تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
کاوه کیانفر
«آیندگان از خود خواهند پرسید:
چه شد پس از آنکه روشنای صبح
یک بار بردمیده بود ما دیگر بار
مجبور شدیم در ظلمات روزگار بگذرانیم؟»
(سباستین کاستلیو، ۱۵۶۲ میلادی)
در قرن نوزدهم و همزمان با اختراع و تکامل دوربین عکاسی، بارِ واقعیتنمایی از دوش نقاشی برداشته شد و روح روزگار به سمت جدیدی رفت. ناخودآگاه و همزمان، کلود مونه، نقاش نامدار فرانسوی، سبک جدیدی در نقاشی ــ معروف به امپرسیونیسم ــ را خلق کرد، سبکی که مبتنی بر دریافت و برداشتی آنی بود از خورشید بر فراز بندرگاه لوآور، در ترکیب با نگاه رؤیاگونه و شخصیِ مونه، متفاوت با آنچه مردمان عادی از آن بندرگاه میدیدند، و متفاوت با آنچه دوربین عکاسی، این رقیب جدید، میتوانست ثبت کند. و این آغازی بود که نقاشیِ فرانسه و جهان را به سمتوسوی دیگری برد.
به نظر میرسد که با فراگیر شدن اینترنت و شبکههای اجتماعیِ ثبت و ضبط اخبار، وقایعنگاری، روایت و نوشتن هم میتواند به سوی دیگری پیش برود: نوشتن در گوشهای تاریک و نگاه کردن به آنچه در جریان است. به قول مارسل پروست، «نوح هرگز نتوانسته بود دنیا را به آن خوبی که از دور و از گوشهی کشتیاش میدید ببیند، هر چند کشتیاش بسته و زمین در تاریکی فرو رفته بود.»
بر این اساس، لزومی ندارد که دربارهی همهی آنچه در کوچه و خیابانهای تهران و دیگر شهرهای ایران میگذرد چیزی بنویسیم، زیرا فیلمها و خبرها همهجا در دسترس است. آن اتفاقات را میتوان با خود به اتاق کوچک و نیمهتاریکی آورد؛ این تنهاییِ پنهانشده در گرگومیشِ سحرگاهان است که آدم را به نوشتن وامیدارد و این کلمات چیزی نیست جز دریافت و ادراک ساده و بی ادعایی از رنگ سرخ خورشید در هنگام طلوع در آسمان غبارآلود تهران، زمانی که هر چیزی محو و گنگ است و بیشتر به رؤیا شبیه است، رؤیایی که گاهی نویدبخش و گاه وحشتناک مینماید.
چند روز قبل در ایستگاه مترو دروازهی دولت در تهران، صدها زن در برابر من و دیگر مردان با رکیکترین کلمات شعار میدادند. هرگز چنین چیزی ندیده بودم و حتی نمیتوانستم به صورتشان نگاه کنم. فرم فکریِ ما مردان هنوز در همان قالب «هزار و یک شب» جای دارد: شهرزاد یا دنیازاد برای عقب انداختن مرگ هر شب داستان و افسانی میساختند در نهایت نرمخویی: ای ملکِ جوانبخت بیا تا برایت داستانی از ماهیان و بازرگانان و دختران نصرانی بگویم.
میان آن تسلیم تقدیر بودن و امید به اصلاح قدم به قدم از سوی دختران «هزار و یک شب» و این طوفان خشم که زمین را میلرزاند، هزار شب و هزار دنیا فاصله است. تا همین چند دهه قبل ــ اگر روایت سیاسی از پسزمینهی خلق ترانهی «مرا ببوس» را بپذیریم ــ آنکه به سوی سرنوشت میرفت مردی بود که میخواست دختر برای آخرین بار او را ببوسد و سرشکِ غم برایش به دامن نیفکند. همیشه جدال با سرنوشت وظیفهی مردان بود اما این روزها شنیده و دیدهام که بعضی مردان نگرانِ میانسال و کهنسال به دخترانشان التماس میکنند که از خانه بیرون نروند؛ اکنون دختران از پدران میخواهند که سرشکِ غم به دامن نیفکنند.
آیا کدام نور از کدام روزن تابیده است که اکثر ایرانیان دیگر خود را مجبور به زندگیِ پیشین نمیبینند؟ کشف حجاب در خیابان توسط شمار زیادی از زنان تنها ظاهری از یک پنهانِ بزرگتر است. گرچه قتل ژینا امینی نخستین جنایت نبود، اما انگار برای مردمان هر سرزمینی زمانی فرا میرسد که خود را در آینه میبینند و شر، آن شرِ پنهان و همراهیِ ناخودآگاه با شر، را در وجودِ خود مشاهده میکنند و وجدانشان از ستم و قتل بیگناهان برانگیخته میشود.
کاستلیو در قرن شانزدهم میلادی در دوران استبداد دینیِ اروپا هرگونه کشتار به نام خدا و ایمان را جنایت نامید و نوشت که آدمکشی هرگز نه نوعی دفاع از یک آیین و مذهب بلکه آدم کشتن است و بس. و آن روزگار وقتی بود که چراغ وجدان در دلِ بسیاری از مردم به شکلی نامیرا در حال روشنشدن بود.
روزگار سیاست و عیبجویی و جنگ آنچنان سخت و غریب نیست که روزگارِ وجدان. و وجدان از نظر ریشهی لغوی هم در مرتبهای اشاره به یافتن چیزی است که گم شده بود. اشاره به قوای تمیز و تشخیص بین خیر و شر. گرچه در سدههای پیشین به معنایی کمی متفاوتتر به کار میرفت اما با کمی تسامح میتوان معنای امروزین را در این کلمه یافت و امیدوار بود که دانش و جهانبینیِ یک جامعه در روند تعالیِ خود، با وجدان رو در رو شود، و به قول جامی، «دانش و دیدِ تو به وجدان رسد».
هانا آرنت در کتاب «اندیشیدن و ملاحظات اخلاقی» از وجدان به عنوان توان اندیشیدنِ پس از جنایت یاد میکند: «آنچه سبب میشود که انسان از وجدان بهراسد تصور پیشاپیش از حضور شاهدی است که وقتی تنها به خانه باز میگردد در انتظار اوست.»
هم او دربارهی آیشمن، افسر نازی، در دادگاه مینویسد: «در آن چهرهی انسانی هیچ چیز غیر انسانی ندیدم، تنها فاقد اندیشه، وجدان و قوهی تمیز بین خیر و شر بود.»
اکنون بسیاری از مردم به خانه برگشتهاند و در حضور شاهدی صامت به خونهای ریختهشده در خیابان میاندیشند.
حقیقت، خود را به بیمهاباترین صورتی در کوچه نمایان کرده و دیگر در کنج تاریکِ خانهی خود نیز مفری از آن نیست و این وجدان دقیقاً به مفهوم اندیشیدن پس از وقوع جنایت است.
محمد علی فروغی دربارهی زبان و فرهنگ فارسی نوشته بود: «من به زبان فارسی دلبستگیِ تمام دارم زیرا گذشته از اینکه زبان خودم است و ادای مراد خویش را به این زبان میکنم... نظر دارم به اینکه زبان آینهی فرهنگ قوم است و فرهنگ مایهی ارجمندی و یکی از عوامل نیرومند ملیت است.»
ایرانیان باستان از راه اساطیر، جهان و تاریخ خود را میشناختند. اگر زبان و فرهنگ و اسطوره آینهی تمامنمای یک ملت باشد پس به ناچار، نماد و نشانهای تاریخی و اسطورهای در بزنگاههای تاریخی به میان مردم باز میگردند، همانگونه که در ادبیات دوران انقلاب مشروطه چهره گشودند. امروز نیز قیچی کردن مو توسط زنان یادآور گیسو بریدن فرنگیس در ماتم سیاوش است.
همه بندگان، موی کردند باز
فرنگیس، مشکین کمند دراز
بُرید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوان را بخست
وجدان تاریخی در شکل ادبیات و اسطوره همیشه زخمِ فارسیزبانان را التیام داده که اگر کسی به بیداد کشته شود، چیزی از او به شکل دیگری بازخواهد گشت. اثر خون سیاوش و روییدن آن گیاه و سر کشیدن کیخسرو همه از آن نگاه باستانی سرچشمه میگیرند. امروز آنکه به مقابله با بیداد برخاسته است در خیابانهای ایران بیش از آنکه احساس تنهایی و فراموششدگی کند بر دیوار کوچه مینویسد: «هر یک نفر که کشته شود هزار نفر پشتش خواهد بود».
سیاوش هم همین نگاه را به مرگ خود داشت:
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
تواناییِ سیاوش نه پیش از مرگ بلکه پس از مرگ نمایان میشود. در یکی از کهنترین اسکندرنامههای منثور به زبان فارسی که به اهتمام دکتر افشار به چاپ رسیده اینگونه روایت شده است که «چون اسکندر به سیاوشگرد رسید، همان ساعت برنشست و برفت تا آنجا که گور سیاوش بود. چون آنجا رسید، پنداشت که بهشت است، بر سر خاک او رفت. سرخ بود، خونِ تازه دید که میجوشید و در میان آن خونِ گرم، گیاهی برآمده بود سبز.»
و این گیاه سبز یا همان پرسیاوشان گیاهی است که هرچه آن را میبُرند و میکَنند باز میروید و سبز میشود. و به قول فردوسی، بر برگهای آن گیاه گویی چهرهی سیاوش نقش بسته بود و در زمستان، نشان بهاران بود و پرستشگاه سوگواران.
این تصویر امروزه کاملاً ملموس است. خونی به ستم میریزد و از آن خون، گیاه و درختی میروید و بر هر برگِ آن درخت تصویر جانباختهای نقش میبندد و تصویر او در دنیا پراکنده میشود.
مرگ سیاوش، مرگی رستاخیزی است و آنانکه خون سیاوش را ریختند کمر به نابودیِ خود بستند. با این تفاوت که دیگر امروز ایران و توران دو کشورِ جدا نیستند که با هم در جنگ باشند. ایران و توران امروز درهماند و تلاش برای آشتی و پیوند دادنشان بیهوده و باد در دست نگه داشتن است و انتظار رهیدن از این میانهی فراخ نیست.
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
به دل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
هر چیز ارشمندی مثل یک تکه طلا بارها به دست طلاسازان ذوب میشود و به شکلی دیگر به دست صاحبی دیگر به زندگی ادامه میدهد. النگوی زنان بخارا حالا شاید گوشوارهای در گوش دختران کردستان باشد، و اگر بنا بر اساطیر بپذیریم که خون به ناحق ریخته در نهادِ عالم بسیار مهمتر و از طلاست، خون کشتهشدگان بیداد در سالهای دور و دراز هم میتواند دوباره به دست روزگارِ آموزگار در بیدادِ جدیدی زنده شود و در هیئت جدیدی بر خاک و خیابان بجوشد. میتوان خیال کرد که تمام خونهای دههها و سدههای پیش حالا در اصفهان، جوانرود، مهاباد و سنندج دوباره در خیابان جاری شدهاند.
اینگونه نیست که رنج و مرگ در گمنامیِ کشتگانِ بیدادِ سالهای پیش بیهوده و بیمکافات بوده باشد. این مکافاتِ فقدان وجدان جمعیِ ماست که امروز همچون طوفانی کوچه و خیابانهای هر شهر کوچک و بزرگی را درمینوردد؛ حقیقتی که پنهان بوده حالا به سخن درآمده است.
در طوفانهای روزگار دور ملکالشعرا بهار قصیدهای را چنین به پایان رساند:
امروز همیگویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
دردا و دریغا وطن من، وطن من
بعد از سالهای دراز، امروزِ ما، همان امروزِ ملکلشهرالشعرا بهار است. اما نه. نیست. بسیار چیزِ نهان در پس هر دردا و دریغا همچون حقیقتی رخ نموده و مینماید و نوزادی که تصویری از او نداریم در حال به دنیا آمدن است. تصویر و شکل این نوزاد نامشخص است اما دردِ سهمگین و وحشتناکِ مادرِ ایران نشان از آن دارد که این نوزاد قلبش با وجدان اجتماعی و تاریخی خواهد زد و بختیار خواهد بود. حداقل میتوان به ظهور و بروز این حقیقت امیدوار بود و به آن فکر کرد.
تیموتی اسنایدر در کتاب دربارهی استبداد مینویسد: «حقیقت چیست؟ گاهی اوقات مردم این را میپرسند چون میخواهند هیچ کاری نکنند. بدبینیِ همگانی به ما احساس امروزی و متفاوتبودن میدهد، حتی وقتی که با همشهریان و هموطنانمان در منجلاب بیاعتنایی فرو رفته باشیم. تواناییِ شما در تشخیص حقایق است که از شما یک فرد انسانی میسازد و این اعتمادِ جمعی ما به دانستههای عمومی است که ما را به یک جامعه تبدیل میکند و فردی که تحقیق میکند، شهروندی است که چیزی را میسازد.»
آیا این خروجِ سیلآسا از چنبرهی بیتفاوتی در میان ایرانیان و تواناییِ تشخیص حقیقت، ما را به معنای واقعیِ کلمه به یک جامعه تبدیل خواهد کرد؟
شعارهای ۱۰۰ روز گذشتهی اقوام و استانهای مختلف در حمایت از یکدیگر و تواناییِ تشخیص حقیقت از کذب، خوشبینی را در این فضای غبارآلود افزایش میدهد. اما آن هنگام که غبار فرو نشیند هیکل اجتماعیِ خود را به چه صورت و شمایلی خواهیم دید؟ ما حالا فقط خیال میکنیم، و به قول بهومیل هرابال، نویسندهی چک:
«این خیالبافیها دفاع من در برابر سیاست و در واقع همهی سیاستِ من در زندگی است.»
کلود مونه در بحبوحهی جنگ جهانی اول در باغخانهاش در حومهی پاریس مشغول نقاشی کردن از نیلوفرهای آبی بود. گفته است که عذاب وجدان هم داشت که در میان جنگ و خونریزی، رنگهای نیلی و اخرایی را کنار هم میگذاشت و نیلوفرهای آبی را با نگاه رؤیاگون خود به تصویر میکشید. اما این کاری بود که بلد بود و از دستش برمیآمد. اکنون ردیف کردن کلمه و چیدن تصویر در تصویر و فکر کردن به هنگامهای که خون سیاوشانِ تاریخ به پا کرده، شاید هیچ نقشی در بازیِ سرنوشت نداشته باشد و بر قلب نویسنده و خواننده مرهم ننهد. اما همین است و گیتی به کلمهی مردمان نمیچرخد. اما همانطور که گفتهاند و نوشتهاند، لذتِ زیستن شاید تنها برای بازگفتن است. حتی بازگفتنی بینتیجه و بیحاصل.
پاییز است و گردش روزگار به دورِ دیگری رسیده. آوازی را که پدرم در کودکی به گوشم میخواند کنارِ گوشِ خود در تماس تلفنیِ دختری از تهران با پدرش، واژگونه میشنوم. دختر با زبان خودش به هزار زبانِ بیزبانی به پدرش که در شهرستان است میگوید که ازدواج نکردهام، و بچه ندارم که نگران باشم. چیزی ندارم. فقط امید و تنها امید. لازم نیست که تو را برای آخرین بار ببوسم وقتی به سوی سرنوشت میروم. تو هم سرشکِ غم به دامن میفکن.
پاییز است و برگهای سبز به رنگ سرخ درمیآیند؛ درختان سپیدار در فلات ایران در میان باد ایستادهاند، کسی نمیداند که نوروز باستانی به کدام شکل و جامه خواهد آمد و سهمگینیِ زمستان پیشِ رو را مرهم خواهد کرد. نوروز در اساطیر، جشن بازگشتِ روان مردگان و درگذشتگان هم به شمار میرود و خانهتکانیِ پیش از عید را به بازگشت آنان نسبت دادهاند. هنوز اما پاییز است، انارها سرخ میشوند، خورشید در شرق و غربِ ایران سرخ میشود، خیابان سرخ میشود، و اسطورههای پنهان در وجدانِ جهان این بار پیش از آنکه ما خانهتکانی کنیم آمدهاند تا دوباره با ما زندگی کنند.
پس برای خودم مینویسم:
«بهار ما هنوز نگذشته
حتی اگر گذشتهها گذشته باشند»