تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
کسروی، سلمان رشدی، علینژاد؟
سام قندچی
23 امرداد 1401 – 14 اگوست 2022
دو روز پیش سلمان رشدی، نویسندهء کتاب «آیه های شیطانی»، که آیت اله خمینی در سال 1368 فتوای قتل اش را صادر کرده بود، در شهر نیویورک مورد حمله قرار گرفت و از ناحیهء گردن و شکم مضروب شد و اکنون در بیمارستان بستری است و گویا یک چشم خود را از دست داده است. این واقعه به من اجازه می دهد که یک یادداشت اخیر و دو مقاله ای را که سال ها پیش نوشته ام، مجدداً منتشر کنم.
**********************************************
11 امرداد ماه 1401 – 2 آگوست 2022
چند روز است که با آخرین جریان چپ ایران، که هنوز با آنها همکاری داشتم، قطع رابطه کرده ام! واقعیت این است که چپ ایران نه از «احمد کسروی» حمایت کرد، نه از «سلمان رشدی»، و اکنون نیز نه از «مسیح علینژاد»!
دلیل این امتناع از حمایت دیدگاهی است که چپ دارد و من آن را سال ها قبل، در نوشتاری تحت عنوان «یک جهان بینی از سوی شهر مرتدان»، توضیح داده ام.
یک جهان بینی از سوی شهر مرتدان
آدمی در عالم خاکی نمیاید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
حافظ
شانزدهم بهمن ماه 1382 – 5 فوریه 2004
اگر در اروپای قرن پانزدهم، ژنو کالوین Calvin به «شهر مرتدان» معروف بود، در قرن بیست و یکم، تمام شهرهای ایران و جامعه های ایرانی خارج را می توان شهرهای مرتدان نامید.
اگر در 1600 جوردانو برونو را در رم زنده زنده در آتش سوزاندند، امروز سلمان رشدی را که حتی ایرانی نیست، و در خارج ایران زندگی میکند، از طرف آیت الله خمینی به مرگ محکوم کردند، و ایرانیانی که مبانی تئوکراسی اسلامی را مورد سوأل قرار دادند نیز سرنوشتی بهتر از وی نداشته اند. با وجود همه عکس العمل های خشونت بار ارتدوکسی، نتنها شقاقdissent در اسلامگرائی، بلکه شقاق در همه گروه های مذهبی و سیاسی، واقعیت هر روزه ایران است، .
گوئی که تئوکراسی جمهوری اسلامی ایران، به مردم آموخته است که صرف نظر از دیدگاه سیاسی یا مذهبی خود، اصول خود را به زیر سوأل ببرند، و در نتیجه رشد شقاق در میان ایرانیان گوناگون، چه در ایران و چه در خارج، در سال های 2000 ، توصیف زیر از رم سال 1600، زمان سوزاندن جوردانو برونو را به یاد می آورد، و نشان می دهد که هر انسان با درایتی، پس از دیدن چنین وحشیگری، برای دفاع از دگم (خشک مغزی)، به نتیجه زیر سوأل بردن همه اصول اساسی اعتقادات خود می رسد:
«برای سال 1600 بیش از سه ملیون نفر در رم جمع شده بودند. راهپیمائی زوار، و شلاق زدن به خود، برای طلب بخشش از گناهان. با چندین برابر شدن دزدی و قتل، شهر در آشفتگی بود. عدد 1600 [در لاتین] از یک رقم نه و یک رقم هفت تشکیل شده، و معنائی سحر انگیز داشت: شاید حاکی از آن بود که پایان نزدیک است. پیامبران غیبگوئی میکردند. درهمین حال، توبه کاران که انتظار داشتند قبل از دیر شدن، آمرزش لازم از گناهان را دریافت کنند، از طرف رمی های شریف سر کیسه میشدند. یک جاذبه ثانوی در 17 فوریه اعلامیه اش در آمد. نولان [جوردانو برونو]، سر سخت ترین مرتد، در پیازا سنتا فیئور به آتش کشیده میشد. شاهد مراسم هم یک آلمانی بود که به مذهب کاتولیک گرویده بود، محققی با نام کاسپر شاپ که در هیچ منازعه الهیات غایب نبود. وی مانند لاشخوری در انتظار واپسین روزهای برونو است، تا که آخرین کلمات وی را برچیند و پخش کند. ما به او برای گزارش مقاومت برونو در برابر قاضیان خوددر سنتا ماریا سوپرا مینرو مدیونیم: "من به جرئت میگویم که شما بیش از من که دریافت کننده حکم هستم، از دادن حکم علیه من هراس دارید." و پس از سوختن، شاپ به این شرح، واقعه را با نگاهی مملو از کینه، بغض، و حسرت به رئیس دانشگاه آلدورف گزارش میکند: " بدینگونه وی با حالتی تأسف بار از طریق کباب شدن هلاک شد، و او میتواند برود و در آن دنیاهای خارق العاده که خیال بافی کرده بود بگوید، که چگونه در این جهان با کافران خدانشناس در رم رفتار میشود". شاپ یک دهه بعد دوباره در سلول کمپانلا ظاهر میشود وبه ظاهر قول میدهد که برای رستگاری برونو کوشش کند، وقتیکه در واقع مشغول سرقت آثار ادبی دستنوشته هائی بود که میتوانست به انها دسترسی یابد."
Frank R. Manuel and Fritzie P. Manuel, Utopian Thought in the Western World, 1979, P. 241
***
اگر «دیدگاه ارتجاعی اسلامگرائی انقلاب 1357 ایران» بیان بازگشت به گذشته، در پاسخ به بحران جامعه صنعتی بود، در مقایسه، «بینش امروز از جهان»، از دیدگاه جنبش دموکراسی خواهی ایران، بیانگر جامع ترین کوشش فراسوی پارادیم جامعه صنعتی، جهت درک وقایع جهانی است.
اگر اساسأ جنبش های ترقی خواهانه در غرب از توجه به جنایات رژیم هائی نظیر جمهوری اسلامی مسامحه کرده اند، و توجه خود را معطوف به نقد جریانات ناسیونالیسم افراطی مداخله جوی غرب نموده اند، فعالین جنبش دموکراسی خواهی ایران، نتنها خصلت قرون وسطائی رژیم هائی نظیر جمهوری اسلامی را نشان داده اند، بلکه به غرب یاد آور شده اند که وقتی با ناسیونالیسم افراطی غرب روبرو میشوند، به دستاوردهای خود در عرصه های ارزش های حقوق بشری، دموکراسی، و عدالت وفادار مانند، و این ارزش ها را فدای ملاحظات معامله با کشورهای توسعه نیافته نکنند، یعنی با ظاهر مبارزه با کلونیالیسم، در جهت استمالت رژیم های قرون وسطائی نظیر جمهوری اسلامی نباشند.
جنبش دموکراسی خواهی ایران با جریانات مداخله جوی غرب مقابله میکند، اما نه نظیر گروه های ضد جنگ در غرب، که شعار های به اصطلاح ضد امپریالیستی ضد آمریکائی رژیم های نظیر جمهوری اسلامی ایران را ذکر میکنند، تا که سکوت خود درباره قساوت های این رژیم ها را توجیه کنند. این امر به این معنی نیست که فعالین جنبش دموکراسی خواهی ایران از مداخله جوئی ناسیونالیست های افراطی آمریکا، که خواهان حمله به نقاط مختلف جهان، بمثابه راه حل بحران جامعه کهن صنعتی هستند، دفاع میکنند. اما تفاوت به این معنی است که عقائد و عمل قرون وسطائی رژیم هایی نظیر جمهوری اسلامی ایران همان اندازه نیروی واپسگرا در جهان است که ناسیونالیسم افراطی مداخله جویان غرب.
جنبش دموکراسی خواهی ایران نیروهای ترقی خواه غرب را متحد خود میشناسد، اما تا زمانیکه این متحدین تغییرات ژئوپلیتیک را درک نکنند، وملاحطه نکنند که ما در عصر کلونیالیسم زندگی نمیکنیم، نیروهای ضدجنگ نمیتوانند با واقعیات دنیای کنونی دست و پنجه نرم کنند.
آنها خطرحمله نیروهای ناسیونالیست افراطی به گلوبالیسم را درک میکنند، که خود یک روی سکه است، اما در عین حال از دیدن حمله ماقبل صنعتی به گلوبالیسم، از سوی نیروهای واپسگرای کشورهای توسعه نیافته غافلند، که روی دیگر سکه کوشش های ارتجاعی برای بازگشت به گذشته است. حتی نیروهای ضدجنگ در زمانهائی متحد این نیروهای واپسگرای گشورهای توسعه نیافته اند، و این خود سدی در برابر توسعه جوامع فراصنعتی در سراسر جهان است.
اشتباه بالا موضوعی است که جنبش ضدجنگ، در بینش خود، از نظر انداخته است، که باعث شده سبعیت و قساوت رژیم هائی نظیر جمهوری اسلامی را از دیده بیاندازد؟ چرا توجیه گران ایرانی جمهوری اسلامی در خارج، گروه های لابی ایست، جنایات رژیم را زیر پرچم مبارزه با تجاوز و کلونیالیسم انجام میدهند؟ آیا آنها سلاخی بختیار و برومند را در پاریس ندیده اند؟ آیا درباره ترور قاسملو و رهبران کرد نشنیده اند؟ آیا از کشتار فروهرها در ایران توسط مأمورین وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بی خبرند؟ آیا همه ی این چشم پوشی ها اهمال و مسامحه است؟ آیا فعالین جنبش ضدجنگ کتاب های کسانی نظیر استیو امرسون را درباره قساوت اسلامگرایان در داخل امریکا ندیده اند؟ مشکل بی اطلاعی نیست، بویژه پس از جنایت 11 سپتامبر سال 2001، مسأله این است که جهان بینی جنبش های ضد جنگ و طرفدار صلح در غرب، دیدگاه های عقب مانده است، که باعث سمت گیری آنان با رژیم هائی نظیر جمهوری اسلامی ایران یا رژیم صدام شده است.
در پاسخ به دیدگاه های گروه های ضد جنگ در غرب، هنگام سمتگیری آنها با میلاسویچ و صدام، کارل پوپر، در 1993، قبل از مرگ، به جنگ ضد جنگ، در رساله صلح پیگیر Perpetual Peace کانت اشاره میکند، و در نتیجه مشروعیت دخالت سازمان ملل در بالکان را نشان میدهد. دیگر آنکه کسانی نیز هستند که عمل یکجانبه ی آمریکا را در عراق محکوم میکنند، اما ازمشروعیت دخالت سازمان ملل در افغانستان دفاع میکنند. و دیگرانی که حتی دخالت سازمان ملل در مواردی را که یک کشور توسعه نیافته بطور وحشیانه استاندارهای حقوق بشر را زیر پاگذاشته است نیز، محکوم میکنند. همه این انتخاب ها به طرز نبوغ انگیزی قرنها پیش، از طرف امانوئل کانت، در رساله صلح پیگیر وی، ذکر شده اند، و آن نظریات مبانی تئوریک اتحاد ملل (لیگ آو نیشنز)، و بعد ها سازمان ملل متحد UN را، بوجود آورد.
دلیل اینکه همه این دیدگاه ها معضلات امروز را پاسخ نمیگویند این امر است که ما در زمان شکوفائی دولت های ملی زندگی نمیکنیم، که همه این آلترناتیو ها معنی میداده اند. ما در دوران افول دولت های ملی، بمثابه واحدهای سیاسی آینده، زندگی میکنیم.
این نگارنده در سال 1989 در رساله ای تحت عنوان «یک دیدگاه آینده نگر»، این تغییرمهم را توضیح داده ام و نوشتم که همانگونه که قبیله و خانواده اهمیت سیاسی خود را در عصر جدید از دست دادند، در عصر فراصنعتی، دولت های ملی بیش از پیش اهمیت خود را در زندگی سیاسی شهروندان خود از دست میدهند. تجدید حیات قدرت سیاسی اجتماعات مذاهب یا خانواده ها، کوشش برای بازگرداندن گذشته، در جستجو برای پاسخ به واقعیت کنونیِ از بین رفتن دولت های ملی به مثابه واحدهای سیاسی است!
ضروری است که تأکید کنم مرگ قبائل و خانواده ها بمثابه واحد های سیاسی بمعنی مرگ عشق به خانواده خود نیست. به همینگونه نیز، مرگ دولت های ملی بمثابه واحد های سیاسی به معنی مرگ عشق به ملت خود نیست و احساسات ملی همانگونه که مفصلأ در جایی دیگر بحث شد، به حیات خود ادامه خواهد داد. اما اهمیت سیاسی دولت های ملی کاهش خواهد یافت ویک سازمان بین المللی نظیر سازمان ملل میتواند تأثیری بیش از رئیس دولت هر کشور، بر روی زندگی هر فردی داشته باشد. در نتیجه نیاز به آلترناتیو گلوبال برای زندگی *سیاسی* در جهان کنونی، فراسوی پارادیم دولت های ملی یا کنفدراسیون آنها است.
بینش رفتن فراسوی دولت های ملی آن جریانی است که نیروهای سیاسی ضدجنگ و طرفدار صلح میبایست با آن خود را تعریف کنند، تا که به ایده آلهای ارزش های جهانی حقوق بشر، که در قرن اخیر فرموله شده اند، دستیابی پیدا کنند.
به همانگونه که کنفدراسیون قبائل و خانواده ها در زمان تولد دولت های ملی نمیتوانست جایگزین تحول نوین دولت های ملی در آنزمان شود، سازمان ملل یا کنفدراسیون دولت های ملی نیز نمیتواند معضلات دنیای امروز را حل کند، و ارزش های نو بایستی سازمان های نوینی را فراسوی دولت های ملی خلق کنند.
از اقتصاد تا علم، سازمان های فراملی هرروز در عرصه های مختلف بین المللی بوحود میایند و ارتباطات جمعی و اینترنت به این توسعه یاری بسیار می رسانند. حتی پیش از گسترش اینترنت، در زمان تنش آمریکا و شوروی، سازمان «فراسوی جنگ» در پالو آلتو کالیفرنیا، که دوست مرحوم این نگارنده، جک لی، از بنیانگذاران آن بود، نمونه ای از کوششهای بین المللی برای رفتن فراسوی پارادیم جنگ و صلح دولت های ملی بود.
رلاتیویسم فرهنگی (یا نظریهء نسبیت فرهنگی) که در میان جنبش های ضد جنگ و صلح کنونی محبوبیت دارد، ارزش های جهانی حقوق بشر، که خود آغازگر این جنبشها بوده را، نفی میکند، و این اندیشه مانع اصلی در برابر نیروهای ترقی خواه در غرب بوده است، و باعث شده که یک آلترناتیوفراصنعتی بین المللی، در برابر جنگ و برای صلح در جامعه صنعتی شکل نگیرد، و این نیروهای ضد جنگ، به یاران نیروهای واپسگرای کشورهای توسعه نیافته مبدل شده اند.
طرفداران رلاتیویسم فرهنگی در واقع برای دیدگاههای دنیای توسعه نیافته احترامی قائل نیستند، وگرنه نیروهای واپسگرای کشورهای توسعه نیافته را محکوم میکردند، همانگونه که ناسیونالیستهای افراطی غرب را محکوم میکنند. نگرش آنها به جنبش دموکراسی خواهی دنیای غیر غربی، بسیار لطف منشانه است، وفتی که از درک نیروهای ترقی خواه که از شهر مرتدان فریاد میزنند عاجزند. آنها فکر میکنند صلاح کار را بهتر میدانند، که از دولتهائی نظیر جمهوری اسلامی حمایت میکنند و گزارش های قتل مرتدان، قطع دست، کور کردن، و قساوت های دیگر را نادیده میگیرند، و نمیشنوند که چگونه پلورالیست های واقعی در این جوامع توسط نیروهای قرون وسطائی نظیر طالبان و جمهوری اسلامی قلع و قم میشوند. جوامعی که در آنها پلورالیسم قرن ها توسط یکتاگرائی در بند بوده است
در واقع، مسأله، عمیق تر از درک نکردن فریادهای ترقی خواهان ایران از سیاهچالهای جمهوری اسلامی است. مشکل، دیدگاه جامعه صنعتی گذشته در جنبش ضد جنگ کنونی است که آنرا عقب نگه داشته است. نیروهای ترقی خواه غرب میتوانند از شهرهای مرتدان ایران بیاموزند، وقتی مردم در نگاه به آینده، اصول اساسی ایدئولوژی های گذشته جامعه صنعتی را بزیر سوأل میبرند، چه اَشکال سوسیالیستی آن جامعه و چه اَشکال سرمایه داری آن.
تنها ضد جنگ بودن، معضلات دنیای کنونی را پاسخ نمیدهد، و فرد میتواند به مدافع فاشیستهائی نظیر صدام حسین مبدل شود، همانگونه که برای نیروهای ضد جنگ اتفاق افتاد، و هماگونه که امروز آنها درباره جنایات جمهوری اسلامی ساکت هستند، و بجای آنکه این نیروهای مترقی غرب از سبعیت جمهوری اسلامی بگویند و با آن مقابله کنند، دست راستی های نئوکان افشاگری از نیروهای سیاه قرون وسطائی را انجام داده اند. تفتیش عقاید، سنگسار، چشم درآوردن، و قطع عضو در ایران واقعیت است، و قتل مرتد طبق قانون سرزمین است، و همه در زمانی که برای بیش از 4 سال، رئیس جمهور و مجلس کشور خود را رفرمیست خوانده اند!
هدف صاحب این قلم در اینجا، به دور ریختن جنبش ترقی خواهانه در غرب نیست. بالعکس جنبش های ضد جنگ و طرفدار صلح را متحدین بالقوه جنبش دموکراسی خواهی ایران میدانم، اما نه با دیدگاه کهنه شده ی کنونی شان از جهان، که از عصر کلونیالیسم با خود حمل کرده اند، بدون آنکه درک کنند که بینش آنها دنیائی را ترسیم میکند که از آن قرن ها گذشته است. گلوبالیسم هم معضلات خود را دارد اما مطمئنأ آنها با مسائل کلونیالیسم یکی نیستند.
دیدگاه جامعه فراصنعتی، کوشش برای پایان دادن به وضعیت اکثریت انسانها از زندگی به مثابه ابزار است که طی هزاره ها چنین بوده است، و سعی در طرح زندگی اقتصادی و اجتماعی آینده حول امکانات هوش مصنوعی و ننوتکنولوژی است، و نه در مقابل آن، که نتیجه ای جزتطویل زندگی بشر بمثابه ابزار نبوده، و در واقع یاری رسانی به دیدگاه های واپس گرایانه اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی است.
ما اکنون سه دهه است که توسعه شدید فراصنعتی را دربرخی نقاط مختلف جهان شاهد بوده ایم، اما هنوز ساعت کار هفتگی تغییر نکرده است. درست است که برخی از حرفه ها ممکن است بیش ازساعتِ کارِ هفتگیِ فرض شده ی گذشته، کار کنند، اما جامعه در مقیاس وسیع بایستی تا حال به کمتر از 30 ساعت کار در هفته در کشور های پیشرفته میرسید. همچنین موضوع اینکه عدالت اجتماعی در جوامع فرا صنعتی کاملأ با جوامع صنعتی متفاوت است را، در جای دیگر بحث کرده ام، و مسائلی نظیر مالیات و رفاه اجتماعی، میبایست در این راستا تجدید ساختمان شوند، یعنی بر مبنای واقعیات کنونی.
تعهد به دنیای فراسوی جامعه صنعتی گذشته، مقاومت اصلی را در غرب از سوی نیروهای جامعه صنعتی بر میانگیزد، که پایگاه نیروهای سیاسی ناسیونالیست افراطی هستند، اما در کشورهای توسعه نیافته، بخاطر ضعف توسعه صنعتی، مقاومت اصلی از سوی نیروهای ماقبل صنعتی است. این امر دلیل رنگ و بوی مذهبی و ایدئولوژیک در جهان توسعه نیافته است، که بسیار بیش از کشورهای توسعه یافته است.
بنابراین ناسیونالیستهای افراطی در آمریکا بهترین متحدان خود را در میان نیروهای قرون وسطایی اسلامگرا و سلطنت در خاورمیانه از طالبان تا جمهوری اسلامی تا عربستان و عراق می یابند همانطور که در آوریل 2002 در رساله ای تحت عنوان "ایران و عربستان سعودی: سلطنت و اسلامگرایی" مورد بحث قرار گرفت.
نیروهای ترقی خواه غرب بایستی با اتحاد واپس گرای نیروهای سیاسی گذشته، که هدفش سد کردن توسعه گلوبال فراصنعتی است، به مقابله برخیزند. حمایت از نیروهای ماقبل صنعتی کشورهای توسعه نیافته همانقدر غلط است که حمایت از نیروهای ناسیونالیست افراطی غرب، چنین اتحادها راه رسیدن به صلح و حقوق بشر نیستند.
رلاتیویسم فرهنگی از درک واقعیت جدید جهان عاجز است، چرا که کماکان جهان را در چارچوب جنبش سوسیالیستی گذشته میبیند، هرچند با مدل سوسیال دموکراسی از سوسیالیسم، و با کشورهای توسعه نیافته، با لطف گرائی رفتار میشود. یعنی دیدگاههای ترقی خواهانه ای که از کشورهائی نظیر ایران سرچشمه میگیرند را جدی نمیگیرند، زمانیکه این دیدگاهها، بروشنی در تضاد با جنبش ضد جنگ در غرب هستند، جنبشی که اساسأ تأثیر نیروهای سیاه قرون وسطائی در خاورمیانه و نقاط دیگر را نادیده میگیرد.
نیروهای ترقی خواه غرب، متحدین طبیعی جنبش دموکراسی خواهی ایران هستند، اگر که بتوانند مخالفت ارتجاع قرون وسطائی با گلوبالیسم را، از تلاش برای دموکراتیزه و عادلانه کردن گلوبالیسم در سطح جهانی تفکیک کنند. جنبش ضد جنگ در غرب نیاز به مرتدان خود دارد تا که شکل گیری تمدن های نوین را در عصر حاضر درک کرده و به آن یاری رساند.
خامنه ای و سلمان رشدی
1 بهمن 1383 – 1 بهمن 2005
در دی ماه 1383، آیت الله سید علی خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی ایران گفت: "آنها از احترام به همه مذاهب میگویند، اما آنها از چنان مهدورالدم مرتدی نظیر رشدی دفاع میکنند." در شریعه، یا در قانون اسلام، «مرتد» به معنی کسی است که مرتکب برگشت از دین (ارتداد) از طریق خروج از اسلام شده است و "مهدورالدم" اصطلاحی است که به کسی اطلاق میشود که ریختن خون وی مجازات ندارد.
کلمات مشابهی از سوی همه ی اسلامگرایان بکار برده میشود، از جمله آیت الله خمینی، که اولین بار فتوای قتل سلمان رشدی را در سال 1989 صادر کرد. آنها همه فکر میکنند که بر مبنای عقائد مذهبی آنان، سلمان رشدی مرتکب جنایتیُ شده، که مستوجب مجازات مرگ است، چرا که رشدی نظرات توهین آمیز نسبت به اسلام را بیان داشته است. و آنها فکر میکنند مجازات مرگ که تعیین میکنند، انجام قوانین «عدالت» است، چرا که آن احکام بر مبنای قوانین اسلامی است.
آیت الله خامنه ای در نقل قول بالا سعی دارد بگوید که موضع دموکراتیک «عدالت» در دفاع از سلمان رشدی ، در تضاد با احترام گذاشتن به دین خامنه ای یعنی اسلام است، که بر طبق نظر خامنه ای، قتل سللمان رشدی را بمثابه انجام*عدالت* اسلامی بخاطر عقائد ابراز کرده وی جائز میکند.
فرض کنیم خامنه ای درست میگوید. در آنصورت جامعه بین المللی چه باید بکند؟ از آنجا که احترام به مذهب، بمعنی آن است که به فتوای قتل سلمان رشدی بایستی احترام گذاشت، سوال این است که اصلأ آیا به مذهب بایستی احترام گذاشت؟
در یونان باستان، یکتا پرستان لا مذهب و بی خدا خوانده میشدند، چرا که آنها خدایان یونان را پرستش نمیکردند. در واقع یکی از اتهامات وارده به سقراط در دادگاه آتن "اندیشه درباره خدایانی غیر از خدایان مورد تائید دولت" بود.
در نتیجه وقتی یک مذهب، استاندارد عدالت را تعیین میکند، میتواند داشتن اندیشه های ضد خدای آن مذهب را، جنایت قابل مجازات مرگ تلقی کند. نه تنها قتل بعنوان مجازات چنان جرائم مذهبی، بلکه حتی مذهب میتواند طلب قتل انسان بعنوان هدیه قربانی برای حاصلخیزی زمین را بکند، با خون بچه اول، وقتی مذهبی زندگی اولین کودک را هدیه زمین بداند، که به آن بازگردانده میشود. آیا چنان شعائر مذهبی نیز بایستی مورد احترام باشند؟ آیا احترام به مذهب بمعنی اجازه دادن به اینگونه شعائر نیست؟
بنظر من آنچه اینجا غلط است همان احترام به مذهب است. خامنه ای درست میگوید که در این جا تضاد وجود دارد. آزادی مذهب به آن معنی است که مردم بایستی حق انتخاب هر مذهبی و داشتن هر اندیشه ای را داشته باشند، اما تا وقتی که درک مذهب آنها از حقوق و عدالت، در تضاد با حقوق بشر نباشد. پس آزادی مذهب بمعنی احترام به مذاهب *نیست*.
در واقع حقوق بشر بر دیدگاه هر مذهب معین از عدالت تقدم دارد، و حقوق بشر است که بایستی به آن احترام گذاشت، از جمله حق بشر برای داشتن هر دیدگاه مذهبی، تا آنجا که آن دیدگاه تجویز ارتکاب به جنایت، بمثابه انجام وظیفه مذهبی را نکند، که در آنصورت، مذهبی یا غیر آن، جنایت بایستی در دادگاه قانون رسیدگی شود، بر مبنای حقوق بشر.
مثلأ، اگر یک مذهب شیطان پرستی تصمیم بگیرد که یک باکره را بمثابه یک وظیفه مذهبی به قتل برساند، پیروان آن مذهب که مرتکب چنین جنایتی شده اند، بایستی بجرم قتل دستگیر شوند، و به دیدگاه های مذهبی آنها، و درک آنها از *عدالت*، احترام گذاشته *نخواهد* شد. در عوض به حقوق بشر قربانی جنایت آنها احترام گذاشته خواهد شد، چرا که در جامعه مدرن، «عدالت» از دیدگاه حقوق بشر، بر هر دیدگاه مذهبی تقدم دارد.
این است دلیل آنکه در مورد سلمان رشدی، دنیای غرب میبایست از ابتدا به روشنی عمل میکرد، و میبایست که میگفت «هیچ» احترامی برای عدالت اسلامگرا قائل نیست، وقتی که آن دیدگاه مذهبی بخود اجازه میدهد برای عقائد کسی خواهان قتل وی شود، چرا که آن مذهب قانونی دارد که خلاف حقوق بشر است. تشکیلات هائی نظیر سازمان ملل، میبایست از همان اول، از حقوق بشر سلمان رشدی دفاع میکردند، و دادگاه جهانی میبایست که آیت الله خمینی را، بخاطر صدور فتوای قتل سلمان رشدی، به دادگاه فرا میخواند، چرا که رشدی میبایست از حقوق بشر برای بیان آزادانه عقائد خود، بدون تهدید اسلامگرایان، برخوردار میشد.
اگر سازمان ملل و دادگاه جهانی و دموکراسی های غربی بشکل بالا عمل کرده بودند، شاید از قتل های زنجیره ای از سوی اسلامگرایان جمهوری اسلامی، و همچنین از جنایت 11 سپتامبر اسلامگرایان، که هر دو بر مبنای «عدالت اسلامی» و فتوای مذهبی انجام شدند، جلوگیری میشد.
دموکراسی های غربی میبایست چنان سیاست روشنی را اتخاذ میکردند تا این فتواهای جنایت بار را از اول متوقف کنند، نه آنکه اسلامگرایان دستگیر شده در فرانسه و آلمان، که در ارتباط با قتل بختیار، برومند، و رهبران کرد بودند را، برای خشنود سازی جمهوری اسلامی آزاد کنند، یا تفسیر مجدد سیاسی سیاستمداران انگلیس را اختراع کنند، تا برای فعالیت های جنایتکارانه بنیادگرایان اسلامی جا باز کنند، و آن همه تحت پرچم اشتباه آمیز احترام به مذاهب.
دنیای متمدن نبایستی، هیچگاه، با چنان عقاید جنایتکارانه مذهبی مصالحه کند، آنهم تحت لوای آزادی مذهب، و باصطلاح احترام به مذاهب، چرا که آزادی مذهبی بمعنی احترام به عقائد و شعائر هیچ مذهب معینی نیست، و بطور ساده بمعنی حق داشتن دیدگاه های مذهبی یا غیر مذهبی است تا آنجا که آن دیدگاه ها ارتکاب به جنایت را تجویز نکنند، و غرب میبایست که روشن میکرد که دیدگاه و عمل هیچ مذهبی را تحمل نمیکند و احترام هم نمیگذارد، اگر که آن دیدگاه و عملکرد جنایت علیه بشریت را تجویز کند، یا که حقوق بشر هر انسانی را زیر پا گذارد. در واقع تئوری های نسبیت فرهنگی نیز مسول بسیاری از این اشتباهات در غرب بودند.
سازمان ملل و دادگاه جهانی بایستی که آشکارا این موضوع را به دستور کار خود برای برخورد با فعالیت های جنایتکارانه مذهبی دولت های مذهبی، موسسات، و افراد مذهبی اضافه کنند. این آن چیزی است که معنی دفاع از حقوق بشر هر شهر وند جهان در فرن 21 است، در غیر اینصورت، آیت الله ها نوبت میگیرند که فتوای عجیب و غریب تر از هم صادر کنند. در واقع برخی از آنها مجبورند که از رقبا در فناتیسم سبقت بگیرند، و آن هم از ترس آیت الله های رقیب، که با ارائه تعصب بیشتر، فرش را از زیر پای رقبا میکشند.
میبایست هیچ وقت احترامی برای هر فعالیت جنایتکارانه با برچسب مذهبی وجود نداشته باشد، همانگونه که قربانی کردن انسان جنایت محسوب میشود، و هر کس به آن مبادرت کند، با هر دلیل مذهبی، تحت عنوان احترام به حق مذهبی تحمل نمیشود، و این گونه جنایتکاران دستگیر شده ، بخاطر جنایت در حق بشریت، در دادگاه قانون محاکمه میشوند، نه آنکه مورد اغماض قرار گیرند و تحت پرچم "احترام" به این یا آن مذهب تحمل شوند.
به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران