک امر منظم و سمتیافته تکامل که به وسیلهی انتخاب تعیین میشد، احتیاج داشت.»[۲۷]
دست مقتدر خداوند از پس این جملات هویداست. و اگر همهی کشفیات عصر حاضر دال بر وجود این مسیر تکاملی است، اگر دانشمندان بزرگ خواسته یا ناخواسته بر چنین امری صحه گذاشتهاند، از نظر مجاهدین نمیتوان به این سادگی این خط را پس از پیدایش انسان پایان یافته تلقی کرد. این سیر باید خود را به گونهای نمایان سازد. ادامهی فصل تکامل در جامعه تجلی مییابد. پس در جامعه نیز همان قوانین تکامل به صورت پیچیدهتری هست: از انسان اولیه گرفته تا بردهداری، از بردهداری تا فئودالیسم، و از فئودالیسم به سرمایهداری همه و همه دال بر این واقعیت است که تکامل همان «قانونی است که بالاتر و برتر از همهی قانونهای دیگر است. این است که تعیین میکند و حرف آخر را میزند. مثل آخرین و بالاترین دادگاهی که رأی آن به داوری در مورد کارهای متهم مینشیند. حرف، حرف اوست.»[۲۸]
به نظر سازمان مجاهدین خلق هیچ نیرویی قادر نیست جلوی این حرکت را بگیرد. هیچ تکنیکی نمیتواند مانع این روند بشود. «هر چهقدر دشمنان خلق میخواهند تکنیک بمب اتم، اشعهی لیزر، فانتوم، ب-۵۲ و ... داشته باشند، حرف آخر را تکامل خواهد زد.»[۲۹] .«بله، موکبی در راه است. موکبی که همه از سر راهش باید کنار بروند.»[۳۰] اما مبادا این تصوربه مغز ذهن خطور کند که مسیر تکامل خطی است. خیر! این مسیر میتواند مملو از پیچیدگیها باشد، بازگشت به عقب داشته باشد، اما در کلیت خود بالارونده است. به عبارتی «منحنی تکامل را میتوان به یک مارپیچ بالارونده تشبیه نمود.»[۳۱] پس اگر در تاریخ یا هستی فرآیندهایی در«ظاهر» بالارونده نیستند، شکی به دل مجاهدین راه نمییابد. زیرا این همان منحنی مارپیچ تکامل است که به ویژه هنگامی که عنصر آگاه یعنی اصل نبوت و امامت در صحنه حضور ندارد به وقوع میپیوندد، و از اینجاست که ما به نقش تعیین کنندهی عنصر آگاه در دستگاه نظری سازمان مجاهدین خلق پی میبریم. از نظر آنان عنصر آگاه کسی است که به قوانین حاکم بر جامعه و جهان هستی پی برده باشد. این قوانیناند که اصول ایدئولوژیک فرد، جنبش، یا سازمان را پی میریزند،.
اما «در عصر امپریالیسم»، «در عصر آگاهی کبیر خلقها»، پیکان تکامل در دست آن نیروی پیشتازی است که میخواهد امپریالیسم را سرنگون کند. این دستگاه نظری برای به فعل درآوردن اندیشهی خود محتاج سازمان است. سازمانی که اصل اول آن فداکاری است و صلاحیت معیار جایگاه تشکیلاتی. سازمان باید «مظهر توحید»، یعنی مبتنی بر روابطی «فوق دمکراتیک» باشد. فوق دمکراتیک از این جهت که «اصل انتخاب که اصلی دمکراتیک است این نقصان را دارد که انتخاب کنندگان ممکن است دچار اشتباه شوند. در حالی که دستگاهی که در رأس آن باصلاحیتترین فرد قرار گرفته باشد، چنین نقصانی ندارد.» حال در این دایرهی بسته باصلاحیتترین فرد کیست؟ او کسی نیست جز آن فردی که طی مبارزات، سخنان و فعالیتش در رآس سازمان قرار میگیرد. پس به جای اصل انتخاب، برتری اصل صلاحیت به اثبات میرسد. «نقص دیگر سانترالیسم دمکراتیک [این است که] که چند نظری را در دستگاه به رسمیت میشناسد، امری که با اصل توحید در تناقض بوده نوعی شرک است. صلاحیت ایدئولوژیک، صلاحیت تشکیلاتی و سیاسی را نیز به همراه میآورد.» سازمان «مظهر مسئولیت انسان در برابر خدا و خلق است.»[۳۲]
در این بخش کوشیدیم مبانی نظری سازمان مجاهدین خلق را در حد و توان یک مقاله بازگو کنیم. هدف ما این بود که مبانی نظری سیستم فکری مجاهدین را بشناسیم. زیرا با مراجعه به همین مبانی نظری است که تغییر و تحولات سازمان مجاهدین خلق را برخواهیم رسید. این مبانی را میتوان چنین خلاصه کرد:
سازمان مجاهدین خلق معتقد به تکامل است که توسط «خدا» هدایت میشود و به جامعهی بیطبقهی توحیدی، جامعهی ایدهآل، ختم خواهد شد. در این راستا نیرویی تاریخساز، نیرویی پیشتاز، وجود دارد که وظیفهی پیشبرد امر تکامل را بر عهده دارد. این نیرو، در این برههی تاریخی، سازمان مجاهدین خلق است که توانسته به راز تکامل، این اصل اساسی، پی ببرد. به همین لحاظ بار سنگین پیشرفت بشریت بر دوش این نیروست. نیرویی که با تشخیص تضادها، با اصلیفرعی کردن بهموقع آنها، راه ترقی و تعالی را خواهد گشود. نیرویی است که از نظر تاریخی حق با اوست. و اگر در دورانهایی از تاریخ بهظاهر پسرفتهایی مشاهده شود، این دال بر عدم پیشتازی نیست. بلکه پیچیدگی تکامل را نشان میدهد، یعنی همان مارپیچی که گاه جامعه را به عقب میراند و نیروهای بدی و بطالت و حقستیز را حاکم میگرداند. اما باکی نیست. تکامل حکم بر نابودی محتوم آنها دارد. مهمترین نتایج این طرز تفکر این چنین است:
• هرچه پیش آید نیروی پیشتاز حق دارد،
• هرکه با نیروی پیشتاز به ستیز درآید با حق درافتاده و سزاوار نابودی است،
• تشکیلات باید مظهر توحید باشد. تضاد در آن جایی ندارد، یکپارچگی اصل اول آن و فداکاری در راه خلق و خدا وظیفهی آن است،
• رهبری باصلاحیتترین فرد است. کسی است که از همه بهتر به قوانین و اصول ایدئولوژیک اشراف دارد، اوست که تعیین کنندهی حرکت سازمان است. با توجه به اینکه ایدئولوژی است که حرکت، رفتار، و گفتار انسان را تعیین میکند، شرط اول یک عضو تشکیلات، وحدت ایدئولوژیک با تشکیلات است،
• اوج این وحدت ایدئولوژیک شهادت است. (زیرا شهیدپرستی مهمترین حربه تبلیغاتی برای جریانهای تروریستی در بیرون و حفظ شبکه اعضا و خانواده آنهاست).
اوج خود مرکز بینی در این جملات نهفته است که با عدم احساس گناه در مورد برخورد با اتفاقات و وقایعی که خارج از کنترل سازمان رخ میدهد و منجر به کشته شدن خیل عظیمی از اعضا و مردم بیگناه میشود. در این موارد میتوان به غایت توجیهگر بود. اما تشخیص میزان و نوع توجیه فقط در محیطی «فوق دمکراتیک» که همان تشخیص رهبری است معنی پیدا میکند. زمانی که فرد یا گروهی که خود را پیشتاز تکامل بشریت میداند با وقوع نتایجی روبرو میشود که برخلاف پیشبینی او است از فرمولهایی گوناگونی همچون خطی نبودن و مارپیچی بودن تاریخ کمک میگیرد. و حتی آن را برای اعضا و هواداران بهغایت بیسوادش همچون آزمایشی از سوی خداوند عرضه میکند. خلاصه اشتباهی در کار نیست که موجب احساس گناه بشود. در اینجا فرق تروریسم سکولار با تروریسم مذهبی هم نمودار میشود. اگر مجاهدین با توسل به خدا به شکستها واکنش نشان میدهند، این شکستها فدائیان را به شارلاتانهایی حرفهای تبدیل میکند که ظاهراً و موقتاً خود را با وضعیت کنونی (مثلا دفاع از دموکراسی) وفق میدهند بدون آن که لحظهای نقش پیشتازی خود را فراموش کنند.
در بخش پنجم با عنوان «تروریسم با چهره انسانی» به توضیح این دغلکاری میپردازیم.
خوشبختانه عدم هماهنگی واقعیت با آرزوها و آرمانهای این سازمانها به هر حال موجب بحران درونی میشود. با کشته و زندانی شدن خیل عظیمی از هواداران و اعضا، برخی از اعضا شروع به پرسش میکنند و رقابتهای فردی برای رهبری آغاز میشود. و شخصیتهای ویژهای در این نقاط عطف ابراز وجود میکنند. در بخش چهارم به شیوهی حل بحران که زیر پرچم انقلاب ایدئولوژیک صورت میگیرد، خواهیم پرداخت.
—————————
[۱] http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/82677
[۲] تبیین جهان (قواعد و مفهوم تکامل)، تهران، سازمان مجاهدین خلق، آذر ۱۳۵۸. دفتر اول، ص. ۱۲.
[۳] همانجا. ص. ۱۵.
[۴] همانجا. مقدمه، ص.۶
[۵] همانجا. دفتر اول، ص.۲۳.
[۶] همانجا.
[۷] همانجا.
[۸] همانجا.
[۹] همانجا. ص. ۲۵.
[۱۰] همانجا.
[۱۱] همانجا.
[۱۲] همانجا، دفتر اول.
[۱۳] همانجا.
[۱۴] همانجا.
[۱۵] همانجا، ص. ۳۰.
[۱۶] همانجا، ص. ۳۶.
[۱۷] همانجا.
[۱۸] همانجا.
[۱۹] همانجا.
[۲۰] همانجا، دفتر۱۱.
[۲۱] همانجا، دفتر سوم، ص. ۴۸.
[۲۲] همانجا، دفتر ۱۱، ص. ۳۱.
[۲۳] همان جا، ص. ۵۹.
[۲۴] همانجا، ص. ۶۰.
[۲۵] همانجا.
[۲۶] همانجا، دفتر ۱۳، ص.۲۶.
[۲۷]همانجا.
[۲۸]همانجا، دفتر۳، ص.۵۵.
[۲۹] همانجا.
[۳۰] همانجا.
[۳۱] همانجا، ص. ۵۲
[۳۲] خلاصهی جزوهی انحراف سانترالیسم دمکراتیک؛ و بخش آخر دفتر ۵ در مورد فرد و تشکیلات.
4
نوشته حاضر در ادامه بخش سوم این سلسله مقالات، به نحوه حل بحران توسط تروریستهای مجاهد میپردازد. همانطور که انتظار میرفت پس از انتشار بخش سوم ارتش سایبری مجاهدین موجی از ناسزا و تهدید به نگارنده راه انداخت که دور از انتظار نبود. اما پرسشهای چندی نیز مطرح شد که مهمترین آن این نکته بود که امروز سازمان مجاهدین یا فدایی ادعای دمکراسی یا حقوق بشر میکنند، چرا نباید حرف آنها را باور کرد؟ چرا نباید پذیرفت که ممکن است تغییر روش و منش داده باشند؟
پاسخ این پرسشها را فردوسی بزرگ چنین داده است:
درختی که تلخ است وی را سرشت / گرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب / به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آوَرَد / همان میوه ی تلخ بار آوَرَد
معنی این کلمات پربار در دنیای علوم انسانی امروز چنین میشود که انسانها رفتارشان بر اساس چارچوب و هدف نهادی است که در آن فعالیت میکنند. نهادهایی که هدف و علت وجودی شان را با پیشتازی و رهبری تعریف میکنند و در این راه از هیچ جنایتی نسبت به دیگران و حتا دوستان سابق خود فروگذار نمیکند هر چقدر هم ادعای آزادی خواهی و حقوق بشر داشته باشند جوهرشان جنایت کارانه باقی میماند. به زبان ساده، آیا آزادی خواهی آن فرد جدا شده از سازمان فدایی یا مجاهد را که با شجاعت جنایتها و خیانتهای این سازمانها را افشا کرده است میتوان هم طراز ادعای آزادی خواهانه کسانی دانست که کشتن آدمهای بیگناه را هنوز جزو افتخارات خود میدانند و آنرا جشن میگیرند. آیا این توهین به این “جدا شدگانی “نیست که زیر بزرگترین اتهامات و حملات قرار گرفتند به انزوا رانده شدند برخی نیز کشته شدند؟ به انگیزه و زمان جدایی باز خواهیم گشت.
اما تا آن هنگام بد نیست مکثی درباره نگاهی که انسانها نسبت به خود دارند بکنیم. همانطور که در بخش دوم این نوشتهها آوردیم همه ما خصوصیاتی نظیر خودخواهی، جاه طلبی، خودمرکزبینی و یا حق به جانبی (عدم احساس گناه) را کما بیش داریم. یکی دیگر از این خصوصیات آن چیزی ست که به زبان ساده مشتبه شدن امر گفته میشود. یعنی کسانی هستند که امر بهشان مشتبه میشود که توانایی خاصی برای انجام هدفی، کاری، و یا نقشی تاریخی دارند. تحقیقات در رابطه با جریانات تروریستی همچون باور ما ؟؟؟ این خصوصیت را برجسته میکند. زیرا تروریستها به کاری دست میزنند که از عهدهی همه کسی بر نمیآید. به همین دلیل کارهایشان جلب توجه میکند و به شهرت میرسند. لذت شهرت برای تروریست مجاهد یا فدایی جنبه خطراتی را که با آن مواجه هستند بیرنگ میکند. گزارش از عملیاتها شبیه فیلمهای سینمایی میشود. تعداد کم در مبارزه با ارتش بزرگ این توهم نسبت به خودست که عامل اصلی حفظ هویت فدایی یا مجاهد میشود. حتی اکنون که چندهزار مجاهد با میانگین سنی بسیار بالا حدود چهل سال است که در کمپ زندگی میکنند. تنها نیرویی که باعث حفظ آن میشوند این توهم است که نقش تاریخی دارند و با این توهم زندگی میکنند. همان طور که خواهیم دید یکی از روشهای حفظ اعضا القای این توهم است که اینان با مردم عادی فرق دارند. استالین میگفت ما کمونیستها از سرشت دیگری هستیم. این احساس ابر انسانی است که ستون اصلی هویت تروریستهای مجاهد – فدایی است و ربطی به مواضع سیاسی روز ندارد.
خوشبختانه در بسیاری از مواقع این جریانات فقط نقش مخرب دارند و به قدرت نمیرسند و فقط در رویای بهشتی که قرار ست برای انسانها بسازند زندگی میکنند. فاجعه هنگامی است که این افراد از بهشت مؤمنان به واقعیتهای زمینی رانده شوند. آن همه آرزوها که محرک آنان در کنش اجتماعی بود در برخورد به محیط واقعی رنگ دیگری به خود میگیرد. زیرا برای اجرای نقش تاریخی خود باید به قدرت برسند و لاجرم برای دستیابی به آن همه چیز را موجه میشمارند. اینان خود را کلیدداران تاریخ میپندارند که پیشتازی، پیشوایی و ....بشریت به آنان تفویض شده است. میپندارند که بشریت را باید به سرمنزل مقصود برسانند و به این لحاظ از هر وسیلهای سود میجویند لحظهای هم شک نمیکنند که کنشهای آنان ممکن است بر ضد بشریت باشد. همه کاری از دستش برمیآید. در حیطهی عمل سیاسی، سازمانهای دیگر، افراد دیگر، نیروهای اجتماعی دیگر، همه وسایلی هستند که برای رسیدن به هدف میتوان از آنان استفاده برد. دشمنان دیروز دوستان فردا هستند، و دوستان دیروز دشمنان فردا. اینان نه دوست دائمی دارند نه دشمن دائمی. هدفشان دائمی است. به همین لحاظ هرچه پیشتر میروند فاسدتر میشوند.
چنین است داستان سازمان مجاهدین خلق ایران و انقلاب ایدئولوژیکشان. داستانی است که با ویژگیهای بومی، با وجود اوضاع و احوال مختص یک کشور، همانند خود را در فرایند مشابهی در دیگر کشورها مییابد. مشت برخی از این «برادران عقیدتی» تا پیش از رسیدن به قدرت باز نمیشود. برخی دیگر (گاه از روی شتابزدگی، اما بیشتر تحت فشار اوضاع سیاسی روز) خود مشتشان را باز میکنند و صادقانه ته اندیشهی خود را بیرون میریزند. حداقل سپاسی که به سازمان مجاهدین خلق باید روا داشت همین روراستی است.
بحران نخست
در ایران پیدایش سازمانهای سیاسی-نظامی در دههی چهل را میتوان در حیطهی بینالمللی به پیروزی انقلاب کوبا و مشی مسلحانه در آمریکای لاتین، و در حیطهی وضعیت سیاسی جامعه به جاافتادن دیکتاتوری شاه که هرگونه عمل سیاسی بر ضد خویش را سرکوب میکرد، نسبت داد. به این بهانه جمعی از جوانان ماجراجو که سودای چه گوارا و کاسترو شدن را در سر میپروراندند به مثابه موتور کوچک تصمیم گرفتند تا موتور بزرگ یعنی تودههای انقلابی را به حرکت درآورند. آن هم با عملیات تروریستی و کشتن آدمهای بیگناه. شکل بسته و مخفی چنین سازمانهایی که ناشی از پیگرد شدید عوامل پلیس سیاسی بود، افراد سنگدلی میساخت که برای تنازع بقا از هیچ جنایتی فرو گذار نمیکردند. حتی کشتن دوستان سابق خودشان. سازمان مجاهدین خلق در از زمرهی چنین سازمانهایی بود. قصد ما این نیست که تاریخچهی سازمان را بنویسیم. فقط اشارهای به بحران سال ۱۳۵۲ میکنیم تا با شیوه تروریستی حل بحران آشنا شویم. بحرانی که موجب پیدایش سازمان مجاهدین خلق-مارکسیست لنینیست شد. پس از ضربات سالهای دههی پنجاه که تقریباّ تمامی اعضای رهبری سازمان مجاهدین خلق اعدام یا به زندان ابد محکوم شدند، سازمان مجاهدین خلق در پاسخ به پرسشهایی که در برابرش قرار گرفت به «انقلاب ایدئولوژیک» دست زد. انقلابی که به سادگی با جابهجایی تاریخ به جای خدا، با همان مبانی نظری به مارکسیسم-لنینیسم (م. ل.) رو آورد و حاصل آن به قول مسعود رجوی «شهرامی و بهرامی» شدن بخش عمدهی کادرهای سازمان مجاهدین خلق بود.
در آن زمان، رهبران میپنداشتند که بحران ناشی از ضعف ایدئولوژی است. هر دو دسته چنین میپنداشتند. رهبران تازه کمونیست بحران را ناشی از ضعف ایدئولوژی اسلامی و رهبران هنوز مسلمان(در زندان) از عدم کار تئوریک بر روی ایدئولوژی اسلامی. در نتیجه «کمونیسم ناب» جایگزین «اسلام ناب» شد. حل بحران اما امضایی تروريستی یافت. تعدادی از مجاهدان مسلمان توسط کمونیستها کشته و سوزانده شدند. شاید بازگشت مجدد رهبری سازمان مجاهدین خلق به عرصهی سیاست و بازیابی هویت اولیه را باید مدیون رنگ اسلامی انقلاب ایران دانست.
تسلط اسلام بر فرایند انقلابی سالهای ۱۳۵۶-۱۳۵۷ به عقبنشینی رهبری کمونیست و «بازپس دادن» هویت اسلامی به رهبران مسلمان تازه از زندان درآمده شد و اعلام هویت مجدد این سازمان با ایدئولوژی نخستین. اگر وقایع سالهای ۵۲-۵۳ گوهری نظری داشت، اولین وظیفهی سازمان مجاهدین خلق همانا برقراری این چارچوب نظری بود. چارچوبی که در وهلهی اول حساب را م. ل. کمونیستهای ایرانی تسویه میکرد. و در وهلهی دوم، حساب اسلام مجاهدین را از اسلام خمینی جدا میکرد. مجموعهی تبیین جهان را که در بخش پیشین بررسی کردیم نیز باید در این راستا فهمیدو
بیتردید میتوان گفت که دو نیرویی که از همدیگر نتوانستند استفاده بکنند، مجاهدین و خمینی بودند. تا آنجا که ممکن بود موشوگربه بازی بسیار زیرکانهای را پیش بردند، تا «بهناچار» به رودررویی آشکار رسیدند که دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. در حالی که همین دو نیرو به بهترین وجهی از نیروهای سیاسی دیگر استفاده میبردند. خمینی شخصیت فرهمند، نیز با اشغال سفارت آمریکا از تمام پتانسیل دیگر نیروها سود برد و بهتدریج که پایههای قدرتش استوارتر میشد، آرامآرام تک تک مدعیان را از صحنه به در میکرد. بر همین روال سازمان مجاهدین خلق با تکیه بر شخصیتها و احزاب سیاسی دیگر خود را برای کسب قدرت آماده میکرد. روشن است که همکاری سازمان مجاهدین خلق با بنیصدر، حزب دمکرات، و شخصیتها و نیروهای دیگر همه و همه مصلحتی بود. زیرا سیمایی از سازمان مجاهدین خلق ارائه میداد که گویی دمکرات هستند و دیگری یا غیر را تحمل میکنند. به همین لحاظ انتخاب خرداد ۶۰ برای ضربهی نهایی به رژیم خمینی از این منطق ناشی میشد که تناسب قوای موجود این امکان را فراهم آورده است. طی دوران بین سال ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۶۰، اصل کهنهی ماکیاولیستیِ دشمنِ دشمن من، دوستِ من است، هالهای از مخالفان خمینی را گرد مجاهدین آورد. از لیبرال تا چپ. از هواداران شوروی تا هواداران رابطه با آمریکا، و ....
در زمینهی سیاست باید نکتهای را تذکر داد. اگر احزاب ایدئولوژیک در معنای کلیددار تاریخ و حقیقت در زمینهی انتخاب راهحلهای سیاسی دچار محذورات ایدئولوژیک هستند، این موضوع در مورد مجاهدین کمتر صدق میکند. این محذورات ایدئولوژیک، بر اساس نوشتههای متفکرانی است که به امامان این سازمانها بدل شدهاند. بدینگونه که برای مثال برخورد لنین به احزاب بورژوایی به صورت مجموعهای وجود دارد. همچنین برخورد لنین به جنگ نگاشته شده است و یا برخورد استالین به مسئلهی ملی تدوین شده است. کافی است به نوشتههای سازمانهای م. ل. ایرانی مراجعه کرد تا دریافت که مرجعشان برای توجیه هر عمل سیاسی خود، از موضعگیریهای عادی تا برخورد با دیگر نیروها و احزاب و نظر دربارهی وقایعی نظیر جنگ، چنین جزوهها یا نوشتههایی است - برنامه که جای خود دارد.
کاری به این نداریم که البته گاه از یک جمله تفسیرهای متناقض میشد. بلکه کوشش ما نشان دادن این محذور ایدئولوژیک نزد سازمانهای م. ل. ایرانی بود. اما با توجه به اینکه مرجعیت ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق به ۱۴۰۰ سال پیش برمیگردد، دورانی که نه بورژوا وجود داشت، نه جنگ امپریالیستی. مجاهدین که به تکامل اعتقاد داشتند، آن چنان به آن دوران رجوع نمیکردند. زیرا کمی مضحک میشد که برای توضیح جنگ ایران و عراق به غزوهی بدر یا احد رجوع کنند. و یا برخورد محمد به سران مکی را مبنای اعلام نظر دربارهی «احزاب بورژوایی» قرار دهند. این وضعیت هم فال بود هم تماشا. فال بود از این بابت که امکان انعطاف بسیاری را برای سازمان مجاهدین خلق در حیطهی سیاست فراهم میآورد، و تماشا از این بابت که آنان را از «انگ دگماتیسم» مبرا داشته، وسیلهای نیز برای حملهی سیاسی به نیروهای م. ل. در اختیار آنان میگذاشت.
شنیدن صدای سرنگونی خمینی طیف بسیاری را به هالهی سازمان مجاهدین خلق کشاند. خرداد ۶۰ موشوگربه بازی را به جنگ تمامعیار تبدیل کرد. اما در چنین رودررویی همیشه یک بازنده وجود دارد و یک برنده. و رسم هم بر آن است که بگویند بازنده مرتکب اشتباه شد و برنده تیزبینی لازم را داشت. دراین نبرد مجاهدین شکست خوردند. شکست خوردند چون نمیدانستند با چه کسانی طرف هستند. این رودررویی موجب نمایان شدن سیمایی از دستگاه خمینی شد که میتوان به مثابه مثالهایی تاریخی نظیر هیتلر و پلپوت از آن یاد کرد. از سر زن حامله و کودک ده ساله و پیرمرد هفتاد ساله هم نگذشتند. ادبیات خشونت را بارور ساختند و در یک کلام تعریف سبعیت و وحشیگری را «ارتقا» دادند. به مرور که امر سرنگونی خمینی از یک حقیقت محتوم به ارزویی دستنیافتنی بدل میشد، روش سیاسی مجاهدین نیز تغییر میکرد.
پیروزی نظامی خمینی بر رژیم عراق در پسگرفتن خرمشهر و سپس کشاندن جنگ به خاک عراق پایههای رژیم خمینی را مستحکم کرد. آرامآرام با اتکا به نظریهی «مارپیچی تاریخ»، گفتار مجاهدین نیز دگرگون شد. در «جمعبندی مقاومت دو ساله»، مسعود رجوی بهتلویح از دستکم گرفتن رژیم خمینی سخن به میان آورد و نظریهی سرنگونی کوتاهمدت رژیم را پسگرفت. اما چه باک که هر «امر بدی» برای پیشتاز نتیجهی مثبت دارد! ماندن خمینی موجب «تعمیق انقلاب» و «نمایش مقاومت مجاهدین» و روشدن «دست سازشکاران» شد.
با وجود این خمینی سرنگون نشد. استیصال مجاهدین در سرنگونی خمینی آنان را به دومین «ریسک» سیاسی خود واداشت. یعنی عقد قرارداد صلح با دولت عراق. دولتی که در ادبیات سال ۵۹ مجاهدین به مثابه دولتی فاشیستی از آن یاد شده بود. صحهای که تمام اعضای شورای ملی مقاومت، نخست بر ملاقات و سپس بر قرارداد گذاشتند، مجاهدین را مجدداّ در اوضاعی قرار داد که امکان سرنگونی سریع خمینی را در دستور روز قرار دهند. اما باز هم خمینی سرنگون نشد. آرام ارام صدای مخالفتها در شورای ملی مقاومت به گوش رسید. نخست بنیصدر، کسی که فرمان تشکیل شورا را داده بود، با محکوم کردن قرارداد رجوی-طارق عزیز، و با نامهنگاری با مقامهای رژیم، در آغاز با ملایمت و سپس با حمله به «هژمونیطلبی» سازمان مجاهدین خلق، از شورا خارج شد. بازماندگان در شورا بنیصدر را محکوم کردند. سپس نوبت به حزب دمکرات کردستان رسید که سیاست مذاکره را ممکن دانست، از «هژمونیطلبی» سازمان مجاهدین خلق گلایه کرد و از شورا خارج شد. بازماندگان در شورا حزب دمکرات را محکوم کردند و «اسطوره»ی هژمونیطلبی مجاهدین را افسانه خواندند.[۱] متعاقب این دگرگونیها ازدواج سیاسی رجوی و فیروزه بنیصدر نیز به جدایی انجامید. موقعیت مجاهدین که نقش جمعآورندهی اوپوزیسیون را ایفا میکرد، به شدت متزلزل شده بود. واقعهی دیگری از درون سازمان مجاهدین خلق را لرزاند و آن مخالفت یکی از کادرهای قدیمی (پرویز یعقوبی) بود که خواستار بیلان مبارزه، دعوت کنگره،... شده بود. یعقوبی در جلساتی طولانی به شدت مورد تهاجم قرار گرفت. این جلسات به صورت نوار آموزشی برای هواداران پخش شد تا نمونهی عنصر «واداده» و «خائن» را در درون تشکیلات بشناسند. اما امکان وجود مخالفت در درون تشکیلات به خودی خود سؤالبرانگیز است، شکست شورای ملی مقاومت، بروز مخالفت در درون تشکیلات در اصل مایههای اصلی لرزش بنای سازمان شد. بحران به درون خانه راه یافته بود.
بحران دوم
درست است که انسانها تاریخ خویش را میسازند، اما این ساختمان مستقیماً از گذشتهی ایشان نشأت میگیرد. زیرا اگر این رابطه بین کنشهای سیاسی کنونی و رفتار و تخیلات گذشته یافت نشود، «واقعه» یا به دیوانگی تعبیر خواهد شد، یا به «خودکشی». البته به شرط آنکه قبلاّ بازیگران را دیوانه نشناسیم. در بحرانهاست که گذشته اهمیتی اساسی مییابد. زیرا در بحران، گرفتن تصمیم سخت مینماید و گذشته این قدرت را دارد که به مثابه مرجع کنونی وارد معرکه شود. از جانب دیگر بازیگران «واقعهی بحرانی»، چه برای توجیه خویش و چه برای توجیه دیگران، لباس بازیگران سابق را به تن میکنند. اما در حیطهی نظری لباس خویش را درمیآورند و آنچه را که در پس اندیشهشان است عریان میکنند، و «توانایی» خود را در دست زدن به اعمالی نشان میدهند که در حالت عادی ممکن نمینماید. بحران، قدرت دیگری نیز دارد و آن بیدار کردن «غرائز شیطانی» است. آن غرائزی که در حالت عادی در تاریکخانههای ناخودآگاه انسانها لانه دارد و منتظر فرصتی است که کنشهای ما را هدایت کند. خشونت، قدرتطلبی، و ...آن غرائزی است که کموبیش در تمام افراد لانه میکند، اما بروز آن به گونهای شگفتانگیز محتاج ترکیب روانی خاصی است. ورای این ترکیب روانی، امان از آن زمانی که دستگاه نظری نیز موجبی برای تمرین و پرورش این غرائز باشد. آنگاه همان طور که دیدیم با موجودی طرف میشویم که معمولاّ «نقش تاریخساز» دارد. چون انسان عادی همه چیز را ممکن نمیشمارد، در حالیکه این گونه افراد آنچنان قدرتی دارند که محال را ممکن میکنند و همین است که انسان معمولی، انسان با پرنسیپ و حد و مرزشناس، از آن به شگفت میآید. اما اگر خوب بجوید، درخواهد یافت که زیاد هم عجیب نیست. عجیب نیست نه از این بابت که اعمال و کنش این «برگزیدگان» نتایج غیرعادی به بار میآورد، بلکه عجیب نیست زیرا شدنی است.
اما این اعمال فقط از عهدهی افراد خاصی برمیآید. و شاید اگر یک فرد با یک ترکیب روانی خاص در صحنه حضور نمیداشت، واقعه نیز به وقوع نمیپیوست. این گونه ترکیب روانی «خلاقیت»ی دارد که انسان عادی را به شگفتی وامیدارد. حل بحران سازمان مجاهدین خلق، منوط به وجود چنین شخصی بود. مسعود رجوی به خوبی از عهدهی این وظیفه برآمد.
بحران در درون این گونه سازمانها باید به دو مسئلهی اساسی پاسخ میداد: دشمن خارجی و دشمن داخلی. که در مورد سازمان مجاهدین خلق نتیجهی شکست شورای ملی مقاومت و مسائل ناشی از شکست طرح سرنگونی خمینی در کوتاه مدت بود. از اینکه این بحران چگونه در درون تشکیلات خود را نشان میداد اطلاعی در دست نیست. اما شواهد حاکی از عمق بحران است. بیتردید باید بحران آنقدر عمیق باشد که رهبری تصمیم بگیرد که سازمان را «به کورهی گدازان» بیندازد که یا «بسوزد یا فولاد آبدیده» بشود. «هرچه کجی و ناخالصی است ذوب شود، یا زنگی زنگ یا رومی روم، «وسط» نداریم. در وسط بازی هرچه هست، نهایتاّ به نفع باطل است.» و «باید تولدی دوباره کرد»، «از مرگ هم نباید هراسید»، باید بحران به گونهای حل شود که «مجاهد بمیرد و زنده شود»، و «اگر کسی متولد نشده مجاهد نیست.»[۲] و پیام حل بحران باید هرچه زودتر به مجاهدین برسد.
نکتهی دیگری که عمق بحران را نشان میداد همانا آگاهی مجاهدین به ریسک بزرگی است که میخواهند بکنند. یعنی برای جداکردن «سره از ناسره» و بیرون ریختن «ناخالصی»ها انتخابی عجیب لازم است. رجوی میگوید: «این عمل انتحاری است. من با این موافقم. برخی دیگر میگویند دیوانگی است. من با این هم موافقم». موضوع بسیار پیچیدهتر است.»...«آخر هیچکس که نمیآید خودش اینطوری و به این سادگی به خودش صدمه بزند»... مجاهدین «اینقدر ساده و نافهم نیستند»[۳]
کدام خطر بود که رجوی را وامیداشت اینچنین «ریسک» را بپذیرد، اینچنین سازمان مجاهدین خلق را در معرض حملات قرار دهد، در مقابل اینهمه هیاهو و جاروجنجال چه چیزی عاید میشد که به اینهمه سروصدا میارزید؟ رجوی خود میگوید: «اصل جلب منفعت و دفع خطر، اولین واکنش غریزی هر موجود زندهای است.» و به قرآن رجوع میکند که: «اذیت و آزار بسیار خواهید شنید، اما اگر پایداری و پایمردی کنید، اگر صبر پیشه کنید و پرهیزکار باشید، این از نقاط عطف است. این از نقاط سرپیچی و آزمایش است.»[۴]
اما رسیدن به این حالت مطلق در طرح انقلاب ایدئولوژیک آنچنان از قبل برنامهریزی شده نبود. اگر ظاهراّ حل بحران به مثابه یک هدف طرح شده بود، اما چگونگی آن را سیر وقایع تعیین کرد. زیرا استدلالهای مجاهدین به مرور زمان به آنجایی رسید که «سقف ایدئولوژی» را بالا برد.
گفتیم که مجاهدین، جدا از دشمن اصلیشان خمینی، با دو دردسر جدید طرف بودند. یکی شکست شورای ملی مقاومت و بیآبرویی آن در نظر ایرانیان، دوم مسائل و مشکلات تشکیلاتی ناشی از شکست پروژهی سرنگونی خمینی. در زمینهی تشکیلاتی اولین قدم با پیش رو نهادن «مشکلی» در جامعه و در درون سازمان طرح شد؛ «موضوع زن». بر اساس توضیح واضحات یعنی استثمار زن در جامعه و بالطبع در تشکیلات، راهحلِ «انقلابیِ» همردیفی مریم عضدانلو با مسعود رجوی مطرح گردید. این راهحل نهتنها میتوانست تا مدتی تشکیلات را به خود مشغول بدارد، بلکه این قدرت را نیز داشت که هیاهوی ازدواج رجوی-بنیصدر را فرونشاند.
اما در هر دستگاه نظری، پیدایش یک عنصر نو زنجیرهای از نتایج را به بار میآورد. انقلاب در روند خود منطق خود را نیز کشف میکند. در این تردید نیست که مسعود رجوی به صورت ضمنی رهبر بلامنازع مجاهدین بود. اما فقط به صورت ضمنی، زیرا فصل قابل تعویض بودن رهبر سیاسی هنوز در مجاهدین پا داشت. و قاعدتاّ این تغییر از جانب نهادهای سیاسی سازمان باید طرح میشد. موضوع همردیفی یک زن، یعنی حاکمیت بر دستگاه پیشتاز تاریخ، به این سادگی نبود. توضیح آن فقط از راه «بازگشت به مبانی نظری» امکان داشت. یعنی این که رجوی دیگر تنها رهبر سیاسی نیست. بلکه رهبر سیاسی-ایدئولوژیک است. به زبان اسلامی امام است. انقلاب آغاز شده بود. برای اولین بار در تاریخ اسلام زنی به امامت میرسید. و این است آن تصمیمی که «نقش عظیم مسعود رجوی را در مسیر رهایی زن ایرانی»[۵] نمایان ساخت. به مرور مسائل دیگری طرح شد. در این رهگذر رجوی دریافت که چه فرصت مناسبی برای حل کلیهی مشکلات سازمان مهیا شده است. «انقلاب ایدئولوژیک» میبایست در مسیر حرکت خود همهی موانعی را که سازمان ایجاد کرده بود، از پیش پای خود بردارد. نخستینِ آن دشمن داخلی بود. دشمن داخلی در درون سازمان، همان تفکرها و تعلقهای فردی است، خواستِ اندیشیدن است، خواستِ فرد بودن است. این امر با منطق چنین سازمانهایی در تناقض است، زیرا اجازهای که فرد برای تفکر به خود میدهد، میتواند او را به نتایجی برساند که مخالف نظرهای رهبری است. دشمنان اصلیِ داخلی «باقیماندههای شاه و خمینی» معرفی شدند[۶]. باقیماندههای شاه یعنی فردپرستی بورژوایی و باقیماندههای خمینی یعنی عقاید مذهبی ارتجاعی. همردیفی مریم عضدانلو از یک طرف «باقیماندههای شاه» را در درون تشکیلات بروز داده بود، یعنی اصل مخالفت، و از طرف دیگر «باقیماندههای خمینی» یعنی مخالفت با امامت زن. چه فرصتی بهتر از این برای مسعود رجوی که سازمان را پالایش دهد؟
به نظر میرسد که رهبری سازمان هم به وحشت افتاده بود، زیرا با اعلام امامت مشترک مسعود-مریم، با قبول این نکته که از این پس پیروی از زوج رجوی امری ایدئولوژیک است، مسئولیت آینده را کاملاً به رجوی وامیگذاشت. رجوی مالکالرقاب سازمان شد. این نکات را باید از لابهلای جملهها دریافت. با وجود این که پیشنهاد ازدواج را مریم آورد، با وجود این که دفتر سیاسی و کمیتهی مرکزی سازمان مسعود را به آزمایش گذاشتند و علی زرکش با نامه مسئله را طرح کرد، اما همهی بارِ مسئولیت به دوش رجوی نهاده شد. علی زرکش پیغام داده بود که «مطلب آنقدر خطیر است که مسئولیتش را باید خودت عهدهدار شوی.»[۷] دفتر سیاسی و کمیتهی مرکزی نوشت: «به هر حال مسعود با اِشراف کامل بر مشقّات راهش، با استقبال از همهی شداید، و با مسئولیتپذیری کامل، برای این ازدواج مختارانه (کذا) تصمیم گرفت»[۸]. و عاقبت خود مسعود رجوی که گفت: «البته مسئولیت از آغاز تا پایان به گردن من است، صددرصد.»[۹]
اینجاست که ترکیب روانی افراد نقشی اساسی در فرآیندهای بحرانی ایفا میکند. رجوی با قبول تمام مسئولیت و به قول خودشان «ابتلا» به امامت رسید.
آن چه که از انقلاب ایدیولوژیک نخست تا به کنون از مجاهدین میبینیم. از طلاقهای تشکیلاتی گرفته که خانوادهها را از هم پاشاند تا زندان و شکنجه مخالفان و منقدان تا تبدیل شدن به آلت دست کشورهای خارجی در مخالفت با جمهوری اسلامی نتیجه مسیری ست که مسعود رجوی از این انقلاب ایدیولوژیک برای مجاهدین ترسیم کرد و امروز چه زنده و چه مرده لباس امام غایب به تن کرده است. به هر حال روح و وجودش الهامبخش جمعی است که برای آینده ایران تروریسم دولتی را تدارک میبیند.
گفتیم که به مبحث جداشدگان و زمان جدایی باز خواهیم گشت. انقلاب ایدیولوژیک مجاهدین نقطه عطفی بود برای سنجش همکاران شورای ملی مقاومت، جدایی بنیصدر که همکاری با صدام را برنتافت را نباید با جدایی کسانی همچون هدایتاله متین دفتری که پس از ۱۵ سال اعمال غیرانسانی و غیرایرانی مجاهدین ساکت و بیصدا (به خاطر مدارک بسیاری که مجاهدین از همکاری این قبیل افراد دارند) از شورای ملی مقاومت کنار کشید یکی دانست. بنیصدر را میتوان از نظر سیاسی سادهلوح دانست ولی آن کسانی که جنایات مجاهدین را صحه گذاشتند شریک جرمند. افراد دست چندمی نظیر کریم قصیم که جای خود.
بخش پنج این سلسله نوشتهها با پنجاهمین سالگرد واقعه سیاهکل که به زعم تروریستهای فدایی حماسه میباشد قرین میشود و فرصتی است برای بررسی جنبههای روانی این جمع که میکوشند چهره انسانی به خود بگیرند.
—————————————————
[۱] مجاهد، ش. ۲۲، ۲۴
[۲] «سخنرانی مسعود رجوی در مراسم ازدواج»، در: مجاهد، ش. ۲۵۳، ص.۴۳.
[۳] همانجا، ص.۴۰
[۴] همانجا.
[۵] اطلاعیهی دفتر سیاسی و کمیتهی مرکزی سازمان مجاهدین خلق. ۱۹/۱۲/۶۳
[۶] همانجا.
[۷] «سخنرانی...»
[۸] اطلاعیه...
[۹] «سخنرانی مسعود رجوی»، ۳۰ خرداد ۱۳۶۴.
5
بخش سوم و چهارم این رشته مقالات به مهمترین خصیصه تروریستها به طور عام اختصاص داشت. در آنجا دو خصیصه محوری این افراد را بررسی کردیم. نخست خود مرکزبینی بیانتها که این توهم را در افراد بوجود میآورد که نقش تاریخی دارند و از سرشتی دیگرند. به همین لحاظ نیز هیچ احساس گناهی از رفتار خود ندارند. همیشه توجیهی برای نتایجی که بر وفق مراد آنها نبوده است هم دارند. اما واقعیتها همیشه این جریانات را دچار بحران میکند و دیدیم که راه حل مجاهدین برای حل بحران تبدیل شدن به یک فرقه با امامت رجوی (زنده /غایب) شد. اما تروریستهای فدایی از بدو پیدایش خود مسیر دیگری را پیمودند که موضوع مقاله حاضر ست که البته با پنجاهمین سالگرد واقعه سیاهکل که آغاز آدمکشی آنهاست هم زمان شده است.
پیش از آنکه وارد اصل موضوع بشویم باید به دو نکته توجه داشت. نخست اینکه هر گونه نقد تروریسم فدایی به حساب چپستیزی گذاشته نشود. شاید نکتهای که در بخش اول این سلسله مقالات نوشتیم را باید تکرار کنیم. چیزی که اینجا بررسی میشود چپ شورویستی است که بیوطن ست. چپ دموکراتیک که همانا چپ سوسیال دموکرات است در ایران در نهضت ملی بوده است، چپی ست که در صحنه بینالمللی در انترناسیونال سوسیالیست شرکت میکرد. نظیر حزب ایران، جبهه ملی و جامعه سوسیالیستها که ملهم از خلیل ملکی بودند. این جریانات نه تنها دموکراتیک بودند بلکه ملی نیز عمل میکردند. به همین لحاظ هم از نظر چپ شورویستی “لیبرال” محسوب میشدند. اما در نظرگاه چپ شورویستی نیز باید تمایز ویژهای قایل شد. میان حزب توده ایران و جریان فدایی پیش از انقلاب تمایز وجود دارد. این تمایز در حوزه فرهنگی و سیاسی بسیار مهم ست. فرهنگ تودهای از بدو پیدایش فرهنگی شهری و مدرن بوده است. در حالیکه همان طور که خواهیم دید فرهنگ فدایی فرهنگی رشدنیافته بوده ست. که البته نوعی ساده دلی این جوانان را هم برملا میسازد زیرا بدون آنکه به کشورهای سوسیالیستی سفرکرده باشند فریب تصویر غیرواقعی از سوسیالیسم را میخوردند. این جا فساد رهبری حزب توده نیز روشن میشود که پس از سالها زندگی در نکبت سوسیالیسم باز هم سنگ این نظام را به سینه میزدند.
اما در حوزه فرهنگ با همه ایرادی که به حزب توده میتواند گرفت، نقش برجستهای که در تعلیم و تربیت، ترجمه، و تالیف در تاریخ ایران ایفا کرده ست بیهمتاست. فقط در زمینه تعلیم و تربیت چه کسی ست که نداند بسیاری از موسسههای فرهنگی که بهترین مدارس تهران شدند را تودهایها بوجود آوردند. در مقابل، مظهر فرهنگ فداییگری، صمد بهرنگی بود که کتاب “کندوکاو در مسایل تربیتی ایران” را نوشت و میکوشید به جای آن که سطح روستاها را به شهرها برساند فرهنگ روستایی را تبلیغ کند. و کتاب کودکانش ماهی سیاه کوچولو که در اصل سرقت کتاب ماهی سیاه کوچولو لیو لیونی است که جایزه کالدکات کتاب کودکان را در سال ۱۹۶۴ گرفت (۱).
“ابتکار” صمد بهرنگی این بود که ماهی سیاه کوچولو این داستان را به یک خنجر مسلح کند تا بیژن جزنی آن را راه گشای جنبش تروریستی بداند و بگوید:
”راه خروج از این بنبست به وسیله رفیق صمد در کتاب ماهی سیاه کوچولو مطرح گشت. کتاب ماهی سیاه کوچولو مبارزه مسلحانهی پیش آهنگ، ضرورت از جان گذشتن و فدایی بودن را عنوان کرد: “مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد”. کتاب ۲۴ ساعت در خواب و بیداری نیز از آرزوی به دست گرفتن مسلسل سخن میگوید: “دلم میخواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد”.
یاد آوری کنیم که منابع ما یا از اسناد فداییان است و یا منابعی است که نظر مثبت به اینان دارند. از میان کتابها و خاطرهها، کتاب راهی دیگر، روایتهایی در بودوباش چریکهای فدایی خلق ایران دفتر نخست (نشر نقطه—۱۹۹۶) که گردآورندگان و ویراستاران آن تاریخدان برجسته تورج اتابکی، و ناصر مهاجر از مریدان بیژن جزنی هستند. این کتاب در مجموع نگاهی مثبت به تروریسم فدایی دارد و از این جهت در چارچوب شیوه ما میگنجد.
”قانون فدایی” در گفتار و رفتار رهبران
سازمان چریکهای فدایی خلق در آبان ماه سال ۱۳۵۷ کتابی منتشر میکند با عنوانِ: “وظایف اساسی ما در شرایط فعلی و چگونه مبارزه تودهای میشود” که دومی نوشتهی بیژن جزنی ست.
در بخشی از این کتاب آمده است:
«... حالا مساله بر سر ادامه حیات جنبش مسلحانه است. در این مبارزه که درگیر شده چریک پیروز میشود یا رژیم... در این موقع پدیدهء دیگر بر پدیدهء اول یعنی شایعهپردازی چریکها اضافه میشود. مردم منتظر توضیح چریکها میشوند و هر جا که عملیات چریکها با معیارهای آنها نمیخواند واقعیت را در جهت توضیح عمل چریک تغییر میدهند. پس از مصادرهء بانک ملی صفویه، همهجا پخش شد که “تشید” مدیر این بانک از ماموران [خوانا نیست] بوده است. رانندهء تاکسیای که در خیابان منفجر شد نیز از ماموران ساواک مشغول گشت پلیسی بوده از کار در میآید [جمله بندی عین اصل کتاب است]. بمبهای میدان سپه کار خود دستگاه حاکمه برای تفرقه انداختن بین مردم و چریکها و پیدا کردن مجوزی برای اعدام کردن ۵ تن قهرمانان چریکهای فدائی خلق تفسیر میشود. جنبش مسلحانه نمیتواند به شایعات مردم چه در ارزیابی نیروی چریک و چه در توجیه عملیات آن تسلیم شود. چریک میخواهد شناختی نزدیک به واقعیت از خود به مردم بدهد. میخواهد در مردم توقع بیجا ایجاد نکند مبادا که موجب سرکوفتگی توقعات آنان شود. همچنین لازم میداند ”قانون” (تاکید از من است) خود را به مردم تفهیم کند. بهمین دلیل پس از مصادرهء بانک صفویه توضیح میدهد که “تشید” به این خاطر کشته شد که از حدود وظایف خود فراتر رفته بود و برای گرفتن رتبه و چاپلوسی از مافوق قانون چریک را نقض کرد و به همین دلیل کشته شد تا مردم باز از کشته شدن تشید نتیجهء عامتری استخراج کنند. تشید یک مامور استثنائی (یعنی مامور ساواک) نبود بلکه بر خلاف مصالح خلق برای جلب منافع فردی خواسته بود چریکها را بدام بیندازد. در این مورد جنبش، خصلت ایدئولوژیک خود را نشان داده و از توسل به شیوههای خرده بورژوائی در جلب حمایت مردم به هر قیمت خودداری میورزد. سازمان چریکهای فدائی خلق با دوراندیشی نه به منافع آتی خود بلکه به منافع دوردست جنبش انقلابی میاندیشد و طرز تفکر مردم را در جهت جنبش مسلحانه دگرگون میسازد...»(صفحات ۱۰۷ تا ۱۰۹).
واقعه از این قرار است که چریکها بانک ملی شعبه صفویه را برای دستبرد هدف قرار میدهند. حمید اشرف، سرباز وظیفه نگهبان بانک را که میخواست بگریزد به قتل میرساند. یکی از چریکها به رئیس بانک - محمدعلی تشید - دستور میدهد که دَرِ گاوصندوق را باز کند. رئیس که در اثر این حمله شوکه شده هیچ حرکتی نمیکند حمید اشرف او را هم با گلوله میکشد. کارمندی درِ گاوصندوق را باز میکند. پولی در صندوق موجود نیست و فداییها بعد از سرقت پنج هزار تومان موجودی بانک میگریزند. این همان رئیس بانک نگونبختی ست که به نوشتهی چریکها “برای گرفتن رتبه و چاپلوسی از مافوق قانون چریک را نقض کرد و به همین دلیل کشته شد”. این جا اساس “قانون” فدایی ریخته شد: هر کس که مخالفت کند مستحق مرگ است.
عملیات تروریستی
حماسه سیاهکل چنین آغاز شد. حمله به پاسگاهی دوردست که دو تن انسان بیگناه مسلما از همان طبقه زحمتکش به دست فداییان کشته شدند. برای درک این “حماسه” خواندن خاطرات یکی از درجهداران حاضر در صحنه که زخمی هم شد عمق کمدی-تراژدی را برملا میکند(۲). و پس از آن زنجیرهای از عملیات تروریستی کور که حکایت کامل از سنگ دلی و در عین حال بزدلی این افراد نیز بود. سنگدلی از جهت اینکه کوچکترین احساسی برای قربانی خود قایل نبودند و بزدلی از این بابت که از روش بمب گذاری که کورترین شکل عملیات تروریستی ست و از روی در رویی با دشمن فرضی پرهیز میکند شیوه اصلی عملیاتی بود که استفاده میشد، و خطر جانی مستقیم برای مردم عادی داشت. حتی اگر بپذیریم که کشتن یک پاسبان نگونبخت در یوسفآباد تهران برای مصادره مسلسل لازمه این مبارزه قهرمانانه بوده باشد، در مورد عملیات زیر چه میتوان گفت؟ (بر گرفته از کتاب راهی دیگر...)
۴ خرداد ۱۳۵۱: انفجار بمب در چند پاسگاه راهنمایی. در اطلاعیهای که در همین روز انتشار یافت، نوشته شده است: “چند پاسگاه راهنمایی از جانب چریکهای فدایی خلق مورد حمله قرار گرفتند. این حملات به منظور پاسخ دادن به زورگویی پلیس راهنمایی به رانندگان زحمتکش تهران انجام گرفته ست.” بمب گذاری در پاسگاههای راهنمایی و رانندگی و کشتن چند درجهدار و یا در نهایت افسرانی از رده ستوانی که وظیفه خود را انجام میدادند ودر نهایت جریمه مینوشتند عملی قهرمانانه برای دفاع از رانندگان زحمتکش ایرانی بوده ست!.
عملیاتی دیگر:
یکی از روزهای اردیبهشت ۱۳۵۵: که تاریخ دقیق آن را نمیدانیم، در اداره کار مشهد انفجاری ایجاد میشود. چریکهای فدایی خلق که عامل انفجار هستند، در این باره نوشتهاند که ادارهی کار مشهد را “... به خاطر ظلم و ستم به کارگران زحمتکش با بمب ویران ساختیم” درباره کم و کیف این انفجار آگاهی بیشتری در دست نداریم. لابد بمب گذاری در اداره کار شهر که چند کارمند دونپایه در آن خدمت میکردند نشانه مبارزه با استثمار کارگران بوده ست!
۱۱ آذر ۱۳۵۶: شهرداری شهرری (ناحیه ۱۲)، “به خاطر پشتیبانی از مبارزات مردم زحمتکشی که خانههایشان توسط مامورین دولت شاه خاین ویران گردید ... به وسیلهی بمب نیرومندی دستخوش انفجار میشود. و لابد کشتن رفتگران شهرداری که عمدتا عاملان اجرایی شهرداریها بودند در جهت دفاع از حق مسکن زحمتکشان بوده ست.
این گزیدهای از حماسههای فدایی است. اما پایان آن نیست.
تروریسم و تنازع بقا
اما چه چیزی این افراد را چنین درندهخوی کرده است؟ مسلما تربیتی که دربافت کرده بودند عامل اصلی این رفتارهاست. از منظر جامعهشناسی مشکل ست که زمینه یکسانی در تربیت خانوادگی و یا خواستگاه طبقانی یافت. آنچه که مسلم است همان طور که در مورد مجاهدین دیدیم این خودمرکز بینی و تصور انجام کارهای بزرگ که “به امر مشتبه شدن” مصطلح ست نقش اساسی داشته است. اما به نظر نگارنده شیوهای که این افراد برای زندگی خود برگزیده بودند ذهنیتی را فراهم میکرد که آدمکشی را برایشان نه تنها عادی بلکه ضروری میکرد.
کسانی که دست به مبارزه مسلحانه میبردند با یک معضل اساسی روبرو بودند. و آن دستگیر نشدن توسط ساواک یا کمیته مشترک ضدخرابکاری بود. زیرا دستگیر شدن همانا و شکنجههای وحشیانه برای گرفتن اعتراف همان. سرانجام هم شوهای تلویزیونی برای اعتراف اجباری و یا اعدام بود . امری که فدایی را وادار میکرد مرگ را ترجیح بدهد و کپسول سیانور را بجود.
معضل دیگر در ارتباط با معضل اول کوشش دایم برای آمادگی برای رودررویی با چنین شرایطی بود. پدیده خانههای تیمی و شیوه سازماندهی آن به این دو معضل بر میگشت. به عبارتی این غریزه تنازع بقا شیوه زندگی خاص را نیز تحمیل میکرد و تربیتی خاص را میطلبید. برای شناخت پدیده خانه تیمی یکی از بهترین و صادقانهترین خاطرهها را ناهید (مهرنوش) قاجار نگاشته ست که خواندن آن توضیحی روانشناختی در شیوه تبدیل انسانهای عادی به مشتی روانپریش است و میتواند در زمره جزوهای در درسهای مریوط به شناخت قاتلان زنجیرهای قرار بگیرد. عنوان این نوشته “سازمان محبوب من” میباشد که فصلی از کتاب راهی دیگر است. اهمیت دوم این خاطره همان طور که خواهید دید زن بودن نویسنده است. عنوان نوشته “سازمان محبوب من” است.
ناهید قاجار رفتن به خانه تیمی را چنین توضیح میدهد: “من به تنهایی و بدون ارتباط به تشکیلات فعالیت نسبتا گسترده اجتماعی و ارتباط تودهای داشتم. اما پس از ورود به خانه تیمی مینویسد: “در این زمان احساس کردم در یک سلول تنگ محبوس شدهام. پذیرش زندگی مخفی مرا از تمامی ارتباطات فردی و اجتماعیام محروم کرده بود. اما ماندم و ادامه دادم. من یک چریک فدایی خلق شدم.” و ادامه میدهد: “همانطور که گفته شد، بر سازمان قوانین نظامی حاکم بود. فرد تازه وارد به سازمان و خانهی تیمی، ابتدا به نارنجک و سیانور مجهز میشد تا هنگام درگیری زنده به دست ساواک یا شهربانی نیفتد. سپس بر حسب موقعیت و مسوولیت سازمانیاش رده بندی میشد تا به سلاح سبک یا قوی مجهز شود. کسانی که مسوولیت، ارتباط، سابقه و اطلاعات بیشتری داشتند به سلاحهای قویتری مجهز بودند. کسانی که تازه وارد خانهی تیمی میشدند و حرکت بیرونی نداشتند، به اسلحه کالیبر۲۲ مجهز میشدند. “اسپرینگ” اولین سلاح کمری بود که به من داده شد. این سلاح از یک افسر شهربانی مصادهر شده بود(البته پس از اعدام انقلابی). “
ناهید قاجار در مورد عنصر زنانگی چنین میگوید: “دختران اجازه نداشتند لباس تنگ و چسبان بپوشند. لباس زنان عموما تونیک و شلوار بود. مردان و زنان لباس بیآستین استفاده نمیکردند. جوراب زنان، ساق بلند در زیر شلوار بود که هنگام ورزش ساق پا بیرون نیفتد. همهی چریکها شبانه روز با کفش کتانی (کفش فرار) زندگی میکردند و با آن میخوابیدند. فقط هنگام ورزش آن هم به دلیل ایجاد صدا کفشها را از پا در میآوردند. زنان نمیباید لباس زیر شسته خود را در معرض دید قرار دهند. آرایش زنانه ممنوع بود. اما مناسب به وظیفه و نقشی که هر رفیق دختر در خانه تیمی بر عهده داشت، سر و وضع ظاهری خود را میساخت. بر حسب ضرورت، دختران جوان با برداشتن ابرو و گذاشتن حلقه بر دست، نقش زن خانه را بازی میکردند. در مواقع نیاز، زنان جلوی آیینه دستشویی آرایش میکردند و از خانه بیرون میرفتند. پس از بازگشت، بلافاصله آرایش خود را پاک میکردند. من و قاسم سیادتی، با توجیه اینکه آقا و خانم مهندسی هستیم و صاحب یک شرکت بزرگ مهندسی، برای خرید دستگاه چاپ زیراکس به یک فروشگاه در شمال تهران مراجعه کردیم. کارت شرکت جعلیمان را درست کرده بودیم. از طریق گفتگوی تلفنی قرار ملاقاتی با رییس شرکت فروش زیراکس گذاشتیم. چون آرایش مناسب را بلد نبودیم و بیگودی نداشتم تا موهایم را شکل بدهم، به آرایشگاه زنانه رفتم. وقتی برگشتم نمیخواستم و در واقع نمیتوانستم خودم را به رفقا نشان دهم. هم خجالت میکشیدم و هم در شان خود نمیدانستم. فکر میکردم شبیه عروسک شدهام. در ماشین هم که نشستیم هیچگاه به صورت رفیقم نگاه نکردم. او هم سعی میکرد به صورتم نگاه نکند. بدین ترتیب توانستیم یک دستگاه زیراکس بخریم. پس از انجام ماموریت بلافاصله آرایش صورتم را پاک کردم.”
اما فضای آلوده و متعفن این خانههای تیمی هم جالب است. تصور کنید مشتی جوان که هم روز ساعتها ورزش میکردند بر طبق “آیین نامه، همه اعضای تیم موظف بودند هر دو هفته یک بار به حمام بروند”(همان جا).
بیرحمی بیانتها
برای تنازع بقا همه چیز مجاز بود، حتی شکنجه رقفا! قاجار مینویسد: “یک روز رفیق دختر هنگام باز کردن در، فراموش میکند اسلحهاش را به حال آماده باش درآورد. او در بخش ملاحظات برنامه روزانه نوشت “فراموشی آمادگی نظامی” و شب گفت که فراموش کرد آییننامه باز کردن در خانه را رعایت کند. در آن زمان طبق آیین نامهی سازمان تنبیه انضباطی ۲۰ ضربه شلاق بود که با کابل سیاهرنگی که در اتاق کار آویزان بود زده میشد. در جلسه بررسی انتقاد از خود رفیق دختر، من گفتم خود رفیق متوجه اشتباهش شده و حتما از آن درس گرفته و دیگر تکرار نخواهد کرد. بهتر ست از تنبیه شلاق صرفنظر شود. اما جمع موافقت نکرد. تنبیه را برایش منظور کردند و حتا مرا مجری این تنبیه کردند. من این تصمیم را نپذیرفتم و قاطعانه گفتم هر تنبیهی میخواهید برایم در نظر بگیرید. ولی من شلاق نخواهم زد. کار من سرپیچی از دستور سازمانی بود. مسول تیم برافروخته شد که چرا من این دستور سازمانی را اجرا نمیکنم. اما من زیر بار نرفتم. به هیچوجه نمیتوانستم به خودم بقبولانم که به رفیق دختری که در عادت ماهیانه بود و هم زمان درد فراوانی میکشید شلاق بزنم (اینجا آن لطافت غریزی زنانه بر غریزه خشونت تروریستی غلبه میکند). به دنبال سرپیچی از این دستور سازمانی، دو روز بایکوت و نوشتن انتقاد از خود تنبیه شدم. یک رفیق مرد (تاکید از من است)، تنبیه شلاق را اجرا کرد. در دو روز بایکوت، نه کسی با من حرف میزد و نه قرار بود که من هیچ کاری انجام دهم. این تنبیه برایم سخت و طاقتفرسا بود”.
براساس منابع غیرقابل انکار، دست کم شش نفر در تصفیههای درون حزبی فداییان کشته شدهاند به عنوان مثال در مورد کشتن ابراهیم نوشیروانپور چنین آمده است: «برخوردهای ناصادقانه یکی از رفقا چه در طول زندگی چریکی و چه در رفتن بیخبرش، رفقا را سخت آزرده کرده بود، مدتی بعد رفقا ردش را میگیرند و متوجه میشوند با اسم جعلی در شرکتی کار میکند، و او را ترور میکنند(مجله آرش، شماره ۷۹، مورخه آبان ۱۳۸۰) و یا «دو رفیق دیگر پس از اینکه مخفی میشوند از خود ضعف نشان میدهند و در حالی که اطلاعات وسیعی داشتند میخواستند کنارهگیری کنند و... عدم رعایت اکید مسائل و دستورات امنیتی از جانب آنها شک و تردید (تاکید از من است) رفقایی که با آنها در ارتباط بودند ایجاد میکند... و رفقا تصمیم میگیرند دو رفیق را ترور کنند.(همان منبع) حمید اشرف در مورد لزوم کشتن اورانوس پورحسن مینویسد: «فرد دومی... خانه تیمی را بیخبر ترک کرد و رفت... پس از این جریان از طرف رفیق قاسم پیشنهاد شد که تیمی برای اعدام این فرد تشکیل شود و به تبریز برود و یقۀ این خائن را بگیرد و حکم را در موردش اجرا کند(جمعبندی سه ساله. نوشته حمید اشرف ١٣۵۴. ص۳۴).
مواردی که برشمرده شد، شکنجه و اعدام خودیها بود. گفتنی است که عامل کشته شدن دو کودک خردسال به هنگام درگیری در یکی از خانههای تیمی ۲ روایت مختلف وجود دارد. روایت اول، روایت ساواک است که حمید اشرف را عامل این جنایت میشناسد. روایت دوم روایت فداییان است که کشته شدن دو کودک را در جریان تیراندازی ماموران اعلام میکنند. آیا برای ذهنی که بر این اعتقاد است که در صورت دستگیری کودکان توسط ساواک، و بازجوی آنان، خطر لو رفتن اطلاعات وجود دارد، کشتن این کودکان امری بعید است. به ویژه حمید اشرف که سنگدلی و بیرحمیاش را به دفعات به اثبات رسانده بود.
همه این جنایتها زیر لوای حفظ سازمان توجیه شده است. اما آیا گناه عاشق شدن هم در این زمره است؟ به ناهید قاجار برگردیم. وی زیر فصلی جدا گانه زیر عنوان “عبدالله پنجهشاهی” دارد که خواندن آن را توصیه میکنم. موضوع کشتن یک مخالف که معلوم نیست به خاطر مخالفت با رهبری بوده، یا به خاطر عاشق شدن اعدام انقلابی شده است. ناهید قاجار که همه چیز “سازمان محبوب” خود را توجیه میکند، در این مورد در میماند (باز شاید به خاطر زن بودن) و این پرسشها را پیش مینهد:
“آیا فقط رابطه عاطفی عبدالله و ادنا ثابت علت اصلی قتل بود؟ اگر این بود، طبق آییننامه سازمان، چرا هیچ تنبیه انضباطی درباره ادنا ثابت اجرا نشد؟ آیا انتقادات رادیکال و خشمآلود عبدالله به مسوولان و سازماندهندگان تغییر وضعیت خانه پنچه شاهی عامل اصلی این قتل بود؟ آیا این انتقادات متوجه احمد غلامیان بود و او از فرصت بدست آمده سو استفاده کرد و عبدالله را از سر راه برداشت؟ آیا علاوه بر اطلاعاتی که ما داریم از عبدالله خطای مهم دیگری سر زده بود که وی را به این سرنوشت دچار کرد؟ آیا کشمکشی پنهانی در رهبری وجود داشت که منجر به این قتل شد؟ آیا سکوت طولانی مرکزیت سازمان تا انقلاب و پس از آن و امنیتی کردن قتل عبدالله از جانب رفقایی که از این قتل مطلع بودند دلایل خاصی داشته ست؟ تا روشن شدن کامل مسایل مربوط به این قتل نمیتوان قضاوت دقیقی نسبت به علت و انگیزه این قتل منحصر به فرد درون سازمانی که مستقیم به عشق و دلدادگی دو چریک مربوط میشد، بدست آورد. به نظر من این پرونده هنوز باز ست و هنوز کسانی هستند که میتوانند اطلاعات بیشتری درباره علت اصلی این تصمیم و اجرای این عمل به کلی غیرقابل توجیه ارایه دهند. “
دیگر باید روشن شده باشد که بزرگترین اشتباه در باره تروریستها، چه مجاهد، چه فدایی خلق، چه فداییان اسلام، و یا داعش، اینست که جنبهٔ سیاسی را برجسته کنیم. زیرا مهمترین وجه این جریانات را که مشتی روانپریش هستند که قانون آنها کشتن بوده و هست را لا پوشانی میکند، و جنایت آنها را به سطح اشتباه تاکتیکی و یا استراتژیک تقلیل میدهد. هویت این افراد بیمار بر اساس آن توهمی است که نقش تاریخی برای خود قایلند و برای رسیدن به هدف هر کاری از آنان بر میآید. این نفرت از حکومت همراه با این همه سنگدلی با واقعه انقلاب اسلامی روبرو شد. انقلابی که از همان روز اول بوی خون میداد و لاجرم به مذاق فداییان بسیار خوش میآمد.
در بخش پایانی این سلسله مقالات، به رفتار این افراد، از”بهار آزادی” تا به امروز میپردازیم.
——————————————————
1. https://en.wikipedia.org/wiki/Swimmy_(book)
2. https://fararu.com/fa/news/223248
6
برخیزای داغ لعنت خورده
افتتاحیه کنگره حزب چپ (فداییان خلق) است مشتی تینایجر شصت هفتاد ساله، زن و مرد، به زحمت از روی صندلی برمیخیزند، مشتهای خود را گره میکنند و سرود انترناسیونال میخوانند. سرودی که کارگران جهان را به انقلاب فرا میخواند. سرودی که فرمان نابودی سرمایهداری را میدهد و به کارگران گوشزد میکنند که وطن ندارند. از قرار برای این افراد هنوز این شبهه بهوجود نیامده است که بلکه خودشان این داغ لعنت خورده هستند و فقط کافی است که به تاریخ خود نگاهی بیاندازند. زیرا این صحنه رقتانگیز پسمانده تظاهرات و تجمعهایی ست که دهها هزار جوان سرمست از پیروزی انقلاب اسلامی همین سرود را در چمن دانشگاهها میخواندند. جوانانی که بوی خون انقلاب را شنیده بودند و همچون خواهران و برادران حزب الهی و مجاهد چیزی کمتر از نابودی کامل امپریالیسم و استکبار برنمیتافتند.
به زعم این جوانان ترورهای خونین دهه پنجاه به ثمر رسیده بود و امروز مزدوران امپریالسیم (یعنی افسران و نخبگان ایران زمین) در دادگاههای انقلاب اعدام میشدند. هیجانی که این کشتارها در این جوانان ایجاد کرده بود آنان را وامیداشت که حتی از سردمداران حکومت قاطعیت بیشتری طلب کنند. اعدام شهردار تهران به اتهام بدی ترافیک و یا وزیر خارجه سابق به خاطر عقد قرارداد نیروگاه اتمی نه تنها رعشه به اندامشان نمیانداخت بلکه شور و شعف بیشتری برایشان به ارمغان میآورد. فضا در دست جوانان حزب الهی و فدایی و مجاهد بود. این جوانان میوه رفتاری را تجربه میکردند که در بخش پیشین به آن پرداختیم(۱).
همان جا که با برملا کردن آدمکشی فداییهای نخستین، نشان دادن سنگدلی و بزدلیشان در کشتن افراد بیگناه، دزدی ادبی قصه “حماسی” ماهی سیاه کوچولو توسط صمد بهرنگی که سمبل مبارزه مسلحانه شد ذهنیتشان را کالبد شکافی کردیم. جوهر اصلی فداییگری نه سیاسی بلکه تقدیس خشونت در همه عرصهها بود، خشونتی که سر انجام گریبان خودشان را هم گرفت. مورد سعید سلطانپور که عروسیاش در خون غوطه خورد گواه آشکار داغ لعنت بر این نسل است.
او در مورد هنر چنین مینویسد: «در شرایط آشفته و مغلوب تاتر امروز که تلاشگر نجات و غلبهایم دیگر سلاح مراسم آینی، سلاح سمبولیسم جبون و سر درگم، سلاح لودگی و طنز، سلاح انتقادهای ژورنالیستی، سلاح ندبههای رمانتیک و هیجانات غمگنانه و حتی سلاح گلایههای تند و اصولی زنگاری ضخیم بسته ست و مویرگی را هم از پیکر فربه و مرفه دشمن تاریخی نمیدرد. اکنون شرایطی دیگراست و ما به هنر و ادبیات خشمگین نیازمندیم، به تاتر خشمگین و هولناک. تاتری که با سوخت خون و عصب (تاکید از من است) از رذیلانه ترین روابط آراستهای طبقاتی در پایگاه صحنه، پرده برمی گیرد تا انسان محروم ایرانی را در کانون مغلوب حقیقت وجودی خویش قرار دهد و فاصله او را تا حقوق از دست رفتهاش آشکار سازد و همواره اشاراتی برای اقدام داشته باشد. تایر مبارز در جستجوی درک و بیان آن کوچکترین روابط ستمگرانهای است که فقر و محرومیت یک ملت از تجمع آن ناشی میشود. تاتر، چون هنرهای دیگر اهرم اساسی مبارزه خلقهای محروم نیست، اما باید بتواند سهم خویش را از هم اکنون به تاریخ مبارزات بپردازد.» (نوعی از هنر - نوعی از اندیشه)
از آن خیل عظیم همین چند ده نفر حزب فدایی و البته دهها گروه و محفل چند نفره و حتی تک نفره باقی ماندهاند که هنوز در همان توهمی که دربارهاش نوشتیم به سر میبرند. توهم داشتن یک نقش تاریخی در نجات بشریت. صحنه سرودخوانی تینایجرهای کهنسال از این بابت رقتانگیز بود که در چهره همهشان نقشی از رویاهای دوران جوانی نقش بسته بود. همین جا بگویم که استفاده از واژه teenager از منظر توهین یا تحقیر به کار برده نشده ست بلکه حکایت از عارضهای روانی دارد که در روانشناسی به مورد جیمی جی (Jimmie G) شهرت یافته است و آن نوعی روان پریشیست که انسان در زمان منجمد میشود(۲). جیمی جی فردی ست ۴۹ ساله که در ۱۹ سالگی باقی مانده است زیرا فقط آن دوران را به یاد میآورد و با آن زندگی میکند. دورانی که برایش بسیار خوشایند و مطلوب بوده ست. از همین روست که بهترین لحظات زندگی یک فدایی صحبت از خاطراتی است که این افراد در دوران جوانی تجربه کردهاند و حفظ هویت فدایی هم یادآوری دایمی به خود است که با “تمام فراز و نشیب”ها راه پر افتخار اولیه باید ادامه پیدا کند.
بازتاب این یخزدگی در زمان در جانسختی افکاری است که به آن میتوان دنیای داس و چکش نام نهاد. اینان هنوز مدافع کارگرانی هستنند که با چکش تولید میکنند، مدافع کشاورزانی هستند که با عرق جبین با داس درو میکنند. دشمن سرمایهداری هستند و سرمایهدارهای شکمگندهای که خون زحمتکشان را در شیشه میکنند. در دنیای فدایی بیل گیتس و ایلان ماسک و استیو جابز همان سرمایهداران شکمگنده استثمارگر هستند و لابد در هوش مصنوعی و روباتها روح زحمتکشان را میبینند. خلاصه دنیای ارواح است. اما این شامل رهبران نمیشود.
فدایی خلق: رهبران
کلابهاوس در مورد نامزدی ریاست جمهوری علی لاریجانی است. به فرخ نگهدار وقت داده میشود. او با صدایی لرزان و پر از اضطراب خود را فدایی خلق معرفی میکند. فرخ نگهدار میکوشد به لاریجانی بقبولاند که سرکوب فداییان اکثریت و ممنوعیت فعالیت سیاسی آنها چقدر ناعادلانه بوده است. یعنی همکاری با لاجوردی و لو دادن مخالفان، دفاع تمام قد از خط امام، مشارکت در سرکوب مخالفان در آمل، و تشویق اعدام آنها، به عنوان دلایلی برای اثبات بیعدالتی که به فداییان اکثریت شده است محسوب شود. صحنه رقتانگیزی است. نه فقط از بابت دفاع تمام قد از فجایع، بلکه برای فدایی معرفی کردن خود. زیرا برای کسانی که فرخ نگهدار را میشناسند میدانند که او در زندان تودهای شده بود و تا آنجایی که توانست در جهت وحدت با حزب توده تلاش میکرد (برای مثال نگاه کنید به خاطرات نقی حمیدیان و بابک امیر خسروی) البته این پروژه توسط جمهوری اسلامی با دستگیری کیانوری و اعترافات او و فرقهای شدن حزب توده (منظور فرقه دموکرات آدربایجان است) با انتخاب خاوری به دبیرکلی شکست خورد.
اما چرا عنوان فدایی خلق حفظ میشود. زیرا نگهدار میداند که تنها چهرهٔ شناخته شده فدایی با شمایل شهری و قابل عرضه در اذهان عمومی است. به همین لحاظ این عنوان تا آنجایی که به اهداف سیاسی او کمک کند به درد میخورد. در حالیکه عدم علاقه نگهدار به فداییگری جستوجوی وی را در یافتن جایگاه سیاسی دیگری کم نکرده است. تا جایی که در ساله ۱۹۹۵ خواستار عضویت در جبههٔ ملی شد. و اگر درایت علی اردلان، رئیس وقت جبههٔ ملی نبود که این عضویت را صلاح نداند و شاید به خاطر شک به نفوذی بودن او، نخواهد جبههٔ ملی نیز وارث و آلوده به سو پیشینه نگهدار بشود.
در آن زمان ادعاهای نگهدار به لیبرال شدن موجب نشد که این واقعیت فراموش شود که اگر دلبستگیها از میان برود، وابستگیها به دستگاههای امنیتی ابدی است. کافی است موضع نگهدار و حواریون “ملیح” و با”روح”اش را که “فتا”کارانه و با “اقتداری” “سلطانی” در باره ولایت فقیه و اخیرا تجاوز روسیه به اوکراین ابراز میشود نظری بیاندازید. الحق که سنگ تمام گذاشتنهاند. اساسا شیوه کارشان هم جالب است. هم مستقل عمل میکنند و هم عضو هر سازمانی که تشکیل میشود میشوند با حفظ منصب فدایی اکثریت. کارکرد آنهم روشن است: از کار انداختن فعالیت سیاسی مخالف حکومت این سازمانها، از راه پذیرش همهچی در اول کار، و سپس کوشش برای تبدیل کردن این سازمانها به صدای حکومت از راه جلوگیری از حمله به ولایت فقیه همراه با ناسزا به امریکا و اسرائیل.
سرنوشت رقت انگیز سازمانهای جمهوریخواه در همین نهفته است. عمر ابدی سازمان اکثریت را هم در همین وابستگی میتوان دانست. چه توجیه دیگری برای حفظ سازمان اکثریت در شرایطی که حزب فدایی تشکیل شده است میتوان یافت؟ جز تشکر بهموقع از مهماننوازی در تاشکند. که امروز در دفاع بیشرمانه علنی و تلویحی از جنایات پوتین در برابر ماست. البته تودهای هم از غافله عقب نماندهاند. اما بنا به گفته بابک امیرخسروی از رهبران حزب توده که بعدا بنیانگذار حزب دمکراتیک مردم ایران شد، ابعاد همکاری سازمان اکثریت با ک.جی.بی به حدی بود که از ۵۰ سال رابطه حزب توده فراتر میر فت. کتاب و مطلب اتابک فتحاللهزاده و خاطرات دیگر فداییان سابق تردیدی در این زمینه نمیگذارد(۳).
فدایی خلق: پیروان (فالانژها)
گفتیم از خیل عظیم هواداران و پیروان فدایی سالهای نخست انقلاب چیزی نمانده است جز هسته سخت پیروان که عنوان فدایی برایشان مقدس است. همان طور که در بخش نخستین این سلسله مقالات نشان دادیم، جانسختی آنها نیز از همین ناشی میشود. این افراد کاری به فاکتها ندارند یا دقیقتر بگوییم فقط آن فاکتهایی را میبینند که در ظاهر در جهت تقویت آرمان خیالیشان باشد. به این معنی فالانژ هستند. فالانژ به معنی چشمبسته برچسب زدن و دشنام دادن به هر منتقد و منتقدی. برای مثال، در برخورد به مقاله من فالانژ فداییها نگارنده را هم عامل حکومت و هم عامل سلطنت دانستند، بدون آنکه کوچکترین اشارهای به خود مطلب داشته باشند. در این میان برادران تواب تودهای هم وارد عمل شدند. یک عامل رسوای حکومت که تواب تودهای زندان مشهد بوده است، با نعل وارونه مرا عامل حکومت دانست (البته به قول خارجیها خیلی “فانی” که به معنی مسخره است).
و البته برچسب رایج چپستیزی برای نگارنده بود. واقعیتی در این عنوان هست! اما موضوع نوع چپی است که باید با آن به ستیز برخاست! از آغاز این سلسله مقالات، نخستین مقاله به چپی پرداخت که هنوز در توهم آرمان سوسیالیسم دموکراتیک است. همانجا روشن کردیم که مقصود ما چپ سوسیالدموکرات که عمدتا در جبهه ملی حضور داشته نبوده و نیست. از اینهم دقیقتر شامل چپ ملی نظیر خلیل ملکی هم نمیشد. زیرا پیروان ملکی به سرعت به سوسیال دموکراسی پیوستند و امروز از میان رفتهاند. اما مقالات بعدی فقط شامل تروریسم مجاهد -فدایی بود. یعنی آن بخش از چپ سوسیالیست را با وجود سیر در هپروت سوسیالیسم به گونهای پاک و ملی باقی ماند مورد نظر نبود. نمونه جدی این نحله، سازمان کارگران انقلابی (راه کارگر) است که از روز نخست در برابر جمهوری اسلامی ایستاد و برای اثبات جهانوطنی خود جاسوس روسها نشد. البته بخش طنز ملی بودن فداییها، جناح اشرف دهقانی است که از روز نخست، جمهوری اسلامی را سگ زنجیری امپریالیسم آمریکا میدانست!
اما جالبترین برخورد فالانژی از جانب کسی بود که برای اثبات جاودانه بودن سوسیالیسم، مدعی شد که کتاب کاپیتال مارکس یکی از پر خوانندهترین کتابهای جهان است. البته اگر بر این مبنا باشد همگی باید مسیحی بشوند زیرا پر فروشترین کتاب جهان تورات است. دههها ست که این چنین است. این روحیه سینه چاکی برای فداییگری از جانب پیروان یکی دیگر از عوامل اصلی بقای این جریانات است. همان طور که مجاهدین خلق بدون آن دختر نگونبختی که برای آزادی مریم رجوی در فرانسه خود را به آتش کشید دوامی نمیآورد. ویژگی این افرد فعالیت دائم است تا چشم رهبران را بگیرند. و الحق هم از جان مایه میگذارند. در کلابهاوس در تلگرام و دیگر شبکههای اجتماعی، روزی نیست که برزگداشت و یادبود جلسه برگزار نکنند. طنز تلخ این است که رهبران اگر این افراد را در ظاهر به فعالیت تشویق میکنند، در خفا به ریششان میخندند یعنی ندارند. این عارضه فالانژی را نگارنده سندروم “راه له”شده نام گذاری کردهام. در روانشناسی رسم است.
پایان سخن: شخصیت ثلاثه خبیثه تروریسم مجاهد فدایی
در روانشناسی یک کاتگوری اختلال و بیماری وجود دارد که به آن ثلاثه خبیثه و یا تاریکی سه گانه میگویند. این بیماری ترکیبی از سه خصوصیت: ماکیاولیسم، نارسیسیسم (خود شیفتگی)، و روان پریشی است. همان طور که نشان دادیم تروریسمهای مجاهد-فدایی هر این سه خصوصیت را دارند. از هر ابزاری برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکنند. آنچنان خودشیفته هستند که خود را پیشتاز و پیشاهنگ مردم میدانند، و البته در توهم دائمی در باره محیط خود به سر میبیرند. با دنیای سیاسی بیرون کار زیادی ندارند و در عوالم خود زندگی میکنند. در حلقههای کوچک دوستان و همنظران. اما نکته مهمی که در تحقیقات اخیر در باره این بیماران یافت شده است، تظاهر بیش از اندازه به پایبندی به اخلاق و قربانی نشان دادن خود است(۴). خواندن این مقاله علمی را به همگان توصیه میکنم. زیرا به خوبی کنه مظلومنمایی اینان را برملا میکند. سرکوب حکومت شاه و جمهوری اسلامی- البته در ابعادی بسیار بسیار بزرگتر- بازار فروش عنصر قربانی را فراهم آورده است، و شبکهای از کانونها شکل گرفته است که با مظلومنمایی، ماهیت ثلاثه خبیثه مجاهد و فدابی را میپوشاند.
اما کماکان یک پرسش باقی میماند، چطور میشود کسانی که این چنین خود را مدافع خوشبختی بشر میدانند و به این لحاظ قصد نابودی نظامهای موجود را دارند، وقتی به دنیای واقعی و نظامهای موجود میرسند از نکبتیترین نظامها همچون کوبا یا کره شمالی دفاع میکنند؟ نگارنده این پرسش را از یک روانشناس معروف روسی کرد. او که سالها در باره ذهنیت کمونیستی پژوهش کرده بود توضیح عجیبی داد. او گفت هویت آنها به گونهای شکل گرفته است که دوست دارند در چنین نکبتی زندگی کنند و میخواهند همهٔ دنیا چنین باشد. همان طور که کرم لجنخوار که بهشتاش لجنزار است، برای همه دنیا چنین آرزویی دارد. این پاسخ، از یک محقق این حوزه، نگارنده را به فکر فرو برد. که آیا این هویت نکبتپرست فدایی-مجاهد میتواند مبانی ژنتیک و یا به احتمال قویتر اپی ژنتیک(فاسد شدن به مرور زمان)، داشته باشد؟ این موضوع تحقیق جالبی خواهد بود!
______________________________
1. http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/80443
2. The Man Who Mistook His Wife for a Hat: And Other Clinical, Tales , by Oliver Sacks. “The lost Mariner”
3. جام شوروی جام زهر بود نه جام شراب، اتابک فتحالهزاده / گویانیوز
4. Signaling virtuous victimhood as indicators of Dark Triad, personalities”, Ekin Ok, Yi Qian, Brendan Strejcek, Karl Aquino J Pers Soc Psychol. 2021Jun;120(6):1634-1661
https://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/98664/
برگرفته از سایت «ایران امروز»:
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/80443
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/82677
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/86139
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/87492
https://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/88100/
https://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/98664/