تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

26 دی ماه 1401 - 16 ماه ژانویه 2023

«اینک رگ های بریدهء یک شاعر زبان می‌شوند»

آرمان میرزانژاد

 مدتی ست سرگیجه‌ای دائمی دارم، هرچه که طی این سالها به خوردم دادند، بی وقفه بالا می آورم، زیر ضربه های مداوم زندگی کرده ام، حالا می‌توانم میان مرگ رهایی بخش و زندگی عاجزانه دست و پا بزنم، تعبیدی هستم در وطن خود که می خواهم دهان باز کنم و کلمه کلمه از این ندانم چیز آزاردهنده بنویسم، با گفته هام از گفته‌ها انتقام بگیرم، می‌خواهم با گفته از نگفته های گفتنی بگویم و از گفته‌هایی که شنیدم افکار محبوسم را رها سازم، اما به تدریج، دهانم را دزدیده اند و کلماتم را عقیم کرده اند، کلماتی که برایم باقی گذاشته اند، بدون روح شده اند، از مفهوم ساقط شده اند. به صمیمی ترین دوست خود چیزی ندارم که بگویم، غالبا با مهربانی با دوستانم تا می‌کنم چرا كلماتم حالات غامض روانم را نمی توانند نمایندگی کنند.

می خواهم از نبض مردمی بی زبان بنویسم، اما خودم هم زبان ندارم، دست و دلم به کار نمی رود، چه شده، چه کار با زبان من کرده اند، این من هستم یا دیگری؟ بهتر است که ننویسم، نه! اگر ننویسم چطور می‌خواهم بر این سرخوردگی ریشه دار و عمیق و جانفرسا غلبه کنم؟ و بگویم به آینده محتوم پس از این گذشته سیاه امیدوارم، اما احساس ناتوانی جمعیتی اسیر را دارم، که نصف و نیمه هر چیزی را رها می کند حتی امید به روشنی صبحی که بی هیچ تردیدی می آید، من چطور انسان‌هایی هستند که به خاموشی و فراموشی خو کرده اند برای چه زنده اند و من برای چه زنده ام؟

خون زیادی از پیکر من رفته است؛ پاهایم در خیابان است، دستهایم روی پاهای ابله ام مانده، می گویند نرو!

مدام میان «می خواهم »و «نمی خواهند»، این دو فرمانروای درونی جنگ و دعواست. دنبال کاغذ سپیدی می روم دیری نمی پاید که می‌بینم حتی صفحه سپید دفتر یادداشت های روزانه این چند سالم، سرخ و ارغوانی شده اند، چرا؟ دقیقا نمی‌دانم، نمی توانم کلماتم را گویا و صریح و وجدانی بنویسم، هرچه می نویسم تراوشاتی از سیل خون، مشابه موج دریا می‌آید و نوشته هایم را تخریب می‌کند.

می خواهم خون ریزی‌های مداوم را نبینم، اما ممکن نیست، من همه چیز را گذاشتم که از دستم برود اما من هنوز شرافت و صداقت خود را از دست نداده ام. به همین خاطر ذهنم را کابوس دیوانه واری از تصاویر خون و خون ریزی دیگران پر کرده است، دهانم طعم خون می دهد، طعم آهن. از پس و پیش مارهایی گرسنه جولان می‌دهند که دنبال جوانان بی گناه می‌دوند، این که می بینم، صدها جوان جلوی چشم‌های لعنتی و بیچاره من، بلعیده شده اندريال می،ترسم مضطرب می‌شوم، از غصه مدام در خواب گریه می‌کنم، می‌بینم با گریه از خواب بیدار شده ام، دوست دارم با برادرهایم باشم، دوباره برگردیم به دورانی که سه نفری در خانه پدری فوتبال بازی می‌کردیم، اما می‌بینم فوتبال و فوتبالیست‌ها هم عوض شده‌اند، طور دیگری شده اند...

می‌بینم زبانم را بسته اند با نخ تهدید، دستم را بسته اند با بند ترس، پاهایم را بسته اند با طناب عافیت طلبی، به من در این خانه هوایی مسموم را داده اند که شهامت اخلاقی این را که بگویم نه، از دست داده ام! مثل مردی شده ام که بیضه هایش را کشیده اند، تنها چهره‌ی نصفه انسانی را دارم اما دوندگی هایم برای زنده ماندن، به حیوان ناشناخته و بی نامی می ماند که قرار است در آینده برای آن نامی تهیه کنند، نشناخته و بی هیچ محکومیت، مثل سگی در این سالها دویده ام که انگار مدام دنبالش کرده اند، ملتهب ام  تمام ساعات روز سرگرمه کرده ام، هیچ آمیزشی من را ارضا نمی‌کند، چون خون‌های زیادی دیده ام نقاشی مونالیزا برایم بی معنی است سمفونی های رویا انگیز بتهوون صحنه‌های اعدام و خون را به یادم می آورد. اصلا فاخرترین آثار هنری جهان برایم معنای یک سال پیش را ندارند، به درد بی درمانی دچار شده،ام، می گویند تو مرگ را ندیده ای تا به تب راضی شوی، بدبختانه من مرگ را دیده ام، و به تب هم راضی نیستم، عده ای را می‌بینم که نام خود را مثل من شاعر گذاشته اند، آنها مثل من نیستند، خون و خون ریزی آزارشان نمی‌دهد، خون باز هستند، خون بازی را دوست دارند، علاقه مند هستند خون را مثل فیلم‌های ومپایری ببیند و بگذرند، روی خون دیگران پا بگذارند، دوست دارند بروند به وزارت و ریاست و کیاست و دفتر و دستک برسند، من با این شاعرکان پیزوری، خودخواه، گدا و متملق که چه عرض کنم با این حشرات بی نام و جویای نام نسبتی ندارم، فکر می‌کنم عنقریب انفجارهای پی در پی رخ خواهد داد که پیکره ی مردم در اثر آن به تهوعی وحشتناک خواهد افتاد، در چنین وضعیتی به خود می‌گویم شعر بنویسم؛ شاید حالم بهتر شود، اما می بینم دیگرانی هستند که شعر زنده،اند،؛ عصیان می‌کنند، بر عادت‌های روزمره خود غلبه می‌کنند، زبان‌شان برای بیان حقایق صریح است، من عادت کرده ام در لفافه ی استعاره و مجاز و ... باشم، من از بدیع نفرت دارم، من عادت کرده ام غیر مستقیم بنویسم، اما می‌بینم دیگری از من بهتر تمام وجود خود را زبان کرده و دردش را فریاد می‌زند، من یا باید سوگوار وضعیت خود و او باشم، یا با خفقان سرکنم، اما او که به شکل مومنانه امیدوار است و برای امیدواری خود می جنگد، او بر من ارجحیت دارد.

جامعه به امید راستین نیاز دارد، نه سوگواری. شاعرانه ی من و نه توصیفات بی جان و کم خونی که دارم می‌تواند من را متقاعد کند، که گوشه ای امن، مثل فلج ها بنشینم. ولی یک چیز است هوای تغییر، بوی تغییر اوضاع و احوال جهان را می‌شنوم، زنان تغییر کرده اند، بچه ها، مردها و آب و هوا و همه چیز، شروع به حرکت و تغییر کرده اند، این امید به تغییر را هنوز در دل خود احساس می‌کنم و فکر می‌کنم بسیارند کسانی که ناامیدهای خود را طی کرده و امیدوار شده اند، و من هم با امید است که می‌توانم ستم را تاب بیاورم، بی عدالتی را، خون‌های ریخته شده را ببینم هر چند سخت اما تاب بیاورم. من محکوم بودم که از گردنه های ناامیدی ها و نمی شودها و که چه‌ها؟! بالا بروم، حالا نزدیک به قله ی امیدواری نزدیک شده ام، می‌دانم مستبدترین حکومت ها روزی می روند اما همیشه ظلم و فساد با انسان هر کجای زمین همراه خواهد بود، به همین علت مبارزه با این کثافات جدایی ناپذیر از زندگی جمعی، من را به شهامت در بودن، به کرامت زندگی، به مبارزه، به انسانی تر شدن کار، به آزادی اختیار و اراده در این تگنای خفه قان آورتر غیب می‌کند، پس این طوری آرام هستم، هرچند به مزاج بسیاری خوش نمی آید، کم کم دارم احساس سلامتی می‌کنم، این طوری می‌توان انسان بود و شاعر ماند، اگر شعری، ننویسم، مهم نیست حتی اگر رگ و پی من را هم بزنند بهتر است هرگاه که به یاد دارم می آوری انسانی به تمام عیار انسان باشم، انسانی که درد و ظلمی که به خود و دیگران رفته را، در آغوش همین کلمات اجاره ای می گیرد و میان خود و تو فاصله ای احساس نمی کند.

برگرفته از اینستاگرام نویسنده

بازگشت به خانه