تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

13 تیر ماه 1401 - 4 ماه ژوئیه 2022

لنین و پویه‌ء فلسفی، جنگ، و سیاست بدیل

اتین بالیبار

ترجمه‌ء محمد حاجی‌نیا

مقدمه‌ی مترجم: چرا لنین؟ و چرا اینجا و اکنون؟

   تهاجم نظامی روسیه به اوکراین، و درگرفتن دوباره‌ی یک جنگ امپریالیستی  موضوعاتی ازقبیل امپریالیسم (سیاست امپریالیستی، جنگ امپریالیستی، اقتصاد سیاسی امپریالیسم) و مسئله‌ی ملی را بار دیگر به صحنه آورد. و کیست که منکر شود، حضور ولو شلخته‌ی این مفاهیم در صحنه، به معنای احضار لنین است؛ لنینی که سال‌ها جریان غالب در میدان نظریه – در مورد ایران سخن میگوییم اما واضح است که محدود به ایران نیست- او را طرد کرده بود، میدان واقعیت به صحنه کشاند. (ناگزیر بودن حضور لنین چنان قطعیتی داشت که حتی پوتین نیز برای توجیه جنگ امپریالیستی اش، مخاطب پرخاش‌ و پرگویی‌اش را لنین قرار داد.) اشباح لنین احضار شد؛ مفاهیم لنینی به صحنه آمدند. اما مرکزیت صحنه و هیاهوی آن را، دفاع از امپریالیستی در مقابل امپریالیستی دیگر، و نهایتا توجیه کلیت امپریالیسم اشغال کرد. از سوی دیگر، در مواردی، با ارجاعات پراکنده به لنین، شاهد حضور خسته و کناری او به منظور «محکوم کردن» جنگ بودیم؛ بی‌هیچ تبیینی، بی‌هیچ تحلیلی. اما پشت صحنه‌ی این شلنگ‌اندازی شلخته‌ی مفاهیم چیست؟

   هر کدام از این جریان‌ها ریشه‌های مادی-تاریخی و بزنگاهی معینی دارند. اما با در نظر گرفتنِ سال‌ها طرد دل‌به‌خواهانه‌ی لنین -و مبناهای کلاسیک مارکسیسم- از صحنه‌ی نظریه، تقلیل او به یک ماشین بی‌اندیشه‌ی سازماندهی، الاکلنگ‌بازی‌های کودکانه و تفننی بین لنین و لوکزامبورگ -که اساس‌های فهم متفاوتی از مجموع مسائل (سازماندهی، سوژه‌ی انقلاب، امپریالیسم، مسئله‌ی ملی، مسئله‌ی زمین و دهقانان) دارند – و غلتیدن دلخواهانه‌ از یک سو به دیگر سو، دست شستن از تحلیل کلیت منطق امپریالیستی، به بهانه‌ی توضیح روند نولیبرالیسم و خصوصی‌سازی داخلی (بی‌توجه به تحلیل تعینات نهادین این دو) و در نتیجه،عملاً، وانهادن «تفسیر» مفاهیم لنینی به یکی از مرتجع‌ترین جریان‌های سیاسی حاضر موسوم به «محور مقاومت»،که هر دم حضور و هیاهویشان فزونی می‌گیرد، عجیب نیست که اکنون شاهد رژه اشباح کژدیسه‌ی لنین در مرکز صحنه باشیم. در هر حال بزنگاه کنونی، ضرورت مواجهه‌ی نقادانه، بس به دور از تقبیح و تقدس هایی را که در بهترین حالت محدود به اخلاقیات عمومی است، تذکر داد.

   در این‌جا بالیبار به صورت‌بندی‌های متأخر لنین از مسائل سیاسی (جنگ، امپریالیسم، مسئله‌ی ملی، سوژه‌ی انقلاب) به میانجی اندیشه‌ها و تأملات فلسفی لنین (رابطه‌ی نظریه و پراتیک، مسئله‌ی به غایت مهم «کاربست» نظریه، دیالکتیک، تضاد) می‌پردازد. صرفاً نگاه به سیاهه‌ی مسائل فوق ضرورت مواجهه با لنین را تکرار می‌کند: حتی اگر تمامی تحلیل‌های لنین، پاسخ‌های روز ما نباشند (که نیستند)، بی‌تردید تمامی این مسائل، پرسش‌های روز ما هستند.) بالیبار از جهشی در اندیشه‌ی لنین سخن می‌گوید که محصول تأملات دوگانه و متقابل به فلسفه و جنگ بود؛ دو حوزه‌ای که رابطه‌ی جدایی‌ناپذیری با سیاست دارند. در این‌جا پتانسیل‌های فلسفی لنین مورد توجه قرار میگیرد. تزها و تحلیل‌های درخور توجهی ارائه می‌شوند که علی‌رغم این‌که به صورت بسنده‌ای بسط نمی‌یابند، سرنخ‌های مهمی را برای اندیشدن به لنین و تأملات فلسفی‌اش فراهم می‌کنند، و بار دیگر برانگیزنده‌ی پرسش‌های بزرگی می‌شوند: رابطه‌ی سیاست بدیل لنین (تزهای آوریل) با جهش‌های فلسفی لنین (تزهای دفترهای فلسفی) چیست؟ چرا لنین در یکی از فشرده‌ترین و حادترین بزنگاه‌های تاریخ قرن بیستم (پس از جنگ اول جهانی) به سراغ مقولات فلسفه‌ی غرب (نه صرفاً هگل، بلکه همچنین ارسطو، اپیکور، لایب‌نیس و کانت) رفت؟ این دو پرسش مستقیماً به موضوع کلی‌تر و هراس‌آور رابطه‌ی فلسفه با سیاست گره می‌خورد.

   در انتها گفتنی است که این مقاله اولین بار در سال 1988 در مجموعه‌‌ای تحت عنوان فیلسوفان و جنگ جهانی اول[1] (گردآوری و ویراسته‌ی فیلیپ سولز  Philippe Soulez- استاد وقت دانشگاه پاریس 8) منتشر شد.

********************

  من این عنوان پیچیده – و محدودکننده- را انتخاب کردم تا میان فیلسوفانی که «پیشآروی جنگ» قرار گرفته بودند، جایگاه ویژه لنین را مشخص کنم. واضح است که لنین به صورت حرفه‌ای به فلسفه نمی‌پرداخت، از این رو نمی‌توانست در این زمینه « مأموریت»ی را (حتی ماموریت «تدارک انقلاب»[1]) برای خود قائل باشد. با این حال، نمی‌توان او را در این مورد «آماتور» در نظر گرفت. چرا که در ارتباطش با فلسفه و جنگ، خود ماهیت سیاست – امری که لنین خود را وقف آن می‌کرد- است که محل بحث است. و این چیزی بود که، با تفکر در مورد آن، در نظرم قابل توجه آمد: نزد لنین تنها یک پویه‌ی[2] فلسفی، در معنای دقیق کلمه، وجود دارد و این دقیقاً جنگ – با تمام مخاطرات و پیامدهای بلافصل اش- است که آن پویه را متعین می‌کند. اگر این نکته درست باشد که ابژه‌ی فلسفه را نمی‌توان از ابژه‌ی سیاست جدا کرد، مسئله‌ی بالا می‌تواند برای فلسفه مهم باشد. در هر حال، این مسئله بی‌تردید برای فهم جایگاه لنین در تاریخ، از جمله در تاریخ جنبش اجتماعی که «لنینیسم» خوانده می‌شود، بسیار مهم است. به عنوان یک اصل می‌توانیم تصور کنیم که برچسب لنینیسم بیش از این که شامل تداومی بی‌مسئله و معضل باشد، تضادی را در برمی‌گیرد.

  سخن گفتن از تفاوت بین لنین قبل از 1914 و لنین بعد از 18-1917 در یک معنا امری معمول و پیش پا افتاده است. افراد زیادی بلافاصله متوجه این تفاوت شده اند و هر یک، به شیوه‌ی خود، اثرات آن را توصیف کرده‌اند.[3] با وجود این، تفسیر این تفاوت همچنان دشوار است چرا که علائم این گسست بزرگ که از یک سو با جنگ و سوی دیگر با انقلاب مشخص شده است، ثابت نمی‌مانند.

 

این دو واقعه (جنگ و انقلاب) – که لنین پیوندِ ضروریِ بین آن‌ها را اعلام کرد- بلافاصله برای متفکران معاصر یک مجموعه را شکل داد. «لنین جدید» لنین اکتبر است – یعنی لنینی که به‌مثابه الهام‌بخش انترناسیونال سوم ظاهر می‌شود، لنینی که سورل در انتشار مجدد کتابش تحت عنوان تأملاتی درباره‌ی خشونت، به او درود می‌فرستد، حتی لنینی که منبع الهام فلسفه‌ی «اصالت تصمیم»[2] کارل اشمیت از سویی و کینز ( در اردوگاه مقابل) از سوی دیگر می‌شود. لنینی که بر بستر فجایع جنگی که جهان را غرق کرده بود، به‌مثابه چالشی برای این جهان یا همچون پیامبری برای آن درک می‌شد؛ «لنینیسم» پیرامون چنین چهره‌ای، شکل گرفت.

  با این حال، آیا نمی‌توانیم تحلیل دقیق‌تری انجام دهیم؟ تا آنجایی که به تحلیل ما مربوط است، دوره‌ای که باید بررسی کنیم از اوت 1914 تا اولین ماه‌های 1917 را دربرمی‌گیرد: این دوره بر حسب نوشته‌ها از ورشکستگی انترناسیونال دوم (مجموعه آثار، جلد [4]21) تا تزهای آوریل (مجموعه آثار، جلد 24) را شامل می‌شود. در این دوره بود که فلسفه وارد عرصه شد- برای این‌که بلافاصله ناپدید شود. به عبارت بهتر: بر بستر جنگ و اضطرار بر آمده از جنگ، امور به گونه‌ای بود که گویی لنین به سوی نوعی از «پایان فلسفه» – که بیرون از فلسفه در حال رخ دادن بود- گام برمی‌داشت. اما برای حرکت به سوی «پایان فلسفه»، این پایان باید برای خود فلسفه – در اثر مشخصی که تلاش می‌کند ماهیت آن را بفهمد و آن را به نگارش درآورد- نمایان می‌شد.

  توجه کنیم که پیش از 15-1914 هم لنین آثار و مقالات فلسفی نوشت. بدون در نظر گرفتن مجموعه‌ی آثاری که در آنها از مفاهیم فلسفی مارکسیسی استفاده کرد؛ یکی از آثار فلسفی پیش از 1914 به‌طور مشخص، بررسی او در 1894، در اثری تحت عنوان دوستان مردم کیان‌اند…[5] است؛ اثری که معرفت‌شناسی ماتریالیسم تاریخی را بر زمینه‌ی نقد دوگانه‌ی «ابژکتیویسم» و «سوبژکتیویسم» توسعه می‌دهد. بررسی فلسفی دیگر او در 1908، اثر ماتریالیسم و امپریوکرتیسیسم[6] است؛ اثری که علیه فلسفه‌ی بگدانفی[3] است. دقت و فنی بودن مفهومی این کتاب، که بر اساس تحقیقی گسترده درباره‌ی فیلسوفان (برکلی، دیدرو، کانت، ماخ و …) صورت گرفته است، به‌تمامی ستایش‌انگیز است. با این حال، من معتقدم که در این مطالعات و بررسی‌ها، لنین، در معنای دقیق کلمه، فیلسوف نیست. آنچه که او در این مطالعات به شیوه‌ی خود تولید می‌کند، استدلال‌های ایدئولوژیکی درون بحث فلسفی از پیش موجودی است که لنین یکی از جایگاه‌های ممکن را در میدان متکثر «فلسفه‌ی مارکسیستی» اشغال می‌کند- میدانی که سیمان سوسیال دموکراسی را تشکیل می‌داد. این در حالی است که، در «دفترهای فلسفی» 1915-1914 – یادداشت‌های ساده‌ی مطالعاتی، طرح‌هایی برای تعریف دیالکتیک، پیش‌نویس‌های «شخصی»، همزمان سایر یادداشت‌های اولیه برای مطالعه در مورد امپریالیسم، مسئله‌ی ملی و … – می‌بینیم که به شکل متناقضی (اما بی‌هیچ ابهامی)، لنین با پرسش «بنیان‌های» متافیزیک غربی، یا معنای مقولات سازنده‌ی این متافیزیک، مواجه می‌شود؛ این‌بار مواجهه با خود پرسش است و نه جهت اشغال جایگاهی در درون میدان «فلسفه‌ی مارکسیستی». اما این عمل خوانش انتقادی (از ارسطو و هگل) به یک گفتمان فلسفی منتهی نمی‌شود ( و نمی‌توانست منتهی شود). برعکس، لنین، بعد از 1915، دیگر هیچ‌گاه، به واقع، اثر فلسفی‌ای ننوشت[7].

  در واقع، از طریق این تجربه‌ی کوتاه، رابطه‌ی لنین با گفتمان فلسفی به‌طور کامل تغییر کرد. به این معنا اگرچه پویه‌ی فلسفی تعین‌یافته توسط بزنگاه جنگ امتداد نیافت، اما به هیچ عنوان نمی‌توان گفت بی‌اثر ماند. و این پویه‌ای است که ایدئولوژی «لنینیستی» در تمام اشکال مختلفتش به‌تمامی شناخت نادرستی از آن دارد. ایدئولولوژی‌های مختلف «لنینستی» برای ساختن تصویری از فلسفه‌ای متعلق به لنین، مجبورند به صورت گسترده‌ای به آثار پیش از جنگ (مشخصاً به ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) متوسل شوند. هنگامی که این ایدئولوژی به «دفترهای فلسفی» رجوع می‌کند، ( و از یادداشت‌های شخصی {این دفترها}  به قطعاتی از یک اثر یا گزین‌گویه‌ها می‌رسد) مجبور است خوانشی گزینشی و یک‌جانبه از آنها به عمل آورد و در عمل جایگاهِ اساسا سکون‌ناپذیر آن را منکر شود. این امر همچنین، و حتی به‌ویژه، برای گرایش «دیالکتیکی»، «هگلی» (دبورین، لوکاچ،‌هانری لفور) صدق می‌کند؛ یعنی گرایشی که، به هزینه‌ی بت‌واره کردن این دفترها، و خلاف  «مکانیزم» ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، در آن به جستجوی ابزارهایی برای بدیل دگماتیسم رسمی است.[8]

  پیش از هر چیز، وجود همین «پویه»‌ی تکین است که بایستی پرسشگری ما را برانگیزد. یک گاه‌شماری دقیق غرابتِ تام این پویه را مشخص می‌کند:

  1) اوت 1914: جنگ در اروپا، و در کشورهای متخاصم مختلف و به دنبال آن شکل‌گیری «اتحاد مقدس» در عرض چند هفته و حتی چند روز، وحدت سوسیالیسم اروپایی را درهم می‌شکند و تمام برنامه‌های مقاومت در برابر جنگ «امپریالیستی» را نابود می‌کند؛ حتی برنامه‌ی « استفاده… از بحران اقتصادی و سیاسی‌ای که توسط جنگ به وجود می‌آید جهت… تسریع سرنگونی سلطه‌ی سرمایه‌داری» که در قطعنامه‌های اشتوتگارت (1907) و بال (1912) ذکر شده بود. در نظر لنین – مانند سایر مخالفان ( که می‌دانیم انگشت شمار بودند)- روی‌گردانی از این قطعنامه‌ها  فاجعه‌بار بود. در این زمان لنین، در سوییس، کاملاً منزوی شد. جنگ لنین را طرد می‌کرد: هم از خود جنگ و هم از سیاست.

  2) در این شرایط لنین چه کرد؟ در انتهای 1914، در جلساتی شرکت کرد که پناهندگان مخالفِ «سوسیال- پتریوتیسم (میهن-پرستی)»[4] ترتیب داده بودند. نگارش مقاله‌ای‌ دانشنامه‌ای را درباره‌ی مارکس به پایان رساند و پیش از هر چیز شروع به خواندن متافیزیسین‌ها کرد. این درست همان دوره‌ای است که، برای اولین بار، پیشنهاد کرد که حزب انقلابی نام «سوسیالیست» را کنار بگذارد و بار دیگر نام «کمونیست» را اتخاذ کند.

  3) در عوض، می‌بینیم که در سال 1916-1915 تماماً درگیر کار است؛ کار سیاسی و به همان اندازه کار تئوریک: کنفرانس زیمروالد (در سپتامبر 1915) و کینتال (در آوریل 1916) به میانجی سلسله‌ای از متون درباره‌ی «ورشکستگی انترناسیونال دوم» و تنظیم شعار «تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی انقلابی» تدارک دیده شد؛ شعاری که صرفاً جدلی علیه «سوسیال- شوونیست‌ها» نبود، بلکه جریان پاسیفیستی را نیز در بر می‌گرفت. این همان دوره‌ی نگارش امپریالیسم بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری است (اثری که بعدها در آوریل 1917 منتشر شد). این دوره، همچنین دوره‌ی بحث پیرامون «حق ملل در تعیین سرنوشت خود»[9] است.

  4) در انتهای سال 1916 و آغاز 1917، سلسله‌ی جدیدی از متون، تحلیل‌اش از امپریالیسم را در جهت دیگری خم می‌کند. (از جمله‌ی این متون: پیش از همه، بررسی فوق‌العاده‌ای تحت عنوان «کاریکاتور مارکسیسم؛ درباره‌ی «اکونومیسم امپریالیستی»»است  که پس از مرگش در سال 1924 منتشر شد، و سپس «برنامه‌ی نظامی انقلاب پرولتری» (مجموعه آثار، جلد 23) ). تحلیل لنین از امپریالیسم این‌بار علیه رادیکالیسم «چپ»ی جهت‌گیری می‌کند که جنگ جهانی را به‌مثابه پایان قاطعی بر مسئله‌ی ملی – به سود آنتاگونیسم طبقاتی- می‌بیند. لنین با انتقاد از این ایده و نشان دادن ضرورت برقراری تمایز – برحسب علت‌ها و معلول‌های شان- بین ناسیونالیسم دموکراتیک توده‌های تحت سلطه (در اروپا و خارج از اروپا) و ناسیونالیسم دموکراتیک کشورهای قدرتمند (که برای تقسیم جهان با یکدیگر به مقابله می‌خیزند) به این ایده رسید که تمامی انقلاب‌ها «ناخالص» و محصول ترکیب همزمان جنبش‌های طبقاتی و خواست‌های سیاسی ملی هستند. این تحلیل در امتداد محکوم کردن «پاسیفیسم بورژوایی» (در شکل ویلسونی‌اش) قرار میگیرد. تحلیلی که مبتنی بر آن «صلح امپریالیستی» در ادامه‌ی شکست امپراتوری‌های اصلی تحمیل و در افق مذاکرات مخفی امپریالیست‌ها پدیدار می‌شود، {بنابراین در نظر لنین} پیشاپیش به مثابه « ادامه‌ی جنگ امپریالیستی با وسایلی دیگر» محکوم می‌شود.

  این گاه‌شماری به ما اجازه می‌دهد که نقطه‌عطفی اساسی را در تفکر سیاسی لنین تشخیص دهیم، نقطه‌عطفی که با تأخیر رخ داد. تکامل‌گرایی اقتصادی – که بر اساس نتیجه‌گیری کلی از «گرایش‌های» تاریخی استوار بود- چه در شکل پیشرفت‌گرایانه‌اش (تغییر تدریجی سرمایه‌داری) و چه در شکل نابودی‌گرایانه‌اش (سقوط سرمایه‌داری) بر اندیشه‌ی سوسیالیستی انترناسیونال دوم مسلط است (دیری نمی‌گذرد که {این گرایش} به سراغ اندیشه‌ی انترناسیونال سوم نیز می‌آید). می‌بینیم که این تکامل‌گرایی،عموماً، الهام‌بخش متون 1916-1915 است (از جمله بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری). در حالی که چنین ایده‌ای، هرچه کم و کم‌تر با «تاکتیک» تعریف شده‌ی لنین، سازگاری دارد. اما این تکامل‌گرایی با تحلیل‌هایی که او در انتهای 1916 و ابتدای 1917، یعنی درست پیش از لحظه‌ی انقلابی، صورت می‌دهد، عمیقاً تصحیح می‌شود. نه‌تنها تمام تحولات تاریخی به‌مثابه امری «ناموزون» در نظر گرفته می‌شود، بلکه پیچیدگی میدان سیاسی به‌عنوان امری پدیدار می‌شود که به طور قاطعی غیرقابل تقلیل به منطق «گرایش‌ها»ی {کلی} است. آنچه که،همراه با آلتوسر، می‌توانیم آن را کشف فراتعین درونی[5] آنتاگونیسم‌های طبقاتی بنامیم -کشفی در میدان نظری و استراتژیک.

  در این مورد مقایسه‌ی اندیشه‌ی لنین با اندیشه‌ی رزا لوکزامبورگ به طور ویژه‌ای قابل‌توجه است. لنین و لوکزامبورگ زمانی که در 1914، در برابر «ورشکستگی» سوسیالیسم نهادی{انترناسیونال دوم} قرار گرفته بودند، هر دو در این دیدگاه شریک بودند که جنگ با از بین بردن ظواهر تکامل صلح‌آمیز سرمایه‌داری و توهمات پارلمانتاریسم به عنوان «آزمون حقیقت»[6] عمل کرده است. به این ترتیب این جنگ بود که سوسیالیسم را تحت فشار قرار داد و آن را، به خاطر گرایش رفرمیستی‌اش، به یک «خودانتقادی» عملی واداشت. لوکزامبورگ با ساده‌سازی ریشه‌ای داده‌ها و شرایط نبرد طبقاتی، فریاد برآورد:[10] ما در وضعیتی قرار داریم که چندی پیش مارکس در مانیفست کمونیست ترسیم کرده بود، وضعیت بحران نهایی[7] که چاره‌ای غیر از انقلاب ندارد. لنین اما می‌رفت که هر چه بیشتر و به‌طور کامل خود را از این دیدگاه آخرالزمانی- در معنای دقیق کلمه- جدا کند و چشم‌انداز انقلابی را در عنصر دوره‌ی زمانی[8] و پیچیدگی بزنگاه‌ها ثبت کند. بی‌تردید امر پیشینی، در شکل نوعی از فلسفه‌ی تاریخ، که به‌طور مشخص در اعتقاد همیشگی به افق انقلاب کمونیستی جهانی بیان می‌شود، هیچ‌گاه در دیدگاه لنین ناپدید نشد. اما به قیمت تضاد و تنشی به غایت شدید، تلاش کرد که بین این امر پیشینی و شکلی از «تجربه‌گرایی» استراتژیک، و  «تحلیل شرایط مشخص» – که بنا بود در خودِ مفهوم انقلاب متجسد شود- پیوند برقرار کند. همچنین او تلاش کرد اعتقاد به افق انقلاب کمونیستی را با تعدد نیروهای اجتماعی درگیر در فرایند انقلابی، تکثر اشکال نبرد سیاسی پرولتری («صلح آمیز» و «خشن») و گذار از یک شکل به شکل دیگر (بنابراین مسئله‌ی دوره‌ی زمانی مشخص، و تضادهای متوالی گذار انقلابی) پیوند دهد.

  این تکامل فکری را نمی‌توان در ارتباط مستقیم با «پویه‌ی فلسفی» 1915-1914 قرار نداد، چرا که مضامین دیالکتیکی که به این صورت ظاهر می‌شوند دقیقاً همان مضامینی هستند که استمرارشان را می‌توان،به واسطه‌ی اتصالاتی کوتاه اما شگفت‌انگیز، کشف کرد. بی‌تردید در این‌جا مسئله‌ی «تقلیل دادن» یکی (تکامل فکری) به دیگری (پویه‌ی فلسفی) یا «انعکاس» یکی در دیگری نیست، بلکه پیش از هر چیز، صرفاً توصیف ارتباط تلاش‌هایی است که لنین به واسطه‌ی آنها  کوشید، برای{ارائه‌ی} یک سیاست جدید،[11] همزمان به موضوع فلسفه و جنگ بپردازد.

  همچنین نمی‌توان بر همزمانی و انطباق بین این تکامل فکری از سویی و تغییر سبک،از سوی دیگر، تأکید نکرد؛ تغییر سبکی که -در مقایسه با لنین پیش از جنگ- مشخصه‌ی لنین پس از جنگ است. اگر نگوییم لنین پیش از جنگ «دگماتیک» است، می‌توان گفت که او کسی است که به لحاظ فلسفی موضع و آموزه‌ای ثابت دارد (این موضوع حتی پس از «درس‌ها»ی 1905 که به نظر می‌رسید بیش از هر چیز تأییدی بر موضع رادیکالی است که در بحث‌های داخلی حزب سوسیال‌دموکرات اتخاذ کرده بود، صدق می‌کند.)

  در این خصوص، می‌توان تداومی اساسی را بین «توسعه‌ی سرمایه‌داری در روسیه» و «تزهایی درباره‌ی مسئله‌ی ملی» در 1913 و حتی تحلیل‌های «ورشکستگی» انترناسونال دوم مشاهده کرد. تداومی که در آن پرولتاریا به‌مثابه نیرویی همگن و به صورت بالقوه هژمونیک شناسایی می‌شود که وظیفه‌ی انجام «انقلاب بورژوایی» در روسیه‌ی عقب‌مانده و همزمان انقلاب سوسیالیستی را برعهده دارد.[12] در حالی که پس از 1915 و بیش از آن در جریان سه انقلاب متوالی (انقلاب فوریه، اکتبر و پس از آن نپ) که لنین –اگر نگوییم سرگردان – درگیر در آن‌ها بود، شاهد این هستیم که او به طور مداوم نه تنها «تاکتیک» بلکه حتی تعاریف و تحلیل‌هایش را در مورد نقش پرولتاریا و حزب، حتی ترکیب آنها و در نتیجه، در تحلیل نهایی، هویت «سوژه‌ی انقلابی» تغییر می‌دهد. این‌بار سوژه‌ی انقلابی، به جای اینکه نتیجه‌ی ساختن یک سوژه‌ی سیاسی-اقتصادی از پیش مفروض و تثبیت شده باشد (حتی در شکل «آگاه شده»ی آن، که در واقع «ترجمه»ی طبقه‌ی درخود و برای‌خود است) به مثابه نتیجه‌ی یک ساختمان سیاسی پیچیده ظهور می‌کند و به این معنا همیشه به عنوان یک مسئله مطرح است. به نظر من، می‌توانیم بگوییم که پرسش‌گری دائمی در باب سوژه‌ی انقلاب که تفکر لنین را در طول جنگ به خود مشغول داشت، متأثر از پرسش‌هایی بود که جنگ پیش کشید، و همچنین متأثر از طرح مجدد پرسش‌های فلسفی‌ای بود که جنگ بلافاصله به آنها دامن زد. پرسش‌گری دائمی در باب موضوع سوژه‌ی انقلاب نهایتاً -به شیوه‌ای دراماتیکی- به «محو پرولتاریا» در معنای کلاسیک آن منجر شد.[13] بیان فلسفی این مسئله چنین است: رابطه‌ی بین «تئوری» و «پراتیک» دیگر به مثابه کاربست (application) در نظر گرفته نمی‌شود، بلکه به‌مثابه قوام‌بخشی (constitution)متقابل و از پیش متعین‌نشده‌ی «تئوری» و «پراتیک» دیده می‌شود.

  این‌جا، یادآوری مختصر محتوای «دفترهای فلسفی» ضروری است، به‌ویژه که این مسئله، موضوع جذاب تاریخ نگاری ( به زبان امروزی و در معنای دقیق‌ترش تاریخ‌نگاری «دریافت»[14]) را به پیش می‌کشد. کسانی که مجلد منتشر شده‌ی رسمی (مجموعه آثار، جلد 38) را خوانده‌اند، می‌دانند که این اثر موارد زیر را دربرمی‌گیرد: – خلاصه‌ای از منطق هگل؛ – یادداشت‌هایی درباره‌ی تاریخ فلسفه‌ی هگل، که محدود به فلسفه‌ی یونان است؛ – خلاصه‌ای از مقدمه‌ای بر فلسفه‌ی تاریخ (لنین معتقد است، بخش‌های دیگر کتاب حاوی هیج نکته‌ی مهمی نیست، غیر از «ایده‌ی تاریخ جهانی» که در واقع به علم مارکسیسم منتقل شده است)؛ – خلاصه‌ای از کتاب لاسال درباره‌ی هراکلیتوس ( که لنین در تمامی صفحات پیشفرض‌های هگلی آن را به نقد می‌کشد)؛ – خلاصه‌ای مختصر از متافیزیک ارسطو (« کشیش‌ها عناصر زنده‌ی فلسفه‌ی ارسطو را کشتند و عناصر مرده‌ی آن را جاودانه کردند»)؛ – خلاصه‌ای از کتاب فوئرباخ درباره‌ی لایب نیتس: – و در نهایت طرحی پنج صفحه‌ای «درباره‌ی مسئله‌ی دیالکتیک». همانطور که می‌بینیم، نکته‌ی اساسی حول یک پرسش می‌چرخد: پرسش از تضاد، همچنین حول رابطه‌ی تاریخی (یا چرخه‌ای) که صورت‌بندی «منطقی» هگل را (درباره‌ی این‌همانی ضدین، ذات و نمود، ضرورت و تغییر، یا مطلق و نسبی، کلی و جزئی) به بحث‌های درونی فلسفه‌ی یونان ( پیش از هر چیز، تقابل بین ارسطو و هراکلیت و فلسفه‌ی اپیکور به شیوه‌ای که هگل آن را ارائه می‌دهد، توجه خاص او را برمی‌انگیزد) مرتبط می‌کند.

  اما این نسخه‌ی رسمی حذفیات و از قلم افتادگی‌های حیرت‌انگیزی دارد: این نسخه یادداشت‌هایِ – در معنای دقیق کلمه- امروزین لنین درباره‌ی کلاوزویتس را در برندارد (یادداشت‌هایی که در سایر جلدها نیز نمی‌یابیم)، این در حالی است که در نوشته‌های متأخر لنین، ارجاعات صریح و اشاره‌گون به هگل، تقریبا همیشه با ارجاع به کلاوزویتس همراه است. پس چرا این جداسازی صورت گرفته است؟ این برخورد دوگانه‌ی ویراستار چه دلیلی دارد؟ شاید به دلیل سانسور ایدئولوژیک: در بنیان «بدنه»‌ی لنینستی موارد مشابه دیگری از چنین سانسوری را می‌توان مشاهده کرد. چنین سانسور ایدئولوژیکی یقیناً حاصل نافهمی تام از مسیر و معنای تأملات لنین درباره‌ی «اساس دیالکتیک» است – تأملاتی که در جریان خوانش از فیلسوفان برگزیده‌ای صورت می‌گیرد که هرکدام به نوبه‌ی خود فیلسوفانی «اساسی» هستند. همچنین حاصل نافهمی نحوه‌ی استفاده‌ای است که لنین از آن فیلسوفان می‌کند.

  به‌واقع لنین در خواندن هگل چه چیزی را جستجو می‌کند؟ اگرچه نقدِ بلافصل امروزین لنین از «اولترا امپریالیسم» کائوتسکی و نقد پاسیفیسم، هر دو به رد جهان‌وطن‌گرایی کانتی ارجاع دارند (کانت هدف شماره‌ی یک حملات لنین در دفترهای فلسفی است)، هگلی که برای او بیش از همه مهم است، هگل «تاریخ جهان، دادگاه جهان است» نیست. جایگاهی که هگل، در رابطه با فلسفه‌ی دولت‌‌اش، توانست به جنگ اختصاص دهد، نقش تعیین کننده‌ای در مورد بازگشت لنین به هگل ایفا نمی‌کند. به همین خاطر است که هیچ گونه مواجه‌ای، حتی لفظی، با هگلیانیسمی که تاریخ‌گرایی آلمانی مدعی آن بود صورت نمی‌گیرد. ( هگلیانیسمی که منتقدان فرانسوی «پان‌ژرمنیسم فلسفی»، یعنی پیشگامان تئوری توتالیتاریسم، می‌خواستند آن را رد کنند)[15]. علاوه بر این – همانطور که آرون R. Aron در کتابش درباره‌ی کلاوزویتس نشان می‌دهد- ترکیبی که لنین از فرمول‌های هگلی- کلاوزویتسی طراحی می‌کند، در ادامه‌ی تئوری «جنگ تمام‌عیار» – {چنان که گویی} نبرد طبقاتی تحقق آن جنگ تمام‌عیار خواهد بود- نیست.[16]

  این ترکیب (ترکیب هگل و کلاوزویتس) اساس مسئله است. ( لنین با طرح این عقیده‌ی اساساً نادرست – عقیده‌ای که بارها تکرار می‌کند- مبنی بر این‌که کلاوزویتس «شاگرد هگل» بوده است،[17] مسئله‌ی اساسی را به صورت گذشته‌نگر به بطن تاریخ منعکس می‌کند) اما این موضوع در واقع به معنای یک جسمیت‌بخشی دوگانه است: جسمیت‌بخشی نظرورزی هگلی (یا عقل Vernunft ) توسط پراگماتیسم کلاوزویتسی و جسمیت‌بخشی این آخری (به‌مثابه کاربست فاهمه‌ی تحلیلی:[9] Verstand) توسط دیالکتیک هگلی.

  آنچه که لنین در نظریه کلاوزویتس تصحیح می‌کند، ایده‌ی استراتژی یا تکنیک نظامی به‌مثابه ابزارهای «سیاستِ» اساسا تغییرناپذیرِ دولت است؛ به این معنا سیاست در ارزیابی کلاوزویتس مستقل از شرایط بزنگاهی باقی می‌ماند. جنگ (یا بهتر است بگوییم جنگ‌ها که مشخصه‌هایشان با توجه به دوره‌های تاریخی تغییر می‌کنند) شکلی که ماهیت سیاست را در آن جریان می‌یابد و به این ترتیب در تطابق با دیالکتیک «پیدایش درون‌ماندگار تمایزها»[10] و «عینیت نمود»،[11] به شکل تحقق آن سیاستبدل  می‌شود. بر اساس فرمول معروفِ جنگ ادامه‌ی سیاست با «ابزارهای متفاوت» است، جنگ صرفاً تجلی سیاست نیست: جنگ جریان سیاست، شرایط آن و بازیگران آن را نیز تغییر می‌دهد.

  در تقارن با تصحیح کلاوزویتس آنچه لنین نزد هگل تصحیح می‌کند، ایده‌ی تضاد دیالکتیکی است که امکان این را می‌دهد که «مطلق در درون نسبی» به گونه‌ای ثبت شود که مستقل از شرایط و بزنگاه‌ها و مستقل از امر «رویدادپذیر»[12]ی باشد که بسیج توده‌ها در آن صورت می‌گیرد: بنابراین، ترجمه‌ی عملی (پراتیک) دیالکتیک تاریخی تنها متضمن خواندن هگل از طریق مارکس نیست، بلکه همچنین متضمن خواندن کلاوزویتس است.[18] می‌توان این مسئله را، به‌اختصار، این‌گونه بیان کرد: نه تنها، در جنگ، سیاست بر جنگ تقدم دارد (یعنی تأثیرات نبرد طبقاتی هیچ گاه متوقف نمی‌شود، هرچند اثراتش « با وسایلی دیگر»، «تحت اشکال دیگر» باشد) در نتیجه نه تنها پیچیدگی نبرد طبقاتی همیشه فراتر از «ساده‌سازی» است که مسئله‌ی نظامی تحمیل می‌کند، بلکه جنگ همیشه از بازنمایی ساده‌سازی شده و «دوتایی» نبرد طبقاتی نیز فراتر می‌رود. اندیشیدن به بزنگاه (برای مداخله در آن)، به معنای رد ساده‌سازی دوگانه‌ی فرایند تاریخی است: ساده‌سازی‌ای که از سویی جنگ تحمیل می‌کند – یا به عبارت بهتر، ساده‌سازی‌ای که به نظر می‌رسد جنگ آن را، با «درهم کوبیدن» مقطعی سیاست طبقاتی محقق می‌کند؛ و ساده‌سازی دیگری که مارکسیست‌های «ارتدوکس» صورت می‌دادند آن‌هم با ارائه‌ی این موضوع که صرفاً جنگ طبقاتی را جایگزین جنگ ملی کنیم. (ازجمله کسانی، مثل لوکزامبورگ، که به اردوگاه سوسیالیسم خیانت نکردند)

  در متون 1915-1914 لنین، می‌توان شاهد به اجرا گذاشتن چنین دیالکتیکی بود. اولین «کاربست» لنین از فرمول کلاوزویتسی زمانی است که او انشعاب به وجود آمده –توسط جنگ- درون سوسیالیسم اروپایی (بین «شوونیست‌ها»، حامیان اتحاد مقدس، و انترناسیونالیست‌ها) را به گرایش‌های از پیش موجود سیاست سوسیالیستی مرتبط می‌کند، یعنی این انشعاب را ادامه‌ی تضاد بین جناح  رفرمیست و جناح انقلابی مارکسیسم (مستقل از افراد)[19] می‌بیند. این «توضیح» در واقع یک توضیح خردگرای گذشته‌نگرانه است، چنان که گویی اتحاد مقدس از قبل قابل پیش‌بینی بوده است. به این معنا، این توضیح همچنان تکامل‌گرایانه باقی می‌ماند. و منطبق با این ایده است که «خیانت» {انترناسیونال دوم} نشانه‌ی حضور «بدنی بیگانه» و وابسته به بورژوازی در درون جنبش کارگری است و همچنین منطبق با تئوری «خرده‌ریزه‌ها»ی[13] استثمار امپریالیستی است که در خدمت فساد اشرافیت کارگری قرار می‌گیرد. بنابراین پیش‌فرض این توضیح این است که توده‌ی پرولتری «ناب»ی نیز وجود دارد که ذاتاً با جنگ مخالف است، اگرچه چرخش رهبری سیاسی و سندیکایی پرولتاریا و محدودیت‌های بسیج آن، پرولتاریا را به صورتی مقطعی اتمیزه و ناتوان کرده است.

  با بسط سیستماتیک شعار «تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی انقلابی»، شاهد حضور استدلالی بودیم که به نحو چشمگیری متفاوت بود. مطرح شدن این شعار از سوی لنین از سر استیصال و به عنوان تنها چاره نبود،[20] در عوض، در این شعار شاهد کاربست دقیق ایده‌ای اساسی هستیم مبنی بر این‌که جنگ یک فاجعه نیست بلکه فرایندی است که تضادهای خاص آن باید مورد تحلیل قرار بگیرد.[21] در این مورد مقایسه‌ی لنین با مارکس و انگلس آموزنده است: لنین (برخلاف مارکس و انگلس) به جزئیات عملیات نظامی علاقه‌مند نبود، بلکه این واقعیت که توده‌ها در جنگ هستند، توجهش را جلب می‌کرد. او از ایده‌ی «جنگ تمام‌عیار» یا «جنگ مردمی» تنها این واقعیت را حفظ کرد که جنگ عمل یک جامعه است و نمی‌توان آن را به برخورد دولت‌ها فروکاست. نکته‌ای که این امکان را فراهم می‌کند که بتوان اعلام کرد، جنگ، از همان آغاز، دارای ویژگی دوگانه است: 1) جنگ به‌عنوان برخورد بین قدرت‌های امپریالیستی 2) «استفاده»‌ای که قدرت‌های متخاصم از نیروی رقیب جهت رام کردن پرولتاریای «خود» می‌کنند؛ حال آن‌که خود این قدرت‌ها در وهله‌ی نهایی متشکل از توده‌های پرولتر یا پرولتریزه شده هستند. {با این مختصات} مدت زمان جنگ عامل سرنوشت‌سازی است که نه تنها تشدید رنج‌ها را در پی دارد، بلکه داده‌ها و شرایط عینی و ذهنی مناقشه را نیز تغییر می‌دهد. اگر مناقشه {قدرت‌های رقیب} – مانند تمامی جنگ‌ها- نفرت‌های ملی را تشدید کند، به این معنا است که مناقشه در دوره‌ی «پختگی» سرمایه‌داری رخ داده است. بنابراین جنگ نتیجه‌ای دوگانه خواهد داشت: درگیر کردن توده‌ها در جنگ، نه به‌عنوان یک «شیئی» ساده‌ی قابل دست‌کاری، بلکه به‌مثابه قدرتی که در طولانی‌مدت  مهارناشدنی خواهد بود. محدودیت نظامی در کنار ضعف در استراتژیِ نابودیِ سریع رقیب، در مقابل، اشتیاق عظیم دموکراتیک را در توده‌ها برمی‌انگیزد؛ به گونه‌ای که بازسازی ساده و ناب «انضباط» اجتماعی و بورژوایی را غیرممکن می‌کند. اما، در عین حال، امپریالیسم گام‌های سرنوشت‌سازی جهت تحول به «سرمایه‌داری دولتی»، از طریق تراکم سرمایه و ملیتاریزه کردن تولید، برخواهد داشت. توجه کنیم که لنین این‌جا به دو جنبه‌ای اشاره می‌کند که وحدت اضداد دیکتاتوری پرولتاریا را – آن‌گونه که او در سال‌های 1923-1917[22]  بازتعریف می‌کند- تشکیل می‌دهند. همچنین توجه کنیم که، در وهله‌ی نهایی، این تحلیل از «تولیدگری»[14] تاریخیِ جنگ بر حسب نیروها و تعارضات اجتماعی، باور لنین به امکان عملی انجام جنگ علیه جنگ را توجیه می‌کند. همچنین منطبق بر این تحلیل لنین باور داشت (در حالی که ایدئولوژی پاسیفیستی [یا نسخه‌ی پاسیفیستی از انترناسیونالیسم] ناتوانانی خود را نشان داده بود) امکان به چنگ گرفتن جنگ وجود دارد (به چنگ گرفتن تا آن‌جایی که به شخص لنین مربوط می‌شد، در معنای وارد شدن به جنگ به‌مثابه فاکتوری برای برهم زدن منطق صرفاً نظامی آن است)

  اما جنگ چگونه می‌تواند سوسیالیسم «تولید» کند، در حالی که سوسیالیسم، در جلوگیری از آن ناتوان بود؟ با بازگشت به پرسشی دلهره‌آور، می‌بینیم که پاسخی باز برای این پرسش وجود دارد. اجتماعی‌شدن اقتصادها و شورش پنهان توده‌های در جبهه، یا در پشت جبهه، تنها می‌تواند تعیین کننده‌ی شرایط انقلابی باشد، شرایطی که مقدر نیست که در مسیر یک گسست تکامل یابد. در اینجا است که این واقعیت که جنگ واجد یک تاریخ است، اهمیت ویژه‌ای می‌یابد. در این صورت، برای دانستن این که جنگ ممکن است چه نوع «آگاهی طبقاتی»‌ای را برانگیزد، بایستی تحلیلی تمایزگذار[15] از تقسیمات درونی پرولتاریا و چگونگی تکامل این تقسیمات ارائه داد. همچنین بایستی اثرات ضد و نقیض «احساس ملی» در اروپا را نیز در نظر گرفت. موضع اصولی (دموکراتیک) در حمایت از «حق ملل در تعیین سرنوشت خود» (از جمله فراخوان برای نابودی [حداقل موقت] امپراتوری‌های چندملیتی که بر مبنای امتیازات کاست ملت مسلط قرار دارد) به‌مثابه پویه‌ای -به لحاظ سیاسی- گریزناپذیر برای تبدیل شرایط انقلابی به جنگ داخلی ضد سرمایه‌دارانه ظاهر می‌شود.[23]

  برای مشخص کردن این‌که آیا در این تحلیل لنین، چیزی بیش از رد ناسیونالیسم به‌مثابه یک پدیده‌ی توده‌ای وجود دارد، ما نمی‌توانیم به نقد شدیدا تقلیل‌گرایانه‌ی او از «میهن‌پرستی» (به‌مثابه نقاب ایدئولوژیک منافع امپریالیستی) و امتناع او از ورود به جدل بی‌پایان[16] درباره‌ی «متجاوزان» و «مورد تجاوز قرار گرفتگان» اکتفا کنیم؛ بلکه باید تحول تدریجی مفهوم امپریالیسم او را – به‌ویژه در بحث با هواداران تزهای پاسیفیستی و طرفداران پروژه‌های خلع سلاح که در طول جنگ ظهور کردند- با دقت وارسی کنیم. واضح است که اعتراض اصلی لنین علیه این پروژه‌ها معطوف به «سوگیری» اروپا-مرکزی است. سوگیری‌ای که در شعارهای ویلسون در این خصوص به‌وضوح قابل مشاهده است. لنین نشان می‌دهد که چرا، در آن شرایط، اتحاد دول اروپایی «یا اساساً ناممکن است، یا ارتجاعی است». به این معنا این اتحاد بیانگر تحول جنگ امپریالیستی به «صلح امپریالیستی»، یا تقسیم مجدد جهان است. «صلح امپریالیستی»:[24] ادامه‌ی همان فرایند تقسیم مجدد جهان که از پیش آغاز شده بود، اما این بار تحت ظاهر (به بیان لنین «متافیزیکی») برابرنهاد مطلق جنگ و صلح. در واقع، جنگ در اروپا، صرفاً و به صورت ناب «اروپایی» نیست، بلکه توسط ساختاری کلی یا جهانی -که به‌طور برگشت‌ناپذیری انواع ناسیونالیسم‌ها را {از قبل از این شرایط} متمایز می‌کند- تعین‌یافته است. از این منظر، می‌توانیم در درون خود اروپا نیز شرایط استعماری را شناسایی کنیم (شاهد این موضوع انقلاب ایرلند در 1916)

  این نکته درست است که لنین تنها پس از بازگشت به روسیه (بعد از انقلاب فوریه) بود که تلاش کرد «تحلیلی طبقاتی» از ناسیونالیسم توده‌ها – به‌ویژه ناسیونالیسم دهقانان روس- انجام دهد ( یعنی تحلیلی از وابستگی‌ای که بین توده‌ها و دولت ملی در شرایط اضطراری برقرار می‌شود). با این حال، او این تحلیل را از منظر «روان‌شناسانه» صورت نداد (به احتمال قریب به یقین به دلیل فقدان مفاهیمی که به او اجازه دهد تقابل متقارن ایدئولوژی‌های «نژاد» و «خصلت ملی» را از سویی و «آگاهی طبقاتی» را از سوی دیگر در هم بشکند) بلکه تنها، به شیوه‌ای آپورتیک،[25] برحسب ترکیب اجتماعی بلوک دهقانی یا خرده‌بورژوایی این تحلیل را انجام داد. به همین دلیل است که در نهایت هیچ راه‌حل تئوریکی به پرسش داده نمی‌شود، بلکه تنها به صورت پی‌درپی راه‌حل‌های تاکتیکی ارائه می‌شود. (راه‌حل‌های تاکتیکی‌ای که با تحلیل لنین در 1917 در مقابل هواداران «دفاع‌طلبی انقلابی»[26] و «کودتا»ی پرولتری شروع می‌شود)[27]

  به‌عنوان نتیجه‌گیری باید گفت که، به نظر می‌رسد که جنگ {فهم از} انگاره‌ی «شرایط انقلابی» را عمیقاً متحول کرد. این انگاره دیگر فرضی مسلم نیست که با ایده‌ی «پختگی» سرمایه‌داری (که دردنشانش جنگ است) مرتبط باشد، بلکه نتیجه‌ی تحلیلی از تأثیرات خود جنگ بر ساختار جهانی متمایزی است که در آن کشورهای «پیشرفته» و «عقب‌مانده» همبود هستند و در یکدیگر نفوذ می‌کنند (امری که به‌ویژه در مورد روسیه صادق بود). به همین دلیل است که، در همان زمان، لنین به‌طور مداوم از تز انقلاب جهانی دفاع کرد و تلاش کرد که از «صلح جداگانه» و یک‌جانبه (در کشوری که تضادهایش به نقطه‌ی گسست رسیده بودند) به‌مثابه ابزاری برای کار کردن بر مجموعه‌ی روابط نیروها{ی جهانی} استفاده کند. با این حال لنین هیچگاه ایده‌ی «سوسیالیسم در یک کشور» را نپذیرفت. مضاف بر این، او در این شرایط از همسان کردن انقلاب با «استقرار سوسیالیسم» دست برداشت. انقلاب که از واقعیت جنگ ناشی شده بود، در یک معنا، کم‌تر از سوسیالیسم بود (بیانگر شورش دموکراتیک مردم، جنبشی ملی، یا حتی ادامه‌ی سرمایه‌داری دولتی) و به معنای دیگر بیشتر از سوسیالیسم بود: بلافاصله به پروژه‌ی کمونیستی متصل شد (حتی در شکل «کمونیسم جنگی»). خلاصه: در اینجا یک گسست به لحاظ تاریخی فراتعین شده، و نقطه‌عطف دیالکتیکی جدیدی موجود است که با درسی که از خوانش «پراتیک» هگل و کلاوزویتس گرفته شده بود، مطابقت دارد.

  با این حال باید پذیرفت که این جهش فکری تنها به عنوان یک گرایش وجود دارد، گرایشی که جریان‌های متضادش را با خود دارد. جهت متقاعد شدن درباره‌ی این مسئله کافی است برای مثال دولت و انقلاب را از این منظر بازخوانی کنیم. این کتاب تلاشی است برای ثبت مجدد تکین و جزئی بودن انقلاب روسیه در یک منطق کلی؛ اثری که می‌توانیم ناتمام ماندنش را به مثابه یک دردنشان  بگیریم: دولت و انقلاب[28] ناتمام ماند، نه تنها به دلیل شرایط و اضطرار آن (« انقلاب کردن بهتر از تئوری‌پردازی در مورد آن است ») بلکه شاید در نتیجه‌ی ناممکن بودن درونی خود این پروژه. از سال 1914، لنینِ «فیلسوف»، لنین انقلابی را به پیش می‌راند، با این حال لنینِ «تئوریسینِ» انقلاب، مدام از لنینِ پراتیسینِ انقلاب عقب می‌ماند.

منبع:

    Le moment philosophique déterminé par la guerre dans la politique: Lénine 1914-1916

________________________________________

پی‌نویس‌ها

[1] Les Philosophes et la guerre de 14

[2] Décisionniste

[3] La philosophie bogdanovienne

[4] Social-patriotisme

[5] Surdétermination intrinsèque

[6] Épreuve de vérité

[7] Crise finale

[8] La durée

[9] Entendement analytique

[10] Genèse immanente des différences

[11] Objectivité de l’apparence

[12] Contingente

[13] Miettes

[14] Productivité

[15] Une analyse différentielle

[16] La casuistique

________________________________

یادداشت‌ها

[1]  به‌احتمال قریب به یقین بالیبار به بحث رایج در مورد نسبت فلسفه‌ی روشنگری با انقلاب فرانسه اشاره دارد؛ در این معنا که فلسفه‌ی روشنگری و انگاره‌های آن انقلاب را تدارک دیده بود.(م)

[2] Moment از ریشه‌ی لاتین momentum به معنای حرکت، نیروی رانش و … است، movement در معنای حرکت و جنبش نیز از همین ریشه گرفته شده است. می‌دانیم که Moment به معنای مدت زمان کوتاه نیز می‌باشد که در فارسی به دقیقه، آن یا لحظه برگرانده شده است. با این حال نباید حضور مستتر جنبش و حرکت در این واژه را فراموش کرد. به همین خاطر ادیب سلطانی از معادل خلاقانه‌ی پویه برای این کلمه بهره جسته است. از آن جایی که اینجا بالبیار از جنگ به مثابه عاملی صحبت می‌کند که حرکت لنین به سمت فلسفه را تعین می‌بخشد، معادل پویه را بهتر دیدیم؛ هر چند که باید دوره‌ی کوتاهی که این تعین صورت می‌گیرد (دقیقه) را نیز فراموش نکرد. لازم به ذکر است که عنوان اصلی مقاله چنین است: «لنین 1916-1914: پویه‌ی فلسفی؛ تعین یافته توسط جنگ در سیاست». (م)

[3] به‌ویژه نگاه کنید به کار موشه لوین  Moshe LEWIN«لنینیسم و بلشویسم در بوته‌ی آزمون تاریخ و قدرت» Léninisme et bolchévisme à l’épreuve de l’histoire et du pouvoir ) یا به کار جمعی Les aventures du marxisme به هدایت René Galissot انتشارات Syros, Paris 1984.  . بررسی Georges Haupt تحت عنوان «جنگ و انقلاب نزد لنین» Guerre et révolution chez Lénineکه بسیاری ازعناصر اساسی نوشته را از او وام گرفته ام، بلافاصله می‌نویسد: « در اندیشه‌ی لنین قبل از 1914 وبعد از آن شکافی ایجاد می‌شود» rééditée in G. HAUPT, L’historien et le mouvement social, Maspero, Paris 1980, p. 237-266).

[4] نقل قول‌ها را بر اساس ترجمه‌ی فرانسوی رایج مجموع آثار لنین خواهم آورد: Éditions Sociales, Paris – Éditions en langues étrangères, Moscou, 1958 à 1976, 45 tomes plus deux volumes d’index

[5] Œuvres, tome 1.

[6] Œuvres, tome 14

[7]  من مقالاتی را که لنین بعد از انقلاب برای ترغیب به مطالعه در باب دیالکتیک و ماتریالیسم نوشت، مشارکت در مجادله ی مرتبط به فرهنگ پرولتری  Proletkult یا درگیرهای نهایی در کشمکش بلشویک-منشویک یا اولین بحث‌ها درباره ی علم و تکنولوژی نوشت و همگی در تحول فلسفه ی شوروی نقش بزرگی ایفا کردند را به‌مثابه آثاری فلسفی در نظر نمی‌گیرم. رجوع کنید به le livre anthologie de René ZAPATA, Luttes philosophiques en U.R.S.S., 1922-1931, P.U.F., 1983.

[8] رجوع کنید به مقدمه‌ی مهم ‌هانری لفور و و گوترمان  H. LEFEBVRE et N. GUTERMAN در ویراست شان از دفترهای فلسفی درباره ی دیالکتیک هگل. همین مضمون مقدمه را لفور در کتاب شناخت اندیشه ی لنین نیز آورده است. به نظر می‌رسد که‌هانری لفور از وجود نوشته‌های لنین در مورد کلاوزویتس اطلاعی نداشته.

[9] Œuvres, tome 22

[10] «جزوه ی ژونیوس» لوکزامبورگ را با جزوه «درباره‌ی جزوه‌ی ژونیوس» لنین مقایسه کنید.

[11] une nouvelle politique سیاست جدید در اینجا منظور هم فهم جدیدی از سیاست است و هم پراتیک جدیدی که در تاکتیک‌های لنین در آن بازه متجلی می‌شود. (م)

[12] Le Développement du capitalisme en Russie, 1899, Œuvres, tome 3 ; Thèses sur la question nationale, 1913, Œuvres, tome 19 ; La faillite de la IIe Internationale, 1915, Œuvres, tome 21.

[13] Cf. mon commentaire dans E. BALIBAR, Sur la dictature du prolétariat, Maspero, Paris 1976, p. 131 sv., et surtout celui de Robert LINHART, Lénine, les paysans, Taylor, Ed. du Seuil, Paris 1976.

[14] Reception برای اطلاع کلی در مورد این نظریه می‌توان به مقاله تاریخ نگاری دریافت نوشته ی مرضیه ملکشاهی و علی خزاعی فرد رجوع کنید. (م)

[15] Cf. Charles ANDLER, Le Pangermanisme philosophique, Paris 1913.

[16]  ریمون  آرون در تفسیرش (ouvr. Vit. P. 61 sv., 213 sv., 330 sv. ) به ارتباط نزدیک بین یادداشت‌های لنین درباره‌ی کلاوزویتس با تأملاتش در مورد دیالکتیک اشاره می‌کند، اما محدوده‌ی «درهم‌تنیدگی» این دو را برای لنین محدود می‌کند. او «درهم‌تافتگی» مضامین مارکسیستی و کلاوزویستی توسط لنین را اینگونه در نظر می‌گیرد که لنین از جنگ ابزاری برای انقلاب ساخت، ابزاری «انعطاف‌پذیر» که استفاده ی تاکتیکی دارد. خوانشی که من در اینجا پیشنهاد می‌دهم، متفاوت است. از این گذشته، آرون به‌درستی پرسش محدوده‌های تحلیل لنیستی از ناسیونالیسم را پیش می‌کشد. و به‌وضوح کامل همگون‌سازی تفسیر لنین از کلاوزویتس را با تفاسیر پیشگامان ناسیونال-سوسیالیسم – به‌طور مشخص لودندروف Ludendorff (تفسیر احمقانه‌ای که به شیوه‌های کمابیش ماهرانه بسط می‌یابد) رد می‌کند. (Cf. Ch. ROIG, La grammaire politique de Lénine, L’Âge d’Homme, Lausanne, 1980).

 [17]  «تز اساسی دیالکتیک با به کاربستش در مورد جنگ» این است که « جنگ امتداد ساده‌ی سیاست به واسطه‌ی ابزارهای دیگر است» (به‌طور مشخص‌تر، به واسطه‌ی خشونت) فرمول کلاوزویتس، یکی از بزرگترین مورخان نظامی، که ایده‌‌هایش به واسطه‌ی {خوانش} هگل غنا یافت این چنین است. دیدگاه مارکس و انگلس، که تمام جنگ‌ها را ادامه ی سیاست قدرت‌ها و طبقات مختلف ( که گهگاه منافعشان را در آن می‌دیدند) در نظر می‌گرفتند، نیز همیشه بدین گونه بوده است.» (LENINE, La Faillite de la IIe Internationale, Œuvres, tome 21, p. 222-223) سایر ارجاعات صریح به کلاوزویتس را می‌توان در  Œuvres, tome 21, p. 314 ; tome 24, p. 408-409, p. 412 (La guerre et la révolution, mai 1917) یافت.

[18]  نگاه کنید به برتولت برشت: مه تی Mè Ti آهی کشید و گفت: «استاد هو یهHü Yehو استاد کاماKa Meh بر اساس «روش اعلی» بیش از اندازه در مورد زوال‌پذیری امور صحبت می‌کنند، بسیاری این سخنان را بس مخرب و ویرانگر به حساب می‌آوردند. آنها گمان می‌کنند ویژگی زوال‌پذیری امور همچون تهدیدی برای حاکمان عمل می‌کند. اما «روش اعلی» را نباید این‌گونه به کار برد. بلکه بایستی درباره‌ی چگونگی نابودی و زوال امور مشخص صحبت کرد.»  Mè Ti, Livre des retournements (tr. fr. Paris 1978) p. 53

[19] Cf. La Faillite de la IIe Internationale, cit., p. 243 sv. ; L’opportunisme et la faillite de la IIe Internationale, Œuvres, tome 22, p. 115 sv.

[20]   مارک فرو Marc Ferro مانند برخی دیگر چنین تفسیر کرده‌اند: «از آن‌جایی که لنین در مقابل جریان (میهن‌پرستان) توان رودررویی نداشت، موضوع تبدیل جنگ اروپایی به جنگ داخلی را پیش کشید.» (article Première Guerre Mondiale, Encyclopaedia Universalis) در عوض ما تحلیل ظریف Georges Haupt را از پیدایش این شعار را که بر اساس تحلیل دوگانه‌ی بزنگاه و تحول ساختاری امپریالیسم در جنگ استوار است ترجیح می‌دهیم. (art. cité p. 251 sv.)

[21]  من در اینجا صرفاً جهت و معنای تحلیل‌های لنین از کلاوزویتس را خلاصه کرده‌ام le tome 23 des Œuvres, notamment p. 20 sv ; p. 84 sv. ; p. 150 sv. ; p. 193 sv. ; p. 226 sv. ; p. 288 sv.. ما در این تحلیل‌ها می‌توانیم متوجه شویم که استفاده‌ی «دیالکتیکی» که لنین از «درباره‌ی جنگ» کلاوزویتس (یا «فرمول» مشهور آن) کرده است، از استراتژیسین‌هایی که مدعی کلاوزویتسی بودن هستند (Foch, Schlieffen)  کلاوزویتسی‌تر است. (cf. R Aron, ouvr. Cit., p. 28 sv.)

[22] مقایسه کنید با:

mon livre cité, Sur la dictature du prolétariat, et pour une mise au point récente mon article «Dictature du prolétariat» dans le Dictionnaire critique du marxisme, dir. G. Labica et G. Bensussan, P.U.F., 2e édition, 1985

[23]  Bilan d’une discussion sur le droit des nations à disposer d’elles-mêmes (1916), Œuvres, tome 22, p. 344 sv.

[24]  Cf. Oeuvres, tome 21, p. 351 sv. (À propos du mot d’ordre des États-Unis d’Europe) ; tome 23, p. 212 (Pacifisme bourgeois et pacifisme socialiste)

[25]  Aporetiqueصفتی برگرفته از ریشه‌ی یونانی اپوریا ἀπορία به معنای گذرناپذیر و بن‌بست. در معنای فلسفی کلمه به گفتارهایی پیرامون پرسشی گفته می‌شود که بی‌پاسخ می‌مانند. برخی از دیالوگ‌های سقراطی به شیوه‌ای آپورتیک به نگارش درآمده‌اند به این معنا که گفتارهای پیرامون مسئله، تناقض‌ها و تضادهایی را پیش می‌کشند که نهایتاً مسئله گذرناپذیر/بی پاسخ می‌ماند. بنابراین چنین گفتارهایی با شک و شبهه همراه هستند و نهایتاً حکم قطعی در باب پرسش نمی‌دهند. به این معنا آپورتیک هر دو این معنا را با هم دارند. در ویکیپدیای فرانسوی نوشته شده است «آپوری برای ارسطو، پرسش‌هایی اطلاق می‌شود که در عین این‌که شنونده یا خواننده را ترغیب می‌کند بین دو دعوی یکی را برگزیند، او را غرق در تردید می‌کند.» داریوش آشوری معادل‌های زیر را برای صفت آپورتیک قرار داده است: 1- پرسش‌انگیز 2- شبهه‌انگیز، شک‌آور (م)

[26] jusqu’au boutiste révolutionnaire در فارسی، معادل دفاع طلبی انقلابی انتخاب شده است و به جریانی اطلاق می‌شود که پس از انقلاب فوریه ( و تشکیل دولت موقت) در روسیه مدافع ادامه‌ی جنگ علیه آلمان بودند؛ توجیه این دسته این بود که ادامه‌ی جنگ جهت دفاع از منافع و دستاوردهای پرولتار پس از انقلاب فوریه و تحت دولت موقت (لووف و کرنسکی) امری ضروری است خود دولت موقت و در کنار آن منشویک‌ها و جناح راست اس. آر از این سیاست حمایت می‌کردند. در مقابل لنین سیاست شکست طلبی انقلابی را پیش پا گذاشت. لنین در برابر تلاش راست‌روانه‌ی دسته‌ی پیشین برای اصلاح دولت موقت و حمایت از ادامه‌ی جنگ برای دستیابی به صلحی که «دستاوردهای دموکراتیک» انقلاب فوریه را برای پرولتاریای روسیه محفوظ نگه دارد، در «تزهای آوریل» نوشت: « …بین سرمایه و جنگ امپریالیستی رابطه‌ای ناگسستنی وجود دارد…پایان دادن به جنگ به واسطه‌ی یک صلح به واقع دموکراتیک به گونه ای که با خشونت تحمیل نشده باشد، بدون سرنگونی سرمایه ممکن نیست…» و در ادامه چند سطر پایین‌تر به شکل هشداردهنده‌ای – انعکاس این هشدار استراتژیک شدیدا امروزین است- می‌نویسد: « به جای «مطالبه کردن» از این حکومت (یعنی حکومت سرمایه‌دارن) جهت اینکه از امپریالیست بودن خود دست بکشد، -امری که غیرقابل‌قبول است، چرا که موجب اشاعه توهمات می شود- بایستی ماهیت این حکومت افشا شود.» (م)

[27] این نقد دوگانه  مرکز «تزهای آوریل» را شکل می‌دهد.

(cf. Œuvres, tome 24, p. 9 sv., et p. 47 sv. : Les tâches du prolétariat dans notre révolution ; ainsi que p. 156 sv. : projet de résolution sur la guerre.).

[28] Œuvres, tome 25

نسخه‌ی پی‌دی‌اف مقاله اصلی: Etienne Balibar – Lenin 1914-1916

برگرفته از سایت «نقد اقتصاد سیاسی»

بازگشت به خانه