تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

30 آبان ماه 1401 - 21 ماه نوامبر 2022

روایت‌ یک نوجوان از یک جنبشِ جوان

برگرفته از سایت «آسو»

این روایتی است از یک نوجوان ۱۶ ساله از تهران در هفته‌های اولیه اعتراضات. برای حفظ امنیت مصاحبه ‌شونده نام مکان‌ها و برخی جزئیات دیگر از این گزارش حذف شده‌ است.

 

گزارش یک دستگیری

دوشنبه بود. رفتم میدان «…»[1]. به همه گفته بودم که برای تماشا می‌روم. تا رسیدن به تظاهرات هم مطمئن نبودم. ولی نتوانستم کنار بایستم و تماشا کنم. می‌دانستم که اگر هدف کنار ایستادن و تماشا باشد، آنجا بودنم مسخره است. یک گروه تظاهرکننده دیدم. رفتم داخلشون. شعار می‌دادیم. در چهارراهی بین «…» و «…» یک دسته موتورسوار با سلاح‌های گلوله پلاستیکی و پِینت‌بال آمدند. موتورسوارها شروع به تیراندازی کردند. چند نفری هم با پرتاب سنگ جوابشان را دادند. جمعیت متفرق شد و من هم جدا شدم. چند خیابان بالاتر داشتم می‌رفتم که یکی دستم را گرفت. لباس‌شخصی بود. فرار کردم. من جوری می‌دوم که کسی نمی‌تونه بهم برسه. اما لباس‌شخصی زیاد بود و یکی‌شون با زانو زد توی کمرم. پنج متر جلوتر پرت شدم. یک موتور هم آمد روی پام و دیگری روی زانوم. اولی گلویم را طوری گرفت که نفسم بند آمد. دومی و سومی پاهایم را گرفتند. بعدش هم انداختندم توی یک ون. تیپ بعضی لباس‌شخصی‌ها طوری بود که من پیش‌شون بیشتر به ارزشی‌ها شبیه بودم. تعدادشان خیلی زیاد بود. حتی ۵-۶ نفری کنار ون نگهبانی می‌دادند که مبادا فرار کنیم. من آخرین نفر توی ون بودم. تی‌شرتم را روی سرم کشیدند. گویا دیگر چشم‌بندی برایشان نمانده بود. کوله‌پشتی‌ام هم روی دوشم بود و این تی‌شرتِ روی کله، دهنم را سرویس کرده بود. گفتم: «حاجی من همه‌چیز رو می‌بینم از زیر این تی‌شرت. مثلاً این بیلبورد میدان «…» است. بذار تی‌شرتم رو از سرم بردارم یا یه چشم‌بند بهم بدین.» جوابی نداد. همان‌طور تی‌شرت به سر باقی ماندم.

در همان میدان «…» فرم دادند که مشخصاتمان را بنویسیم. گوشی و رمزش را هم ازم گرفتند. فضا جوری بود که نمی‌تونستی رمز رو ندی. بعدش ما را سوار مینی‌بوس بزرگ‌تری کردند. یکی دو ساعتی که گذشت، مینی‌بوس از دستگیرشدگان پر شد. با توجه به صداها و بعضی تصاویری که می‌دیدم، فهمیدم که ما را به جنوب شرقی تهران می‌برند. وقتی رسیدیم عکسمان را گرفتند و لباس زندان دادند. دوباره فرم پر کردیم و آنجا فهمیدم که کسانی که ما را گرفته‌اند از «…» هستند. همه با چشم‌بند نشسته بودیم.

بعد از مدتی کسانی را که بیماری زمینه‌ای داشتند یا مثل من زیر ۱۸ سال بودند، به بند دیگری منتقل کردند. در بند دو تا اتاق وجود داشت، یکی ما و یکی هم کسانی که در روزهای قبل دستگیر شده بودند. زندانیان اتاق بغلی می‌گفتند تا ۵-۶ روز بهشان اجازه‌ی تلفن زدن و اطلاع دادن به خانواده را نداده بودند. غذا دادند. خوردیم. گپی زدیم و خوابیدیم.

در نیمه‌های شب برای بازجویی بیدارم کردند. البته بازجویی را «تحت نظر بودن» و بازجو را «کارشناس» می‌گفتند. مدتی در اتاق بازجویی منتظر ماندم. دو بازجو آمدند و سؤالاتی کردند، مانند اینکه در محل تظاهرات چه کار می‌کرده‌ام. آیا به گروهی وصل هستم یا نه و یک سری سؤالات روتین دیگر. حدس زدم که تصویر یا مدرکی ازم ندارند. برای همین داستانی را که وقت دستگیری و شب قبل ساخته بودم تعریف کردم. ده‌ها بار با پیچاندن سؤال‌ها و به هر روشی سعی کردند ازم آتو بگیرند. اما من تا آخرش سر حرفم ماندم و هیچ سوتی ندادم که برای چه در محل تظاهرات بودم. در بازداشت از بقیه شنیده بودم که گفته‌اند گوشیِ دستگیرشدگان را چک کرده‌اند و از هر پست، استوری یا عکسی که به نظرشان مسئله‌دار بوده، اسکرین‌شات گرفته و در حین بازجویی نشانشان داده بودند. اما نمی‌دانم چرا برای من چنین اتفاقی نیفتاد و قِسِر در رفتم. بازجویی که تمام شد، صدای اذان صبح آمد و تازه فهمیدم که ساعت چند است. دوباره به بند برگشتم و کمی خوابیدم و حدود ساعت ۱۲ همه بیدار شدند. گفتند پتوهایتان را جمع کنید. نفهمیدیم چرا. نیم ساعت بعد آمدند و از روی لیستی یک سری اسم خواندند. من نفر اول بودم. بعد یکی آمد و گفت من بمانم. بعدتر فهمیدم که بقیه را به دادسرا برده‌اند و من چون زیر ۱۸ سال بودم نمی‌توانستند مرا هم به دادسرای عمومی بفرستند. اتاق بغلی کاملاً خالی شد. شبیه انفرادی شده بود.

چند ساعت گذشت. مرا صدا کردند و لباس‌هایم را پس دادند و فرمی دادند که در عین صحت و سلامت از آنجا خارج شده‌ام. اسم جایش را ننوشته بودند. امضا کردم. دوباره چشم‌بند و دستبند زدند. سوار یک پژوی ۴۰۵ کردند و گفتند که روی صندلی عقب بخوابم. از زیر چشم‌بند بیرون را نگاه می‌کردم. فهمیدم که به سمت «…» می‌رویم. در مسیر از بیرون صدای بوق‌های اعتراضی می‌آمد و ترافیک سنگینی درست شده بود که باعث شد مسیرمان خیلی طولانی شود. مأمورین هم کلافه شده بودند. یکی‌شان که «…» صدایش می‌کردند گفت «جواب سؤالاتی را که خواهند کرد خودشان می‌دانند. اگر کاری کرده‌ای یا سنگی پرتاب کرده‌ای زودتر بگو چون فیلمت را در خواهند آورد.» می‌دانستم که می‌خواهد روحیه‌ام را بشکند و مرا بترساند. اما با توجه به حرف‌های شب اول بازپرسی خیالم راحت بود که آتویی از من ندارند. پرسیدم «پدر و مادرم خبر دارند؟» گفتند «نه» پرسیدم «حالا قراره چی‌ بشه؟» کوتاه جواب داد «حالا می‌ری می‌بینی.»

چشم‌بندم را که برداشتند دیدم در دادگاه اطفال هستیم. گفتند به چیزی مثل «حضور در اغتشاشات و برهم زدن نظم عمومی» متهم شده‌ام. همه‌چیز فرمالیته و برای طی‌شدن مراحل قانونی بود. دوباره چشم‌بند زدند. مرا سوار ماشین کردند و بردند بازداشتگاه. آنجا وضعیت بدتر بود. بچه‌های دیشب همه دانشجویی و با تیپ‌هایی نزدیک به خودم بودند اما اینجا بیشتر از اینکه شبیه به بازداشتگاه موقت باشد شبیه به زندان بود. یک سالن بزرگ بود با کلی تخت. بقیه می‌گفتند یازده دوازده روز است که آنجا هستند. اول ماجرا که دستگیر شده بودند حدود ۱۵۰ نفر بوده‌اند و فعلاً اینها باقی مانده‌اند. همه در «اغتشاشات» و بیشتر به اتهام درگیری یا آتش زدن بنر و پلاکارد یا موتورهای یگان ویژه دستگیر شده بودند. تیپ‌ها بیشتر شبیه بچه‌ها‌ی محلات پایین شهر‌ بود.

اجازه دادند که تلفن بزنیم. با مادرم تماس گرفتم. توضیح دادم که برایم کفالت ۴۵ میلیونی بسته‌اند. شب شد. سعی کردم که بخوابم. کمی ترسیده بودم. رقم کفالت زیاد نبود اما چون پدر و مادرم خبر نداشتند، برایم حکم «نگهداری موقت به مدت ۳۰ روز» زده بودند. به فکر مدرسه افتادم و اینکه نمی‌خواهم زیاد عقب بیفتم.

فردا صبح بیدار شدیم و خیلی روتین گذشت. با مددکار و چند بار دیگر با پدر و مادرم حرف زدم. به همه‌ی هم‌بندی‌ها گفته بودند که بعد از چند روز آزاد می‌شوند اما بیشتر از ۱۰ روز بود که هنوز زندانی بودند. البته به فضا عادت کرده بودند و با هم کنار آمده بودند. بساط بازیِ مافیا هم گرم بود.

یکی از بچه‌ها تا کلاس نهم خوانده بود. ترک تحصیل کرده بود و کار می‌کرد. یکی دیگر برای خرید کتانی آمده بود و در تظاهرات دستگیر شده بود. یکی دیگر هم سر چهارراه دیگری سر دعوای خصوصی دستگیر شده بود اما جرمش را حضور در اعتراضات ثبت کرده بودند. چند افغان هم بودند که احساس غریبگی می‌کردند. داشتیم رفیق می‌شدیم که صدایم کردند.

حدود عصر بود که گفتند نامه‌ی آزادی‌ات آمده. اینجا هم یک تعهد دیگر دادم. یعنی سه بار و سه جای متفاوت. روز بعد دوباره رفتم دادگاه برای انجام کارهای نهایی. قاضی حکم به آزادی داد اما خوب نشنیدم که «تعلیق» یا چیزی شبیه به این هم اضافه کرد. آنجا هم دوباره تعهد گرفتند. چیز دیگری هم باید می‌نوشتم. دو صفحه‌ی کامل در مورد حقوق شهروندی و اینکه چرا در این اغتشاشات شرکت کرده‌ای و از این جور مهملات. سرِ نوشتن این متن خیلی عذاب کشیدم. نمی‌دانستم و هیچ ایده‌ای نداشتم که چه باید بنویسم. اما آن را هم نوشتم، دادم و تمام شد. گفتند با توجه به این که بار اول بوده حکم نمی‌گیرم و اگر تا دو سال مرتکب هیچ جرمی نشوم این داستان برایم سوءسابقه حساب نخواهد شد. برای خداحافظی با رئیس یکی از اتاق‌های بازپرسی که در طول این ماجرا یکی دوبار چیزکی ازش پرسیده بودم و جوابم را با مهربانی داده بود به اتاقش رفتم. یواش گفت: «دمتون گرم. حواستون جمع باشه. شما دارید جور ما رو می‌کشید.» خداحافظی کردم و آزاد شدم.

 

درباره‌ی آنچه در مدارس می‌گذرد

بعد از شروع اعتراضات یک سری از آدم‌هایی که اصلاً انتظارشان را نداشتم تغییر کردند و به ما پیوستند.

 

برای همین در مدرسه تقریباً همه با هم هستیم. نه فقط دوستانی که از قبل با هم بودیم. بچه‌هیئتیِ مدرسه هم با ما اعتراض می‌کند. می‌شناسمش. نه اینکه ادا دربیاره یا نفوذی باشه. نه! بچه‌شیعه ‌است ولی از سرِ ماجرای مهسا دیگه طرف ماست. کلاً فضای مدرسه راجع به همین چیزهاست. همه‌ی بچه‌ها پیگیر همین ماجراها هستند. بچه‌ها دسته‌جمعی راجع به اینکه چه کارهایی می‌توانیم بکنیم حرف می‌زنند. اینقدر بچه‌ها کارهای مختلف می‌کنند که مدیر مدرسه ما را صدا زد و گفت: «شما هر کاری بیرون مدرسه می‌کنید به من ربطی نداره. فقط یادتون باشه که دو تا کنکور و یک امتحان نهایی دارید. در چارچوب مدرسه فقط باید اینها را رعایت کنید.»

دیروز جالب بود. بچه‌ها روی تخته و دیوارهای مدرسه شعار می‌نوشتند و یکی دو نفر هم می‌رفتند پاک می‌کردند و هی این تکرار می‌شد. دیگر دیوار بی‌شعاری در مدرسه باقی نمانده. همه هم به صورت علنی و دسته‌جمعی فعالیت می‌کنند. معلم‌ها هم تغییر کرده‌اند. بعضی معلم‌ها وقتی به کلاس می‌آیند و تخته از شعار پر است، تا وقتی با تخته کاری ندارند آن را پاک نمی‌کنند.

دیروز ناظم آمد سرِ کلاس و یکی از بچه‌ها رو با خودش به دفتر مدیر برد. ناگهان همه‌ پا شدیم پشت سرشون رفتیم دم دفتر که دوستمون تنها نماند. درجا دوستمون رو ول کردند. از کل کلاسِ سی و خورده‌ای نفره‌ی ما فقط دو یا سه نفر همراهمون نیامدند. کسانی که با ما نیامدند تیپ‌های مشخصی دارند اما جرئت رودررویی ندارند. حتی ناظم‌هایی هم که تیپ ارزشی دارند جرئت نمی‌کنند که چیزی بگویند. داخل ما اما همه جور مدلی هست.

چیزی که این جریان رو جذاب‌تر کرده اینه که همه‌ی مردم توش سهیم هستند. در ماجرای آبان یا هواپیما گروه‌های مردمی متحد نبودند. به همین دلیل، چند روز طول می‌کشید و بعد با سرکوب می‌خوابید. ولی این بار داستان برای همه‌ی مردمه. فضا طوری است که جلوی مدرسه‌ها نیروی ویژه گذاشته‌اند. اما فقط یک حرکت کافیه تا اعتراض‌ها شروع بشه. مردمی که اینها را می‌بینند شروع به بوق زدن می‌کنند. و این خودش به یک جور تظاهرات تبدیل می‌شه. مثلاً روزی که خودم رو به دادگاه می‌بردن، هرجا ترافیک می‌شد ناگهان مردم شروع می‌کردند به بوق زدن و اعتراض کردن. ترس رو توی چهره‌ی نیروهای امنیتی می‌شه دید. اینکه سر هر چهارراه معمولی یگان ویژه گذاشته‌اند نشونه‌ی ترسشونه. جرئت نمی‌کنند باهات چشم تو چشم بشوند. این‌قدر خشونت زیاده که آدم به‌راحتی می‌فهمه از ترسه. خصلت دیکتاتوریه دیگه، یعنی می‌فهمه که تاریخ انقضاش داره می‌گذره ولی ترجیح می‌ده که قبول نکنه.

وقتی دستگیر شدم در بازجویی ‌فهمیدم که اینها هنوز در ذهینت قدیمی‌شان گیر کرده‌اند. فکر می‌کنند که چیزی پشت پرده‌ی این اعتراضات هست که اون رو جلو می‌بره. مثلاً گروه‌های معاندی هستند که این اعتراضات را سازمان‌دهی می‌کنند. یا معترضان ایدئولوژی ویژه‌ای دارند. هنوز نفهمیده‌اند که این خودِ خودِ مردم‌اند که از جمهوری اسلامی خسته شده‌اند و زندگی بهتری می‌خواهند.

بازگشت به خانه