تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
رقص در روز ارتحال!
ابوالفضل محققی
سرزمین غریبی که در اوج استبداد و سرکوب! زنان و مردانی بی هراس در سال روز مرگ خمینی در خیابان ها می رقصند.
او را دیدم، با چشم بندی سیاه و دستی آویخته بر گردن. مستانه در میان جمع می رقصید. مردی که پای چوبه دار شادی برای مردم می خواست.
کودکی ده ساله را دیدم که با رنگین کمانی از عشق، چشمانی زیبا ”که پلنگان برای نوشیدن رویا به کنارش می آمدند” - نشسته بر قایق چوبی دست سازش - بر فراز ابرها می گردید. در جستجوی خدای رنگین کمان اش بود تا بپرسد: “به کدامین گناه کشته شدم؟”
دخترک زیبائی دیدم با خلخال های طلائی بر پا، تاج گلی برسر که”حدیث “عشق می گفت با گلوله سربی نشسته بر قلب. با مشت های گره کرده شعار “زن، زندگی، آزادی” می داد.
دختری دیگر، محاصره شده در بین جانیان حکومتی، بی هراس، با کیفی پر از سنگ آویخته بر گردن، مرگ دیکتاتور را فریاد می زد.
پسری دیدم زیبا تر از پیکر مرمرین داوود! با چشمانی خمار و عسلین از مقابل پیکر تراش پیر می گذشت. پیکرتراش پیر آه می کشید: ”خدایا، فریبم دادی! او زیبا تر از پیامبر تو – داوود- است! که مرا مجبور به تراشیدن پیکر او کردی.”
پسر به درد می نالد. دانهء الماسی بر کنج چشمان عسلین اش می نشیند. ”جرم من همین زیبائی بود. زیستن در سرزمینی که زیبائی جرم است.خدا لکه سیاهی است بر پیشانی، انگشتر عقیقی ست بر انگشت، دشنهء خونین است بر دست جلاد. ناقص مردی ست فریفتهء قدرت! فرمانروائی ست خونریز.
ما ستایشگران زیبائی، ستایشگران زندگی، ستایش گران شادی قربانیان بی صدای این خدائیم. خدای تاریکی! ویرانی، غم و اندوه. دخترکی با موهای سبز، بنفش، سرخ، با لباسی بلوچی دوخته شده از شاد ترین رنگ ها، با دسته گلی بر دست، که تازه از زندان رها شده در مقابل درب آهنی زندان فریاد مرگ دیکتاتور سرداده است.
مردی دیگر چون او رها شده از بند با حلقهء گلی بر گردن، سرو قامت، استوار! بی هراس سخن از فرو ریختن بنای ظلم و گذر از این کویر وحشت می گوید.
سرزمین غریبی است چون افسانه های هزار و یکشب. خفته در میان واقعیت و رویا. چونان دماوند سر بر فلک کشیده مغرور و استوار. گاه فرو افتاده، تن بر قضا داده! گاه طغیان کرده، گدازه های آتش از دل بیرون داده؛ کوهی که از درون پیوسته در جوشش است، گدازه می زند، خاموش می گردد، در خود می رود، باز زبانه می کشد، گرمی و حیات می بخشد.
سرزمینی با مردمانی رنج دیده اما مقاوم به شیوهء خود!
سرزمینی که زیبائی و تنوع خویش از تنوع وزیبائی اقوام گوناگون خود که هر یک خشتی بر آن نهاده اند می گیرد و بقای خود در وحدت و همبستگی تاریخی خویش جستجو می کند.
مردمانی که در طول تاریخ از ستم مهاجمان و فرمانرویان زخم ها خورده، رنج ها کشیده، اما طاقت آورده است.
ملتی که هر بار شگفتی می آفریند.
شگفتی امروزش زنانی هستند که در اوج سرکوب و وحشیگری رژیم حجاب از سر بر گرفته، بی پروا از مقابل چشمان وحشت زده منادیان نهی از منکر می گذرند.
در سال روز مرگ خمینی درد تازیانه و وحشت گلوله را بر جان می خرند! می رقصند! تا نگهبان “شادی” این موجود زیبای تازیانه خورده و در محاق رفته توسط حافظان اسلام ناب محمدی باشند.
زنان و مردانی که گوش بر نیوش سردار سر بر دار خراسانی سپرده اند که از بالای دار پیام شادی به مردم می داد. شادی و رقصی که خبر از فرو ریختن دیوار های قلعه کشیده شده توسط حاکمان متحجر قرون وسطا می دهد.
خبر از بیدار شدن حس های غریبی که “خدا نور لجه ای” با رقص دل انگیزی بر آمده از درون خویش، مهر زیبائی و قدرت رقص در آفرینش شادی را بر آن کوبید.
سرزمین غریبی است این سرزمین که پدری، با عکسی از فرزند، شب هنگام سر بر خاک پسر می گذارد، درد دل می کند. در دیگرسو پدری شرینی بر دست بر مزار پسر می رقصد.
مادری حجلهء عروسی بر مزار پسر بر پا می کند، نقل می پاشد، ترانه می خواند.
مادری هشتاد ساله گیسوان سفید خود از زیر حجاب سالیان بیرون می کشد، گیسو می برد! چونان مادری بر جنازه هر کشته شده به جور حکومت اسلامی می گرید. عکس فرزند کشته شده بر دست گرفته در شهر می چرخد. دادخواهی می کند.
سرزمین جادوئیِ غریبی است این سرزمین.
سرزمینی که نام اش ایران است و وطن ما.
سرزمینی جاوید که از بسیار صعب راه ها به سلامت عبور کرده است. این بار نیز از این شب تیرهء ترک خورده به نیزهء خورشید هلهله کنان عبور خواهد کرد. شادمانه بر ویرانه های قصر ساخته شده به جور خواهد رقصید.
رقصی چنین در میانم آرزوست.