تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

4 خرداد ماه 1402 - 25 ماه مه 2023

رئاليسم در سياست

آيزايا برلين

ترجمهء ياشار جيراني

توضیح مترجم: اين مقاله در سال 1953 و در اسپکتيتور به چاپ رسيده و هنري هاري، ويراستار آثار برلين، هم آن را در کتاب Power of Ideas The در سال 2000 دوباره به چاپ رسانده است. اين مقاله آراي برلين را در زمينه رئاليسم، پيچيدگي واقعيت و پلوراليسم روش شناسانه روي دايره مي ريزد. نثر اين مقاله نسبت به ديگر مقالات برلين کمي دشوار تر است اما ارزش آن را دارد که دقيق خوانده شود. اين ترجمه از روي نسخه اوليه اين مقاله انجام شده است.

****

«رئاليسم» معمولاً به معناي داشتن درک صحيحي از خصايص رويدادها يا امور واقع يا اشخاص است بدون اينکه توسط احساساتي از قبيل بيم يا اميد يا عشق يا نفرت، يا تمايل به آرماني سازي يا کم بهاسازي يا چيز ديگري که مانع مشاهده دقيق شود و حاصل نوعي فشار احساسي باشد، مخدوش شود. اين مفهوم معناي ديگر و هولناک تري دارد هنگامي که مردم معمولاً به منظور توجيه تصميمي پست يا خشن، که («با عرض تاسف») اعلام مي کنند «رئاليست» هستند.

اين معناي نامطبوع کلمه به احتمال زياد از هگل و پيروان او، هم محافظه کار و هم راديکال، نشات مي گيرد؛ کساني که علاقه داشتند بصيرت استوار خود از «واقعيت» را- ويراني و نابودي بي رحمانه اي که به علت تصادم «اجتناب ناپذير» نيروهاي عيني که تاريخ بشر را مي سازند، حادث مي شود- در تقابل با طفره هاي بزدلانه از واقعيت که توسط افراد ضعيف، کور و ابله انجام مي شد، قرار دهند؛ کساني که از «واقعيت» مي گريختند تا در بهشت ابلهان بزيند.

در نسخه هاي افراطي تر اين کيش آلماني، از يک سو، موجودات بيچاره اي قرار داشتند که خودشان را با اين فکر که هميشه صلح، خوشبختي و پيشرفت برقرار خواهد بود و اينکه اشکال کوته فکرانهء زندگي آنها تا ابد ادامه خواهد داشت، فريفته بودند. در حالي که در واقع، تحول تاريخي هولناکي در انتظارشان بود و آنها و همزيستان شان محکوم به خشن ترين نابودي ها بودند.

در طرف ديگر، «رئاليست ها» قرار داشتند، کساني که حقيقت دهشتناک اما عظيم را رصد کرده و فهميده بودند که جنبه هاي سبع هستي داراي اهميت بيشتري هستند و به ذات فرآيند تاريخي نزديکي بيشتري دارند و قرار نيست توسط عقلاني سازي عاجزانهء انسان هايي که از رو به رو شدن با حقيقت طفره مي روند، پوشيده شوند.

اين ايده که آنچه ظالمانه و نامطبوع است بيشتر از نقطه مقابل خود حقيقي يا «واقعي» است، شکلي از بدبيني کنايه آميز است که، درست به اندازهء انسان گرايي خوشبينانه عصر عقل گرايي، رمانتيک و فاقد بنياد محکمي از مشاهدات تجربي است. و جنبش هاي سياسي عظيمي که از هر کدام منشعب مي شود - فاشيسم و کمونيسم (به رغم تظاهر هاي دومي به روش «عيني» علمي)- در کليت شان در زمينهء ثابت کردن مدعاهايشان مبني بر تفسير و اصلاح موفق تر امور واقع، نسبت به اظهار نظرهاي غيرعام و غيرنظام مند، شکست خورده اند.

اما بارقه يي از حقيقت در اين عقيده «ناگوار» وجود دارد که مبتني است بر انکار نظريات خوشبينانه قرن هجدهم، يعني زماني که بسياري از انديشمندان باهوش و مشتاق متقاعد شده بودند که رذايل، بلاهت و بدبختي هاي بشريت در ناداني و کندذهني او ريشه دارند؛ اينکه زندگي انسان ها به مانند اجسام طبيعي تابع رفتاري منظم است که مي توان آن تحت قوانين منظم کرد و اينکه اين قوانين را به لحاظ نظري مي توان همان قدر دقيق و فراگير ساخت که نيوتن و همراهانش در طبيعت بي جان پيروزمندانه به چنين عملي دست يازيده بودند. بعد از همه اينها، ادعا مي شد که اميال انسان ها را نيز مي توان به مانند فرآيندهايي که بر زندگي مولکول ها و گياهان حاکم است، آشکار ساخت. و حال مي توان آنها را از طريق ابزاري که بالاخره در اختيار انسان قرار گرفته است، در مقياسي بسيار وسيع تر با موانعي بسيار کمتر از آنچه بلاهت، ناداني و اشتباهات گذشته امکانپذير ساخته بودند، ارضا کرد. کشورداري درست به مانند کشاورزي و مهندسي يک علم است که روش هاي خاص خودش را براساس مطالعه عقلاني طبيعت انسان داراست، ثمره مشاهده، منطق و آزمايش. اين علم چيزي پر رمز و راز نبود ؛ مي شد آن را آموخت، به ديگران آموزش داد، توسط متخصصان به کار بست، آن را به ميزان نامحدودي به منظور منفعت پاينده بشريت بهبود و گسترش بخشيد.

اين دکترين خوشبينانه (و به خاطر جبرگرايانه بودنش، به نوعي متناقض) را ادعاهاي مخالفانش - الهي دانان، مرتجعان سياسي و رمانتيک هاي ضدعقل گرا - کمتر از اعتبار انداخت تا شکست انقلاب فرانسه که به نوعي پرستيژ فلاسفه روشنگري را از ميان برد، به همان اندازه که انقلاب روسيه و فرزند نامشروعش يعني فاشيسم، آمال ليبرال هاي ويکتوريايي را بر باد داد. با اين حال اين عقيده که تاريخ از قوانيني پيروي مي کند، اينکه کنش هاي انسان ها محاسبه پذير است، عقده يي ديرپاست و تا قرن نوزدهم ايستادگي کرد. نگره مکانيستي قرن هجدهم توسط حاميان نگره هاي جديد «ارگانيک» و «زندگي گرا» ورشکسته اعلام شد، کساني که پس از متهم کردن پيشينيان شان به ساده سازي خام و نپخته، اين ايده را که تاريخ داراي الگو است مشترکاً پذيرفتند.

به گفته اين نظريه پردازان «ارگانيست» جديد، آن چيزي که قرن هجدهم متوجه آن نشده بود، اين بود که درست برخلاف ماده بي جان غطبيعتف، قوانيني که عرصه زندگي انساني را قبضه کرده بودند قوانيني خاص و يکتا بودند، فراچنگ آوردن آنها فقط براي کساني ميسر بود که نه تنها اصول محاسبه محض يا حرکت اجسام در فضا بلکه «تحول» و «رشد» را نيز درک مي کردند؛ اصولي که تحليل «کل هايي» مثل ارگانيسم انسان يا واحدهاي اجتماعي - جوامع، دولت ها، کليساها، يا زبان ها، نظام هاي قانوني، مذاهب و نظام هاي انديشه - به اجزاي سازنده و «تجزيه ناپذير» آنها را از رده خارج کردند. از آنجايي که ارتباطات، الگوها و ساختارهايي که اين کل ها را به هم مي پيوست و خصوصيت يکتاي هر کدام را باز مي نماياند، امري نامحسوس و غيرقابل توضيح بود. با اين اصلاح ضروري برنامه سابق را مي شد غدوبارهف بنا کرد؛ متخصصان فرآيند هاي «انداموار» مي توانستند به دستکاري - پيش بيني يا توصيف - رفتار انسان ها بپردازند، درست همان گونه که دانشمندان با ماده بي جان چنين مي کردند. علم جديد «زيست شناسانه» بشريت، چه در شکل متافيزيکال و هگلي اش و چه در شکل تحولي دارويني اش تدوين شدني، قابل ابلاغ و يادگرفتني بود. کنت و بعد از او اسپنسر سعي کردند آن را به يک نظام شفاف و دگماتيک تقليل دهند. کيهان شناسي هاي سترگ اشپنگلر و تويين حد اعلاي غيرشفاف اين سنت را نمايندگي مي کنند. کارل مارکس کسي که اين گزاره را که اگر تاريخ يک علم است بايد با تکرارهاي «گريزناپذير» همراه باشد جدي گرفته بود، نظريه رقيب و پرثمرتري را به بار آورد.

اما همچنان و مثل هميشه چيزي لنگ مي زد. وقايع هرگز آن شکلي را که متخصصان به آن باور داشتند و پيش بيني مي کردند به خود نگرفتند. مسلماً انقلاب فرانسه آن نتايجي را که عاملان آن در سر داشتند به بار نياورد. به آنها - آنهايي که زنده مانده بودند - گفته شده بود علت شکست آزمايش شان اين بود که در محاسبه آينده عواملي اساسي را ناديده گرفته اند - براي مثال عوامل اقتصادي و اجتماعي - و بيش از حد معمول و اختصاصاً روي عامل سياسي تمرکز کرده بودند. اما اخطار نشنيده گرفته نشد. تا سال 1848 آگاهي از واقعيات اجتماعي و اقتصادي امري فراگير بود؛ کسي نمي توانست انقلابيون جديد را به ناديده گرفتن شان متهم کند، با اين حال وقايع و اتفاقات آن سال کبير اميدها و نقشه هاي فراهم آورندگانش را برآورده نساخت. به آنها هم، به نوبه خود توسط جديدترين تحليل تاريخي گفته شد يک عامل اساسي را به حساب نياورده اند - شايد محوري ترين عنصر تاريخ انسان ها را - تضاد ميان «طبقات» اجتماعي. اما بعد از انقلاب روسيه که در 1917 با توجه اکيد به اين دکترين اتفاق افتاد، نتايجي به بار آورد که با آرمانشهرهاي خام لنين و کمونيست هاي آلماني تفاوت فاحشي داشت؛ زنجيره 1793 و 1848 خودش را تکرار کرد. آيا ممکن است چيزي نادرست در اين نظريه ها موجود باشد که با سرسختي مانع از عملي شدنشان مي شود؟ بعضي کم کم مظنون شدند که ما با چيزي روبه رو هستيم که ترميم و تدوين صرف نظريات نمي تواند از پس آن برآيد - چيزي که شايد نشان دهد که کاربست صرف نظريات توسعه تاريخي محکوم به شکست است - اينکه آن معناي تحقيرآميزي که در کاربرد عمومي و عوامانه کلماتي مثل «دکترين گرا» و «نظريه پرداز» در سياست وجود دارد تاريک انديشي محض نيست بلکه در احساسي بجا مبني بر رخ دادن اشتباهات ريشه دارد، اينکه چيزي غدر درون اين نظريه هاف جا نمي شود.

من قصد ندارم اهميت انديشه ها را انکار کنم. درست برخلاف اين، به جز در حالتي که کسي تحت تاثير تبييني ساده سازانه و تقليل گرا از امور انساني باشد، روانشناسانه يا انسان شناسانه يا زيست شناسانه يا اقتصادي (يا عقيده يي متافيزيکي که در آن به شکلي پيشيني و ضروري همه چيز مرتب شده باشد) مسلم است که بعضي اوقات شرايطي پيش مي آيد که در آن گروهي از انسان ها که تحت تاثير باورهاي افراطي و مشتاقانه، در شرايط مساعدي (گوناگون تر از آنند که بشود مشخص شان کرد) مي توانند تغييرات عظيمي را به بار بياورند. اين تمايل وجود دارد که اين تغييرات را در نگاهي بازنگرانه اجتناب ناپذير فرض کنيم؛ اما خيلي کم به اين موضوع اشاره مي شود که اين تغييرات به ندرت با نيات عاملان شان مطابقت مي کنند يا حتي به ندرت بخش قابل توجهي از باورهاي آنها را دربر مي گيرند.

به نظر مي رسد اين امر نيازمند تبيين باشد. تلاش هاي قبلي يا مبتني بر اين بودند که انقلابيون شرايط را درست درک نکرده اند يا اينکه عاملي را مورد ملاحظه قرار نداده اند. تمامي اينها مبتني بر اين بودند که اگر وضعيت مذکور درست تفسير شود و تمامي عوامل مربوطه در نظر گرفته شوند، کليد مشکل قابل دستيابي خواهد بود و شرايط انسان توسط افرادي که به اندازه کافي قوي و دانا هستند، دگرگون خواهد شد و همچنان اين کاملاً روشن به نظر مي رسد که سياستمداران و اصلاح طلبان موفق نتايج خود را بر پايه وسايل متفاوتي به دست آورده اند، و اينکه نظريه هايي که درباب چگونگي ايجاد تغيير در جامعه صحبت مي کنند به ندرت با عمل مطابقت مي کنند.

روبسپير، جوزف دوم اتريش و لنين به طور کلي در ترجمان انديشه هاي خود به واقعيت موفق نبودند. بيسمارک، لينکلن، لويد جرج، روزولت در کل موفق بودند. اتريش 1790، فرانسه 1794، روسيه 1920 با روياهاي مصلحان شان مطابقت نداشتند. آلمان، انگليس، امريکا در ادوار مربوطه تقريباً فاصله يي با آنچه دولتمردان عمل گراترشان برايش تلاش کرده بودند، نداشتند. شايد گفته شود اينها کمتر جاه طلب بوده اند و آنچه مي خواسته اند با واقعيت موجود فاصله زيادي نداشته است اما اين اشتباه است. تفاوت هايي که توسط بيسمارک و روزولت انجام شد وسعت بسيار بالايي داشت و زندگي بشريت را به شکل راديکالي تحت تاثير قرار داد.

مفهومي وجود دارد که به ندرت حتي توسط متعصب ترين تاريخ نگاران انکار شده است، که بر پايه آن تفاوت ميان دولتمرد عملگرا و آرمانشهرگرا در اين است که اولي ذات مواد انساني که با آن روبه رو است را «مي فهمد» و دومي از فهم آن عاجز است. در ماهيت اين «فهميدن» است که محور اصلي مشکل خود را نشان مي دهد. جوزف دوم، روبسپير، لنين از هيچ تلاشي براي فهميدن ماهيت وضعيتي که با آن درگير بودند مضايقه نکردند. آنها خواندند، مطالعه کردند، بحث و تامل کردند. ممکن است هر کدام به يک جنبه بيشتر از جنبه هاي ديگر توجه کرده باشند اما از نظر کساني که تاريخ را در اصل يک علم مي دانند و باور دارند که مفيد ترين نتايج درست به مانند علوم طبيعي به وسيله ترکيبي از استقرا و استنتاج به دست مي آيد، اين مردان شيوه درستي را پي گرفته بودند. آنها تمام يا تقريباً تمام آنچه به لحاظ انساني ممکن بود براي فهم شرايط زمان خود به کار بردند تا راه حل صحيح را بيابند و هنگامي که به دستش آوردند آن را اراده مندانه در راستاي هدفي مشخص و واحد به کار بستند. با اين همه آنها آشکارا در دستيابي به آنچه قصدش را داشتند، شکست خوردند. آنها فقط در واژگون سازي ابدي و خشونت بار نظمي که با آن مواجه بودند موفق شدند و وضعيتي را ايجاد کردند که نه خودشان و نه دشمنان شان انتظار آن را نداشتند. بيسمارک، لينکلن و روزولت بهتر از اين عمل کردند و نتايجي که به دست آوردند اگرچه براي دشمنان شان نامطبوع و غير قابل پيش بيني بود اما به ميزان زيادي با آرزوهاي حاميان شان هماهنگي داشت.

اين مساله در درجه اول به قضاوت ارزشي ربطي ندارد. من فقط مي خواهم بگويم گروه اول در به دست آوردن آنچه آرزويش را داشت ناموفق بود، در حالي که گروه دوم در اين زمينه موفق تر بودند. بيسمارک لطمات بسيار بيشتري را نسبت به جوزف دوم ايجاد کرد اما با اين حال معقول است که نسبت به کيفياتي که بيسمارک شرير ولي «رئاليست» را نسبت به آن امپراتور آرمانخواه موفق تر ساخت، بيشتر اعتماد داشته باشيم. و اگر عقلاني بودن به معناي اين است که با روش هايي به سراغ ماده برويم که نتايج حاصل از آن هماني است که آزمايشگر مي خواهد، در اين معنا عقل گرايان رسمي و مشهور نامعقولانه رفتار کرده اند. در همين حال مرداني که بر اساس «شهود» عمل کردند (که البته در اين مورد نام اشتباهي است) در انجام خواسته هايشان موفق تر بوده اند.

من قصد ندارم تفاوت هاي اين دو مدل متباين را برشمارم بلکه فقط مي خواهم به برجسته ترين تفاوت شان اشاره کنم و آن در اين واقعيت ريشه دارد که دولتمردان موفق به مانند هنرمنداني عمل مي کنند که قالب خودشان را مي فهمند. آنها مسيرهاي انتخابي و اجتنابي خودشان را بر پايه يي انتخاب مي کنند که توضيح شفاف آن براساس اصطلاحات نظري ممکن نيست. و نه تنها آنها، بلکه تاريخ نگاران و روانشناسان و تحليلگران سياسي که مي خواهند رفتار آنها را توضيح بدهند نيز مجبور مي شوند به اصطلاحاتي مثل «تخيل»، «نبوغ سياسي»، «حس تاريخي» و «قضاوت لغزش ناپذير»، متوسل شوند که در رساله هاي علمي جايي ندارند. هنگامي که بيسمارک جنگش را عليه فرانسه آغاز کرد، يا لينکلن عليه جنوب، يا روزولت عليه «بوربون»هاي اقتصادي، برايشان بسيار دشوار بود که اعلام کنند از کدام گزاره هاي عام عمل شان را استنتاج کرده اند، يعني مشخص کنند که اين همان لحظه و اينها همان وسايلي هستند که براي آن عمليات خاص مناسبند، همان طور که در علوم مي بينيم. دشوار به اين معنا که مثلاً يک پيکرتراش برايش دشوار است که توضيح دهد چرا اين کار و نه آن کار را با موادي که قالب ريزي مي کند، انجام مي دهد. با اين وجود در اينجا صحبت از نوعي شهود مرموز يا نوعي روش غيرتجربي براي حدس زدن ذات واقعيت در کار نيست. قضاوت، مهارت، حس زمانبندي، درک رابطه وسايل و نتايج به عوامل تجربي بستگي دارد، عواملي مثل تجربه کردن، مشاهده و بالاتر از همه «حس واقعيت»، که به معناي ايجاد نوعي پيوستگي نيمه آگاهانه در ميان تعداد وسيعي از عناصر به ظاهر ناچيز است به وضعي که در ميان آنها نوعي الگو به وجود آورد که بتواند عمل درست را به ما «تلقين» يا پيشنهاد کند. چنين عملي مطمئناً شکلي از بداهه پردازي است، منتها فقط در خاکي شکوفا مي شود که با تجربه و نوعي حساسيت استثنايي به آنچه در فلان وضعيت ذي ربط است غني شده باشد؛ استعداد و موهبتي که بدون آن نه هنرمندان و نه دانشمندان توانايي رسيدن به نتايج اصيل را ندارند. به نظر مي رسد اين استعداد، با ايمان ما به برتري مطلق يک مدل سازگار نباشد، چراکه هنگامي که به جامه نوعي ايدئولوژي متعصبانه درمي آيد توانايي اصيل ما را براي واکنش صحيح به ادراک مان مخدوش مي سازد. در عالم نظر شايد هيچ دليلي موجود نباشد که چرا انسان نبايد در درجه اول با شکيبايي، تمامي واقعيات مربوطه را محاسبه کند و بعد از آن از طريق روش هاي علمي قابل اطمينان - ترکيبي متعارف از مشاهده، آزمايش، قياس، استنتاج، استقرا و بقيه روش ها - فرضيه يي بسازد که او را قادر سازد تمامي آلترناتيوهاي ممکن و پيامدهاي آنها را محاسبه کند. در عالم نظر شايد اين گونه باشد.

در عمل، امور واقع بسيار زياد، مختصر، پيچيده و بسيار جزيي هستند و سلاح هاي نظري که در اختيار ما قرار دارند بسيار انتزاعي هستند، مدل ها از اينها بسيار دورند و فقط به درد شرايطي مي خورند که به شکلي غيرعادي ساده باشند. به ما گفته مي شود لئوناردو نتايج خودش را از طريق اندازه گيري دقيق به دست آورد، اما همه مي دانيم که وي آنها را از طريق ترکيب استعدادها و موهبت هاي گوناگوني دشت کرده است. به همين نحو، ممکن است سياستمداراني باشند که به يک نظريه آهنين متکي باشند، به نقشه يي دقيق که بر مبناي دکترين هاي اقتصادي و سياسي تعبيه شده است، اما اگر موفق باشند، در واقع نتايج خود را بر اساس کيفيت هاي بسيار متفاوتي که در وجودشان نهفته است به دست آورده اند.

اين بهانه يي براي تاريک انديشي، اتکا به حکمت گذشتگانمان، نداي اجدادمان يا الهام دروني نيست. مناطقي در زندگي اجتماعي وجود دارند که نظريات علمي را مي توان به راحتي در آنها به کار بست، در چنين جاهايي ترجيح چرتکه انداختن و باورهاي مبهم «حس مشترک» به دانش نظام مند نمونه بارز ناداني و رخوت - و برخي اوقات ايجاد نقابي براي خرافات و تنبلي - است. اما همچنين حوزه هايي وجود دارند که در آن يک باغبان نسبت به يک گياه شناس آشکارا نتايج بهتري را کسب مي کند؛ و تفکيک اين حوزه ها از يکديگر اولين نشانه حس واقعيت است. آن چيزي که انديشمندان اجتماعي قرن 18 و قرون بعدي را آرمانگرا، مصنوعي و پرت جلوه مي دهد. دقيقاً چنين خلطي است؛ که البته به شکلي بسيار تيره و مبهم احساس شده بود ولي به ندرت صورت بندي مي شد، به اين خاطر که کساني که درگير صورتبندي اين تفکيک شده بودند خودشان مشتاقانه به اين ايده که روش هاي علمي مي بايد به تمام حوزه هاي حيات گسترش يابد تعهد داشتند، و انکار ربط آن به حوزه هاي مشخصي را به معناي خيانت به نور مي دانستند.

با اين حال، اين يک اشتباه است. هنگامي که يک سياستمدار (يا حتي تاريخ نگاري که به دنبال تبيين کنش انساني به جاي نفوذ در آن است) متهم به دکترين گرايي مي شود، اين اتهامي درست به نظر مي رسد. هيچ دانشمندي را نمي توان به دکترين گرايي متهم کرد؛ به اين خاطر که دانشمند بودن به معناي دکترين داشتن است.

اين نشان دهنده درک غريزي کاربران زبان عام و مشترک ما از اين واقعيت است که هر شغل و پيشه يي مقولات متفاوتي را مي طلبد، و تلاش براي به کار بستن مدل هايي که در يک حوزه کار مي کنند به حوزه هاي ديگر (جايي که روش هاي متفاوتي مورد نياز است) در نهايت شکلي از عدم عقلانيت است. چيزي که بعضي تاريک انديشي عقل گرايانه ناميده اند؛ اصرار کردن، بدون هيچ مدرکي، بدون تلاش براي ديدن، بر اينکه يک کليد جهانشمول وجود دارد، بر اينکه آنچه در اينجا به کار بسته مي شود ضرورتاً بايد آنجا نيز به کار بسته شود، بر اينکه آنچه در يک حوزه نماينده پيشرفت، شناخت و نور است، بايد در تمام حوزه هاي ديگر هم نقشي مشابه داشته باشد. به اين خاطر که سيستمي موزون از قوانين علي - يا يک چارچوب متناظر- در دنياي بي جان، زيست شناسي، حيوان شناسي يا ژنتيک به خوبي کار مي کند، نتيجه نمي شود در حوزه تاريخ اجتماعي نيز همان کارايي را داشته باشد.

بيشتر نظريه پردازان اجتماعي قرون 19 و 20 با اين فرض طبيعت گرايانه آغاز کردند که انسان ها به لحاظ علي تعين يافته، به لحاظ فردي ضعيف و بالقوه عقلاني هستند؛ اينکه رشد دانش به آرامي وابستگي آنها را به چارچوبي از عوامل علي قابل شناسايي آشکار خواهد ساخت و بقيه چيزها توهم و خودبزرگ بيني خواهند بود. اين نظريه ناراحت کننده هيچ بنيادي در مشاهده يا تجربه رفتار انساني يا تجربه اجتماعي، يا هر روش تجربي ديگر به جز قياسي مبهم با دنياي طبيعت ندارد. موفق ترين دولتمردان تاريخ معمولاً، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، به نقطه مقابل اين نظر التزام داشته اند؛ اينکه افراد بعضي اوقات قوي بوده اند، به ميزان زيادي نادانند، و در درون محدوديت هايي، آزاد هستند. تا زماني که فرض هاي مخالف، به نام علم، عقل و مشاهده بي طرفانه طبيعت، توسط کساني که به اصلاحات راديکال در جامعه انساني معتقدند مطرح شود، بشريت همچنان به نظريات و مجردات پيشکش خواهد شد؛ صورتي از بت پرستي - و قرباني کردن انسان - خونسردانه و ويرانگرانه تر از تمامي بلاهت هاي قابل درک نسل هاي گذشته، و چيزي که نسل هاي آينده به خاطر آن، با ناباوري و غضب، به درستي دوران ما را لعن خواهند کرد.

 

برگرفته از سايت «اعتماد»

http://www.etemaad.ir/Released/87-10-15/256.htm#129540

بازگشت به خانه