تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

15 تیر ماه 1402 - 6 ماه ژوئیه 2023

نامه‌ای به سانسورچی: کابوس شما کلمات ما است!

پرتو نوری علا

خانم / آقای سانسورچی!

این نامه خطاب به شما است. می دانم کلمات ما کابوس شماست. اما امروز میخواهم حسم را نسبت به شما سانسورچی های رژیم گذشته و رژیم فعلی، و با داشتن گوشۀ چشمی به خودم و خودی‌هایم، روشن بنویسم.

سانسور، در محیط های سرکوبگر، در جوامع سنتی خرافی، در جوامعی که قدرتِ پدر/ مرد، و زنانی که مطیع اوامر مردان هستند، نطفه میبندد و بر خانه و جامعه و فرهنگ، تسلط پیدا میکند؛ در جوامعی که مردان خانواده به عنوان مالک زن، سانسورچی زنان می شوند، و حکومت های سرکوبگرِ مستبدی که در برابر استقلالِ فکر، نوآوری و سنت شکنی و نقد و نظر متفاوت، سبعانه می ایستند، محتاج سانسورچی هستند. در چنین خانواده ها و حکومت هائی، که آزادی بیان عواقب ناگواری دارد، مردم، بخصوص زنان، برای مراقبت از خویش سانسورچیِ خود میشوند. 

علاوه بر آن، سانسورچی (پدر/ مرد، بخصوص سانسورچی حکومتی) از خود اختیار و نظری ندارد. یا اجیر شدۀ کسیست که زر در کیسه و زور در اسلحه دارد، یا غرق و ذوب شده در رهبر و سنتها و باورهای منسوخ است، یا منافع شخصی دارد. افراد یا حکومت هائی که می دانند با دادن اجازهء گفتن و نوشتن، چه بسا جهل و نادانی و دروغ و فسادشان آشکار شود، سعی می کنند با سرکوب و دوختن دهانها و شکستن قلم ها بر استمرار قدرت خود بیافزایند. حکام جابر برای پنهان کردن تاریکیِ سرمازدۀ زندگی و قدرت‌شان محتاج سانسورچی هستند؛ به هر قیمت، و در هر شرایطی.

 

در رژیم گذشته، دانشجوی دانشگاه بودم که نخستین مجموعهء شعرم، "سهمی از سال ها"، کتاب کوچکی حاوی اشعار دختری نوجوان، پر از مهربانی و گل و پرنده و ستاره، برای اجازۀ انتشار به دست شما ممیزان افتاد. هر شش نفر، که یکیتان‌ آخوند بود، بدون تفکر پرسیدید: «چرا "مزارع گندم" سرخ است؟» «چرا ستارهها در شب فرو میمیرند؟» «چرا شب آنقدر طولانی است؟» «چرا منتظر سحر نشستهای؟» چرا، چرا، چرا... . خواستم توضیح دهم، اما آن آقای معمم گفت: «اگر زیاد اصرار کنی کتابها که خمیر میشوند هیچ، برای خودت هم مشکلاتی ایجاد خواهد شد.» من یک کودک خردسال در خانه داشتم و باردارِ فرزند دوم بودم؛ از خیر انتشار کتاب گذشتم.

در مبارزه با سانسورچیِ خانگی، سرانجام توانستم در سال دوم دانشگاه، با گروه «سعید سلطانپور» در دانشکدهء هنرهای زیبا نمایشنامهء "خانهء عروسکی" را تمرین کنم و با گروه تئاتر فردوسی دانشکدۀ ادبیات، نمایش‌ نامهء عادل‌ها را. در دوران تمرین ریختید و بساط مان را به هم زدید و گفتید: «حق ندارید سلطان یا تزار یا پادشاهی را نمایش دهید که به دست مخالفان اش کشته میشود.» هر دو نمایش تعطیل شد و ما پراکنده شدیم. 

در همان سال «ناصر تقوایی» از من خواست تا در فیلم اول او، «آرامش در حضور دیگران»، بازی کنم. شوهرم با بازی من مخالفت کرد. تقوایی به او پیشنهاد کرد نقش مقابل مرا بازی کند. راضی شد. و به من هم اجازه بازی داد! تقوایی و دوستان اش با گذاشتن پولهای مختصرشان، این فیلم را ساختند.  اما شما، شمایی که مأمور حقنه کردنِ شکوه و جلال و جبروت توخالیِ عصر گذشته، به ایرانی و غیرایرانی بودید، نمایشِ این فیلم را توقیف کردید. گفتید: "دختران سرهنگ ارتش آریامهری، بی بند و بار نیستند و آزادانه دوست پسر نمیگیرند." طنز روزگار در آن بود که اگرچه این فیلم منتخب فیلمهای برگزیدۀ فستیوال ونیز در سال 1972 شد، در ایران  فقط به مدت دو هفته آن را بطور بسیار محدود  نمایش دادند. پس از آن، دو فیلمساز برجسته ایران به من پیشنهاد بازی در فیلم شان را دادند. اما بار دیگر سانسورچی خانگی، مانع ادامهء فعالیتم شد.

با بیدارخوابی های فراوان، تحصیلات دانشگاهی ام را ادامه دادم، لیسانس و فوق لیسانس گرفتم؛ در مرکز روان درمانی دانشگاه تهران به عنوان مددکار اجتماعی کار کردم و به طور نیمه وقت در دانشکدهء هنرهای زیبا دانشگاه تهران فلسفه درس دادم.

چیزی نگذشت که نارضایتی های سرکوب شده و ناآشکار مردم شکل بیرونی و عمومی یافت؛ موجی به پا خواسته بود که نوید روزهای خوش رهایی از سانسور و رسیدن به آزادی می داد. اما در سال 1357 شمسی، رهبر انقلاب، خمینی، که بعدتر خودش وعده های انسانی اش را "خدعه" خواند، با سوء استفاده از صداقت مردم، موج سواری کرد، بر شط خون نشست؛ اولین کارش گماشتن سرکوبگران و سانسورچی های قدیمی به شکل جدید بود.

حکومت عوض شده بود، شما سانسورچی‌ های گذشته چهره هاتان را پنهان میکردید، اما ما شما را می شناختیم. چون بسیاری از شما، این بار سانسورچیِ ساواما، همان اداره کل هشتم ساواک (ضد جاسوسی) بودید که حالا به خدمت انقلاب درآمده بودید. به شما عده ‌ای تازه ‌کار جوان انقلابیِ کم ‌سواد، نادان و بیرحم نیز افزوده شد و ما دوباره شما را بصورت جاسوس حکومتی در دانشگاه، کتاب فروشی و کتابخانه ها دیدیم. با "انقلاب فرهنگی" [ضد فرهنگیِ] بنی صدر، درب دانشگاه‌ ها بسته شد و من و امثال من از کار برکنار شدیم.

مجموعهء شعر دومم "از چشم باد"، حاوی اشعاری پر از امید و اضطراب برای رسیدن به آزادی، و سپس یأس و حرمان برای شکست آزادی، آمادهء چاپ شد. ناشر، کتاب را در سال 1358 نزد شما آورد. اما این بار کل کتاب توقیف شد و خودم، سخنی نگفته، تهدید به دستگیری شدم. از مسلخ رژیمِ گذشته، به سلاخ خانهء اسلامی آمده بودیم که هر کلمه را خنجری بُران میدیدند. این کتاب هم اجازهء چاپ نگرفت و در سانسور ماند.

در سال 1362 به پیشنهاد زنده یاد دکتر سیما کوبان و همراه با دوستم منیر رامین‌فر (بیضائی) بنگاه انتشاراتی و کتاب فروشی "دماوند" را تأسیس کردیم. دلمان خوش بود اگر کتابهای خودمان را نمی توانیم منتشر کنیم، کتابهای دیگران را به چاپ برسانیم. سایهء شما سانسورچی ها و جاسوس ها همه جا وجود داشت و به همه جا سرک میکشیدید. شما از گذشتگان تان نادان تر و بیرحم تر بودید. سانسورچی هرچه کمتر بفهمد، بیشتر سانسور میکند. رژیم جدید با انتخاب کلماتی خاص در کتاب ها و برنامه ها، نادانی شما را بیشتر و کار شما را راحت تر کرده بود. 

لاشخورها از رفقای کهنه کار حزبی و مسلمان نما نیز خواسته بودند تا نابلدی‌ های شما را تصحیح کنند. کار یادتان دادند. یادتان دادند که چه گونه به جان روزنامه و کتاب و موسیقی و فیلم بیفتید و آنها را سلاخی کنید. رژیم پاسدار جهل و خرافه و سوء استفاده از باورهای مردم، نیازی به کتاب و کتاب خانه و هنر نداشت. مردم نادان و دست بستهء «راضی به رضای خدا» را راحت تر می توان تحمیق کرد.

پس روزی اعلام نشده، همکاران تان با «ژ۳» به دماوند، کتاب فروشی ما، یورش آوردند. ابتدا تمام کتاب هایی را که با چه وسواسی فراهم کرده بودیم ضبط کردند، سپس به درب کتابخانه قفل و زنجیر زدند و همکار اصلی‌مان، زنده یاد دکتر "سیما کوبان" را با خود به بازداشتگاه بردند. پس از چندی، باز هر کدام از ما در گوشهای پراکنده شدیم. 

 

به خارج از ایران آمدم و، با همهء دشواریها، زندگی جدیدی را با دستانی خالی و از صفر برای خودم و بچههایم ساختم. اما توانستم به کمک ناشران ایرانی، تمام کارهای سانسور شده و آفریده شده های بعدیام را در خارج از وطنم، در سرزمین غیر منتشر کنم و ارزش اندیشیدن و آزادی را بیش از پیش بشناسم و بدانم. 

در طول اقامتم در آمریکا، ناشری از ایران، از طریق واسطه‌ای،از من خواست برگزیدهای از اشعارم را در ایران منتشر کنم، گفتم به شرطی که هیچ شعری سانسور نشود. ناشر هم برگزیدهء اشعارم،"چهار رویش"، را به وزارت ارشاد فرستاد. شما سانسورچی های اسلامی از ناشر خواستید یک سوم کتاب را حذف کند. مخالفت کردم و اجازهء چاپ ندادم. نمی توانستم دور از وطنم زندگی کنم و به خاطر انتشار کتابم در ایران تن به خواستهء سانسورچی بدهم. 

آیا یادتان هست کدام شعرها باید حذف میشدند؟ این بار شمشیر از رو کشیده بودید و دست بر روی اشعاری گذاشتید که بر مقام و منزلت زن تأکید داشت: بر مادر بودن او، بر ایستادگی و استواری اش. در این رژیم «زن بودن: جرم بود و مشکل شما با موجودی که میخواستید حذف اش کنید تنها در جنسیتاش بود. همانی که مادر، خواهر، همسر یا دختر شما بود. در رژیم جهل اسلامی، زن بودن و دفاع از او به عنوان یک انسانِ برابر، جرم سیاسی تلقی می شود.

تو زن سانسورچی! چه گونه در پی حذف اشعاری بودی که مقام تو را ستایش میکرد؟ نه، سانسورچی یک انسان معمولی نیست. او کرم یا خورهای است که به ذهن و اندیشه آدم‌‏ ها می‌خلد. کابوس او کلمات ماست.

قافلهء مستبدان در سرزمین ما نسل به نسل اطراق کرده است. از ایام مشروطه که ندای آزادی خواهی و عدالت برخاست تا رژیم پهلوی (پدر و پسر) و حالا رژیم اسلامی، نویسندگان، شاعران، روزنامه نگاران، کاریکاتوریستها، و هنرمندان سینما و تئاتر و موسیقی، اولین طعمه های سانسور بودهاند. کسانی که حربهشان فقط قلم بود و کاغذ و کلمه. کسانی که هنرشان موجب آگاهی مردم می شد.

و وای از زمانی که مردم از ترس، سانسورچیِ خود شوند. زنان، از وحشتِ ضرب و شتم مردانِ خود، حرف و نظر خود را پنهان و خویشتن را سانسور کنند و نویسنده و هنرمند، از وحشت مثله شدن کارش، و در نتیجه بگیر و ببند و حذف فیزیکی اش، سانسورچی خود شود. این دردناکترین شکل سانسور است. زیرا در فقدان سانسورچیِ اجیر شده، خودِ فرد، مکانیزم سانسور را درونی می کند و رها شدن از آن طول میکشد.

آری در زبان و بیان و کلام، «اندیشه» است؛ دعوت به فکر کردن، دعوت به فاش گویی و رسوا کردن عمالِ زَر و زِر و زور.

خانم/ آقای سانسورچی! درست است که هیچ‌ حکومت سرکوبگر، و هیچ فرد یکه خواه و مستبد، تاب تحمل نقد و نظر متفاوت یا بیان آزاد را ندارد، اما سانسور راه چاره نیست. چون این سرکوبِ جمع شده، روزی فوران خواهد کرد و استبداد را از بنیاد، برمی کنَد.

جامعهء مترقی نیازمند سانسور نیست. در کشورهایی که فکر و بیان و قلم آزاد باشد، دمکراسی زاده میشود و میبالد؛ انسان شأن و حرمت پیدا می کند و در تعاطی افکار و تبادل نظر است که مردمِ جامعه، بدون سانسور می توانند به رفع مشکلات بنشینند.

یکشنبه 05 ژوئن 2016 

برگرفته از نشریهء «آوای تبعید» - شماره 34

بازگشت به خانه