تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
جمهوری به آزادی نزدیکتر است
اکبر کرمی
جبههء دمکراسی خواهی در ایران امروز با طرح ادعاهایی به ظاهر کمخطر، همانند "شکل حکومت در آینده اهمیت ندارد"، یا "شکل حکومت را باید به رأی مردم گذاشت"، یک شکاف نالازم و ساختگی را تجربه میکند. در این فشرده تلاش خواهم کرد که نشان دهم این ادعاها هم خطا هستند و هم بر درکی ناتمام از قانون، دمکراسی، و حقوق بشر بنا شده اند.
اما این ادعاها ساختگی هم هستند؛ یعنی هیچ نسبتی با دمکراسی و دمکراسیخواهی و لوازم و مناسبات آن ندارند؛ و از بیرون به جبههء دمکراسی خواهی تحمیل شده اند و میشوند. پیوستاری از گروههای راست، که در پهنهء سیاسی ایران از جملهء رادیکالترین گروهها هستند، در پهنهء سیاسی جهان هوادار راست وحشی آمریکا و جریانها ی اقتدارگرا میباشند؛ در حالی که در پهنهء فلسفهء سیاسی، وقتی به آینده و برساختن دمکراسی در ایران میرسد، مدل پیشنهادی آنها به شدت محافظه کارانه، واپسگرا و سنتی است.
این جریانها، که بر موجی از رومانتیسم و پوپولیسم سوار اند، دانسته یا نادانسته عروسکهای سنتِ جان سختِ ایرانی هستند؛ و اگر به قدرت برسند، هودهای غیر از بازتولید سنت استبداد و فرهنگ شبان - رمگی و پدرسالاری در چنته ندارند. همهء نشانگان "استبداد ایرانی" در این جماعت یکجا دیده میشود. به زبان دیگر آنها از نادانی حاکم بر رژيم اسلامی بیبهره نیستند؛ و در بنیادها با هستی شناسی، انسان شناسی و شناخت شناسی آنها همپوشانی بسیار دارند. نه تکتونیک قدرت(1) را میفهمند و نه مکانیک دمکراسی را! آماج هر دو کسب قدرت است؛ هیچ کدام نه درکی از تولید قدرت دارند و نه سودای توزیع آن را.
برای آن این سرنویس را در اعماق واکاوی کنم نیازمندم:
یکم. تجربهء دو شکست (جمهوری خواهی و مشروطه خواهی) را آسیبشناسی کنم؛
دوم. دمکراسیخواهی و آستانهء آن را کمی شفاف کنم؛
سوم. توضیح بدهم که ما کجا ایستادهایم؟
چهارم. اولویتهای گذار دمکراتیک چیست؟
پنجم. عدالت، برابری و آزادی چه نسبتی با جمهوریت دارند؟
ششم. نسبت شکل و محتوا (کارکرد) در یک دمکراسی چگونه است؟
هفتم. گذاری بر تاریخ جمهوری خواهی داشته باشم؛
هشتم. و سرانجام با نیم نگاهی به آمریکا، به عنوان نمونهء باشکوه یک جمهوری خواهی، گفتار خود را تمام کنم.
تجربهء دو شکست و آسیبشناسی آن
در تاریخ معاصر ایران تکاپوی گذار از استبداد در دو تجربهء کلان مشروطه خواهی و جمهوری خواهی بازتاب یافته است؛ هر دو تجربه شکست خورده و ناکام هستند. برای گذار از این دشواری، آسیب شناسی این ناکامیها اهمیت بسیار دارد، و میتواند راه ما را به آینده و شکست استبداد هموار کند.
در این چشماندار من آسیب شناسی این ناکامیها را در دو نکته فشرده میکنم.
یکم. نبود درک مناسب از آزادی (و قدرت) و خواست آن.
دوم. (و در غیبت درک مناسب از آزادی و قدرت) مشروطه خواهی و جمهوری خواهی در اساس تکاپویی برای توزیع آزادی و قدرت نبودهاند، که کوششی برای برانداختن آن چیزی بودهاند که در فرهنگ ایرانی بسیار دیرآشنا است و ظلم، ستم یا بیداد خوانده شده است. توزیع مناسبتر امنیت، و کمی تا قسمتی هم ثروت و رفاه، هستهء سخت جریانهای دادخواه در این سرزمین بوده است و هنوز هم تا حد زیادی آنگونه است. ممکن است به جهت سرریز مواهب و هودههای مدرن از جوامع توسعه یافته، واژهها، شعارها و ادبیات ما تغییر کرده باشد اما، در اعماق، مردمان ایران تا حد بسیاری هنوز خواستار آزادی و مناسبات دقیق آن نیستند؛ چه، هنوز آزادی در مفهوم مدرن آن در این خاک، فراگیر نشده است.
در نتیجه عجیب نیست، اگر هم در قانون اساسی مشروطه و هم در قانون اساسی جمهوری اسلامی مبانی توزیع آزادی و قدرت و سازوکارهای اعمال و پاسداری از آن در اعماق غایب است! و در چنین غیبتی است که سنت استبداد به آسانی و با آسودگی باززاده میشود و تکاپوی رهایی از ستم و ظلم را هم ناکام میگذارد.
میان رهایی از ستم و بیداد، رهایی از بندهگی و نابرابری، و کهتری و صغارت فاصله بسیار است. در سنت ایرانی - اسلامی سرنامها و ساز و کارهای بسیاری هست که تخیل و تصور «دیگریِ بزرگ» (سلطان، پادشاه، پدر، دیکتاتور، و برادر بزرگ) را - که هم مهربان است و هم دادگر و بندهپرور - ممکن و پر زور میکند. و چنین تخیلی است که، در غیبت فکر آزادی و فرهنگ آن، امکانات اندیشیدن در مورد آزادی و الزامات و مناسبات آن را ناممکن یا دشوار میکند.
بازشناسی این نبود فکر و فقدان فرهنگ آزادی در سنت ایرانی - اسلامی به هستی شناسی، انسان شناسی و شناخت شناسی اسطورهای ایرانی میرسد که در دوران اسلامی هم دوام و ادامه یافته است. آسیب شناسی این دشواری است که میتواند، شاید، به پاره شدن چرخهء ناکارآمد و سیزیفوار تسلیم و خشم در این تاریخ پارهپاره و ناپیوسته و الاکلنگی (به تعبیر دوستی) چیره شود.
آزادی، در اساس، دریافتی مدرن است؛ و در فرهنگ ما هنوز جا نیافتاده است و مفاهیمی همانند آزادگی و اختیار جای آن را تنگ کردهاند و هنوز میکنند. برای گذار از این دشواره و دشواریها باید در تکاپوی برانداختن آن هستی شناسی، انسان شناسی و شناخت شناسی اسطورهای بود. اگر بتوانیم از این گدار و گردنه به سلامت بگذریم، امکان برساختن دمکراسی هم خواهد بود؛ و گرنه اهمیت ندارد چه سرنامی را برای آینده و ساختار سیاسی دلخواه خود برمیگزینیم؛ هرچه که باشد و هر نامی که داشته باشد و از هر کجا آمده باشد، سرانجام در فرایند همایستایی و هموستازی(2) سنت از پای در خواهد آمد و به شکلی دیگر از اشکال بیپایان سنت فروخواهد افتاد.
دمکراسیخواهی و ایستادن در آستانه
در این آستانه، «جمهوری خواهی» مسیر دلخواه من است؛ یعنی در داوری من جمهوری به آزادی نزدیکتر است.
برای این انتخاب دلایل و استدلالهای بسیاری میتوانم بیاورم، اما سادهترین و آسانترین توضیح آن است که جمهوری خواهی از آنجا که با سنت ایرانی اسلامی بیگانهتر است، امکان کامیابی و پیروزی بیشتری دارد.
اما مهمترین دلیل برای این انتخاب در «فلسفهء سیاسیِ» من نهفته است؛ و برای درک آن فلسفهء سیاسی نخست باید «امر سیاسی» را شناخت.
سیاست چیست؟ و امر سیاسی بار پاسخ به چه پرسشی را به دوش میکشد؟
به طور فشرده، امر سیاسی به امکانات و بایدها و نبایدهای سامانیدن قدرت در یک اجتماع/ جامعه میپردازد. تاریخ به طور عمومی، و تاریخ ایران به طور ویژه، مادهء خام این مطالعه است. باید روی تاریخ اندیشهء سیاسی تمرکز کرد و سازوکارهای سامانیدن قدرت را از الگوهای کلان اجتماعی بیرون کشید. مطالعهء این تاریخ و امکانات و خطرات و مناسبات هرکدام از این جوامع برای درک آنچه در تاریخ ایران و امروز میگذرد اهمیت دارد و ناگزیر است. در غیبت این دست مطالعات و اطلاعات دعواهای سیاسی بیمعنا خواهد بود و، به تعبیری که برای ایرانیان آشنا است، به دعواهای حیدری و نعمتی کشیده خواهد شد.
تفکیک اجتماع از جامعه، و جدا کردن جریانهای پیشاسیاسی و پیشاملی از جریان سیاسی و مدنی ملی در این مسیر بسیار اهمیت دارد. تفکیکها و تمایزهایی از این دست است که راه ما را از پیشادمکراسی به دمکراسی میگشاید.
جریانهای پیشاسیاسی و پیشاملی هنوز درک مناسبی از آزادی، جهانهای جدید و مناسبات آنها ندارند؛ و به طور چیره گرفتار سیاستهای هویتپایه هستند. (که درکی و دریافتی دیگر از دادخواهی است.) آنها هنوز بخشی از اجتماع یکپارچهء محلی خود هستند و به جامعهء رنگارنگ، ملی و همپارچهء ایران نکوچیدهاند. (یعنی هنوز "ما" نشدهاند؛ و گرفتار مدنیت ناتمام هستند.)
پهنهء سیاست را در جهان پیشامدرن به میدان جنگ همانندیدهاند، و تنازع اصلی در آن «تنازع قدرت» است. سیاستورزی در این الگو "برد - باخت" است. یعنی کسی یا کسانی این جنگ را میبرند و حاکم میشوند، و دیگران میبازند و محکوم میشوند. (رابطهء حاکم و محکوم در اینجا البته همانند گوناگونی آدمها بسیار گوناگون است.) در این الگو، غلبه، سیطره و سلطه است که مشروعیت و حقانیت میآورد.
در جهان مدرن و پس از آن، «پهنهء سیاست» (دستکم در کشورهای دمکراتیک و توسعه یافته) به میدان دادوستد و بازار همانند شده است؛ در این بازار - که بازار بازارها و میدان اصلی دادوستدهای دیگر است - سازش و امکانات آن اهمیت دارد. تنازع قدرت در این حالت به دادوستد قدرت دگردیسیده و برآمد آن الگوی "برد - برد" است.
برای گذار از «سیاست به مثابه تنازع» باید به «سیاست به معنای سازش و مناسبات آن» رسید. اما چنین گذار و گسستی ساده و آسان نیست و در گرو برایش و تحولی عمیق در جان و جهان ماست. باید در جهان انسان مدرن «قانون» در مفهوم مدرن و حق و حقوق (حق در مفهوم حق داشتن) زاده شود، تا این دگردیسی رخ دهد. در گسترهء چنین گسستی است که امکان تولید و توزیع قدرت و حق و حقوق فراهم میآید. دمکراسی برآمد و فرزند خلف این جهان، و تکاپویی برای پایان بخشیدن به جنگ در آن، است. فرآیند دمکراسی میدان جنگ را به بازار عرضه و تقاضا تبدیل میکند. در این چشمانداز فرآیند دمکراسی به فرایند «بازار باز» گره خورده است. جامعهای که بازار آزاد، خودبسنده و پایدار ندارد، البته سیاستی پایدار، خودبسنده و خودپا هم نخواهد داشت. حکومت قانون همیشه از بازار و کسب و کار شروع میشود و به پهنههای دیگر هم کشیده میشود.
به زبان دیگر، "ارجشناسی جدید" (اکسل هونت 1949) که گل گفتمان آزادی است، و در مبارزه برای "شناخته شدن" و "رسمیت یافتن" فشرده میشود، در بازار بیشتر و آسانتر از هرجایی دیگر جاافتاده است و میافتد.
ما کجا ایستادهایم؟
بگذارید برای آن که فلسفهء سیاسی دلخواه خود را آشکارتر کنم درنگی داشته باشیم در تفکیک پالتیکز [Politics] (سیاستورزی؛ کنشها و ترفندهای سیاسی برای رسیدن به قدرت است.)، پالسی [Policy] (سیاستگذاری؛ فرآیند تصمیمسازیها و تصمیمگیرهایی که به قانونگذاری مربوط میشود) و فلسفه ی سیاسی (رویاها، اهداف و آماجها سیاسی کلان). چه، در غیبت این تمایزها و تفکیکها ناگزیر به ورطهء بیپایان دعواهای سیاسی بیسرانجام خواهیم افتاد.
نمونهای از این دعواها، کشمکشهایی است که این روزها بر سر شکل حکومت پس از رژيم اسلامی در گرفته است؛ موضوعی که آشکارا به فلسفهء سیاسی باز میگردد. بسیاری از کنش گران سلطنت طلب، وقتی از شکلدلخواه خود از حکومت دفاع میکنند، آشکارا و تنها گرفتار پالتیکز هستند؛ یعنی چشم به صندلی قدرت و فاصلهء خود از آن دوختهاند! و استدلالهای آنان، در بهترین حالت، تنها توجیهی و تلاشی است برای برانداختن رژيم اسلامی (و رقبای خود در این مسیر) و نه برساختن دمکراسی. آنها حتا گاهی آزادی و دمکراسی و انتخابات را به ریشخند خود میخلند! و هیچ توضیح روشنی بر فلسفهء سیاسی دلخواه خود، که بتواند با سلطنت پیوند بخورد و ضرورت سلطنت را توجیه کند، ندارند.
سلطنت، با هر شکل و شمایلی، و با هر توضیحی، به جهانی سپری شده مربوط است. حتا هیچ فلسفهء سیاسی محافظه کارانهای هم بازگشت به گذشته را تجویز نمیکند. ادعاهای این جماعت، در حالی که امیدهای مدرن به جامعهء ناامید ایران میفروشند، آشکارا نادرست و کلاه بردارانه است. برای درک برهوت فلسفهء سیاسی در این بازار مکاره، ناگزیر باید به تاریخ تحولات اجتماعی در جوامع گوناگون چشم دوخت و جایگاه خودمان را در آن بازیافت.
در جامعهء طبیعی و پیشاسیاست، "حکومت قانون" دیده نمیشود و نیست. در اساس قانون در مفهوم مدرن آن در این الگو زاده نشده است. دستبالا ما "حکومت با قانون" داریم. (یعنی حاکم مطلق و خودسر نیست؛ کدهای حقوقی در حال شکلگیریاند و حدی از مدنیت و تمایز یافتگی و تخصص وجود دارد.) در این جا مخالفان و منتقدان به ضرب قانون، که برآمد اسطوره و شرع یا عرف است، سرکوب میشوند و همیشه حق در معنای "حق بودن" مبنا و متکای حقوق و قانون است. و قانون (به گونهای تعارضآمیز هم در مقام داوری و هم در مقام گردآوری) برآمد حق، و حق تابعی از برهان قاطع زور است.
در جامعهء سیاسی است که «لویاتان» ساخته میشود؛ حقوق و قانون کشف میشود؛ و حکومت قانون برای نخستین بار مطمع نظر قرار میگیرد. در ادامهء این «حکومت قانون» است که انسان مدرن و قانون مدرن کشف، و حق در مفهوم مدرن (یعنی حق داشتن) زاده میشود. انسان شناسی مدرن و تولد قانون در فهم مدرن آن بههم بسته و وابستهاند؛ قانون یعنی اینکه انسان و پسند او قانونگذار شود؛ و قانون حقانیت خود را از حقوق (یعنی همگان) بستاند. (پیش تولد این انسان مدرن آنچه قانون نامیده میشد "فرمان" و "یاسا" بود و شکلی از شرع یا عرف که در نهایت به ارادهء «دیگری بزرگ» میرسید.)
با پیدایش حکومت قانون است که جاهای خالی از قدرت شکل میگیرد و نهادها مدنی بالا میآیند و قدرتهای جدید زاده میشوند. جامعهء مدنی ادامه و سطح عالیتر جامعهء سیاسی است که در آن نهادهای حکومتی و نهادهای مدنی به تعادل و همآهنگی میرسند و، همانند سازوکاری برای چک و بالانس یکدیگر، کار میکنند. اهمیت جامعهء مدنی در آن است که جامعهء سیاسی را همانند بازارهای اولیه از شکل خامخواری و دادوستد ابتدایی و محدویتهای آن نجات میدهد. تولید انبوه قدرت همانند تولید انبوه کالا و ثروت است که امکان توزیع قدرت و آزادی و شان (و حتا ثروت) را فراهم میآورد.
جامعهء ایرانی هرچند جامعهای کموبیش سیاسی است، اما هنوز نشانههای آشکاری از پیدایش نهادهای مدنی قدرتمند و مدرن و، در نتیجه، قانون در مفهوم مدرن و حکومت قانون را از خود نشان نداده است. بازگشت به نظام سلطنت در هر معنایی در این تاریخ ناپیوسته و پاره پاره خطرناک خواهد بود و هیچ توجیهی در فلسفهء سیاسی نخواهد یافت. در حضور یک سلطان صاحب قران کدام نهاد سیاسی یا مدنی قرار است از برابری، آزادی و حقوق شهروندی در ایران آینده دفاع کند؟
در چنین شرایطی برساختن یک نهاد غیرانتخابی، غیرپاسخگو، همه عمری (مادامالعمر) و غیردمکراتیک چه ضرورتی دارد؟ و چه آماجی را در آن فلسفهء سیاسی که به دمکراسی و حقوق بشر و ارجشناسی جدید چشم دوخته، جستوجو میکند؟
اولویتهای گذار دمکراتیک
از اولویتهای گذار دمکراتیک از جمهوری اسلامی، آسیبشناسی چرخهء "تسلیم و خشونت" در ایران است. این چرخه اشاره به تاریخ ناپیوستهء ایرانی است که همانند حلقههایی در خود تکرار میشود. هر حلقه با تسلیم در برابر قدرتی چیره و انتظار لطف از هژمونی حاکم آغاز، با انباشت ستم ادامه و سرانجام با شورش، خشونت، انقلاب و سرنگونی آن پایان میگیرد. این چرخهء ناکارآمدی توضیح و سرنام دیگری است بر آنچه در مطالعات تاریخ ایران، "بیتاریخی" یا "نبود حافظهء تاریخی در میان ایرانیان" نامیده شده است. ابن خلدون این دور و تکرار را عمومیتر و برآمد عصبیت قومی میدانست و آن را در برابر مدنیت میگذاشت.
اما عصبیت قومی و ضرورتها ی زیستی که به چرخهء تسلیم و خشم میرسد تنها یک طرف این پدیدار است؛ و اگر از ریشهها ی عمیقتر آن و اطراف دیگر (یعنی هستی شناسی، انسان شناسی و شناخت شناسیِ اسطورهای که در جایی به برهان لطف میرسد و دادخواهی را به جای آزادی خواهی مینشاند) غفلت کنیم، آسیبشناسی ما ناتمام خواهد ماند و شکست و گسست این چرخه ناممکن.
به زبان دیگر، حتا اگر ما در آینده "حکومت جمهوری دمکراتیک" داشته باشیم، نبایید خیالمان راحت باشد که استبداد باز نخواهد گشت! استبداد در ایران هستهء سخت سنت و مدنیت ناتمام ما است و به آسانی بازتولید میشود. با آسیبشناسی عمیق و دقیق سنت ایرانی است که میتوان به همه ی شکافها و رخنههایی که از راه آنها سنت شبانرمهگی (محمد مختاری 1321-1377) به آینده میآید توجه داشت و از طریق ساختار سازی و افق گشایی مناسب و قانون گذاری موثر (و حتا انتخاب شکل مناسب از جمهوری) بازگشت آن هیولا و دوالپا را دشوارتر کرد.
بیرون آمدن از سنت و برچیدن همهء نامها، واژهها، سنتها و ساختارهایی که میتواند به شکلی به بازتولید سنت استبداد برسد از مهمترین الویتهای این دوره است. (پیشنهاد مشخص من نوشتن و امضا ی سندی است - همانند سیاههء حقوق در آمریکا - که بتواند نقشهء راه در آینده باشد.)
عدالت، برابری و جمهوریت
میان اصلاح یک حکومت و برساختن یک حکومت و ساختار تازه فاصله بسیار است. درک این فاصله میتواند به بسیاری از بگومگوها در میان اپوزیسیون پایان دهد.
فرایند اصلاح "به قدر مقدور" و فربودها (واقعیتها) چشم دارد و از طریق تغییرات تدریجی به عادلانه تر شدن شرایط و توزیع قدرت و آزادی و شان اهتمام میورزد. اما برساختن حکومت امری بهکلی متفاوت است، و "به شکل مطلوب" و پسند ما (رویاها و امیدها) چشم دوخته است. و به همین دلیل پای فلسفهء سیاسی به میان میآید. در برساختن حکومت و ساختار تازه باید از توزیع برابر قدرت، آزادی، و شان آغازید. نباید در پای هیچ سند دیگری، که نشانی از صغارت ملی در آن است، امضا نهاد.
آزادی مفهومی مدرن است و به درکی مدرن از انسان گره خورده است، اما عدالت برساختهای کهن است؛ هرچند درک ما از عدالت با جهان باستان و پیشامدرن بسیار متفاوت شده است، اما عدالت هنوز عدالت است. در جهان باستان و پیشامدرن عدالت دنباله و طفیلی راست و ناراست و فرابود (حقیقت) است؛ و به همین دلیل هنوز هم در جان ما بسیار مینشیند. (چه، ما مردمانی هستیم که در اعماق گرفتار وسواس راست و ناراست هستیم.) عدالت در این دریافت همان است که افلاطون نظم و هارمونی و گذاشتن هر شیئی در جایگاه مناسب خود میدانست. چنین تبیینی آشکارا برآمد انگارهء جهان آرمانی او است. "ذاتگرایی" و نیز "فیلسوفشاه" هستهء سخت این فلسفه است؛ فلسفهای که به برهان لطف، فره ایزدی و اشکال گوناگون سامانیدن قدرت در جهانها ی پیشامدرن میرسد. در سنت ایرانی - اسلامی همهء آنچه ما در تاریخ سیاسی خود داریم حاشیهء این متن است. شاه، شیخ، سلطان، امام، نایب امام غایب، پدر، پیر، مراد، انسان کامل، مرجع و … اشکال گوناگون این پندار پیر هستند. (برای گذار از این گرداب هم باید به نقد ذاتگرایی اهتمام نشان داد تا جا برای درک و پذیرش گونه گونگی و "ارج شناسی" جدید باز شود؛ و هم باید در نقد "برهان لطف" جدی بود و خطر "دیگری بزرگ" را در تحدید و تهدید مدنیت جدید درک کرد و راههای بازگشت آن را به طور کامل بست.)
اگر عدالت را به مثابه انصاف(3) در نظر بگیریم، ما با یک دگردیسی اساسی در مفهوم عدالت روبهرو خواهیم شد. چنین درکی از عدالت است که امکان تولد قانون و حق را فراهم میآورد. در این تلقی ما با توزیع برابر قدرت روبهرو هستیم، زیر رابطهء قدرت با حقیقت (فرابود) پاره میشود. در این دریافت هرچه توزیع منصفانهتر، برابرتر و فربودیتر (واقعیتر) جامعه پایدارتر. به زبان دیگر پیش از توزیع هر چیزی، از جمله قدرت، باید لخت شد و در عالم بیخبری فرورفت و سپس فرایند توزیع قدرت، آزادی، و شان را سروسامان داد. در این فرایند است که پالتیکز اهمیت خود را از دست میدهد و تنها فلسفهء سیاسی بهکار ما خواهد آمد. (آرمانیتر شکل توزیع زمانی است که اگر ما از جملهء گروههای آسیبپذیر هم باشیم، در عادلانه و انسانی بودن بودن فرآیند توزیع کمتر دچار تردید شویم.)
در این آستانه اشکال گوناگون حکومت از تعاریف گوناگون عدالت آمدهاند. (و عدالت در اینجا برابری در آزادی و شان و فرصت برخورداری از قدرت است که دستکم عدالت است.) بگویید چه تعریفی از عدالت دارید؟ تا بگویم چه حکومتی را میپسندید.
شکل و محتوا (کارکرد)
با آنچه در بالا آمد، حالا امکان آن فراهم است که نشان داد: طرح این ادعا که شکل حکومت اهمیت ندارد، یا شکل حکومت را باید به رأی مردم گذاشت هم خطا است و هم بر درکی ناتمام از دمکراسی، قانون و حقوق بشر (حداقل آزادی و برابری) بنا شده است.
یکم. شکل و کارکرد هر ساختاری ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند، شکل حکومت بیان اهداف، و آماجهایی است که ما در یک ساختار حکومتی میجوییم و میخواهیم. اگر به حکومت قانون، آزادی، برابری و ارجشناسی جدید چشم دوختهایم باید از لطف برادر بزرگتر و فرهنگ انتظار (که هر دو به برهان لطف میرسد) پرهیخت. باید روی پاهای شکنندهء خود بایستیم و سرنوشت خود را بنویسیم. شکل حکومت اگر از دل انسان شناسی جدید بیرون نیامده باشد و امکانات تولید و تولد آن را پسبزند، با دمکراسی، حقوق بشر و مناسبات آنها هماهنگ نخواهد بود.
(به همین دلیل و شوند است که سلطنت طلبها آشکارا و ناخودآگاه با برخی از اشکال حکومت، همانند فدرال برای حکومت، مخالف هستند و هیچگاه با طرح گذاشتن آن به رأی مردم همراه نیستند.)
دوم. حقوق واگذار شدنی نیست. یعنی حتا به ضرب یک انتخابات آزاد و با رای شفاف اکثریت نمیتوان حقوق "دیگری" را نادیده گرفت. به همین دلیل دمکراسیها در جهان جدید به حقوق بشر و مناسبات آن پیوند خوردهاند.)
چرا باید توقع داشت که یک ملت به صورت خودخواسته بخشی از حقوق خود را به دیگری واگذار کند؟
چرا باید تن به داشتن یک مقام غیرانتخابی به عنوان شخص اول مملکت برای خود، فرزندان خود و نسلهای آینده در قانون اساسی بدهیم و آن را امضا کنیم؟ مقامی و جایگاهی که به شهادت تاریخ همیشه امکان بدخیم شدن و دگردیسی به سمت سلطنت مطلقه را دارد. گیریم برخی صغیر هستند و چنین نیازی را احساس میکنند، چرا همهگان باید به صورت خودخواسته صغارت خود را بپذیرند؟
و خودخواسته بخشی از حقوق خود را به برادری بزرگتر اعطا کنند؟
در بهترین حالت چرا باید هزینهء زندگی یک خانواده و دم و دستگاه را دیگران به دوش بکشند؟
کسانی که با این انتخاب و انتخابات مخالف هستند، چه باید بکنند؟
چرا باید در شرایطی که در ایران حتا هنوز امکانات برگزاری یک انتخابات آزاد و شفاف فراهم نیست، احزاب شکل نگرفته و ریشه ندوانیدهاند، از مردم در اموری نظرخواهی کرد و داوری خواست که بعدها آنها را دچار هزار و یک آفت کوچک و بزرگ میکند؟
اگر سلطنتطلبها در ادعاهای مردمدوستانهء خود صادق هستند، چرا این دست انتخابها را برای یک دهه یا دو دههء دیگر پس از استقرار نظام جدید، یا همراهی 100 درصدی مردم با آن نمیگذارند؟ (دمکراسی همیشه رأی اکثریت نیست و گاهی به همراهی همهگان وابسته است.)
سوم. برخی از سلطنتطلبها بر این باورند که سلطنت و جمهوری خواهی دو گزینهء برابر و همسان هستند؛ چنین ادعایی آشکار نادرست و ناراست است، زیرا در سلطنت توزیع قدرت در اساس نابرابر است! گروهی از دیگران برابرتر هستند و از همان آغاز جلوتر از دیگران قرار گرفتهاند. سلطنت طلبی در اساس با عدالت به مصابه انصاف بیگانه است و نمیتوان آن را به رای گذاشت.
چهارم. دمکراسی راه حل نیست، طریق جستوجو ی راه حلها است. در یک ساختار سیاسی، دمکراسی راهی است که از طریق آن تنازع قدرت را با تولید و توزیع پایدار آن به دادوستد قدرت دگر میکند. دمکراسی زبان و سازوکار سیاست است، اگر وارد فضا ی پیشاسیاست (وضعیت طبیعی و خلاء قدرت) بشویم، دمکراسی دیگر راه حل نیست. مراجعه به رأی مردم در هنگامهء فروپاشی یک ساختار و برساختن یک ساختار تازه، تا آنجا دمکراتیک است که حق خطا کردن و امکان جبران و اصلاح آن هم در قانون رعایت شود. چه، در دمکراسیها و انتخاب مردم همیشه احتمال خطا هست. به زبان دیگر، اهمیت دمکراسی تنها در انتخابات آزاد و شفاف نیست، در دورهای و موقتی بودن آن انتخابها هم هست. یعنی نمیتوان یکبار و برای همیشه یک ملت را به صغارت ملی گره زد.
میخواهم بگویم مراجعه به رأی مردم برای سلطنت در هنگامهء فروریختن رژيم اسلامی دمکراسی و انتخابات نیست؛ پالتیکز و سیاستورزی است! و تنها به کلهء کسانی میآید و به کام گروههایی مینشیند که خیال و برآورد سرکردگی برای خود پس از رژيم اسلامی میپزند.
پنجم. با همهء دشواریهایی که ما در برساختن جمهوری و دمکراسی داریم، باید پذیرفت که این دشوارها در اساس سیاسی هستند و به امر سیاسی و هستهء سخت آن (یعنی توزیع و سازش بر سر مقام داوری) چسبیدهاند؛ و لاجرم راه حلهای سیاسی میطلباند. میخواهم بگویم با وجود تاکیدات من بر بیرون آمدن از سنت، دگردیسی در فرهنگ، هستی شناسی، انسان شناسی، و شناخت شناسی، و اهمیت فرهنگ سازی و آموزش، اگر تغییرات سیاسی به این پیشنیازها سنجاق شود، تحولات سیاسی، و در نهایت برساختن جمهوری و دمکراسی، تعلیق به محال خواهد شد.
بسیاری از حکومتهای سلطنتی و مطلقه در جهان در پیوند با لیبرال دمکراسی این مسیر را رفته اند و لویاتان را آرام و رام کردهاند. هرجا پیوستگی تاریخی در کار بوده است، سلطنت مشروطه و پارلمانی سرانجام این فرآیند شده است؛ یا خواهد شد. در ایران امروز اما پیشنهاد سلطنت مشروطه که با نیمنگاهی به این تجربیات پیشگذاشته میشود، از دو آسیب و ناهمزمانی رنج میبرد.
نخست آن که ما حدود نیم قرن است که از این مناسبات گذشتهایم؛ و بازگشت به سلطنت در اساس بسیار متفاوت از اصلاح سلطنت است. به زبان دیگر اگر سلطنت در ایران بود باید به امکانات اصلاح آن میاندیشیدیم؛ اما سلطنت نیم قرن است که برافتاده است و اگر سلطنت در ایران در اساس امکانات اصلاح خود را داشت، ما الان اینجا نبودیم. تجربهء شکست مشروطیت آشکارا امکان بازگشت به سلطنت را انکار میکند. (ادعا و رؤیای بازگشت به "سلطنت خوب" همانقدر نادانانه است که کسی پس از فروپاشی رژيم به اصطلاح جمهوری اسلامی بخواهد برساختن یک جمهوری اسلامی خوب را دوباره تجربه کند.)
چرا ما باید امروز ساختاری را بیافرینم که فردا انتظار و امید به اصلاح آن را داشته باشیم؟ و اگر این گونه نبود چه؟ (اصلن گیریم رضا پهلوی انسان شریفی است و قصدی برای بازگشت سلطنت مطلقه ندارد، چه اطمینانی داریم که اخلاف او هم همینگونه باشند؟ و اگر نبودند چه؟)
دوم اینکه در سنت ایرانی - اسلامی هنوز امکانی برای تولید و گسترش و نهادینه شدن لیبرال دمکراسی دیده نمیشود. در نتیجه در غیبت لیبرال دمکراسی بازگشت سلطنت، بازگشت به استبدادی دیگر خواهد بود. به زبان دیگر سلطنت مشروطه و جمهوریت دو گزینه برای انتخاب نیستند؛ آنها اشکال گوناگون یک فرآیند هستند که از سلطنت آغاز و به جمهوری آخر میشود. جمهوریت شکل مترقیتر و انسانیتر توزیع قدرت، آزادی و شان است.
و در نهایت نباید فراموشید که رژيم موسوم به جمهوری اسلامی (بر خلاف نامی که به دوش میکشد) خود در دام سنت افتاده و به شکلی از اشکال سلطنت فروکاسته شده است؛ سلطنتی که به جای یک خانواده در بهترین حالت قرار است در یک گروه اجتماعی محدود و "از ما بهتر" دست به دست شود. از این چشمانداز محافظهکاران حاکم در ایران بسیار همانند سلطنت طلبها هستند؛ هر دو گروه گرفتار برهان لطف هستند و میخواهند همانند همهء برادران بزرگتر ما را بهزور به بهشت گذشته ببرند. تفاوتها چندان زیاد نیست. برای راستهای اسلامگرا گذشته 1400 پیش است و برای راستهای نوپهلویگرا گذشته به روایتی 50 یا 100و به روایتی 2500 سال پیش است. این دو جریان در بنیادها و فلسفهء سیاسی با هم مو نمیزنند، هر چند در تاکتیکها و ترفندهای سیاسی خصم یکدیگر هستند! ادعاها و اداهای هیچکدام را (در پهنهء پالسی) نباید و نمیتوان جدی گرفت! زیرا آنها گرفتار عصبیت قومی هستند و برای غارت ایرانیان خیز برداشته اند. فرایند غارت همیشه از غارت حقوق، آزادی، برابری، شان، رویاها و امیدها شروع میشود؛ و پایان آن هم در اختیار هیچکدام از آنها نیست! ظرفیتها، امکانات، و محدویتهای سیاسی، تاریخی و منطقهای است که بار این فاجعه و حجم آن کلفتخوریها و نازککاریها را رقم میزند.
حتا نباید بر این گمان بود که جمهوری خواهی هم آسان و آسوده به بار خواهد نشست؛ هر چند دستکم در جمهوری خواهی بسیاری از سازوکارها حقوقی و مناسبات ساختاری قابل مهندسی و مدیریت اند. یعنی امکانات توفیق ما در این مسیر به مراتب بیشتر خواهد بود. در یک ساختار جمهوری از آنجا که امکانات آزمون و خطا به تمامی در دست ملت است، احتمال اصلاح خطاها در هر سه سطح پالسی، پالتیکز و فلسفهء سیاسی برای مردمان ایران فراهمتر و محفوظترخواهد بود. فشرده کنم: در جمهوری هرکس میتواند بگوید من هم هستم؛ یعنی جمهوری بهداشتیتر و به آزادی نزدیکتر است.
گذاری بر تاریخ جمهوری خواهی
تاریخ جمهوری خواهی از یونان باستان تا امروز کشیده شده است؛ و سرفصلهای مهم و برجستهای دارد، اما یک واقعیت و فرابود هستهء سخت این تاریخ است: میان ثروت، تجارت، بازار و توسعه در مناطق مختلف و تمایل آنها به جمهوری یک خط مستقیم وجود دارد. میان خودمختاری، استقلال، خودگردانی، فئودالیسم و جمهوری خواهی رابطهای معنادار دیده میشود. یعنی کالاهای اجتماعی قابل مبادلهاند. و هرچه قدر قدرت بیشتری در اجتماع تولید شده است، تنازع قدرت و خواست مشارکت در حکومت و توزیع عادلانهتر قدرت هم بیشتر شده است.
ماکیاولی، آدامز، مدیسون، و منتسکیو از چهرههای برجستهای هستند که برای توضیح و برپایی جمهوری تلاش کردند. اما این سیاهه بسیار بلند است و به جهان باستان و پیش از میلاد مسیح میرسد. در تاریخ معاصر جمهوری خواهی از آمریکا و فرانسه نظام، قوام و الگو میگیرد؛ اما فلسفهء سیاسی جمهوری و جمهوری خواهی از جمهوریهای باستانی در رم و یونان به شهرها و مناطق اطراف مدیترانه و از آنجا به ایتالیا و به جهان جدید رسیده است.
باید توجه داشت که جمهوری در بسیاری از مناطق در واقع توزیع و تکثیر و پاره پاره شدن سلطنت بوده است و حتا در جمهوریهای اولیه در بسیاری از موارد چنین حقوقی (حضور در پارلمان) همانند سلطنت، هم همیشگی بود و هم گاهی در یک خانواده از نسلی به نسلی دیگر منتقل میشد. هرچند انتخابات مستقیم هم گاهی دیده میشد. در تاریخ مسیحیت پیدایش رفُرم مذهبی در سویس و کالوینیزم (جان کالون 1509-1564) و پرتستانیزم از جریانهای برجستهای هستند که جمهوری خواهی را در سدههای میانه و حوالی رُنسانس پر زور و همانند یک گزینهء معتبر زنده نگاه داشتند. جمهوریهایی از این دست آشکارا تکاپوی برانداختن سلطنت غیرمذهبی بودهاند و ساختاری همانند ولایت فقیه خودمان را در آن جریانها و تکاپوها آشکارا میتوان دید. (و این موضوع شاید برای بازخوانی تاریخ ما اهمیت داشته باشد.) رد کالونیزم را در همهء جنبشهای جمهوری خواه پس از آن از انگلستان گرفته تا هلند و ایتالیا میتوان دید.
دمکراسی به نظر میرسد فرآیندی است که در تاریخ جمهوری خواهی به طور درونزا بالیده است و بالا آمده است، در حالی که در حکومتهای سلطنتی و مطلقه؛ دمکراسی (و لیبرالیسم) به صورت برونزا و در جهت اصلاح ساختارهای متصلب سلطنتی به جامعه تحمیل شده است. به زبان دیگر اگرچه در برخی از کشورهای اروپایی (از جمله انگلستان) در برابر جمهوری خواهی ایستادهگی شد، اما همین تکاپوها بود که فرایند نظام نمایندهگی و مشروطهء پارلمانی را (لیبرال دمکراسی) سرعت و عمق بخشید و سرانجام سلطنت و سلطان را به نقشی نمادین و آدابی فروکاست. به نظر میرسد جمهوری خواهی از طریق همین کالونیستها در کلونیها ی هلندی و انگلیسی به آمریکا رسیده است.
آمریکا نمونهء باشکوه جمهوریخواهی
یکی از مهمترین و باشکوهترین جمهوریهای دنیا در آمریکا است؛ با همهء دشواریهایی که دمکراسی آمریکا با آن درگیر است، بیشک این جمهوری چند قامت برتر از بسیاری از حکومت دمکراتیک دیگر در جهان است.
اما این جمهوری، که به یک معنا اولین جمهوری جهان جدید است، در حوالی تولد خود بارها در آستانهء قلتیدن به سمت حکومت سلطنتی بود. در حوالی گردهمآیی فیلادلفیا (1789) که به زاده شدن قانون اساسی آمریکا انجامید، تکاپوهایی برای آوردن یکی از پرنسهای اروپایی (پروس) و اعطای سلطنت به او بود. با این همه "جمهوری" از دل آن کنفرانس تاریخی بیرون آمد. در تاریخ سیاسی آمریکا مشهور است که وقتی بنجامین فرانکلین (1706-1790) از سالن کنفرانس خارج شد، کسی از او پرسید: «بر سر چه سازش کردید؟ سلطنت یا جمهوری؟» فرانکلین گفت: «جمهوری، اگر بتوانیم آن را حفظ کنیم.»
این پاسخ چندان خارج از متن نبود، و اهل دانش بر اساس تجربه میدانستند که دمکراسیها چندان دیرپا نیستند. پیشتر، جان آدمز در جایی نوشته بود: «آن (دمکراسی) به زودی تباه خواهد شد، آن (دمکراسی) فرسوده میشود و دست به کشتن خود خواهد زد. تا کنون هیچ دموکراسیای نبوده است که اقدام به خودکشی نکرده باشد.» (اهمیت این داستان در آن است که این مردمان شجاع در آن دوران سخت، ایستادن بر فراز پاهای شکنندهء خود را برگزیدند و با درایت ساختاری را آفریدند که رشکانگیز و شکوهمند است. اگر آنها توانستهاند، ما هم میتوانیم. و اگر کسانی ادعا کنند که ما نمیتوانیم، آنها اهداف و باورها و روان شناسی پنهان خود را میآشکارند؛ آنها به زبان بیزبانی میگویند: سرنوشت را نمیتوان از سر نوشت! باید به یک استبداد منور و سلطان دادگر راضی بود!)
از این داستان گذشته، حتا پس از پذیرش جمهوریت در امریکا هنوز زمینه و زمانه به گونهای بود که اگر دوراندیشی و بزرگ منشی جورج واشنگتن (اولین رییسجمهور آمریکا 1732-1799) نبود، به آسانی و آسودگی امکان دگردیسی جمهوری آمریکا به یک جمهوری همهعمری(4) و مادامالعمر بود. (الکساندر همیلتون معتقد بود دفتر مقام ریاست جمهوری باید همهعمری باشد و رییس جمهور تنها از طریق استیضاح و پرسشگری قابل برکناری است. جان آدامز پیشنهاد داد به جای رییس جمهور، این مقام باید اعلاحضرت خوانده شود.)
با این همه، تاریخ آمریکا با هوشیاری از این وسوسهها ی شوم گذشت و به جمهوری رسید؛ جمهوری که عدالت، آزادی و "جستوجوی خوشبختی" را بخشی از "حقوق" و "ملی" کرد. از دل این حقوق است که سازوکارهای دقیق چک و بالانس دیگر بالا آمده است و از غلتیدن جمهوری به یک حکومت مطلقه، سلطنتی یا اقتدارگرا گریخته است.(5)
_______________________________
1- در نوشتهای با سرنام "تکتونیک قدرت و تایتانیک سلطنت" پیشتر این برساخته را آوردهام. فشرده آن که قدرت در مفهوم مدرن و فکویی آن بسیار گسترده و همهگیر است؛ یعنی همه جا هست و همانند قطعات تکتونیک خشکی (آلفرد لوتر واگنر1880-1930) در سطح زمین حرکت میکنند (رانشها و گرایشها ی خود را دارند)؛ و همهء تحولات اجتماعی و سیاسی در جایی به این جابهجاییها و مکانیک آنها باز میگردد. (کرمی، اکبر، تکتونیک قدرت و تایتانیک سلطنت، وبگاه اخبار روز، 19 خرداد 1401)
2- هموستازی یا همایستایی برساختهای است که در دانش زیست شناسی به کار میرود و به تعادلات داینامیک و پویای درونی یک موجود زنده مربوط میشود. همایستایی به این معنا است که ارگانیزم (و سیستمها) به مجموعهای از سازوکارهای بازخوردی مسلحاند که میتواند همانند ترومستات تغییرات درونی را کشف و اصلاح یا جبران کند. به زبان دیگر مسلح بودن به این سازوکارها میتواند اصل دوم ترمودینامیک و فروپاشی سیستم (آنتروپی) را دستکم تا مدتی پس بزند.
3- اشاره به نوشتاری است که جان راولز در سال 1985 منتشر کرده است. راولز عدالت را امری سیاسی میداند و نه متافیزیکی. وی در این نوشته تلاش دارد سازشی میان عدالت و برابری برقرار کند. "عالم بیخبری" یکی از برساختههای او در این کتاب است. آدمی با لخت شدن و فرورفتن در آن عالم، امکان آن را مییابد که فرصتها را هرچه بیشتر برابر توزیع کند. چنین خوانشی از عدالت با آنچه کانت گفته است و در میان قدما به عنوان "قانون زرین" در اخلاق شناخته میشد، چندان بیگانه و دیگر نیست.
4- ای کاش رضا پهلوی فراتر از ادعاهای خیرخواهانه و مردمستایانهء خود حدود 250 سال پس از جورج واشنگتن آنقدر مناعت طبع و بزرگواری داشته باشد که اسیر سیاستورزی اطرافیان خام و خطرناک خود نشود و مردم ایران را یکبار برای همیشه از شر هر برادر بزرگ و برهان لطف و انتظار گودو نجات دهد و نام خود را به نیکی و بزرگی در تاریخ ایران جاودانه کند. کسانی که با ورزش قهرمانی آشنا هستند، میدانند که یکی از ضروریترین و دشوارترین کارها برای هر قهرمانی خداحافظی با پهنهء قهرمانی در اوج است. رضا و خاندان پهلوی به سبب تباهکاریهای رژيم اسلامی اکنون در چنین موقعیتی قرار دارند. دوستداران واقعی او باید امروز موجبات نیکنامی او و خوانوادهاش را فراهم آورند. همچنان که مصدق گفت: اگر شما میخواهید که رئیسالوزرا شاه بشود با مسئولیت، این ارتجاع است و در دنیا هیچ سابقه ندارد که در مملکت مشروطه، پادشاه مسئول باشد و اگر شاه بشوند بدون مسئولیت، این خیانت به مملکت است؛ برای اینکه یک شخص محترم و یک وجود مؤثری که امروز این امنیت و آسایش را برای ما درست کرده و این صورت را امروز به مملکت دادهاست، برود بیاثر شود، هیچ معلوم نیست کی به جای او میآید.»
اگر ادعاهایی که در مورد رضا پهلوی از سوی هواداراناش، مطرح است یک درصد هم درست باشد، دوستداران دانای ملت و رضا پهلوی باید او را قانع کنند که شاه نشود؛ و به این بساط صغارت ملی را یک بار و برای همیشه پایان پایان دهد.
5- این نوشتار، متن ویرایش شدهء سخنرانی من است که روز 20 تیرماه 1401 در کلابهاس و در اطاق "بنیاد جمهوری" ایراد شده است. در این جلسه به همراه سرکار خانم مریم سطوت و کاظم کردوانی به مدت حدود 4 ساعت در مورد چیستی و چرایی جمهوری و امکانات و مناسبات آن گفتو شنود داشتیم. این سخنرانی را پیشکش کردهام به مصطفا تاجزاد و هاجر خلیلی. مصطفا که خاری در چشم استبداد است و نیازمند معرفی نیست. اما هاجر زنی جوان و مادری تنها بود که در آتشسوزی اخیر در شهرک شکوهیه قم سوخت و مرد. هاجر نمونهای از کارگران زحمتکش و سختکوش در ایران بود که در بیپناهی کامل چون شمع آب میشوند. او به زبان محلی خودمان خالهزا ی من بود؛ و بسیار عزیر.
***
1. منتشر کردن این مقاله به معنی موافقت با همه مطالب مندرج در آن نیست بلکه برای آن است که خوانندگان ما با دیدگاه های مختلف سیاسی در اپوزیسیون آشنا شوند.
2. به نظر می رسد، با توجه به اینکه شاهزاده رضا پهلوی اعلام کرده که سلطنت یا پادشاهی موروثی را قبول ندارد و حتی اگر مردم ایران خواستار پادشاهی پارلمانی و تشریفاتی باشند هم معتقدند که چنان پادشاهی هم باید انتخابی و مدت دار باشد، بحث در مورد اینکه جمهوری بهتر است یا پادشاهی «سالبهء به انتفای موضوع» است.
3. دکتر کرمی دارای رسم الخط خاص خود است که با رسم الخط انتخابی سایت ما نمی خواند و ما – مثل قبل - رسم الخط ایشان را تغییر داده ایم.