تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
14 فروردین ماه 1402 - 3 ماه آوریل 2023 |
|
توان و ناتوانی روشنفکران در تحولات سیاسی
م. ضیاء
رابطه روشنفکران و قدرت
رفتار روشنفکران در دوران پیش از انقلاب سال ۵۷ و نقش آنها در وقوع انقلاب موضوعی است که در اعتراضات اخیر تبدیل به موضوعی افتراق آمیز شده و باعث صف بندیهای دوگانهای در جامعه گشته.
صرف نظر از ارزشگذاری در هر دو سوی این گفتمان و راستیآزمایی فاکتها و ادعاهایی که از هر دو سو مطرح میشود که موضوع این مقال نیست، اساسا طرح سوالاتی از این دست که نقش روشنفکران در انقلاب سال ۵۷ و ساقط شدن حکومت پهلوی تا چه اندازهای بوده است؟ و اگر آنها در این کار نقش داشتهاند با توجه به عواقب آن چرا آنان قادر به درک این عواقب نبودهاند؟ سوال هایی درست بوده و قابل درنگ کردن میباشند.
در این نوشتار سعی میشود با کمک گرفتن از تجربه تاریخی جمهوری وایمار در آلمان و نقش روشنفکران در سقوط آن و به طور کلی رابطهء «روشنفکران و قدرت» توجه شده و از این طریق شاید جوابی برای چنین سوالهایی بیابیم. علیرغم تفاوتهای فاحش میان دو جامعه ایران و آلمان، آن روزها که در یکی تحولات با پیشینهای تاریخی و به گونهای موزون در روندی کمابیش طبیعی به وجود میآیند و در دیگری به گونهای ناموزون و بنابر ضرورتهایی که نه بر اساس روند طبیعی بلکه بیشتر براساس نیاز به قدرت و در نهایت به شکل وارداتی شکل میگیرند (البته در اینجا منظور ارزشگذاری نبوده بلکه توجه به نگاه ابژکتیو در هر دوی این جوامع مدنظر است).
علیرغم این تفاوتها در هر دوی این جوامع با توجه به روند تغییرات از جامعهای با تمرکز قدرت در دست یک نیرو که در راس آن یک نفر تصمیم گیرنده است به سوی تقسیم قدرت و ایجاد حکومتی پارلمانتاریستی میتوان اشتراکات مشخصی یافت که به لحاظ فلسفه سیاسی حائز اهمیت بوده تا با واکاوی آن حداقل بتوانیم پهنه سوالات خود را گسترش داده و از قضاوتهای سادهانگارانه دور شویم.
باید توجه داشت که برای سوالات و نکات تاریک در تاریخ نمیتوان جوابی قطعی یافت، چرا که براساس این فرضِ هرمنوتیکی که هر آنچه در این لحظه کنونی اتفاق میافتد بلافاصله به امری تاریخی تبدیل شده و در بررسی علتهای آن درکها و نظرگاههای مختلفی شکل میگیرد که با تغییر و اهمیت متغیرها در ذهن محقق میتوان به نتایج گاهاً متضادی دست یافت.
نظری گذرا به ظهور و سقوط جمهوری وایمار
بعد از پایان جنگ جهانی اول و قبول شکست ارتش آلمان از جانب نظامیان زمینهای به وجود آمد تا گفتمانی که بعد از انقلاب فرانسه و متعاقب آن در آلمان شکل گرفته بود دوباره مطرح شود. هدف از این گفتمان تغییرات در سیستم اقتدارگرای فردی بود. این گفتمان و حرکت اجتماعی گسترده در تمام سطوح جامعه در جریان بود و به خصوص از جانب سوسیالدمکراتها رهبری میشد. تصمیم به ایجاد یک دمکراسی پارلمانی مصوبهای بود که حزب سوسیالدمکرات در سال ۱۹۱۸ در آلمان در کنگره خود به تصویب رسانده بود. تصمیمی که از جانب جنبش گسترده کارگری و طیف وسیعی از روشنفکرانِ چپ تا راست مورد حمایت بود.
در نتیجه تلاشها و مبارزات سیاسی گسترده در اکتبر سال ۱۹۱۸ رِفرمی در قانون اساسی صورت گرفت که تحت عنوان “رفرم اکتبر” معروف شد. براساس این رفرم از آن پس مشروعیت، عزل و نصب قیصر یا رئیس دولت نه به توسط پادشاه بلکه توسط پارلمان صورت میگرفت، تلاشی که به طور مشخص از یک سال قبل شروع شده بود و اکنون بعد از یک سال نتایج عملی آن مشخص شده بود.
در سال ۱۹۱۸ سوسیال دمکراتها به رهبری فریدریش اِبرت (Friedrich Ebert) از جانب کنگره ملی وایمار مسئول شد تا تشکیل دولت را به عهده بگیرد. بدین وسیله فریدریش اِبرت به عنوان اولین پرزیدنت دولت رایش به قدرت رسید.
جمهوری تازه تاسیس وایمار به عنوان اولین جمهوری دمکراتیک در آلمان در بین سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۴ برای نثبیت خود تلاشهای گستردهای انجام داد، از آن جمله مبارزه با فقر مفرطی که در جامعه به خصوص بعد از جنگ جهانی اول به وجود آمده بود تا مبارزه با مخالفین جمهوری و مبارزه با کودتا و بینقش کردن آن.
اکنون از پس سالهایی با معضلات اقتصادی و تورم لجام گسیخته از یک سو و پایان دورانی با روشهای سبعانه سیاسی از سوی دیگر بالاخره در سال ۱۹۲۴ جمهوری وایمار کمابیش تثبیت شده بود.
آزادی عقیده، تنوع فرهنگی، تصویب حقوق کار، حق رای کارگران در تصمیم گیریهای موسسات کاری، آزادی فردی و برابری حقوق زنان و غیره مصوبات پارلـمان بود که در جامعه حکم قانون میگرفت.
جمهوری وایمار با پرنسیپهای جامعه سرمایهداری مدرن به وجود آمده بود، لیبرالیسم و آزادیهای فردی در مسیر تحکیم شدن پیش میرفت، اما تحولات جدید در جامعه با سنتهای موجودِ آن زمان جامعه آلمان در تصادم قرار میگرفت. موضوعاتی که برای اکثریت جامعه آن روز مسائلی ناآشنا و غریبه بودند، چه در عرصه فرهنگ و چه در جامعه سیاسی، این همه نه تنها در عموم جامعه بلکه از زاویهای دیگر در جامعه روشنفکران آن دوران نیز تردیدهایی جدی ایجاد کرده بود.
تردیدهایی از جمله در زمینه نظم، وظیفهشناسی، وفاداری و جامعه ملی و ... اینها دغدغههای اِلیت جامعه، دانشگاهیان و کارمندان بود، افرادی که گرچه در قبل از جمهوری وایمار از حقوق خاصی برخوردار نبودند اما مورد توجه خاص بودند. اکنون پس از تشکیل جمهوری میبایست نقش اجتماعی و احترام اجتماعی خود را در روابطی دمکراتیک با دیگر اقشار اجتماعی تقسیم میکردند. آنان که در سالهای تورم توان تاثیرگذاری و اقتصادی خود را از دست داده بودند در پس خاطراتی از دوران گذشته تمایل به حکومتی با اتوریته را طالب بودند.
چپهای روشنفکر نیز دل خوشی از جامعه مدرن و دمکراتیک با پرنسیپهای جامعه سرمایهداری نداشتند. آنان در تلاش بودند تا حکومتی را با الگوی شوروی بر سرکار بیاورند تا با نظمی لنینی جامعه آلمان را به سوی اقتدار رهبری کرده و عدالت اجتماعی را به وجود بیاورد.
وضعیت دوگانه در جامعه به وجود آمده بود، از یک سو جامعه از مزایای دمکراسی و تواناییهای مدرن برخوردار بود که در آن برتولت برشت نمایشنامه میساخت و فعال بود، فیلمهای فریتس لانگ و رمانهای آوانگارد ساخته و نوشته میشود و از سوی دیگر حزب ناسیونالسوسیالیستِ فاشیستها در جامعه با تبلیغ اقتدارگرایی و حکومتی دارای اتوریته در حال رشد بود.
در نهایت با کش و قوسهای زیاد بالاخره فاشیستها توانستند در سال ۱۹۳۳ با اکثریتی شکننده در پارلمان پیروز شده و نقطه پایانی بر جمهوری پارلمانی وایمار بگذارند تا شروع دورانی سیاه برای آلمان و جهان رقم بخورد.
سنت دیرپای اقتدار فردی در آلمان نه تنها نیروهای طرفدار حاکمیت فردی را در مواجهه با دمکراسی وایمار به چالش میکشید بلکه مخالفین اقتدار شاه که از موضعی عدالتخواهانه با اقتدارگرایی شاه مبارزه میکردند را نیزبه چالش کشیده بود. تمایل در هردو سوی طیف راست و چپ به سوی حکومتی قدرتمند با ارادهای آهنین به عنوان نشانی از نظم و اقتدار که در نگاه آنان نشانی از ثبات اجتماعی بود باعث شد تا از یک طرف جمهوری پارلمانی که تلاش داشت با گسترش تواناییهای پارلمانی روابط دمکراتیک را در جامعه بست دهد با مشکل مشروعیت و اساساً با تردید در الگوی پیشرو بودن مواجه شود و از سویی دیگر باعث شده بود تا نیروهای فاشیست در جامعه به اعتبار تاکید بر دست آهنین و بازسازی نظم ملی و اعاده اخلاق اجتماعی روز به روز اعتبار بیشتری یافته و در نهایت خود را به جمهوری نوپا تحمیل کنند.
آیا روشنفکرانِ منتقد جمهوری در آن دوران (اعم از چپ و راست) خواستدار به وجود آمدن استیلای فاشیستها بودند؟ گرچه در نقد گذشته خطای آنها در مواجهه با جمهوری وایمار غیرقابل اغماض است اما گفتن اینکه آنان تنها و مهمترین مقصران بودند و به صرفِ روشنفکر بودن سره را از ناسره تشخیص ندادند از یک دید ساده انگارانه و عامیانه نسبت به تحولات تاریخی نشئت میگیرد.
روشنفکران و الیت جامعه نیز در توالیِ سنتها به وجود آمده و متاثر از آن میباشند. گرچه طرح گفتمانهای نو و طرح اندازی برای جهانی نو همواره جزء اصلی کار روشنفکری است، آنها در دنیای واقعی و در مواجهه با قدرت میتوانند انتخابهای نادرستی انجام دهند که سهمناکتر از اشتباهات دیگر اقشار اجتماعی از جمله حاکمان نیست.
طرح اندازی جهان نو در دلِ سنت به وجود میآید و قوام میگیرد که در ابتدا با تغییرات جزئی خود را مطرح میکند و حاملانِ آن خود هنوز پای در سنتهای پیشین و موجود دارند. تنها اشتیاق برای رسیدن به جامعهای با روابط دمکراتیک بسنده نیست. اقتدار نظم و کنترل جامعه به صورت مقتدرانه در نظامهای استبدادی گرچه کارها را ساده میکند اما در تضاد با نظم چند صدایی در جامعه دمکراتیک است که نمیخواهد همه چیز را از بالا دیکته کند بلکه خواستدار طرح مشکلات از طریق گفتمان در جامعه است.
سنت دیرپای نظم مقتدرانه در ذهن حاکمان و اپوزوسیون مشکل اصلی در جامعه مدرن و دمکراتیک است. مبارزهای تعطیلناپذیر که حتی در جوامع تثبیت شده دمکراتیک نیز پایان نمییابد چرا که آنچه امروز مدرن مینماید خود در زمانی کوتاه تبدیل به مانعی برای پیشرفت و مدرن شدن میگردد. روندی طولانی مدت که در نسلها شکل میگیرد و تربیتی نو و دگرگونی فکری را طلب میکند. تربیتی که با آزمون و خطا طی چند نسل شکل میگیرد. تربیتی که هم شامل حاکمان دارای قدرت میشود و هم شامل روشنفکران منتقد آنها.
آنچه در ایران گذشت
حرکتی که در عصر ناصری در دوران قاجار نضج گرفته بود اکنون حدود هشت سال قبل از تشکیل جمهوری وایمار در سال ۱۲۸۸ شمسی با انقلاب مشروطه به پیروزی رسیده بود. جنبشی که قصد داشت با محدود کردن اختیارات شاه و محول کردن آنها به مجلسِ شورای ملی و تشکیل دولتی مدرن زمینه ورودِ مدرنیته به ایران را فراهم کند.
آغاز این حرکت که با شوکِ شکست ایران در جنگ با روسیه تزاری و درکِ ناکارآمدی نظام عقبمانده حکومتی ایجاد شده بود اکنون با رفت و آمد و گسیل دانشجویان برای تحصیل به اروپا، رفته رفته به نیرویی به نام روشنفکرِ مدرن در ایران تبدیل شد که بنا به ضرورت و با سرعت در حکومت و در جامعه نقشِ اجتماعی و سیاسیِ تعیین کنندهای پیدا کرد. در کنار دو نیروی سنتی یعنی روحانیت و حکومت که همیشه علیرغم اختلافات باهم همساز بودند اکنون این نیروی جدید معادلات و روابط را در جامعه و بین دو نیروی قدیمی نیز برهم میزد.
روشنفکران حلقه رابطه بین فرهنگ اروپایی و ایران بودند. آورندگان اندیشه مدرنِ اروپایی و مدرنیته به ایران. در واقع حاملان اندیشه مدرن در عرصه ادبیات، هنر، فرهنگ و سیاست.
روشنفکران بنا به وظیفه اصلی خود که ایجاد گفتمانِ جدید در جامعه است خودبهخود در تضاد با سنت درآمده و در ساختن حکومت جدید شرکت کردند، از جملۀ آنان میتوان از فروغی، تیمورتاش، علیاکبر داور و ... نام برد. اما طولی نکشید که بخش بزرگی از آنان در نقش اپوزیسیون حکومت جدید درآمده و صف خود را از حکومتیان جدا کردند، آنان رسالت خود را در تعمیق آگاهی اجتماعی دانسته و برای تعادل اجتماعی به عنوان اپوزیسیون به فعالین سیاسی در جامعه تبدیل شدند.
در شرایطی که اکثریت جامعه بیسواد بودند، استفاده از نخبگان برای ساختن ایرانی نو ضروری بود. اساساً تصور اینکه ایران بدون وجود آنها میتوانست به دوران مدرن راه پیدا کند تصوری خام بود.
البته در دورههای بعدی هم بخشی از الیت جامعه کمابیش همکاری با دستگاه حکومتی را حفظ کردند اما از همان ابتدا و زمان کوتاهی پس از انقلاب مشروطه انشقاقی در بین روشنفکران (همچون سایر جوامع) صورت گرفت و عموم آنها به منتقدین حکومت تبدیل شدند. آنان در عین حال که ناقدین جدی سنت باقی ماندند و از مدرنیته دفاع میکردند بر اساس دیدگاههای خود خواستار عدالت اجتماعی و آزادی نیز بودند.
و از طرفی نیروهای سنتی به رهبری روحانیت که از همان ابتدا در برابر مشروطه و جنبش نو تحت عنوان مشروعه وارد میدان شده بودند تلاش داشتند تا از طریق تاکید بر شعائر دینی و اعتقادی موجود در جامعه با روند مدرنیسم مقابله کرده و بدین وسیله سنگرهای از دست رفته را در برابر هجوم نیروی مدرن بازپس گرفته یا حفظ کنند.
اما رفته رفته بسیاری از روشنفکران و الیت جامعه در حکومت جدید که آزادی و تقسیم قدرت را برنمی تافت مورد غضب قرار گرفته یا سر از زندان درآوردند و یا محکوم به مرگ شده و یا کنارهگیری کردند و بدین وسیله فاصلهای بین روشنفکران و دولت ایجاد شد که در نهایت در برابر هم صف کشیدند و دشمن خونی شدند.
حکومت دیگر آنان را در مقابل خود میدید و روشنفکران که از ابتدا وظیفه خود را از یک سو تلاش برای پیشرفت و گسترش عدالت در جامعه و از سوی دیگر مبارزه با تفکرات عقب مانده میدیدند اکنون دشمن خود را نه تنها نیروی سنت بلکه حکومت نیز قلمداد میکردند.
برای محققِ تاریخ این سوال مطرح است که چه عواملی باعث شد تا نیروی روشنفکری و حاکمیت علیرغم اشتراک موضع در مبارزه با سنت و علیرغم گرایشِ مشترک به مدرنیته، رفته رفته از هم دور شده به طوری که در نهایت در برابر هم قرارگرفتند، تا آنجا که نکات مهم مشترک بین آنها رنگ باخت و در برابر هم صف کشیدند و بدین وسیله زمینه برای رشد و قدرت گرفتن نیروهای مخالف مدرنیته فراهم شد.
واقعیت این است که آنچه در ایران اتفاق افتاد و باعث دوری روشنفکران از حکومت گردید خیلی متمایز از آنچه در کشورهای پیشرفته اروپای آن زمان به وقوع پیوست نبود. همانطور که در تجربه جمهوری وایمار مشاهده کردیم سنت و خوی دیرینه و نهادینه شدۀ تمرکزگرایی و تمایل به اقتدار حکومتِ ملی و وجود مردان قویای که جامعه را رهبری کنند از صدر تا ذیل جامعه آنچنان قدرتمند بود که تنوع را برنمیتابید، اقتدارگرایی و اندیشه و عمل سانترالیستی متباین با اندیشه و عمل مدرن است و تقسیم قدرت را برنمیتابد. در این رابطه ما با غرب آن دوران اختلاف فاحشی نداشتیم اما اختلاف ما با غرب امکان نقدِ حکومت و سنت بود که جامعه ایران از آن عاری بود. میل به اقتدار (چه در نوع مثلاً سانترالیزم دمکراتیک آن در اندیشه اپوزیسیون و روشنفکران و یا تمایل به حکومت مقتدر و یک دست در حاکمیت) باعث رشد روز افزونِ بیاعتمادی بین نیروهای مدافع مدرنیته میشد، همان بلایی که به جان جمهوری وایمار افتاد و آن را به تلاشی کشاند.
واقعیت این است که روشنفکران نیز در دفاع از آزادی، طالب لیبرالیسم و حکومتی غیرمتمرکز که بتواند بازتاب همیاری تمام آحادِ جامعه باشد (آنگونه که امروز در تصور میگنجد) نبودند. آنان نیز نهایتاً در تصور خود تفکری توتالیتر و اقتدارگرایانه از حکومت را داشتند. گرچه هدف آنان عدالت اجتماعی بود اما آنان نیز میخواستند این هدف را با اتکاء به بخش مشخصی از جامعه و به صورت اقتدارگرایانه محقق کنند. از سوی دیگر حاکمیت نیز به همان میزان تمایل به حکومتی توتالیتر و اقتدارگرا برای تحقق برنامههای خود داشت، مضاف بر اینکه آنان قدرت سرکوب مخالف یعنی دولت را نیز در دست داشتند. تمایل به اقتدار و عدم رواداری، بیتجربگی در مواجهه با ضروریاتِ پیشرفت و ورود به جامعه مدرن، عدم انعطاف و نداشتن فرهنگ رواداری معضل جامعه آن روز ایران بود که تمام نیروهای اجتماعی از نیروهای سنتی تا روشنفکران و حکومتیان را دربر میگرفت.
پس خطاست اگر در تحلیل فرآیندهای گذشته که منجر به انقلاب ۵۷ شد، تنها روشنفکران و یا حاکمیت را خطاکار ارزیابی کنیم. برای حل این مشکل بعد از جنگ دوم جهانی رفته رفته این تمایل در غرب صورت گرفت تا مکانیزمی ایجاد شود تا به اتکای آن رواداری و امکان نقد نهادینه شده و با ایجاد نهادهای قانونی، دولتها موظف به ایجاد امکان نقدِ قدرت شوند تا از این طریق اقتدارگرایی و تفکرات توتالیتر نتوانند سرنوشت جوامع را رقم بزنند. وضعیتی که تمام قرن گذشته را تبدیل به قرنی مالامال از خشونت کرده بود و هنوز نیز ادامه دارد. گرچه اکنون کانون خشونت بیشتر در جوامعی وجود دارد که تمایل به اقتدارگرایی در فرهنگ و اندیشه اجتماعی آنان جای خود را به رواداری و قبول اندیشه انتقادی نداده است.
امکان نقد و وجود آزادی در جامعه راهکاری دمکراتیک است برای امکانِ نیروگرفتنِ اندیشه انتقادی در سیاست و فرهنگ و راهگشای نوعی از حکومت است که در آن اقتدارگرایی جای خود را به تقسیم قدرت سیاسی میدهد، چرا که صلح و رواداری و همیاری در جامعه صورت نمیپذیرد هنگامی که قدرت سیاسی تقسیم نشود.
تمایل به اقتدارگرایی در جامعه قبل از انقلاب ۵۷ زمینهساز استیلای نیرویی شد که هیچ نوع نقدی را برنمیتابید. در به وجود آمدن این نیرو تنها حکومت مقصر نبود بلکه روشنفکران نیز از این بیماری مبرا نبودند، سنتی که در جامعه آن روز نهادینه بود و چهل سال زمان لازم داشت تا جامعه با اَبَر خیزشی عظیم پایههای این سنت دیرینه را بلرزاند.