تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

6 امرداد ماه 1401 - 28 ماه ژوئیه 2022

سراب وحدت برسر ناخواسته‌ها

احمد سیف

به حد انفجار رسیدن ناهنجاری‌های گوناگون در داخل ایران و رنج سال‌ها زیستن در پراكندگی برای ما ایرانی‌های دربه‌در از خانه و كاشانه شرایطی فراهم آورده است كه شیفته‌ء وحدت‌ایم. و البته كه این به خودی خود اشكالی ندارد و بسیار هم خوب است. و اما پیش از وحدت باید مبانی وحدت را شناخت و پس آنگاه برای رسیدن به وحدت كوشید.

با همه‌ی این سختی‌ها و مرارت‌ها و دربه‌دری‌ها دو نوع « وحدت» است كه نمی‌تواند حلال مشكلات ما باشد و نیست و بهتر است وقت و عمرمان را برای رسیدن به آن به هدر ندهیم.

یكی همان وحدتی كه در انقلاب 57 از آن سخن می‌گفتند. این وحدت در بهترین حالت، یعنی بدترین نوع دیكتاتوری و قلدرمآبی. مبنای وحدت در این جا نه منافع و دورنمای مشترك بل‌كه توزیع قدرت در جامعه است. یعنی آن كه «قدرت» دارد دیگران را به « وحدت» با خویش فرا می‌خواند و ازبطن آن، همان می‌تراود كه در اوست. یعنی یكه‌سالاری در عرصه‌ی اندیشه. نمونه‌ی دست به نقد می‌خواهید به تجربه خود ما درایران بنگرید.

دوم اما، وحدت برسر آن چه كه نمی‌خواهیم، یعنی وحدت بر سر گذشته و حال به قیمت نادیده گرفتن آینده. در این‌جا هم، همان نمونه‌ی قبلی گویاست. گفتم وحدت برسر نخواستن‌ها، وحدت بر سرگذشته‌ی ما است و اما آحاد یک جامعه‌ی گرفتار، باید برای بهتر ساختن آینده وحدت كنند. و این‌جاست كه پراكندگی سربر می‌زند. گفتن دارد اما كه این وحدت اگر چه بر سر آینده است ولی باید ضرورتا و به‌ناچار از گذشته‌مان آغاز شود، از حال بگذرد و به آینده برسد. ضرورت آغاز كردن از گذشته، منبعث از ماهیت وحدت بر سر خواستن‌ها است. با این حساب، نمونه‌وار می‌گویم چگونه می‌توان با نگرشی كه انقلاب ایران را نتیجه‌ی توطئه‌ای می‌داند بر علیه سلطنت، به توافق رسید و بر سر چی؟ از سوی دیگر، با دیدگاهی كه به جای نگریستن به خویش در آینه، همه‌ی داستان را به فریبكاری شخصی محدود می‌كند – بدون این كه به این سئوال ساده جواب دهد كه چه شد و چه پیش آمد كه 33میلیون آدم فریب چنین كسی را خورده است؟ – چه توافقی می‌توان داشت ؟ همین نمونه‌ی ایران، نمونه‌ی خوبی است. فعلاً كاری ندارم كه هستند كسانی كه امروزه طوری سخن می‌گویند كه انگار از همان آغاز همه چیز را می‌دانستند ولی واقعیت تلخ تاریخی‌مان این است كه در مقطعی، بخش قابل‌ملاحظه‌ای از نیروهای اجتماعی و مردم ایران برسر آن‌چه كه نمی‌خواستند به «وحدت» رسیدند. هم چپ ایران خودکامگی شاه را برنمی‌تابید و هم جناح مذهبی انقلاب. هم ملیون خودکامگی شاه را نمی‌خواستند و هم مجاهدین و خیلی‌های دیگر. «وحدتی» برسر این نخواستن‌ها شكل گرفت و درمیان حیرت همگان خودکامگی قدرقدرت شاه فروریخت. از داستان‌های جذابی كه از مردم‌دوستی شاه گفته می‌شود می‌گذرم. راویان چنین داستان‌هایی كمی زیادی به بی‌حافظه‌گی ملی ما دل بسته‌اند. شاه سابق تا آخرین دقیقه‌ای كه می‌توانست بدون كوچك‌ترین توجهی به خواسته‌های مردم با قلدری تمام بر آن مملكت حكومت كرد و تنها زمانی «صدای انقلاب» را شنید كه دیگر دیر شده بود. از خودکامگی حكومت به‌جز خرابه چیزی باقی نمانده بود. بررسی رابطه بین شیوه‌ی حکومت شاه و شیوه‌ای که مردم برای تغییر آن در پیش گرفتند، از پیش‌فرض‌های لازم برای اجتناب از همان ندانم‌کاری‌ها است.

همین پیش‌فرض کار وحدت با پهلوی‌طلبان را غیرممکن می‌کند چون این حضرات، حاضرند همه را در این قضیه مقصر بدانند به‌غیر از حکومت خودکامه‌ای که محمدرضاشاه با منطق‌گریزی خاص خویش بر تارک آن بود. برخلاف تهمتی که شماری از پهلوی‌طلبان رسمی و خجالتی می‌زنند صحبت بر سر «خون» طلبیدن نیست. ولی اگر می‌خواهیم دوباره گرفتار همان مصیبت‌ها نشویم، حقایق مربوط باید به گسترده‌ترین حالت روشن شود. چنین چیزی بدون انتقاد بی‌رحمانه و بی‌گذشت از هر آن‌چه که بود و تا مغز استخوان فاسد و عهد دقیانوسی بود، غیر ممکن است.

این نوع وحدت- یعنی وحدت بر سر نخواستن‌ها- به یك معنا تازه اول بدبختی ما بود. یعنی کسانی شاه را نمی‌خواستند چون دوست داشتند خودشان «شاه» شوند، اما چپ‌ها و ملیون و دیگران اگرچه در نخواستن شاه با رهبران مذهبی هم‌داستان بودند ولی چیز دیگری می‌خواستند. بخش عمده‌ای از بدبختی این بود كه به‌واقع نمی‌دانستند چه می‌خواهند؟ در ذهن خویش به‌نادرستی به این نتیجه رسیده بودند كه «هر چه بشود، وضع از این بدتر نمی‌شود»، یعنی با اختلافی نزدیک به 45 سال، وضعیتی كه شماری از مخالفان امروز اكنون به همان رسیده‌اند. کاری که اکنون می‌کنند این که به جای سلطنت، در این مباحثات، حاکمیت کنونی را گذاشته‌اند و به همان صورت اندر ناخواستنی بودن این وضع – که در آن تردیدی نیست- داد سخن می‌دهند. آقای رضا پهلوی «جمهوری اسلامی» را نمی‌خواهد چون خودش می‌خواهد شاه باشد. اما دلایل دیگران متفاوت است. عبرت آموز این که هرکس هم که بگوید آزموده را دوباره آزمودن نادرست است، به این متهم می‌شود که حامی و هوادار وضع موجود است. دقیقاً به همان صورتی که 45 سال پیش هم اگر کسی می‌گفت ‌ای مردم! آیا می‌دانید چه می‌خواهید؟ همین اتهام را بر او می‌بستند. از شعارهایی كه برای دموكراسی داده می‌شد در می‌گذرم. بیان اهداف همیشه بیان هدف است. یك جریان سیاسی و حتی می‌گویم اجتماعی باید برای رسیدن به آن اهداف برنامه داشته باشد كه كسی نداشت و اکنون هم ندارد. اما بخش مهم‌تر این بود كه به وحدت بر سر نخواستن‌ها دل بسته بودند. همان سرانجامی که اکنون نیز می‌خواهند چنین کنند.

در این تجربه‌ی اول، در واقعیت زندگی وحدت بر سر نخواستن‌ها بخش عمده‌ای از نیروهای ترقی‌خواه ما را به تباهی كشاند. لازم نیست ذكر مصیبت كنم، ولی بازار «اختراعات» رونق گرفت. در ذهن شماری از نیروهای سیاسی ما روحانیت به حكومت رسیده دوشاخه و چندشاخه شد. دستگاه‌های محیرالعقول اندازه‌گیری به كار افتاد و این حاكمیت چندشاخه شده، «ضدامپریالیست» هم شد. حتی امروز نیز همین دستگاه‌های اندازه‌گیری در جریان است. مدافعان سلطنت خودکامه درایران بدون نقد گذشته‌ی شرم آور خود، هم «دموکرات» و «مدافع حقوق بشر» شده‌اند و هرکس نیز جز این بگوید، دارد برای «28 مرداد» روضه‌خوانی می‌کند و هنوز «خون» می‌طلبد! تو گویی که ما هنوز به این حداقل رشد سیاسی نرسیده‌ایم که دریافته باشیم که کار ما با افترا و پاپوش‌دوزی به سامان نمی‌رسد. می‌شود تاریخ را دوباره نویسی کرد ولی دهن‌کجی کردن به تاریخ روا نیست چون تاریخ، قاضی بی‌رحمی است. حتی اگر در کوتاه‌مدت تاریخی، بتوانیم گروه‌هایی را با خود همراه کنیم ولی به قول معروف، همگان را نمی‌شود برای همیشه فریب داد. دیر یا زود، رازها از پرده برون می‌افتد و هر که در او غش باشد، روسیاه خواهد شد. امروز نیز فقط كافی است با كسی در نخواستن وضع موجود به توافق برسیم – همچنان این که به جایش چه می‌خواهیم، قرار است در این مرحله مهم نباشد. باری جالب این كه نه فقط بر سر نخواستن خودکامگی شاه وحدت انجام گرفت، یعنی همین توافق فعلی بر سر نخواستن وضع موجود، بل كه با دنیایی تقلب و دورویی بر سرنخواستن حضور امپریالیسم امریكا در ایران هم توافق به دست آمد. گروگان‌گیری سفارت امریكا اگر برای ایران مصیبت بزرگی بود برای دولت برآمده از انقلاب بهمن «خیر و بركت» داشت. هم چپ سطحی‌اندیش ما خلع سلاح ایدئولوژیك شد و هم ملیون «دوراندیش» ما كارش به بی‌آبرویی كشید. حاکمیت اما در این میان بارش را بست. «شراب» وحدت بر سر نخواستن‌ها هم چنان مستی آور بود.

از این جریانات اندکی کم‌تر از 45 سال می‌گذرد. ولی ما هنوز كه هنوز است هم درباره‌ی خودمان گرفتار توهم هستیم و هم درباره‌ی مذهب حاكم بر جامعه و هم در پیوند با مقوله‌ی سلطنت‌طلبی در ایران. به همین خاطر است كه كارمان به همین صورت فعلی‌اش زار است. بر سرآینده كه وحدت نداریم، هیچ. با همان ذهنیت ماقبل بهمن 57 و با همان دیدگاه است كه دنیای دوروبرمان را ارزیابی می‌كنیم و دید می‌زنیم.

 

اما منظورم از این توهم چیست؟

با خودمان صادق باشیم. ما هنوز به عصر مدرنیته نرسیده‌ایم. و قصدم ادای روشنفكرانه درآوردن نیست. ما هنوز به «شایعات» به‌ویژه اگر مطابق خواسته‌های ما باشد طوری برخورد می‌كنیم كه انگار « اطلاعات» دست‌اول و انكارناپذیرند. ما هنوز به اندازه‌ی کافی نگران روشن شدن حقیقت نیستیم و حقیقت در میان ما، بسیار آسیب‌پذیر و شکننده شده است. ما هنوز، فردیت خود و دیگران را به رسمیت نمی‌شناسیم و به همین دلیل است که برای خودمان نیز حق و حقوقی و به تبع آن، مسئولیتی در هیچ رویدادی قائل نیستیم. در این كه در دنیا توطئه هست تردیدی نیست ولی آیا در دویست سال گذشته واقعه‌ای و یا تحولی در ایران اتفاق افتاده است كه مای ایرانی، آن را نتیجه‌ی توطئه‌ی كسی ندانیم! چون نیك بنگری واقعیت این است كه ما در ذهنیت خویش و در پیوند با آن‌چه بر سرما آمده است خود را مفعول تاریخ می‌دانیم نه فاعل تاریخ. اگر برای خودمان ارزش و اعتباری قائل بودیم، ازجمله باید می‌كوشیدیم نقش و مسئولیت‌های خود را در این رویدادها و حوادث مشخص كنیم و برای اجتناب از تكرار اشتباهات، درس‌های لازم را بیاموزیم. کاری که باید نه فقط درباره‌ی کودتای 28 مرداد بکنیم بلکه حتی درپیوند با انقلاب بهمن 57 و حتی سال‌های بعد از آن. ولی چه كرده‌ایم و چه می‌كنیم! اگرچه «هنر نزد ایرانیان است و بس» ولی هر بلایی كه به سر ما آمده نتیجه‌ی توطئه این یا آن بوده است! و این زیاده‌روی به جایی رسیده است كه نمی‌توانیم حتی در مواردی كه به‌راستی مصیبت ما نتیجه‌ی توطئه‌ی دیگران بوده است، نقش خودی و بیگانه را مشخص كنیم. مثال دست‌به‌نقدی كه می‌توانم ارایه كنم این است كه پهلوی‌طلبان گرامی، بدون ارایه‌ی سند و شاهد، اگرچه معتقدند انقلاب بهمن 57 نتیجه‌ی «توطئه‌ی غرب» بر علیه سلطنت در ایران بوده است ولی، با وجود همه‌ی اسناد و مداركی كه منتشر شده است هم‌چنان از «قیام ملی» 28 مرداد سخن می‌گویند و باتمسخر آن را عاشورا و سخن گفتن از آن را روضه‌خوانی می‌خوانند!! البته حاکمیت مگر از مخالفان خود چه کم دارد. 45 سال است که با بگیروببند و قتل و کشتار کوشیدند مملکت را کنترل کنند ولی روز و هفته‌ای نیست که «توطئه»‌ی تازه‌ای را کشف نکنند! تأسف‌بار است ولی مای ایرانی مستقل از دیدگاه سیاسی، زندگی‌مان بدون باور عمیق و همه‌جانبه به توطئه نمی‌گذرد. چون در غیر این صورت باید با خودمان برخورد کنیم و ما به تجربه‌ی زندگی‌مان این‌کاره نیستیم. و این به گمان من، عمده‌ترین دلیل واپس‌ماندگی ما از زمان و زمانه است.

از دهه‌ی سوم قرن بیست‌ویکم، دوسالی می‌گذرد و در زمانه‌ای كه با اینترنت و ماهواره مشخص می‌شود ما هنوز به این دست «اطلاعات» دل‌خوش می‌داریم و در 45 سال گذشته براساس «تحلیل‌هائی» كه براساس «همین اطلاعات» انجام دادیم هزار بار وضع حاکم را در «6 ماه آینده» سرنگون كردیم! البته تا همین چندسال پیش، عامل دیگری نیز اضافه شده بود. آقای جورج بوش و بعد اوباما و ترامپ و نومحافظه‌کاران امریکائی در حالیکه شکنجه را قانونی کرده و به دموکراسی در جوامع غربی ضربات کاری وارد کرده بودند، قرار بود برای جوامع گرفتاری چون ما، «آزادی و دموکراسی» به ارمغان بیاورند! البته آقای تونی بلر نیز دراین مأموریت تاریخی به همراه آقای بوش رکاب می‌زد. همان‌گونه که در عراق زده بود. این که در داخل انگلیس، سنت چندین صد ساله‌ی برائت شهروندان تا اثبات گناه را زیر پا گذاشته بودند و هرکس هم از این مسایل سخن بگوید، اگر «خشک‌مغز» نباشد، حتماً هوادار «تروریست‌ها»ست! این هم از کیفیت بگومگوهای سیاسی ما!

با این مقدمات برگردیم برسر حرف و سخن اصلی. پیش‌تر گفتیم وحدت ما باید بر سر خواستن‌ها باشد و نه نخواستن‌ها چرا كه نخواستن‌ها برای سازندگی و آینده‌ی ما راه‌گشا نیست. ولی سازندگی بدون انتقاد بی‌رحمانه از گذشته و حال غیر ممكن است. این انتقاد بدون پذیرش تام وتمام فردیت و آزادی فردی و البته که مسئولیت‌پذیری ممكن نیست. لازمه‌ی این مهم نیز پذیرش مطلق این اصل بدیهی است كه میزان اندازه‌گیری باور واعتقاد به آزادی و آزاداندیشی، دامنه و عمق آزادی دگراندیشان در هر جامعه و هر فرهنگ است. در تمام طول وعرض تاریخ یك حكومت استبدادی نشانم بدهید كه در آن همسان‌اندیشان با حكومت از حد اعلای آزادی برخوردار نباشند!

اما این انتقادها به‌خودی‌خود كفایت نمی‌كند. باید صداقت انتقاد از گذشته با عملكرد كنونی عناصر و نیروهای درگیر هم‌خوانی داشته باشد. در غیر این صورت گرهی از كار كسی گشوده نمی‌شود. این انتقاد از خود باید به گسترده‌ترین صورت ملی و همگانی شود چرا كه فاجعه‌ی زندگی ما به همین صورت ملی و همگانی شده است. خودبرگزیدگان خیره‌سر و نادان را باید به حال خویش رها كرد كه هم‌چنان در عوالم هپروت سیر و گمان می‌كنند كه همه چیز را از همان روز ازل می‌دانستند.

به‌عنوان مثال، عناصر و نیروهای پهلوی‌طلب كه به‌غلط خود را «مشروطه‌خواه» می‌نامند نمی‌توانند بیش از این از وارسیدن نقش سلطنت در طول تاریخ و به‌ویژه در عصر پهلوی شانه‌خالی کنند. واقعیت تاریخی این است كه ما در ایران هرگز حكومت مشروطه نداشتیم كه كسی اكنون خواستار دوباره سازی آن باشد. پیش از مشروطه كه استبداد مطلقه داشتیم و پس از آن نیز. حتی اعتقاد ایرانی‌ها به مطلقیت حكومت به حدی است كه اكنون هم اگرچه انقلاب كرده‌ایم ولی هم چنان اندر فواید حکومت مطلقه هر روزه داستان‌سرایی می‌کنند. اگر به ناصرالدین شاه قاجار نمی‌توان ایراد گرفت كه قانون‌شكنی كرده است ولی همین نكته را درباره‌ی شاهان پهلوی نمی‌توان گفت. استبداد 37 ساله‌ی محمدرضا شاه از این دیدگاه حائز اهمیتی فراوان است. چراكه در این دوره گذشته از همه‌ی ستمگری‌ها بر علیه مردم ایران، توطئه‌ی خائنانه‌‌ی دربار – كاشانی – مكی و شماری دیگر از مرتجعین به همراهی و با مساعدت دلارهای امریكا و انگلیس برعلیه حكومت دكتر مصدق با تثبیت حكومت خودكامه‌ی شاه راه تكامل سیاسی و فرهنگی ایران را مسدود كرد. برخلاف تبلیغات سراپا دروغ پهلوی‌پرستان، حتی فرصت‌های طلایی اقتصادی نیز از دست رفت و اقتصاد ایران، بیش‌تر و بسی عمیق‌تر از همیشه اقتصادی نفتی و بیمار باقی ماند. این كه جانشین بلافصل آن حكومت در بسیاری از زمینه‌ها بسی بدتر عمل كرده است، دلیل قابل‌قبولی برای تبرئه‌ی آن حكومت خودكامه نیست. مبلغان فراموش‌كار حكومت پهلوی باید به گزارش‌هایی كه از سوی «بازرسان شاهنشاهی» از عملكرد اقتصادی در آن «سال‌های رونق» در روزنامه‌های شدیداً تحت كنترل آن سال‌ها چاپ شد رجوع كنند تا اگر ریگی به كفش و ماری در آستین ندارند واقعیت اقتصادی ایران برایشان روشن شود. با این همه، به رسمیت نشناختن واقعیت‌های ایران در آن سالها و دعوت به «وحدت كلمه» چیزی به غیراز وحدتستیزی در پوشش وحدت‌طلبی نیست. مگر به‌عنوان یك ملتِ در بند چند بار باید « وحدت كلمه» را تجربه كنیم!

 

در دوره‌ی سلطنت، یعنی پهلوی دوم، محدودیت‌های شورای نگهبان وجود نداشت. ولی گرازهای ساواک نمی‌گذاشتند انتخابات معنی‌داری در مملکت انجام بگیرد. شاه هم عملاً بر کشور ولایت مطلق داشت. اگر تفاوتی باشد این که شاه در قانون اساسی این قدرت نامحدود را نداشت ولی قانون اساسی کنونی این قدرت نامحدود را داده است. در آن موقع نیز، به گفته‌ی زنده‌یاد داریوش همایون در کتابی که سال‌ها پیش منتشر کرده بود، نزدیک به 70 درصد از بودجه‌ی مملکت با تصمیم مستقیم شاه خرج می‌شود و مجلس ودولت ول‌معطل بودند. اکنون اگر مطبوعات را به‌طور فله‌ای تعطیل می‌کنند، آن موقع به دستور آقای هویدا چنین کرده بودند. الان وزارت‌خانه‌ی گل و گشادی برای «ارشاد» داریم آن موقع هم وزارت «فرهنگ و هنر» بود که همین عملکرد را داشت. محرمعلی‌خان‌های کنونی سیمای ظاهری‌شان متفاوت است ولی مثل همان قبلی‌ها که کراوات داشتند و مینی‌ژوپ می‌پوشیدند، وظیفه‌ی اصلی‌شان کنترل فکر و عقیده در مملکت است. برای من ایرانی چه فرقی می‌کند که کسانی که می‌خواهند همه‌ی زندگی مرا کنترل کنند، چه ظاهری داشته باشند. در یکی از سفرها به ایران از کسی شنیده بودم که در آن موقع، عرق را در رستوران می‌خوردیم و نماز را در خانه می‌خواندیم و اکنون، نماز را در خیابان می‌خوانیم و عرق را در پستوی خانه می‌خوریم. این است تلخی سرنوشت مای ایرانی!

با این همه، بدون نقد هر آن چه که هست و بود، چگونه امکان دارد آینده‌ای داشت که مثل گذشته و حال‌مان نباشد؟

هم‌وطنان مسلمان ما نیز باید به‌جد با این نگرش منحط كه «یا با منی و یا دشمن دین و آیین من» وداع کنند و بپذیرند دین و آیین مقوله‌ای كاملاً شخصی و درونی است. برخلاف تبلیغات متولیان دین، برای یك دین هیچ تحولی مهلك‌تر از سیاست‌زدگی آن نیست. در این 45 سال گذشته اگر دین‌ستیزان ایرانی میلیاردها دلار برای ضربه زدن به باورهای ایمانی مردم هزینه می‌كردند باز نمی‌توانستند به میزانی كه مسئولان حکومت دینی در این مهم موفق شده‌اند، موفقیتی به دست بیاورند. به همان گونه كه برای نهاد سلطنت نیز هیچ خصلتی زیان‌بارتر از قانون شكنی وجود ندارد. حتی اگر در كوتاه‌مدت تاریخی به نفع مستبدین تمام شود.

اگر پهلوی‌طلبان این حداقل را نیاموخته باشند كه كارشان به‌راستی بسی زارتر از آن است كه گمان می‌كنند.

پس عده‌ای در ایران سلطنت‌طلب‌اند. باشند. ولی توأم كردن سلطنت‌طلبی با پهلوی‌پرستی، آن‌هم با شانه‌خالی كردن از بار مسئولیت عظیم تاریخی حكومت خودكامه‌ی پهلوی و در پوشش بی‌قواره‌ی «مشروطه طلبی»، تركیبی دل‌پسند نیست و نمی‌توان آن را جدی گرفت. اگر سلطنت‌طلبان می‌خواهند از سوی دیگران – البته منظورم مشاوران دولت امریكا نیست – جدی گرفته شوند باید نشان بدهند از گذشته‌ی این نهاد دانشی هم‌خوان با واقعیات تاریخی جامعه‌ی ما دارند، و نه مجعول‌نامه‌هایی كه به نام تاریخ چه در گذشته و چه اكنون به‌خورد مردم داده می‌شود. آن‌چه برای آینده می‌خواهند متأثر از این درس آموزی‌ها، نهادی است شایسته‌ی حفظ و پاسداری در هزاره‌ی سوم. مصایب متعدد و بی‌شمار ما در عرصه‌های گوناگون نه با ظهور یعقوب لیث دیگری حل‌وفصل می‌شود و نه با پیدا شدن هزار رضاشاه دیگر. دیگران را نمی‌توان فریب داد، پس برای فریب خویش نكوشیم. اگر قرار است نهاد سلطنت مشروطه باشد، مختصات آن كدام است؟ دخیل بستن به قانون اساسی برآمده از انقلاب ناكام مشروطه، اگرچه حتی آن قوانین نیز هرگز در ایران اجرا نشدند- خبط خطرناكی است كه برای ما در آستین یا «رضاشاهی» دیگر می‌تراشد یا شیخ فضل‌الله‌ای دیگر. هر دو را در میان دریایی از خون و كثافت آزموده‌ایم. زمینه‌ی عقلی و دلیل قابل قبول ما برای آزمودن آزموده‌ها چیست؟ پس نقطه، برویم سر سطر.

این وارسیدن نقش خویش باید در پیوند با دیگر گروه‌ها و جریانات نیز اتفاق بیفتد. چون نكته‌ی مشترك عناصر و نیروهای سیاسی-اجتماعی ما مسئولیت‌گریزی ریشه‌دار و مزمن‌شان است در وارسیدن همین مقوله.

ملیون ما بدون این كه حتی نیم‌نگاهی به خویش بیندازند هم‌چنان گناه شكست «نهضت» را یا به گردن «توده‌ای‌ها» می‌اندازند و یا به گردن دیگر عناصر و گروه‌های سیاسی. می‌خواهد بقایی باشد یا كاشانی و حتی در تجربه‌ی تازه‌ترشان، چریك‌های فدایی و … مجاهدین. گروه‌ها و سازمان‌های چپ‌اندیش ما نیز هر چه گفته و كرده‌اند با همه‌ی كمبودها و ضعف‌ها هم‌چنان «وارسیدنی مشخص» بود از «وضعیت مشخص» و مو لای درزش هم نمی‌رفت. منتفدین غیر چپ به كنار، منتقدین چب نیز یا «عوامل بورژوازی» بودند و یا «حقوق بگیران» حكومت‌های خارجی. هم انتقاد از «رفرم‌های» شاه در اوایل دهه‌ی 40 درست بود و هم حمایت از آن. شورش 15 خرداد هم ارتجاعی بود و هم در مقطعی دیگر ترقی‌طلبانه.

تردیدی نیست كارنامه‌ی هیچ كدام از این گروه‌ها و جریانات درخشان نیست. ولی تداوم این نگرش – گریز از دیدن خویش و نقش خویش- پرسش‌هایی را كه برای برون‌رفت از بحران همه‌جانبه‌ی كنونی روی دست و دل ما مانده، پاسخ‌گو ‌نیست. ما، یعنی مای ایرانی امروزه گرفتار یك برزخیم. نه می‌خواهیم به خودمان بنگریم و نه بدون آن می‌توانیم قدمی به پیش برداریم. نتیجه آن این است كه بلاتكلیف مانده‌ایم. واقعیت تلخ و گزنده آن است كه ما و فرهنگ ما دوپاره و هزارپاره شده‌ایم. در مقطعی ساده‌لوحانه گمان می‌كردیم كه گرفتار مهاجرتی كوتاه شده‌ایم ولی این «مدت كوتاه» كش آمده است. بدبختانه ما هنوز انگار بیدارخوابیم. نسل دوم مهاجرین به جوانی می‌رسد و نسل اول مهاجرین هم پیر و بی‌رمق شده است. اگرچه برای پیشرفت و پیشبرد فرهنگ ایرانی‌مان در مهاجرت كم كوشیده‌ایم ولی حتی اكنون نیز این رشادت را نداریم كه كم‌كاری خویش را بپذیریم تا شاید با پذیرش كاستی‌ها، راه برای رفع آن هموار شود. ما هم‌چنان درباره‌ی دست آوردهای فرهنگی خویش غلو می‌كنیم. اما طبیعتاً نسل دوم مهاجرین در وجوه عمده مختصات همان جوامعی را گرفته است كه در آن زندگی می‌كند. «فرهنگ ایرانی»اش ملغمه‌ای است كه نه ایرانی است و نه فرنگی. و ما به‌خصوص نسل اول مهاجرین در این راستا خطاكاریم. به اعتقاد من، مهم‌ترین وظیفه‌ای كه در مهاجرت داشتیم و در انجامش نیز موفق نشدیم این بود كه در برابر فرهنگ بگیر و ببند حاكم بر ایران و بر ذهنیت شماری از ایرانیان در بیرون از ایران، فرهنگی بدیل عرضه نكردیم كه علاوه بر آن که وجوه مثبت فرهنگ ایرانی‌مان را ارج نهد، جنبه‌های مثبت و كارساز فرهنگ غیرایرانی را، بسته به این كه در كدام گوشه‌ی این جهان پناه جسته باشیم، نیز « ایرانی» كرده است. پرسش اساسی اما این است كه در این زمینه‌ها چه كرده‌ایم؟

مهاجرت و تبعیدمان 45 ساله شد ولی نه نشر داریم و نه ناشر و از آن بسی بدتر نه كتاب می‌خوانیم و نه نشریه. اگر بخشی از جمعیت داخل ایران سواد خواندن و نوشتن ندارند همین نكته را در خصوص ایرانیان مقیم بیرون از ایران و به‌ویژه نسل اول مهاجران نمی‌توان گفت. اغلب شهرهای بزرگ اروپا و امریكا میزبان چندین ده هزار ایرانی‌اند. ولی در همین شهرها و مادرشهرها نشریه و كتاب در 100 نسخه به فروش نمی‌رود و روی دست نویسنده و ناشر می‌ماند. گرچه شماری از ایرانی‌ها مشكل مالی و اقتصادی دارند ولی به اعتقاد من، مشكل اصلی مشكلی فرهنگی است. یعنی می‌توان روزی یك عدد سیگار كم‌تر كشید و هفته‌ای یك بطر آبجو كم‌تر نوشید و به این ترتیب ماهی 2 یا 3 كتاب خرید. بدبختانه نه تمایلش را داریم و نه هنوز نیازش را احساس می‌كنیم.[1]

به جای فرستنده‌ی تلویزیونی، چیزی داریم كه اگر نمی‌داشتیم بهتر بود. یك مشت فحاش حرفه‌ای و لومپن‌های هنری و رانت‌خواران پسامدرن كه نمی‌توانند در عرصه‌ی اطلاع‌رسانی به كسی مفید باشند. فرستنده‌های رادیویی، اگر باشند، طبالان توخالی نگرش‌های استبدادسالارند و تظاهرات «دموكراتیك‌شان» هم در بهترین حالت، پخش ترانه‌ها و موسیقی پنجاه سال پیش ایران است. نشریات ما نیز متأسفانه چنگی به دل نمی‌زنند. اگر گرفتاری چاپ و توزیع نداشته باشند كه اغلب دارند و به همین علت، بیشتر گاه‌نامه‌اند تا ابزاری برای مبادله‌ی مستمر و ادامه‌دار افكار و عقاید. بخش بزرگی از این نشریات در بهترین حالت نشریاتی تك‌بعدی‌اند (از نشریات تك‌یاخته‌ای سخن نمی‌گویم). اگرچه پای‌بندی به سیاست اصل محترم و مقدسی است ولی سیاست‌زدگی همیشه بد است و مخل اندیشیدن درست و اغلب این نشریات به بدترین صورت سیاست‌زده‌اند تا سیاسی. برنامه و دورنما ندارند. از تبادل و تقابل ایده و اندیشه مثل جن از بسم الله می‌ترسند. اگرچه نشریات سازمانی به آن مفهوم سنتی نیستند (چون سازمانی نیست تا نشریه‌ای باشد) ولی اغلب، قبیله‌پرست و ایل‌باورند.

همین جا بگویم كه منظورم از آزادی و تبادل و تقابل ایده اصلاً این نیست كه هر كس آزاد است هر چه دل تنگش می‌خواهد بگوید. این درك، دركی مخدوش از آزادی است كه با همه‌ی تظاهر به آزادی از ذهنیت و نگرشی استبدادسالار ریشه می‌گیرد. آزادی بدون مسئولیت اجتماعی و اخلاقی، یعنی جوازی ارزان و مفت برای هرز رفتن قابلیت‌ها.

پس بیاییم از این مرگ‌خواب تاریخی‌مان بیدار شویم. مسئولیت‌های‌مان را بشناسیم و پس آن گاه به آزادی عمل كنیم. در برابر جماعتی كه ما را از «تهاجم فرهنگی» می‌ترسانند آگاهانه و مسئولانه مدافع «تداخل فرهنگی» باشیم. فرهنگ نه تهاجم می‌كند و نه تهاجم‌پذیر است. ولی واژگانی احساسات‌برانگیز چون «تهاجم» به‌واقع و در نهایت امر ترفندی است برای تهاجم و تجاوز به ذهینت و حق و حقوق مردم. نه همه چیز فرهنگ ایرانی‌مان خوب است و قابل دفاع و نه همه‌ی اجزای فرهنگ غیرخودی بد است و مضر. آن كس كه با كلی‌گویی و سوءاستفاده از كم‌آگاهی دیگران «دروازه‌های» فرهنگی را می‌پاید برای ذهن در حال قفس‌سازی است. هوشیار باشیم و هوشیارتر. در مقابل هم‌وطنانی كه درایران زندگی می‌كنند از قبیله‌پرستی و ایل‌شیفتگی كه درواقع اشكال كوچك‌شده‌ی همین نگرش است به‌جد دست برداریم. بپذیریم كه كوچك‌ترین، ولی در عین حال عمده‌ترین، واحد اجتماعی فرد است نه گروه، طبقه و یا ملت. در نگرشی كه فرد حق و حقوقی ندارد تردید نكنیم نه طبقه حق و حقوقی خواهد داشت و نه ملت. ضمن اعتقاد عملی به برابری، تفاوت‌ها را بپذیریم. در كنار مسئولیت اجتماعی و فرهنگی، قبول كنیم كه فرد و فردیت و آزادی‌های کامل فردی مستقل از جنس و نژاد و مذهب باید اساس آینده‌ی فرهنگی ما باشد. در هیچ كتاب آسمانی و زمینی آیه‌ای نیست كه همگان می‌بایست در وارسیدن همه چیز اتفاق نظر داشته باشند. پس اگر اختلاف‌نظر داشتن طبیعی است توان شنیدن دیدگاه دگراندیشان ازپیش‌مقدمات است تا از همان آغاز با بحران و تناقض در خویش و با خویش روبرو نشویم.

پس روی یك نكته حداقل به‌عنوان نقطه‌ی شروع توافق كنیم.

برابریم، اگرچه متفاوت، و می‌خواهیم از قیدوبند به هر شكل و صورتی كه درآید آزاد و رها باشیم.

اگر قرار است خسته‌جان از ستم‌های این دوران به ستم‌های شاه دل‌خوش كنیم تا در مرحله‌ی بعدی، دوباره زیر علم دیگری سینه بزنیم همان گونه که یک بار این کار را کرده‌ایم. می‌پرسم، چرا؟ مگر مریض‌ایم؟

اگر قرار است آینده‌مان بهتر از حال‌مان باشد، بدون نقد گذشته‌ای که به این چنین حالی فراروییده است، چگونه چنین چیزی امکان‌پذیر می‌شود؟پس بر می‌گردیم به پرسش اول: آیا به وحدت نیازمندیم؟

بدون تردید.

 

آیا می‌توانیم فقط برسر نخواستن‌ها وحدت كنیم؟ پاسخ من به این پرسش این است:

هرگز چنین مباد.

    این «وحدت» وحدت‌شكنی در پوشش وحدت‌طلبی است و اگر پی‌آمدش تداوم همین مصیبت نباشد، بدون تردید، دوباره آفرینی همین مصیبت ولی در پوششی دیگر است.

    هرگز چنین مباد.

01/07/2022

برگفته از سایت نقد اقتصاد سیاسی

بازگشت به خانه