تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
3 اردیبهشت ماه 1402 - 23 ماه آوریل 2023 |
|
گیرها و گیرنماها
ابراهیم هرندی
هر جامعه «گیر»هایی دارد و «گیرنما»هایی. «گیرها» نشانه های گرفتاری های حقیقیِ جامعه است و «گیرنماها» نمادهای ساختگیِ گرفتاری های دروغین. گیرِهای هر جامعه، کانونی ترین هسته های سیاسی آن جامعه هستند و به میدانِ مین گذاری شده ای می مانند که نزدیک شدن به آن بسیار خطرناک و زیان زا می تواند باشد. البته آگاه شدن از گیرهای اجتماعی و فرهنگی، کارِ آسانی نیست، زیرا که مکانیزم ذهن پردازی قدرت، گیرهای جامعه را از دیدرسِ چشمِ هوشِ مردم بدور می دارد و آنان را با گیرنماهای ساختگی جایگزین می کند. این چگونگی برای آن است که گرفتاری های هرجامعه، بازتاب تنش های راستین آن جامعه است که آگاهی از آن ها می تواند به فروپاشی و یا فراپاشی جامعه کشیده شود.
گیرهای حقیقی، گره های بن بست ساز و گرفتاری های مدیریت ناپذیری را پدید می آورند که تن به تورِ گره گشایی سیاسی نیز نمی دهند و به گواهی تاریخ، در بسی بیش از بسیاری از زمان ها به جنگ کشیده می شوند. بخشی از این چگونگی برای آن است که چون هر گیرِ اجتماعی، نماد و نشانه ای از ناکارگیِ گروه حاکم در جامعه است و انگشت اتهامی آشکار و ویرانگر بسوی آن گروه و شیوهء کارکردش می شود، “حقیقت” برای حاکمان، گفتمانی بسیار بنیاد ستیز و خطرناک است و در گذارِ تاریخ، آنان را هماره برآن داشته است تا پرده ای از “واقعیت” برروی آن بکشند. واقعیت در هر دوران، ساختاری ایدئولوژیک و بافتاری دروغین دارد و جای خالی گیرهای حقیقی را در گسترهء همگانی، با گیرنماهای زمانمند پُرمی کند. واقعیت گرا، از آنچه در پیش روست، با زبانِ آمار و عکس و فیلم و شاهدان و راویانِ زنده سخن می گوید و یادآور می شود که ای مردم، می دانم که نیازی به هیچ سَند و مدرکی نیست، چرا که شما آنچه را می گویم و می نمایم، با چشم و گوش خود دیده اید و با دل و جانِ خود تجربه کرده اید. او با هر ترفند و توانی که در چنته دارد، می لافد و آسمان و ریسمان را بهم می بافد تا حقیقت را در گوری که برآن پای می کوبد، خاموش کند و پنهان بدارد.
کم آبی در ایران، نمونهء خوبی برای نشان دادن واقعیت و حقیقت است. از چشم اندازِ واقعیت گرای حکومتی، کم آبی گرفتاری زیستبومی ست که بیرون از کنترل حکومت است و تنها با فلات ایران نیز سروکار ندارد. او می گوید که همه می دانند که دمای زمین در چند دههء گذشته، روندی فزاینده داشته است و جهان را با کم آبی و یا بی آبی رویارو کرده است. او همچنین به ریخت و پاشِ بی رویهء آب در شهرها نیز اشاره می کند و یادآور می شود که بسیاری از مردم، نه تنها در ریخت و پاشِ آب، بی باک هستند و آب شیرین شهری را برای شستشوی اتومبیل ها و کامیون هایشان بکار می برند و خانه ها و کوچه ها را آب پاشی می کنند، بلکه حوض ها و استخرهایشان را نیز با همین آبِ نایاب پر می کننند. واقعیت گرا، همچنین به ارزان بودنِ بهای آب در ایران و نادرست بودنِ کشت و کارِ میوه های آبخواه مانند؛ هندوانه، طالبی و انگور و نیز به اهمیت آب در نزدِ شهدای کربلا و هزار و یک نکتهء باریکتر ز مو اشاره می کند که بجای حکومت، خدا، هوا، فضا، مردم، هندوانه و طالبی و شهیدان کربلا را مسئول بی آبی کشور بداند.
اما حقیقت این است که همهء واقعیت هایی را که دربارهء کم آبی در ایران گفته می شود، می توان در همهء کشورهای همسایه نیز گفت و سپس پرسید که چرا آن ها جنگ آّب و بی آبی در شهرها و روستاها و بیابان ها و دریاچه ها و رودخانه ها و تالاب ها و مرداب هایشان ندارند. همچنان می توان پرسید که تهی شدن سفره آب های زیرزمینی و خشک شدنِ دریاچهء ارومیه و رودخانه زاینده رود و بسیاری از آبخیزها و آبگیرها و تالاب های ایران، چه نسبتی با آشپزخانه ها و ماشین های مردم و شيوۀ آبداری و آبیاری کشاورزان دارد؟ آنگاه اگر کسی پاسخی خِردپذیر به این پرسش ها ندهد، می توان و باید به حقیقتی که کارخانۀ واقعیت سازی حکومت آن را پنهان داشته است، اشاره کرد و یادآور شد که پس اگر کشورهای همسایه و نیز سرزمین های دیگری که در مدار زیستبومی ایران هستند، مانند ما گرفتارِ بی آبی نشده اند، باید بدنبال آنچه آن ها داشته اند و ایران نداشته است، گشت. این جستجو ما را به شیوهء مدیریت آب خواهد رساند. کشورهای دیگر با مدیریتِ درست و برنامه ریزی زمانمند، گیرِ کم آبی و یا بی آبی را پیش از آنکه این گیر، گرفتاری ملی بشود، گشوده اند. اما آنسان که گفته شد، آشکار شدنِ این حقیقت، انگشت اتهام را از سوی کشاورزان و شهرنشینان و شناگران و کارخانه دارن، بسوی حکومت می چرخاند. این گونه است که حکومت هماره می کوشد تا با ترفندهای رسانه ای و هیاهوی پیاپی، واقعیت ها را برنما و پُرنما کند تا مردم را از دیدن و دریافتنِ حقیقت باز دارد.
نمونهء دیگری که با اشاره بدان می توان تفاوتِ واقعیت و حقیقت را نشان داد، گورستان خاوران است. حقیقت به گواهی تاریخ این است که خاوران نهانخانه پیکرهای صدها زندانی سیاسی ست. وانهادِ بیدادی بزرگ از سوی حکومتی که نمی خواهد هیچ گونه یاد و یادگاری از آن حقیقت در تاریخ بماند. پس خوشتر می دارد که آن حقیقتِ تلخ را در زیر فرشی از چمن ( بخوان واقعیت) بپوشاند و با تبدیل آن گورستان به "گلزارِ خاوران"، آن جنایت هولناک را از پیشانی تاریخ بزداید. حقیقت این است که آن گورستان باید برای یادآوری بیدادِ بزرگی که روزگاری رفته است، بماند و نمادِ دادی ناستانده در تاریخ باشد. اما واقعیت این است که اکنون “دولتِ خدوم”، بهسازی زیستبومی را در صدر برنامه های خود گذاشته است و از هر فرصتی برای بازسازی طبیعت و درختکاری و فضای سبز در میهن اسلامی استقبال می کند. حقیقت این است که در آن محل، صدها دختر و مادر و پدر و پسر و پیر و جوانِ گمنام و بی کس، بناحق در خاک و خون خفته اند. اما واقعیت این است که ساختنِ گلزار خاوران، سال هاست که در برنامه عمرانی شهرداری منطقه بوده است. در این سناریوی واقعی، واقعیت چمنی ست که روی حقیقت ناخوشایندی را می پوشاند.
واقعیت، چیزی ست که درنخستین نگاه، دیده می شود و لایه رویینِ هر پدیده را بما نشان می دهد. اما حقیقت رازی ست که واقعیت ها، روی آن را می پوشانند و آن را پنهان می کنند. این چگونگی، بخشی از ترفندمندی نظام قدرت است تا تاریخ ریستۀ خود را ویراستاری کند و ذهنِ اکنونیان و آیندگان را بسوی نتیجه ای که می خواهد، رهنمون کند. ترفندِ پوشاندن حقیقت با پرده های راست نمایی از واقعیت، از زمانی در زندگی انسان پدید می آید که در میان قومی، قبیله ای و یا مردمِ سرزمینی، جمعیت بر میزان فرآورده های زیستبومی پیشی می گیرد و دیگر خوراک و نوشاک و پوشاک و مسکن، برای همگان نمی تواند وجود داشته باشد. در چنان جایی، نیاز به ماندگاری، هر گروه و قوم و قبیله و طبقه را به تلاش برای نگهداری و نگهبانی از زیستبوم خویش و فرآورده های آن وادار می کند. این چگونگی، تنش های اجتماعی را اندک اندک افزایش می دهد و بجایی می رساند که اگر حکومت راهکاری خِردپذیر برای رسیدگی به آن ها نداشته باشد، کار به جنگ و آشوب و انقلاب می کشد. تنش های اجتماعی، نمادهای حقیقت های ناروای زیرساختی جامعه اند. هرچه این زیرساخت ها نارواتر و ناهماهنگ تر با حقوق مردم باشند، گیرهای اجتماعی و فرهنگی در جامعه بیشتر خواهد بود. هرچه نیز برشمارِ آن گیرها افزود شود، حکومت نیاز به گیرنماهای بیشتری برای جایگزین کردن آن ها خواهد داشت. این گونه است که تاریخ چند سدهء گذشتهء ما، فهرست گیرنماهاست.
گیرنماهای فرهنگی و اجتماعی در نهادهای واقعیت سازی، برای پرده پوشی ِ حقایق و آلوده کرنِ گسترهء همگانی در راستای سرگرم کردنِ مردم پدید می آیند و کار را بجایی می رسانند که نهادهای واقعیت ساز، مانند؛ حکومت، مذهب، آموزش و پرورش، زندان و ده ها نهاد دیگر با ادبیات و اخلاقِ ویژهء خود، در جامعه پیدا می شود. از اینرو، توانایی شناسایی و پرداختن به گیرهای حقیقی در جامعه کارِ بسیار دشواری ست زیرا که زورمندانِ حاکم برجامعه، هماره در پی جایگزین کردن گیرهای حقیقی با گیرنماهای واقعی هستند و ذهن انسان را از هنگام زاده شدن تا واپسین گام، چنان از این گیرنماها پُر می کنند که در ذهن ما جایی برای پرسش های اساسی نمی ماند. این گونه است که ما باید همیشه به پرسش های ذهنی خود با دیده تردید بنگریم، زیرا که بسیاری از این پرسش ها که در نخستین نگاه، ژرف و تازه می نمایند، بازتاب سیاست های فرهنگیِ زمان ما می توانند باشند و ما را – بی که بخواهیم و یا بدانیم – بدامی که دیگران برایمان گسترده اند، بیندازند. بد نیست که برای روشنتر شدنِ آنچه می گویم به نمونه هایی از گیرهای اجتماعی امروز ایران اشاره کنم. پیش از آن باید بگویم که دیکتاتوری زمینه سازِ همۀ گیرها و گرفتاری های اجتماعی ست. البته این سخن بمعنای آن نیست که کشورهای دموکراتیک گیر و گرفتاری اجتماعی نگدارند. دموکراسی گفتمانی دربارۀ برابری حقوقی ست و با نابرابری های دیگر کاری ندارد، اگرچه زمینه برای پرداختن بدانها را آماده می کند.
1. نبود پذیره های همگانی
هرچه مردمِ سرزمینی ارزش های مشترک بیشتری داشته باشند، زندگی آسانتری نیز خواهند داشت. همگمانیِ همگانی و باورهای مشترک، چسب پیوندِ ملی در هر کشور است. این پذیره های همگانی، مردم را به همدیگر نزدیکتر می کنند و آنان را در پیشبرد برنامه های آبادسازیِ کشور با دولت همراه و همگام می سازند. هرچه ارزش های اجتماعی، باورمندان بیشتری داشته باشد و پُرپیروتر باشد، جامعه با تنش ها و گسل های کمتری روبرو می شود. چنین است که حکومت های ملت ساز، با بزرگ کردن برخی از شخصیت های فرهنگی و علمی و نیز پُرنما کردنِ آثار باستانی و افسانه های باردار و ارزشداورانهء کهن می کوشند تا با گرواندنِ مردم به آن نمادهای تاریخ و فرهنگ ملی، ارزش های مشترک در جامعه پدید آورند و از این راه، میزان همگمانی ملی را افزایش دهند. بدبختانه این کوشش در پروژهء ملت سازی در ایران، بدون درگیری کردن مردم و بی چشمداشت به فرهنگ و زبان اقوام ایرانی پی گیری شد. توماس پیین، فیلسوف و تئوریسین سیاسی انگلیسی- امریکایی گفته است که هرگیرِ اجتماعی زمانی پیدا می شود که کسی حقوق اجتماعی خود را بیش از دیگران بپندارند. این گفتاوردِ ساده، نکتهء بسیار ژرفی در خود دارد و آن این پذیرۀ درخشانِ دوران روشنگری ست که همگان بی چشمداشت به پیشینه فردی و خانوادگی و خاکی و خونی و جنسی و قومی و دینی و اجتماعی خود برابرند. بی تردید این پذیره در فرهنگ های سنِّتی مانند فرهنگ ایرانی که درآن پنداشته می شود که هرکسی را بهر کاری ساخته اند و بزرگی گفته اند و کوچکی و اربابی و نوکری، پذیرفتنی نیست. هم نیز این پذیرۀ دیگر از ذهنیت مدرن که؛ "بدان و آگاه باش که دیگران نیز در این جهان هستند، آنسان که تو." چنین است که من سازگارکردن فرهنگ سنّتی با فرهنگ مدرن را که فرهنگ پذیرفته شدهء جهانی ست، یکی از گیرهای بزرگ اجتماعیِ کشورهای پیرامونی مانندِ ایران می دانم.
در روزگار کنونی، یکی از گیرهای بزرگ کشور ما، گسستنِ شیرازۀ همگمانی و پذیره های همگانی ست. این چگونگی از آنروست که پایاندادِ همگمانی و همصدایی و همراهی و همگامیِ مردم در آخرین انقلاب ایران، گزش بزرگی بود که آنان را چنان از یکدیگر تاراند که دیگر تا زمانی که حافظهء شفاهی نسل کنونی زنده است، هیچ گونه باهمی و گردهم آیی معناداری آسان نخواهد بود. این گیر، همانگونه که تاکنون دیده ایم، گرفتاری های بزرگی را پی دارد و خواهد داشت و هم می تواند زمینه را برای دستبردِ بیگانان به ایران آماده کند و هم ما را همچنان تا زمانی که چشم انداز سیاسی کشورمان ناروشن است، از یکدیگر جدا بدارد. نقشِ ارزش های ملی در فراهم آوردن تجربه مشترکِ ملی ست. هرچه ملتی تجربه های شیرین و شادی آورِ بیشتری داشته باشد، دلگرم تر و آینده بین تر و نرمخوتر می شود و به سرزمین و تاریخ و فرهنگِ خود وفادارتر می ماند. واروی این چگونگی نیز، فرار از یکدیگر و انکارِ هویت ملی و جدا شدن از هم و خزیدن در لاک قومی، دینی، جنسی و زبانی ست. در چند سال گذشته، نه تنها حکومت در ایران به جدا کردن مردمان از یکدیگر پرداخته است، بلکه رسانه های فارسی زبانی نیز که با سرمایه های بیگانگان برپا شده اند، سهم بزرگی در بزرگنمایی تفاوت ها و زدودن پذیره های همگانی از ذهن ایرانیان داشته اند.
2. نداشتن آگاهی از جایگاه و پایگاه خود در جهانِ کنونی
نهادهای فرهنگ ساز حکومتی از آغازِ رویارویی ایرانیان با فرهنگ غربی تاکنون، بجای آن که در پی شناخت آن فرهنگ و بررسیِ جایگاه ما نسبت به آن باشند، بدنبال یافتن ریشه های اندیشه های مدرن در فرهنگ ایرانی و اسلامی بوده اند. پایاندادِ این تلاش که ریشه در خود- خُردبینی ما در برابر غربیان داشته است، این جملۀ آشنای “امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند” است. ما از شناخت درست آنچه در جهان در چهار سدهء گذشته روی داده است، ناتوانیم. این ناتوانی ما را از تعریف انسان ایرانی و نیز از شناسایی جایگاه ایران و ایرانی در جهان کنونی باز داشته است. ملتی که نمی داند در کجای تاریخ ایستاده است، نمی تواند بداند به کجا باید برسد. او نمی تواند نقشۀ راهی بسوی آینده داشته باشد. کسی که نمی داند در کجاست، نمی تواند راهی را از میانِ راه هایی که در پیش روی اوست، برتر از راه های دیگر بداند.
در سده گذشته دو نقشه راه دروغین در پیش پای ایرانیان گذاشته شده بود؛ یکی راه رسیدن به "دروازه های طلایی تمدنِ بزرگ" که اشاره ای تاریخی به دوران هخامنشیان در ایران باستان داشت و دیگری بازگشت به، "حکومتِ عدلِ علی". این هردو راه، نوید رساندن ایرانیان به “خویشتنِ خویش” را می داد. اما اکنون پوچی و بیهودگی آن دو راه برکسی پوشیده نیست. ما تا زمانی که آگاهی از جایگاه خود در جهانِ کنونی نداشته باشیم، چشم اندازِ فرهنگی و سیاسیِ کارا و کارسازی نیز نمی توانیم داشته باشیم. و تا جاودان ناگزیر از دریافت گزینشِ ناپذیرِ وارداتِ صنعتی و فرهنگی بیگانگان خواهیم بود. تاکنون هیچ یک از دستاوردهای صنعتی مدرن، از چراغ پریموس و جوهرِ گِنه گِنه گرفته تا کامپیوتر و اینترنت و چت بات، با چشمداشت به فهرستِ اجناس موردِ نیاز کشور وارد نشده است، بلکه همه با فشار بازاریابان به بازارِ ایران سرریز شده است. البته فهرستی از اجناسِ موردِ نیاز کشور نیز در میان نبوده است. تاکنون ما از آنرو مصرف کنندگانِ منفعل این واردات بوده ایم که حکومت هایمان از آغاز انقلابِ صنعتی تاکنون، از جایگاه ایران در جهانِ صنعتی بی خبر بوده اند و برنامۀ اجتماعی و اقتصادی ويژه ای نداشته اند. یعنی که قرار نبوده است که کشور ما بجایی برسد و نرسیده است. این همه، ریشه در نداشتن آگاهی ما از جایگاه خود در جهان دارد که به گمان من بزرگترین گیرِ در فرهنگ کنونی ماست. گیری که گرفتاری های دیگری مانندِ نبودِ فرهنگِ شهروندی، ثبات سیاسی، آزادی، قانون، شیوه ادارهء کشور و برنامه زیری را دربرمی گیرد.
3. نداشتن نهادِ آموزش و پرورش آزاد
آموزش و پرورش مدرن، نهادِ شهروند سازی ست. این نهاد اگر آزاد باشد، باید به کودکان زبان زیستن در جهان مدرن بیاموزد و آنان را با ارزش های پذیرفته شده جهانی مانند، برابری حقوقی شهروندان در جامعه، دموکراسی، حقوق بشر، اخلاق مدرن، احترام به حریم خصوصی دیگران آشنا می کند. یکی از کارهای مهمِ این نهاد، سازگار کردنِ سنت های بومی در هر سرزمین با ارزش ها، حقوق و اخلاق مدرن است. از اینرو در جهان کنونی، تنها کشورهایی که به ژرفای نقشِ آموزش و پرورشِ مدرن پی می برند و آن را از شّرِ حکومت و دین و سنت آزاد می کنند، می توانند به جامعه کشورهای کانونی بپیوندند و با آن ها داد و ستدی کارا و سودمند درراستای سودِ ملی خود داشته باشند. بدبختانه آموزش و پروش در ایران، همیشه کانونِ آموزش اندیشه های خاک و خون پرستانه و سنتی و خرافی و مرکز پروپاگاندِ تبلیغات حکومتی بوده است و بجای پروردنِ شهروندانی آشنا با فرهنگ مدرن و مهارت های همپیوند با آن، ملتی شهیدپرور ساخته است.
4. چالشِ همزیستی
ما در روزگاری زندگی می کنیم که آگاهی از جنسیت، قومیت، زبان و فرهنگ در فهرست گفتمان های ذهنی جهانیان بسیار پُرنماست. این آگاهی اکنون با پیدایش حقوق بشر، پشتوانه قانونی و اخلاقی نیز یافته است. دیگر نه می شود و نه باید که تلاشگران این حوزه ها را نکوهید و از آن بدتر، با آنان به ستیز برخاست. یکی از گیرهای بزرگِ اجتماعی ایران که تاکنون حکومت ها آن را انکار کرده اند، زمینه سازی برای دادن حقوق گروه های جنسیتی، زبانی، قومی و فرهنگی درچارچوبِ یکپارچگی کشور است. خوشبختانه تجربهء بسیاری از کشورهای دیگر، این راه را برای ما هموارتر کرده است. آنچه این گیر را در ایران پُرگِره تر می کند، وجود دشمنان ایران برای درگیری در این مسئله است. اگر کشورهایی مانندِ سوئیس و انگلیس و کانادا در این حوزه پیروز بوده اند، برای آن است که در آن کشورها، بیگانگان دراین کار دست نداشته اند. اما در کشور ما از حکومت اسلامی و نیز برخی قشرهای سنّتی جامعه گرفته تا گروه ها و گروهک های سیاسی و سیاست زده و نیز، همهء کشورهای همسایه و چند کشورِ دورتر، هماره آماده برای درگیری در این چالشِ اجتماعی در راستای هدف های استراتژیک خود بوده اند.
اکنون سال هاست که با پیدایش رسانه های همگانیِ آنی، بویژه شبکه های فراگیرِ اجتماعی، گیرها و گرفتاری های اجتماعی شکلِ سیاسی تازه ای یافته است. اکنون هر بخشی از این رسانه ها، هر گرفتاری را که بهانهء بهتری برای پیشبرد هدف هایشان به آن ها می دهد، برای برنماکردن برمی گزینند و کورانهای ویرال سایبری براه می اندازند. این چگونگی به این معناست که بخش بزرگی از آنچه در گذشتهء نزدیک، در گسترهء همگانی و در جغرافیای خیالِ ایرانی به عنوان گیرها و گرفتاری های اجتماعی ایران پُرنما و برنما شده است، هیچ پیوندی با حقیقت نداشته است و ای بسا که پرداختن بدانها نیاز امروزین ایران و ایرانیان نبوده است. در کشوری که نظر سنجی، خواسته-کاوی و روند پژوهی "اکیداً ممنوع" است، هر سخنی دربارهء هر موضوعی، تنها ذهن خوانی می تواند پنداشته شود. این چگونگی را نداشتن رسانه ای ملی بسیار خطرناکتر می کند.
رسانه های همگانی گذشته از گزینش و بزرگ کردنِ هرآنچه بسودِ صاجبان خود می دانند، دربارهء آن ها ارزشداوری نیز می کنند و می کوشند که آن داوری ها را با تکرار در ذهن کاربرانِ خود جا بیندازند. خطر این کار هنگامی آشکارتر می شود که دریابیم که خبرنگاران و مفسّران سیاسی، بويژه در بیرون از ایران، کارهای خود را با چشمداشت به آنچه در رسانه های بزرگ مانند؛ بی بی سی، رویتر، روزنامه های تایمز، گاردین، نیویورک تایمز و نیویورکرز می آید، آمادهء پخش می کنند. رسانه های خبری مانند رادیو تلویزیون های فارسی زبان که در ایران خبرنگار ندارند، ناچارند که کمبود خبر را با تفسیرِ بیشترِ خبر جبران کنند. خبرنگاری برای خبرنگارِ ایرانی در بیرون از ایران، اگر بی معنا نباشد، ناممکن است، زیرا که خبرنگار و خبرگزارِ دستِ دوم بی معناست. پس خبرنگار باهوش برونمرزی که می خواهد کارِ خود را دنبال کند، ناگزیر است که با تفسیر خبر، چیزی ارزشمند برآن بیفزاید و نوشته خود را خواندنی و یا شنیدنی کند. این چگونگی زمینه را برای ارزشداوری بیشتر و خط دادن فکری و آشفتنِ ذهنی و آشوب در گستره همگانی بیشتر می کند.
______________________________
یادداشت:
هر فرهنگ، مکانیزم نگهدارنده ای دارد که هماره می کوشد تا پیروان خود را سربازانِ آن فرهنگ کند. ارزش های فرهنگی از کودکی با عواطف و احساسات ِ انسان گره می خورند و ذهن انسان را خانهء خود می کنند. این گونه است که بسیاری از مردم برای پاسبانی از ارزش های فرهنگی خود، تا پای جان می ایستند. این چگونگی را من “بومیایی ذهن” نام نهاده ام. بومیایی، بر وزن مومیایی یعنی اندودن ذهن با ارزش ها، اندیشه ها، آرمان ها، افسانه ها و نگرش های بومی و پرکردن ذهن از آن ها. ذهن بومیایی شده، ذهنیتی محلی، خاک و خون گرا، نژاد پرست، بسته، قبیله ای، ستیزه جو و ناسازگار با جهان کنونی می پرورد. این ذهنیت، دارندهء خود را در چنبر سنّت های بومی اسیر می کند. بومیاییان خود را مردمی برگزیده و برتر از دیگران می پندارند و سرزمین خود را مرکز جهان و خانه خورشید می دانند.