تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

14 خرداد ماه 1403 - 3 ماه ژوئن 2024

 شاملو، حاج‌ سید جوادی و حکایت چهار نامه

گزارش مهدی اصلانی

توضیح ناگزیر: ده سال پیش، پس از انتشار خاطرات زندان من « کلاغ و گلسرخ»،نامه‌ای از جانب زنده ‌یاد علی‌اصغر حاج سیدجوادی، که با خودکار و بر روی کاغذ نوشته شده بود، دریافت کردم. من متن جناب حاج سید جوادی را تایپ کرده و سپس پاسخی تایپ شده به مکتوب ایشان را به آدرس پستی‌شان برگرداندم. جناب سید جوادی نامه‌ء دومی در چهارده صفحه بر روی کاغذ نوشته و پاسخ در پاسخی به متن من دادند. من نیز پاسخ ایشان را دوباره تایپ کرده، هم‌راه پاسخ خودم برایشان پست کردم و... و به جناب سیدجوادی پیشنهاد کردم در صورت تمایل به ادامه‌ی این بحث آن‌را نه بدین شکل که علنی وروی نت و هر تارنمایی که مورد توافق ایشان است پی گیریم ورنه داستان را خاتمه‌یافته تلقی کنیم. من به جهت خصوصی بودن نامه‌ها هیچ‌گاه به خود اجازه‌ی انتشار آن ندادم.

پس از فوت ایشان نیز وسوسه نشده و با همین منطق آن‌ها را منتشر نکردم. به تازه‌گی –اما- نامه‌ء نخست آقای سیدجوادی توسط هم‌سر ایشان خانم کاتوزیان، منتشر شده خانم کاتوزیان (انتشار پاسخ من به کنار) بی‌آن‌که حتا اشاره‌ای به پاسخ من کرده باشند تنها نامه‌ء نخست هم‌سرشان را با این توضیح منتشر کرده‌اند:

«چند ماه پیش در میان نامه‌ها، یادداشت‌ها و دستنوشته‌های همسرم (زنده‌یاد علی اصغر حاج سید‌جوادی) به این نامه بر خوردم و به یاد ایامی افتادم که پیرمرد از نامردمی‌های روزگار بر آشفته بود و از آن‌چه که مهدی اصلانی به ناروا به او نسبت داده بود، شب و روز رنج می‌برد. مهدی اصلانی در آن کتاب، (کلاغ و گل سرخ) «احمد شاملو» را با همسرم مقایسه کرده بود: شاعر محبوبش را به عنوان روشنفکری که آینده انقلاب بهمن را پیشگوئی نموده، تا به عرش بالا برده بود و «حاج سید جوادی» را تا به اسفل‌السافلین پائین آورده بود.[…] به گمان من، چاپ و انتشار این نامه و نظایر آن خالی از ‌فایده نخواهد بود.»

حال با تشکر از خانم کاتوزیان که این بار اخلاقی (منتشر نکردن نامه‌هایی خصوصی) از روی شانه‌‌های من برداشته‌اند، بر خلاف میل خود (انتشار عمومی‌ی دو نامه‌ی جناب سیدجوادی را به نفع ایشان نبود و نمی‌دیدم) تنها برای روشن شدن اصل ماجرا هر ۴ نامه‌ی ردوبدل‌شده میان من و زنده‌یاد حاج سیدجوادی را یک‌جا مننتشر می‌کنم

 

******************************

عشرت شبگیر کن بی‌ترس؟! (می نوش) کاندر شهر عشق

شب روان را آشنایی‌هاست با میرعسس

حافظ

آقای مهدی اصلانی، با سلام و آرزوی سلامتی

در ضمن مطالعه کتاب پرارزش شما “کلاغ و گل سرخ” که به لطف یکی از دوستان فرزانه نصیب من شد به مقایسه‌ای برخوردم بین نوشته‌ای از شاملو و به ظن شما نوشته‌ای از راقم این سطور در وصف خمینی و حضور و تاًثیر او در فضای انقلاب. شما در معرفی ماهوی نوشته‌ی شاملو نوشته‌اید: “کوتاه زمانی پس از بازگشت به وطن در اولین کتاب جمعه با کلام جادویی‌اش خطری را هشدار داد که در هیاهوی جامعه شنیده نشد” اما اگر با اندکی تاًمل به گذشته بر می‌گشتید به این نتیجه می‌رسیدید که قبل از بازگشت شاملو به وطن، “خطر” مدت‌ها بود که از مرز این “هشدار” و این هشدارها گذشته بود. شاملو هنگامی به وطن بازگشت که استبداد مطلقه محمد‌رضا شاه سال‌ها بود که مردم را در تنگنای خفقان پلیسی خود از مرز این‌گونه هشدارها گذرانده بود، اما این هشدار را برای اولین بار قوام السلطنه رجل استخواندار و محافظه‌کار و وابسته به اشرافیت پوسیده مانده از دوران قاجار در سال ۱۳۲۹-۱۳۲۸ هنگامی که شاه به قانون اساسی مشروطه در جهت تحکیم قدرت متزلزل خود از طریق مجلس مؤسسان فرمایشی تجاوز کرد با این جملات به گوش او رساند “… فدوی مکلف است به عرض برساند و خاطر مبارک را متوجه کند که تغییر اصل ۴۹ قانون اساسی که عملا انشاء قانونگذاری را موقوف و به دست قوه مجریه می سپارد کار ساده و آسانی نیست، و یک چنین خطای ملی و گناه سیاسی را منتخبین ستاد نمایندگان مجلس شورای ملی مرتکب نخواهند شد زیرا این فکر در حکم بازگشت حکومت مطلقه در ایران است که در زمان محمد‌علی میرزا نیز جراًت پیشنهاد و تفوق آنرا نداشته و این تعطیل مشروطیت هنگام بسط و توسعه آزادی دنیا نتایج در بر خواهد داشت که از مشاهده دورنمای وحشتزای آن لرزه براندام دوستداران مقام سلطنت می‌افتد…” دومین “هشدار” را مهندس بازرگان در دادگاه تجدید‌نظر نظامی هنگام محاکمه خود به سال ۱۳۴۹ خطاب به دادرسان نظامی با این سخنان به گوش شاه رساند و گفت: “آقایان ما آخرین کسانی هستیم که بازبان قانون حرف از حقوق مردم ایران می زنیم بعد از ما دیگران با زبان دیگری با شما حرف خواهند زد…” و سومین هشدار اخطار گلسرخی بود در محکمه نظامی در سال ۱۳۵۲ خطاب به ریئس دادگاه با لحن صدای انسانی که شجاعانه از سرنوشت خویش باخبر بود به او گفت: “وقتی ما به زندان افتادیم جرم ما حمل قلم‌هایمان بود، اما آنهایی که خارج می‌شوند جرمشان حمل اسلحه خواهد بود.” و “چهارمین هشدار” را راقم این سطور در دومین نامه سرگشاده خود در سال ۱۳۵۵ به گوش ناشنوای شاه رساند با این جملات: “…من با تمام هوش و حواس خود صدای شکستن و شکافتن سقف‌هایی که بر سر قدرت سیاسی کشور گسترده شده است می‌شنوم!… و سرانجام ملت ایران با این همه عوارض و آفاتی که از زخم‌های ناشی از استبداد و فساد بر جان و تن او باقی مانده است چگونه می‌تواند در برابر سیل حوادث آینده مقاومت نموده و از موجودیت و حیات سیاسی و استقلال اقتصادی و آزادی و حقوق ملی خود دفاع کند…” شاملو هنگامی که با بیان جادویی‌اش خطر را هشدار داد که “خطر” به واقعیت تبدیل شده بود. خمینی دیگر شبح هولناک تاریکی ظلمت قرون وسطایی نبود، بلکه واقعیت آن بود که فرمان رهبری‌اش به حکم پیوند چندین صدساله “دین و دولت” به امضاء “ملوکانه” موشح شده بود. مردم منتظر ظهور نجات‌دهنده‌ای بودند که ظهور کرده بود، اما در این‌جا هم شما به این مسئله توجه نکرده بودید که هنگامی که شاملو از خارج به وطن بازگشت و دست به انتشار کتاب جمعه زد فضا هنوز به ضرب زور و چماق حزب‌اللهی‌ها بسته نشده بود و زبان ها و قلم‌ها آزاد بود و سانسور و خفقان ولایت مستضعفتان به جای سانسور و خفقان نظام شاهنشاهی مستکبران ننشسته بود، انتشار کتاب جمعه و بسیاری دیگر از نشریات جدید و تغییر زبان و کلام خودسانسوری نشریات قدیم نظیر کیهان و اطلاعات و پیغام امروز و آیندگان و هفته نامه‌ها خود شاهدی بر وجود آزادی در همان دوران کوتاه به قول شما “هیاهوی” جامعه است که بیان جادویی‌اش در انحصار خمینی بود که توده‌های طلسم‌شده برای دیدن چهره‌اش سر به سوی ماه می‌کشیدند. اگر غیر از این بود و همه فضاهای تنفسی جامعه سرخورده بسته شده بود، نه اینکه شاملو مجالی برای انتشار کتاب جمعه و نگارش بیان جادویی‌اش نداشت، بلکه چه بسا از بازگشت به وطن نیز منصرف می‌شد و چراغش نه در خانه‌اش، بلکه نظیر ما آوارگان در خانه‌ی عاریتی دیگران می‌سوخت. بنابر این شاملو در زمینه هشدار خیلی دیر از خارج به وطن بازگشته بود. اما در مورد نوشته‌ای که در وصف خمینی به من نسبت داده‌اید و نوشته‌اید: “آن‌جا که روشنفکری غیر وابسته و شرافتمند هم چون علی‌اصغر حاج‌سید جوادی پشت سر امام روبه قبله می‌رود (می‌شود) از خام‌سوختگی عوام چه انتظار” این نوشته از من نیست، زیرا نشانی از سبک، سلایق و قلم و اندیشه من ندارد. در پانویس صفحه شما خواننده کتاب را به مجموعه جنبش و کتاب دفترهای انقلاب و مقالات روزنامه اطلاعات حواله داده‌اید. با این گونه ارجاع (در کدام شماره و در چه صفحه و در کدام یک از این منابعی که اشاره شده است؟) سرِ خواننده به نوعی اعتماد و ایقان کوبیده می‌شود، اعتماد بین خواننده و نویسنده اما به ضرر و در غیاب (سوژه) زیرا با این‌گونه ارجاع در کتاب که عمری دراز و خوانندگان پراکنده در زمان و مکان خواهد داشت، از آدمی مثل بنده که “سوژه” است تصوری در ذهن خواننده ترسیم می‌شود که حقیقی نیست. خواننده ای که طبعا هرگز به “سوژه” دسترسی نخواهد داشت تا از چندوچون مسئله جویا شود و یا انگیزه و وسواسی نخواهد داشت تا در پی یافتن منابع اشاره شده در پانویس به تکاپو بیافتد. اما خواه نا خواه به نویسنده‌ای می‌رسد که به غیاثی مع‌الفارق دست زده است و با نقل چند سطری از قلم “سوژه” و ذکر مطالبی که هرگز در بستر اندیشه و فرهنگ او نمی‌گنجد برای خواننده پیش‌داوری ایجاد می‌کند. قیاسی مع‌الفارق بین کلامی که جادویی نیست زیرا مدلولی است که از دلالت عملی در هیاهوی جامعه خالی از تاًثیر است، و نوشته‌ای که اگر چه در مجموعه جنبش و دیگر منابع آمده باشد اما از راقم این سطور نیست، قیاس مع‌الفارق بین کسی که از خارج به وطن باز میگردد و بعد از آن نیز به خارج از وطن سفر می‌کند و کسی که طبق سابقه در اداره گذرنامه شاهنشاهی ممنوع‌الخروج است و از صدور گذرنامه برای او با وجود دعوت‌نامه از سوی فدراسیون حقوق بشر آمریکا در سال ۱۳۵۶ خودداری می‌شود. قیاس مع الفارق بین کسی که خوشبختانه قبل از انقلاب و پس از انقلاب نه ممنوع الخروج بود و نه ممنوع الورود با کسی که طبق قرار صادره از شعبه یک دادگاه انقلاب اسلامی طبق ماده ۱۹۸ قانون حدود و قصاص مصوب مهرماه ۱۳۶۱ مجلس شورای اسلامی از مصادیق محارب و مفسد‌فی‌الارض است به اتهام فعالیت علیه جمهوری اسلامی و به مصادره اموال و ممنوعیت از معامله محکوم و ناچار به اختناق و آوارگی می‌شود. اما مسئله در این‌جا مطلقا قیاس بین دو انسان نیست که مسئله بر سر تفاوت بین دو زبان و دو بینش و تفکر نسبت به شرایط اجتماعی و ظرفیت فرهنگی یک جامعه است. تفاوت بین زبانی که به قول معروف “سر سبز می‌دهد بر باد” و بین زبان ایما و اشاره و کنایه و سمبل‌ها و نشانه‌ها که شاعرانه است و زبانی که عریان و صریح و رودرو است زبان حلاج است که سر دار می رود و زبان حافظ است که: “گفت آن یار کزو گشت سردار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد” زبانی که حدیث پریشانی یک جامعه را از قول “گون” به باد این چنین می گوید: “چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به بنفشه‌ها (شکوفه‌ها) به باران برسان سلام ما را” و زبانی که بی‌پرده صدای پای فاشیسم را به گوش مردم می‌رساند یا فرخی‌ها و عشقی‌ها و سعید سلطانپور‌ها را که از سمبولیسم شاعرانه بی‌خطر به رئالیسم خونین و پر مخافت؟ می‌کشاند. آندره مالرو خصوصیت یک روشنفکر را این گونه بیان می‌کند: “قدرت یک اندیشه نه در تاًئید و تصدیق اوست، و نه در انکار و اعتراض او، نیروی یک روشنفکر در تفسیر و تحلیل اوست، یک روشنفکر چگونگی و ریشه و علت مسائل را تشریح می‌کند و سپس در صورت ضرورت در مقام اعتراض بر می‌خیزد.” اما من هرگز برخلاف قول شما و در قیاس مع‌الفارق خود پشت سر امام رو به قبله نرفتم، آن روز که خمینی از فراز منبر قم در برابر شاه زبان به انتقاد گشود جاذبه کلام او در فضای مرعوب آن روزگار جز تحسین و اعجاب مجالی برای تشخیص اراده باطن او از بیان سخن حق باقی نمی‌گذاشت، زیرا از سال ۱۳۴۲ تا سال ۱۳۵۷ پانزده سال بین آن کلام حقی که او را به زندان و تبعید افکند با آن اراده باطلی که با رسیدن به رهبری مطلق او ظاهر شد فاصله بود، اما هنگامی که اولین گام‌ها را به خاطر مخدوش کردن حق و خاطره دکتر مصدق از دهان متعفن حسن آیت در تلویزیون در ستیز با احساسات مردم و قلب واقعیت برداشتند و کاشانی را بانی و پیشگام مبارزه برای ملی کردن صنعت نفت معرفی کردند. روز ۲۴ اسفند ۱۳۵۷ یعنی ۲۲ روز بعد از انقلاب بهمن بود که راقم این سطور در فردای آن روز در نشریه جنبش زیر عنوان “به تاریخ دروغ نگویید” در مقابل با دروغ و عوام‌فریبی به راهی قدم گذاشتم که از دوران شاه تا زمانی که کلیه سوراخ‌های سانسور بر روی قلم من بسته نشده بود رفته بودم، که کمیت و کیفیت آن در خط سیر نشریه جنبش تا آن جا که علنی بود و تا روزگاری که با صدور فرمان “این قلم‌ها را بشکنید” باردیگر به مرحله “زیراکسی” رفت سیاه روی سفید به خط و امضای راقم این سطور مشخص و ضبط شده است، در این‌جا از تفاوت بین قدرت و اندیشه و در نگاه به واقعیت‌های مسلط بر جامعه می‌توان گذشت، اما آیا از تفاوت دو زبان در انعکاس واقعیت‌ها نیز می‌توان گذشت؟ غرض از طول مقال این است که فکر می‌کنم از تسلسل و تداوم پیاپی تجربه‌های دردناک و زخم‌های درمان‌ناپذیر آن باید آموخته باشیم که انسان‌ها را به جای نگاه به مجموعه کارنامه‌ی زندگی‌شان، و سیرو سلوک تفکر و اندیشه‌شان با نقل چندسطر از آن ها یا به عرش و یا به اسفل‌السافلین نباید برد، آن‌هم در کتابی که باقی می‌ماند و سال‌ها در قفسه‌ها و کتاب‌خانه ها در دسترس خوانندگان قرار می‌گیرد و مایه داوری و ارزش‌گذاری آن‌ها می‌شود، و دیگر مجالی برای خواننده نخواهد بود که از سرنوشت آن دو “کاساندر” میتولوژی انقلاب ایران باخبر شود که خط سیر زندگی و اندیشه آن دونفری که به زعم شما یکی بهشت و دیگری جهنم خمینی را بشارت می‌داد به کجا رسید؟ اما من نه معلم اخلاقم، و نه قاضی در دادگاه تفتیش‌عقایدم، نه طلبی دارم که به خاطر راه رفته طالب وصول آن از کیسه فتوت کسی باشم و نه دینی دارم که به وجدان جمعی جامعه مدیون باشم، قیامت و معاد من وجدان من است، زبانم الکن است در این زمینه از خواجه بزرگ شیراز مدد می‌گیرم: “سنگ سان شو در قدم نی همچو ابر( آب)- جمله رنگ‌آمیزی و تردامنی.

با آرزوی سلامتی برای شما.

علی‌اصغر حاج‌سید جوادی. آوریل ۲۰۱۰

******************************************

جناب حاج‌ سید‌جوادی عزیز

با سلام و مهر و آرزوی سلامتی برای جناب‌عالی، مکتوب شش صفحه‌ای شما نازنین را دریافت کردم. بگذارید در همین ابتدا تشکر ویژه‌ای داشته باشم که از سر مهر کتاب خاطرات زندان من “کلاغ و گل سرخ” را “باارزش” دانسته و برای خواندنش وقت صرف کردید. برداشت من از مکتوب شما محدود به دو موضوع محوری می‌باشد. اول: بحثی ارزشگزارانه در ارتباط با زبان سیاست از یک سو و زبان هنر و شعر از دیگرسو و مقایسه‌ای که من در کتاب از کلام هنری شاملو و جناب‌عالی به دست داده‌ام.

دو دیگر: مرتبط با نوشتاری است که من در کتاب از شما نقل کرده‌، و شما یاد‌آور شده‌اید: “این نوشته از من نیست، زیرا نشانی از سبک، سلایق و قلم و اندیشه من ندارد.” البته شما منکر درج آن نوشته در نشریه جنبش نشده بلکه نوشته را منتسب به خود نمی‌دانید: “اگر چه در مجموعه جنبش و دیگر منابع آمده باشد اما از راقم این سطور نیست”

اول: چندان وارد این بحث که مجالی طولانی‌تر از نوشته‌‌ی پیش‌رو می‌طلبد نمی‌شوم، تنها به قدر بضاعت دانسته‌هایم جسارتا معروض می‌شوم که نگاه من با برداشت حضرت‌عالی از زبان هنر و شعر و هم‌خوانی آن با سیاست توافق نداشته و این نوع نگاه به ادبیات به گمان من نادقیق است. برداشت من از جوهره‌ی کلام شما آن است که زبان شعر و به طریق اولی زبان احمد شاملو چون به ذات پر‌ابهام و ایهام است، بی‌خطر هم هست. این نگاه و برداشت، کد سیاست را وارد کد ادبی کرده و هنر را آن جا قوی می‌انگارد که با انتخاب زبان سیاست پر‌خطر شود. به گمان من این نگاه راه‌گشایی هنر در حوزه‌های دیگر را مسدود و محدود به فرمی خاص می‌کند. نه عریانی زبان و پر‌خطر بودن‌اش چیزی بر ارزش سخن می‌افزاید و نه اساساً می‌تواند شاغول اندازه‌گیری درستی و نادرستی سخن باشد. و باز به گمان من نمی‌توان با مترِ خطر، نادرستی کلام هنری را اندازه گرفت و بر آن مهر باطل زد، که اگر این‌گونه بود از آن همه خطابه‌های پرشور و پرطمطراق و آتشین سال‌های آغازین انقلاب که مصارفی به کوتاهی قد همان دوران داشت، می‌بایست در این دوران نشانی مانده باشد که نمانده. جناب حاج‌سید‌جوادی عزیز! هنوز “روزگار غریب است” و “قصابانند با کنده و ساطور بر گذر‌گاه‌ها مستقر” و هم‌چنان”دهانت را می‌بویند تا مبادا گفته باشی دوستت دارم”. به باور من ارج هنر در خوانش‌های متفاوت آن در دوران‌های یک‌سر متفاوت است. شما نیک می‌دانید شعر تعریفی در ذات دارد که تا حاصل نشود معنا نمی‌یابد به همین معنا شعر زبان تصویر است. چه‌گویی از فرازِ چگونه‌گویی. خوانش هر قرن و دوران از “اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد/ من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم” متفاوت از دوران شاه شجاع است، و این همان راز‌و‌رمزِ ماندگاری آن یک‌لا‌قبای کفر‌گو، خواجه شیراز است که شما بسیار به وی ارادت دارید.( کم‌تر نوشته‌ای از شما سراغ دارم که ارادت‌تان به خواجه شیراز را عیان نکرده باشید). جناب‌عالی ابتدا و انتهای همین مکتوب پُر‌مِهر‌تان را با دو بیت از خواجه شیراز آراسته‌اید. بهانه‌ی این کار اما رساندن پیامی از فراز اعصار و قرن‌ها به مخاطب است. آن جا که آورده‌اید: “عشرت شبگیر کن می نوش کاندر شهر عشق/ شبروان را آشنایی‌هاست با میرعسس” و “سنگ سان شو در قدم نه همچو آب/جمله رنگ‌آمیزی و تردامنی” چرا حافظ را دوباره‌خوانی می‌کنیم و به وی توسل می‌جوییم؟ چرا مدام به دیدن هاملت می‌نشینم؟ چرا بوف کور را مکرر می‌خوانیم. هنر به مسائل تمام‌بشری و قاره انسانی نظر دارد و در هر عصری معنای خود جست‌و‌جو می‌کند. مرادم از آوردن این مختصر و تصدع اوقات شریف‌تان توضیح و تعریف و برداشتم از هنر در مقابل با منطق شما بود.

دوم: اما نکته‌ی کانونی دیگری که در مکتوب شما طرح شده همانا منتسب نبودن آن نقل قول به جناب‌عالی می‌باشد. جناب سید‌جوادی عزیز! کافی است تنها یک‌بار جمله‌ی منتسب به خود را در موتور یابنده‌ی گوگل جستجو کرده تا مشاهده کنید چه تعداد از گرایشات مختلف و نحله‌های فکری متفاوت آن نقل‌قول را به جناب‌عالی نسبت داده‌اند. من تنها به ذکر چند نمونه اکتفا می‌کنم: ابراهیم نبوی در سایت شخصی‌اش دوم دام دات کام به تاریخ سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۳ نقل قول زیر را با رفرنس دادن به نشریه جنبش، هفتم بهمن ماه ۱۳۵۷ یعنی ۵ روز پیش از ورود خمینی به ایران به شما نسبت داده است: “امام می‌آید، با صدای نوح، با طیلسان و تیشه ابراهیم، با عصای موسی، با هیات صمیمی عیسی و با کتاب محمد و دشتهای سرخ شقایق را می پیماید و خطبه رهایی انسان را فریاد می کند. وقتی امام بیاید دیگر کسی دروغ نمی‌گوید. دیگر کسی به در خانه خود قفل نمی‌زند، دیگر کسی به باجگزاران باجی نمی‌دهد، مردم برادر هم می‌شوند و نان شادی‌شان را با یک‌دیگر به عدل و صداقت تقسیم می‌کنند. دیگر صفی وجود نخواهد داشت، صف‌های نان و گوشت، صف‌های نفت و بنزین، صف‌های مالیات، صف‌های نامنویسی برای استعمار، و صبح بیداری و بهار آزادی لبخند می‌زند. باید امام بیاید تا حق به جای خودش بنشیند و باطل و خیانت و نفرت در روزگار نماند.” (نقل از نشریه جنبش، هفتم بهمن ماه ۱۳۵۷، علی‌اصغر حاج سید‌جوادی) هم‌چنین ابراهیم نبوی و سعید بشیر‌تاش، به مناسبت سی سالگی انقلاب ۵۷ در رادیو زمانه به تاریخ هفتم بهمن ماه ۱۳۸۷ و در ستون “سی سال پیش در چنین روزی” در روز‌شمارِ مربوط به هفتم بهمن ماه ۱۳۵۷ دقیقاً رفرنس فوق را به نام شما ثبت کرده‌اند. در پایین این نوشته که ستونی تحت عنوان “نظر خوانندگان” امکان کامنت‌نویسی برای دیگران را مهیا کرده، خواننده‌ای چنین نوشته: “آقای نبوی آیا ایشان (علی اصغر حاج سید‌جوادی) چنین مطلبی گفته است یا شما برایش دست گرفته‌اید؟ پاسخ نبوی به این پرسش خواننده رادیو زمانه چنین است: ” دوست عزیز این جمله نقل قول دقیق از نشریه “جنبش” ایشان است و اصولا در نقل مطالب افراد در صفحه ” روزشمار یک انقلاب” هرگز دخالت نمی‌کنیم و مطالب عیناً از منابع معتبر نقل شده و در صورت لزوم تصویر عین نشریه را منتشر می‌کنیم. جالب‌توجه آن‌که بسیاری از کسانی که نقل‌قول منتسب به شما را رفرنس داده‌اند ادب نوشتاری را نیز رعایت کرده‌اند، ازجمله نگاه کنید به سایت ایرانیان که شما را این‌گونه مورد خطاب قرار داده است: «علی‌اصغر حاج سید جوادی، نویسنده و روشنفکر سرشناس و حقوقدان ایرانی که یکی از اولین کسانی بود که با نوشتن نامه‌هایی سرگشاده به شاه ایران، مخالفت با شاه را علنی کرد، به مناسبت بازگشت آیت‌الله خمینی به کشور، متنی شعرگونه را در نشریه خود «جنبش» به تاریخ هفتم بهمن‌ماه نوشت. «امام می‌آید، با صدای نوح، با طیلسان و تیشه ابراهیم….» آیت الله خمینی آمد و علی‌اصغر حاج سیدجوادی پس از آمدن ایشان چند کتاب در مورد انقلاب به چاپ رساند. وی در جریان بحران دهه شصت مجبور به خروج از ایران شد و در حال حاضر بیش از ۲۵ سال است که در پاریس زندگی می‌کند.» شجاع‌الدین شفا در کتاب پر‌فروش و پر‌تیراژ خود “تولدی دیگر” که بی‌تردید جدای از محتوای آن پرفروش‌ترین کتاب منتشره در خارج کشور می‌باشد در فصل دوازدهم تحت عنوان “ولایت فقیه” آورده است: چند روز پیش از آنکه خمینی با پرواز مخصوص هواپیمای ارفرانس به ایران بازگردد، روزنامه جنبش جارچی انقلاب در صفحه اول خود نوشت: “امام می آید، با صدای نوح، با طیلسان و تیشه ابراهیم، با عصای موسی، با هیات صمیمی عیسی و با کتاب محمد و دشتهای سرخ شقایق را می پیماید و خطبه رهایی انسان را فریاد می کند. وقتی امام بیاید دیگر کسی دروغ نمی گوید. دیگر کسی به در خانه خود قفل نمی زند، دیگر کسی به باجگزاران باجی نمی دهد، مردم برادر هم می شوند و نان شادی شان را با یکدیگر به عدل و صداقت تقسیم می کنند. دیگر صفی وجود نخواهد داشت، صف‌های نان و گوشت، صف‌های نفت و بنزین، صف‌های مالیات، صف‌های نامنویسی برای استعمار، و صبح بیداری و بهار آزادی لبخند می زند. باید امام بیاید تا حق به جای خودش بنشیند و باطل و خیانت و نفرت در روزگار نماند. این را من ازکلام خدا میگویم، درسوره مبارک اسری. نگاه کنید به فصل ولایت فقیه، آخرین چاپ “تولدی دیگر” انتشارات البرز ۲۰۰۹ صفحه ۴۸۸ شجاع‌الدین شفا.

 

جناب سید‌جوادی!

همان طور که می‌بینید این نقل قول را افراد دیگر با گرایشات متفاوت به کرات مورد استناد قرار داده و تا آن‌جا که حوزه‌ی دانسته‌های من گواه است، شما هرگز انتساب آن به خود را تکذیب نکرده اید. جناب حاج‌سید جوادی عزیز! مرقوم داشته‌اید که رفرنس فوق: “نشانی از سبک، سلایق و قلم و اندیشه” شما ندارد. سئوال من از حضرت‌عالی آن است که شما به عنوان مسئول اصلی “جنبش” و فردی که با ساز‌و‌کار ژورنال آشنایی کافی دارد، چه‌گونه در شرایط حساس و بحرانی ماه‌های پیش از فرجام انقلاب ایران به درج مطلبی در نشریه‌تان اقدام کرده‌اید که با “سلایق و اندیشه” شما سازگاری نداشته است؟ جناب سید‌جوادی! هم‌اینک کتابی ۵۰۰ صفحه‌ای از شما که به واسطه‌ی یکی از دوستان در اختیارم قرار گرفت مقابل دیده‌گانم قرار دارد به نام “دفترهای انقلاب” از انتشارات جنبش برای آزادی ایران. سال انتشار ۱۳۵۸. در این مجموعه پس از مقدمه ۲۷ مقاله از شما درج شده است که تمامی آن به قلم جناب‌عالی می‌باشد از جمله در صفحه ۴۸۷ این کتاب و به درج شده که پیشانی این نوشته مزین به آیه‌ای از قرآن می‌باشد: لاتاخذ‌کم رافه فی دین‌الله.- با این معنا: در اجرای احکام الهی دستخوش رافت و عطوفت نشوید- شما خطاب به بازرگان نوشته‌اید: “این طفل نورسیده و آسیب‌پذیر باید در حال و هوای مساعدی پرورش یابد. زیرا با طلوع انقلاب هرگز محیط پاک نمی‌شود، میکرب‌ها نابود نمی‌شوند سمومات هوا و زمین که زمین و زمان را به کثافت و تعفن آلوده کرده‌اند از بین نمی‌روند. از انقلاب باید همچو طفلی نوزاد حراست شود. و چگونه؟ محیط انقلاب باید با سرعت و شدت پاکیزه شود. یعنی همه دشمنان انقلاب، همه میکرب‌ها و سمومات مولد فساد و ظلم باید بلافاصله و بدون کمترین درنگ نابود شود. انقلاب دارای قوانین و نظامات خاص خویش است، سرعت و شدت مبارزه با دشمنان انقلاب با میکرب‌هایی که وجود آنان و نفس آن‌ها بزرگ‌ترین خطر برای حیات انقلاب است باید آنچنان باشد که دشمنان شکست‌خورده و از نفس‌افتاده انقلاب نتوانند تجدید حیات کنند. همدیگر را پیدا کنند و از نوع شبکه‌های از هم‌گسسته خود را تجدید سازمان دهند و ناگهان نیش پر از سم خود را در تن انقلاب فرو نمایند.[ …] انقلاب عدالت خاص خود را دارد، عدالت انقلابی یعنی شدت عمل هرچه بیشتر در باره عوامل فساد و ریشه کن کردن کانون های توطئه و فساد. افرادی که در کانون های فساد و تجاوز رژیم برای دفاع از فساد به صورت جانورانی وحشی درآمده‌اند و با دریافت حقوق‌های زیاد و امتیازات فراوان به فساد و بی‌رحمی خو گرفته‌اند هرگز نمی‌توانند توبه کنند، و اگر توبه کنند عمل آنها فقط برای نجات جانشان است. […] صاحبان قلوب رئوف و باگذشت هرگز نمی‌توانند قانون و ناموس انقلاب یک ملت ستمدیده و محروم را درک نمایند و بین بردباری و صبر برای روبرو شدن با مشکلات و عجله و شتاب برای نابودی عناصر فاسد و خطرناک رژیم استبدادی فرق بگذارند.[…] اگر شما میخواهید این جنایتکاران را پس از ماهها بازجویی و محاکمه محکوم کنید آنها در صورت رهایی تنها شما را نخواهند کشت و تنها دهها هزار نفر را به رگبار مسلسل نخواهند بست بلکه حتی به زن و بچه شما نیز رحم نخواهند کرد.[…] ما چگونه می‌توانیم شخصیت عظیم انسانی با تقوا را که مظهر عالیترین نمونه شجاعت و فضیلت و قناعت و ایثار است نظیر آیت‌الله خمینی در برابر الگوهای فساد و غارت و ظلم قرار دهیم.[…]

 

جناب حاج‌سید‌جوادی عزیز!

اجازه دارم از شما سئوال کنم در نقل‌قول فوق چطور؟ آیا “سبک، سلایق و قلم و اندیشه” شما در نوشته فوق تفاوتی ماهوی با رفرنس منتسب به شما دارد؟ باور بفرمایید و به جان حضرت دوست سوگند یاد می‌کنم که قصدم به هیچ عنوان مچ‌گیری و حساب‌شویی نیست. که من در خاطرات خود بیش‌ترین خودزنی و حساب‌شویی را با گذشته خود انجام داده‌ام و سعی کرده‌ام بدهی معوق جوانی بیست‌و‌یک‌ساله از آن دوران را پرداخت کنم. تاوان سنگینی که با مرگ یارانم، غنچه‌گل‌های سرخ پرپری که پنجره‌ی همه‌ی باغ‌های مرا پر کرده‌اند پرداخت شده است. آن چنان که مطلع‌اید چاپ سوم کتاب من ماه آینده به بازار نشر راه پیدا خواهد کرد. ـ آن‌جا که به من و کتاب من مرتبط می‌شود من در چاپ سوم کتابم در ارتباط با نوشته منتسب به شما آن‌را در پانویس کتاب این‌گونه تصحیح خواهم کرد: نگاه کنید به نشریه جنبشِ علی‌اصغر حاج‌سید‌جوادی شماره هفتم بهمن ماه ۱۳۵۷. برای شما و ایران غارت‌شده‌مان روزگاری پر‌گُل و آفتابی آرزو می‌کنم.

پنجم مردادماه ۱۳۸۹بیست‌و‌هفتم ژوئیه ۲۰۱۰

مهدی اصلانی

****************************************

آقای اصلانی، با سلام و آرزوی سلامتی.

از پاسخی که به نامه من دادید هم ممنون شدم و هم خوشحال، خوشحال از این که به من فرصت دادید که برای چند دقیقه “اگر حوصله و وقت ذیقیمت شما اقتضا کند” مطرح کنم آن‌چه را که از واقعیت‌های حاصل از فاصله‌ها و گسستگی‌های فرهنگی حاکم بر زمان و مکان هستی اجتماعی ما از خاطر و عاطر شما نادیده مانده است. در مفهوم اخلاق بشری از هنگامی که انسان‌ها از مرحله‌ی غارنشینی گذر کردند سرانجام در تنظیم رابطه با خود به دو پدیده عدالت و انصاف رسیده‌اند از بخت بد من در نامه‌ی شفقت‌آمیز شما نه نشانی از عدالت دیدم و نه از انصاف! بلکه … از ترحم و شفقت دیدم. به گناهکاری که می‌‌توان او را بخشید، چرا که خوشبختانه نویسنده که شما باشید ظاهرا خود را از مرحله‌ی مچ‌گیری و حساب‌شویی گذرانده و به مرحله‌ی بیشترین خودزنی و حساب‌شویی رسیده‌اید خوشا به حال شما که به سنت گناهکاران مسلمان به دست خود آب توبه بر سر خود ریخته‌اید و خود را از اعتراف به گناهان و طلب بخشایش به سنت کاتولیک‌ها در برابر کشیش یا داوران بدلی دادگاه‌های تفتیش عقاید (نظیر آقای نبوی یا آقای شفا و ..) بی‌‌نیاز ساخته‌‌اید. و اینک با سعه‌ی صدر هم‌راه با ترحم و ملاطفت به من گناهکار اجازه می‌‌دهید که بتوانم در برابر گناهان خود متکی به بخشایش و مغفرت شما باشم و از زبان و بیان جادویی حافظ بگویم: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر قلم پاک خطاپوشش باد. اما من زندگی اجتماعی و حاصل قلم و اندیشه چندین ده‌ساله‌ی خود را هرگز خارج از انتقاد به دور از غرض و مرض که بدبختانه به صورت مذعب مختار و فرهنگ سنتی چندین ساله ما درآمده است نمی‌‌دانم اما با تکیه به همین کارنامه زندگی اجتماعی شصت ساله خود را هرگز نیاز به توبه و انابه و خودزنی و حساب‌شویی به درگاه هیچ مسجد و محراب و کلیسا و ایدیولوژی و آیین و مذهبی نمی‌دانم. و به این جهت واضح است که در سنجش و ارزیابی اعمال و افکار خود میزان و داوری جز وجدان خود نمی‌شناسم و از نیک و بد داوری دیگران گردی بر دامن کبریایی من نمی‌نشیند اما گفتم که در نامه پرعطوفت شما نشانی از عدالت و انصاف ندیدم.

اول از عدالت بگویم که انسان‌ها سخت پایه‌ی حقانی‌شان بر زور بود سرانجام در قرار و مدار قرن‌ها زندگی به اساس زور، روزی در جایی سرانجام خسته شدند و برای ترک مخاصمه توافق کردند که حق را از زور بگیرند و به وسیله‌ای به اسم قانون بسپارند و به این وسیله مزایایی برای شناخت حق از ناحق تعبیه کردند که در چهارچوب این میزان و قانون طبعا اثبات اعمال زور از سوی زورگو به قربانی زور به ارائه دلیل و مدرک از طرفین نیاز دارد تا مجری قانون برا اساس سنجش و داوری مدارک بتواند همان حکمی را صادر کند که در قانون برای تامین حق و عدالت مقرر شده است. اما انصاف از مقوله‌ دیگری است که به طور مستقیم به وجدان انسان مربوط می‌شود در انصاف هرگز دلیل و مدرک و دادگاه و قانون و دادرسی و مجازات و جزا وجود ندارد من آن نامه را برای شما ننوشتم که شما در چاپ سوم و چاپ‌های بعدی (امیدوارم به … مضاعف برسد) در ارجاعات خود در پانوشته‌ها تغییر و تعدیلی در مراعات به من بدهید. هرگز این گذشت را نکنید که اگر نامه اعمال من سیاه است با این گذشت‌ها و بخشش‌ها سفید نخواهد شد. زیرا به قول آن بزرگ: کفر چو منی گزاف و آسان نبود. اما نخست عدالت اقتضا می‌کرد که شما می‌بایست نگاهی بر محتوا و مجموعه نوشته‌های من از پس فاجعه کودتای مرداد ۱۳۳۲ تا انقلاب ۱۳۵۷ و پس از انقلاب ۱۳۵۷ تا امروز چه در داخل قبل از مخفی شدن و چه در خارج تاکنون می‌انداختید تا شاید به این نتیجه می رسیدید که چگونه باید بر کارنامه شصت ساله یک انسان حتا تا قبل از کودتای ۱۳۳۲ (نه در محدوده یک نوشته که از من نیست (بلکه در ساحت خرواری ازنوشته‌‌ها) سایه‌ای از عدالت انداخت. انصاف باید داد که من توقع نداشتم اشراف شما را بر تمامی آن‌چه من نوشته‌ام طلب کنم اما چه کنم که عدالت اساسش بر ارایه مدارک و دلیل است. که شما از تمامی اندوخته یک عمر مبارزه در راه آزادی و عدالت که صدها صفحه را در بر می‌گیرد تنها به یک نوشته اتکا می‌‌کنید که آن نیز از من نیست. و اما اگر هم از من باشد این نیز خود سخنی می‌طلبد که در این نامه به آن خواهیم پرداخت و اما انصاف از لون دیگر است به دور انصاف شرط اساسی خالی کردن ذهن از هرگونه پیش‌داوری و شیفتگی باشد و مخصوصا هنگامی که شخص در مقام مقایسه بین دو نوشته از دو نفر بر می‌آید. زیرا در فضای انصاف نیازی به ارائه سند بر خلاف قانون و عدالت نیست در این فضا شرط اساسی رهایی از شیفتگی از سویی به یکی و دوری از کراهت به دیگری از سویی دیگر است و این هنری می‌طلبد که خودرایی از پیش‌داوری است. (که پای مسئله مچ‌گیری و حساب‌شویی شما را لنگ می‌کند) در این‌جا است که سعدی با بیان جادویی خود حق مطلب را ادا می‌‌کند و می‌گوید: گرفتم که مردانه‌ای در شنا. برهنه توانی زدن دست و پا. بکن خرقه نام و ناموس و زرق که عاجز بود مرد با جامه غرق -تعلق مجاب است و بی‌حاصلی- چو پیوند‌ها بگسلی واصلی.

در این فضا دیگر نمی‌‌توان پدیده شعر و شاعر و نویسنده و نوشته و تاریخ و تاریخ‌نویس و جامعه و جامعه‌شناس را در مجموع بستگی‌ها و وابستگی‌‌های شاعر و نویسنده و مورخ و جامعه‌شناس از محیط اجتماعی و از کیفیت و کمیت رابطه او با جامعه جدا کرد. شما به علاقه من به حافظ و شعر او اشاره کردید. این علاقه ناشی از دو علت است. علت اول پروازهای بدون مرز اندیشه او در جان و جهان آدمی و هستی ازلی او است که در بیان و سخن جادویی او منعکس می‌شود. علت دوم این است که من فقط حافظ را به عنوان یک انسان با فاصله‌ای به دور از هفتصد سال در قالب شعر و سخن او می‌شناسم اما از خصوصیات زندگی او به عنوان یک انسان اجتماعی و نحوه‌ی برخورد او با شرایط حاکم بر جامعه‌اش اطلاعی ندارم. زیرا در این زمینه مطلبی در تذکره‌ها ننوشته‌اند اما همین نظر را هرگز با هنرمندان و شعرا و نویسندگانی ندارم که شانه به شانه با آن‌ها زندگی کرده و رابطه و همکاری داشته‌ام. در این جا برای من فاصله بین گفتار و کردار به شدت مطرح است اما در آن‌جا این فاصله وجود ندارد در این نقطه است که زبان هنر به زبان سیاست و شخصیت و گوهر هنر با هنر گوهر شخصیت هنرمند به عنوان یک انسان اجتماعی و شریک و مسئول در امر عمومی گره می‌خورد و هنر از کائنات بسیط و ناملموس یا به قول شما (تعریفی که در ذات تا حاصل نشود معنی نمی‌یابد) به کلام قران: والشعراء یتبعون الغابون. نزدیک به گفته‌ شیلر که شاعران خداوندان روزگاران طاقت‌سوزند جدا می‌شود. من مفهوم و اصالت مضمون «روزگار غریبی است نازنین» را در شعر حافظ می‌فهمم نه در سخن شاملو. چرا که اگر در سخن حافظ به اندیشه اضطراب‌آور آن چهره تیره و ظلمانی زمان طاقت‌سوز او را می‌بینم در زمان خودم نیز تداوم و استمرار همان ظلمت و تیرگی را تجربه می‌کنم. به عبارت دیگر حافظ را می‌بینم که با زمانش و با امیر مبارزالدینش هم‌چنان با من و در زمان من زندگی می‌کند بنابر این در سخن شاملو مفهوم تازه و انکشاف جدیدی که چنگی بر چهره سیاه زمان ما زده باشد نمی‌بینم. این‌گونه جذبه و شیفتگی را جوانان نوخواسته‌ای که هنوز در اسارت فرهنگ حاکم تداوم تاریخی و هم‌زمانی در درد مزمن حافظ را در رگ و ریشه دوران خودش حس نکرده‌‌اند و به علت همین گسستگی حافظه تاریخی است که در تله توهماتی که در فضای ایدئولوژی‌‌های بدلی وارادتی که در بستر جوش و خروش جوانی آن‌ها تعبیه شده بود می‌افتند. و به امید خیزش‌های پرشتاب از مراحل ناپیموده تاریخی جان خود را بی‌محابا به قصابان مجهز به کنده و ساطور مستقر در گذرگاه‌ها می‌سپرند که هیهات نمی‌دانستیم که دهانت را می‌بویند تا مبادا گفته باشی دوستت می‌دارم. و نمی‌دانستند که هم‌چنان «شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن تا که هم‌سایه نداند که تو در خانه مایی» چرا زیرا که هنوز به باور شما «ارج هنر در خوانش‌های متفاوت آن در دوران‌های یک‌سر متفاوت است» اما به باور من دوران‌‌ها یک‌سر متفاوت نیست زیرا به قول شما «رازو رمز ماندگاری آن یک لا قبای کفرگو» یعنی خواجه شیراز هنوز و هم‌چنان با سرانگشت سخن و بیان جادویی خود در متن و عمق دوران‌ها در پرواز است و به ما می‌گوید که در به همان پاشنه می‌چرخد. شما از دوران‌های یک‌سر متفاوت می‌گویید نمی‌‌دانم که در مدت یک صد و سه سال که از انقلاب مشروطه می‌گذرد و هنوز مردم ایران به همان حقوقی که در قانون اساسی صد و سه سال قبل پیش‌بینی شده بود نرسیده‌اند که حتا صدها قدم نیز به عقب انداخته شده‌اند. چه تفاوتی در این فاصله افتاده که هم‌چنان دست‌‌ها و پاها را قطع و بدن‌ها را به سنگ و کلوخ می‌زنند و درس جامعه‌شناسی و روان‌شناسی را تکفیر می‌گویند؟ چون‌که ما هنوز دوران طفولیت فکری را از سر نگذرانده‌‌ایم. در این دوران است که شاعر به عنوان انسانی که شاهد زمان خویش است نظیر عشقی‌ها و فرخی‌ها وقتی سخن را در رودرویی با عوارض اجتماعی از مرز ابهام به صراحت می‌کشانند از نقش شاهد و تصویرگر زنده زمان و زمانه خود به مرحله نعش و شهادت می‌رسند. و چنین است احوال کسانی که بر خلاف تئوری شما «کد سیاست را وارد کد ادبی» می‌کنند و چنین است روزگار مایاکوفسکی و ناظم حکمت و گارسیا لورکا و محمود درویش‌ها و پابلو نرودا و دیگران که اتفاقا بر خلاف نظر شما و مرحوم ژادانف کمیسر تفتیش عقاید هنرمندان روسی به سکه حرمت سخن تابوشکن و توتم برانداز را در بازگویی فاجعه‌ای که بر سر انسان‌های زمان خود می‌رسد بر پیشانی تارخ آیندگان می‌زنند. به تعبیر شما که«شعر تعریفی در ذات دارد که تا حاصل نشود معنا نمی‌یابد» در این تعبیر شعر تا مرز وحی و اشراق و شهود و تصعید اوج می‌گیرد که خود به خود در این صورت از فضای تعشق بشری خارج و در بسیط ناملموس کائنات فرشتگان به زمین می‌نشیند. در این‌جا برای پرهیز از اطاله کلام مسئله اختلاف در معنا و در ذات شعر و رابطه بین شعر شاعر و موضع اجتماعی او در جامعه کنار می‌گذارم و به مسئله دیگر می‌رسم که مربوط به نوشته من و رابطه‌ام می‌شود با نشریه جنبش. به تعبیری که در ذهن خود خلق کرده‌اید به قول فرانسوی‌ها برای تر کردن دماغ خاطره شما باید به اطلاع شما برسانم که دو حکم صادره از سوی شما در این زمینه به کلی مخالف با واقعیت و حقیقت است. اول آن‌که شما به ضرس قاطع برای اثبات ادعای خود « لابد با تکیه بر اطلاع قبل بنده را مسئول مستقیم نشریه جنبش معرفی کرده و در نتیجه مرا مواخذه کرده‌اید به این ترتیب که اگر مداحی خمینی از قلم من نیست پس تو که مسئول نشریه هستی چرا اجازه نشر آن‌را دادی؟ اما این سئوال که در متن حکم شما بر مسئولیت من بر جنبش نهفته است خلاف واقع است. زیرا من نه مسئول و صاحب امتیاز نشریه جنبش بودم و نه از قبل و از بعد در کیفیت و کمیت مطالب چاپ شده در آن نظارت داشتم. صاحب امتیاز جنبش همسرم بود و گرداننده یکی از علاقمندان آن به نام آقای جوادپور وکیل و تنظیم‌کننده آن‌هم شادروان اسلام کاظمیه. اما سهم من در آن فقط نوشتن سرمقاله‌های آن بود با اسم و امضای مشخص من. حکم دوم شما در مورد انعکاس نوشته مورد نظر شما در سایت‌ها و نشریه‌هایی است که چرا اگر از من نبوده است به تکذیب آن برنخاسته‌ام این حکم نیز از این جهت خلاف است که من از اساس به این منابع مورد اشاره شما دسترسی ندارم و علاقه‌ای نیز به کسب اطلاع از محتوای مطالبی که در این منابع منعکس می‌شود ندارم زیرا من عمر درازی را در فرهنگ رایج و سنتی «کسب اعتبار برای خود با بی‌اعتبار کردن دیگران از طریق تهمت و دروغ» به سر آورده‌ام و در این مسیر به مقدار معتنابهی از نعمات بی‌دریغ! آن بهره‌مند و اشباع شده‌ام و در این مقام به سخن جانانه حافظ متوسل می‌شوم که «گل نچید زبستان آرزو حافظ که مگر نسیم مروت در این فضا نوزید» می‌بینیم که دوران‌ها هم‌چنان متفاوت نیست، رزوگاری من در نوشته‌ای اظهار لحیه‌ای کردم که شعر ما تاریخ درد ماست، در این‌جاست که شخصیت شاعر و هنرمند و نویسنده با زبان و سخن او درهم تنیده می‌شود، آن‌جایی کهانسان به سائقه طبیعت و سرشت خود با قلم یا با قدم به نسبت درجه احساس درد باارزش‌های حاکم بر جامعه گلاویز می‌شود توصیه حافظ در این زمینه شنیدنی است آن‌جایی که می‌گوید: در آستین مرقع پیاله پنهان کن که هم‌چو چشم صراحی زمانه خونریز است» یا «دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کند پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند» آن‌جایی است که شاعر ما که شاملو باشد پس از انقلاب ۱۳۵۷ آزادانه از ایران خارج می‌شود و در زیر سقف یکی از تالارهای دانشگاه‌های آمریکا با بیان جادویی خود! حماسه‌سرای بزرگ وطن خود را با قدی فراتر از همه حماسه‌سرایان جهان با معیارهای ناپخته و نابسوده ماتریالیسم دیالکتیک استالینی به بد طنز و مسخره می‌گیرد و به او لقب کلک‌زن می‌دهد اما من نویسنده حق ندارد که خمینی‌ی مخالفِ هنوز از راه نرسیده و امتحان پس نداده‌ای را که به جرم گفتن «نه» با تمام مغز ارتجاعی خود در برابر دیکتاتور مطلق‌العنان کشور به زندان و تبعید محکوم می‌شود به مدح و ستایش بکشد؟ با این‌که این ستایش و مداحی را به دروغ به ریش قلم نویسنده بسته‌اند اما در آن‌جا یا به راستی شاعر سفرکرده و به سلامتی بازگشته ما نمی‌دانست که آن حماسه‌سرایی که جانی تازه به زبان مادری زیر سلطه بیگانه خود و روحی تازه به کالبد از نفس افتاده مرز و بوم مسخ‌شده خود بخشید به همین علت مورد کینه و نفرت دین‌‌مداران به مسند رسیده می‌باشد که آقای اصلانی به نوشته‌ای از من در کتابی به قول خود شما ۵۰۰ صفحه‌ای زیر عنوان دفترهای انقلاب اشاره می‌کنید که خوشبختانه دردسترس شما است. این نوشته نامه‌ای خطاب به مهندس بازرگان است. این کتاب همان‌طور که نوشته‌اید حاوی ۲۷ مقاله است که به قول خودتان تمامی به قلم من و با امضای من نوشته شده است. این نامه همان‌گونه که اشاره کردید «درست یک هفته پس از پیروزی انقلاب بهمن» تحت عنوان «اگر شکوفه سیب به میوه رسد…» نوشته شده که به قول شما «مزین به آیه‌ای از قران می‌باشد» شما از این نامه که از صفحه ۴۸۷ شروع و در صفحه ۵۰۰ یعنی آخرین صفحه از کتاب ۵۰۰ صفحه‌ای پایان می‌یابد فقط در نامه خود ۲۰ سطر از ۲۷۷ سطر محتوای این نامه را در زمینه اثبات خود استخراج و نقد کرده‌اید! اولا آیا این نوع استفاده (نمی‌‌گویم سوءاستفاده) یعنی ۲۰ سطر از ۲۷۷ سطر یک نامه، یعنی نیم صفحه از ۱۴ صفحه از یک نوشته را می‌‌توان به رشته عدالت و انصاف کسی کشید که به ادعای خود« بیشترین خودزنی و حساب‌شویی را با گذشته خود انجام داده است»؟ ثانیا آقای اصلانی فراموش کرده است که خطاب من در آن نامه به کسی است که مسلمانی معتقد و پابند به کتاب مذهبی خویش است که بر آن احاطه کامل دارد. مثال آوردن از قران برای مردی که تمام اعتقاد و جهان‌شناسی او از قران سرچشمه می‌گیرد به نظر آقا ناشی از چیست؟ اگر ناشی از اعتقاد من به مذهب است که من مذهبی نیستم و اگر ناشی از توسل من به آیه قرآن برای جلب توجه مهندس بازرگان است که او خود محیط بر آیات کتاب مقدس خویش است و نیازی به جلب توجه از سوی من ندارد اما در حقیقت آن‌چه که آقای اصلانی به عمد یا به قصد در بوته فراموشی نهاده است آن چشم‌پوشی از شرایطی است که در آن روزها و هفته‌هایی که با فروپاشی نظام به قول آنتونیو گرامشی شکاف‌ها گشوده و تحول‌ها از هرسو از سوراخ‌ها خزیده بودند در آن روزها و هفته‌هایی که هنوز جلادان و چماق‌کشان و لات‌ها جای پایشان در زمینه هجوم سراسری به مردم و مخالفتن عیان نشده بود و هنوز بختیار در مقام نخست‌وزیر منصوب شاه به ادامه وضع فلاکت‌بار خود امید بسته بود. و هنوز فضای آزادی و هرج و مرج برای بیان جادویی شاملو و دیگران بسته نشده بود. اگر شایعه کودتای ارتش که گویا به گوش آقای اصلانی نرسیده بود به حقیقت می‌پیوست لهیب آتش انتقام و بربریت در گام‌های نخست به خانه و خانمان چه کسانی می‌رسید؟ به خانه و خانمان من هم می‌رسید که در دوم بهمن ۱۳۵۷ یعنی بیست روز قبل از انقلاب ۲۲ بهمن زیر عنوان «کودتا برای چه» خطاب به آرتش نوشتم با اسم و امضا که شما آن را در همان کتاب دفترهای انقلاب از نظر گذرانده و نادیده گرفته‌اید و در همان کتاب خوانده‌اید و نادیده گرفته‌اید نوشته‌ای را زیر عنوان (ارتش از چه دفاع می‌کند؟) با این سرآغاز که (به من پیغام دادند که مرا با مسلسل سوراخ خواهند کرد، این است جواب من به مسلسل آن‌ها) به تاریخ ده بهمن ۱۳۵۷ یعنی دوازده روز قبل از انقلاب ۲۲ بهمن و در همان کتاب که شما در دسترس خود دارید به نوشته‌ای می‌رسید زیر عنوان (داوری بین قلم و گلوله) به تاریخ ۱۶ بهمن ۱۳۵۷ یعنی ۶ روز پیش از انقلاب ۲۲ بهمن ۵۷ چه می‌توان گفت از عدالت و انصاف و اخلاق یک زندانی بلاکشیده از ۲۷ مقاله یک کتاب ۵۰۰ صفحه به قلم من با آخرین مقاله، مرا به میز محاکمه می‌کشد، اما از اولین مقاله از این کتاب زیر عنوان (درباره مصاحبه شاه) به آسانی درمی‌گذارد که به تاریخ ۲ خرداد ۱۳۵۷ یعنی ۸ ماه قبل از انقلاب ۲۲ بهمن نوشته شده است. بین اولین مقاله در این کتاب که شاه هم‌چنان بر اریکه‌ی قدرت نشسته بود تا آخرین مقاله که او رفته و لگام ازهم کسیخته و دولت را به بختیار سپرده بود ۸ ماه فاصله است چگونه آقای اصلانی این ۸ ماه فاصله را با ۲۷ مقاله که همه آن‌ها در زمینه حوادث همین ۸ ماه بحرانی نوشته شده است در بوته فراموشی می‌‌نهد و به هیچ‌یک از عناوین این مقالات و محتوای آن‌ها اشاره نمی‌کند که خود حدیث دیگری است به قول فردوسی در مرگ سهراب: «یکی داستانی است پر آب چشم» آقای اصلانی شما از ۸ صفحه نامه خطاب به مهندس بازرگان نیم صفحه را به نیت اثبات ادعای خود نقد کرد‌ه‌اید زیرا نخواسته‌اید به خود قبولانده که انقلاب قانون خود را دارد. من ماه‌ها با قلم خود علنی و با امضا و اسم و نشانی خود به طور آشکار نه در خانه‌های تیمی و نه در جنگل‌های سیاهکل با استبداد شاه و دولت او درگیر شده بودم و پس از هفته‌ها اختفا طبیعی بود که از شبح انتقام و کینه‌ای که هنوز تا امروز در سینه رانده‌شدگان از بهشت سلطنتی محو نشده است در هراس باشم زیرا نه خمینی به قدرت رسیده بود که مشتش باز شود و نه امید سال‌ها انباشته در قلب من و هزاران نظیر من از این‌که انقلاب به سامان برسد قطع شده بود. حال شما از آخرین نامه ۸ صفحه‌ای من از کتاب دفترهای انقلاب به مهندس بازرگان نیم صفحه را به اثبات نیت خود که ستایش من از خمینی است به صفحه آورده‌اید و اینک من هم نیم صفحه از ۴۴ صفحه از اولین مقاله از این کتاب را نقل می‌کنم به نیت اثبات کوته‌بینی عمدی و فقدان صداقت شما در عدالت و انصاف و مطالعه بقیه آ‌ن‌را به حوصله و علاقه شما حواله می‌‌دهم که کتاب دفترهای انقلاب را در اختیار دارید اینک چند سطری از اولین مقاله کتاب دفترهای انقلاب: « در باره مصاحبه شاهان. تا هنگامی که شاهان وجود دارند پیامبران هم وجود دارند قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَهُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلُ. بگو در زمین سیر و سیاحت کنید تا ببینید سرنوشت کسانی را که پیش از شما بودند. سوره روم آیه ۴۱ مصاحبه اعلیحضرت در آستانه سفر به کشورهای کمونیستی بلغارستان و مجارستان و پس از یک دوره کشتار مردم بیگناه قم و تبریز و یزد و سایر شهرهای ایران و تجدید این کشتارها در قم و تبریز و تهران و شهرهای دیگر به مناسبت مراسم چهلمین روز کشتارهای قم و تبریز و یزد در روز شنبه ۲۳ اردیبهشت ماه ۱۳۵۷ با خبرنگاران مطبوعات و رادیو تلویزیون دولتی ایران حاوی مسائل و مطالبی است که نیاز به تحلیلی علمی و عینی دارد. سکوت در برابر آن‌چه که در این مصاحبه گفته شد بسیاری از حقایق را در پرده کتمان پوشیده می‌دارد. توجیه این‌که چرا مردم گروه گروه و در طبقات اجتماعی مختلف دست به اعتراض برداشته‌اند و تویه این‌که چرا حکومت بی‌دریغ به روی مردم بیگناه آتش می‌گشاید و … مسئله‌ای است که می بایست در متن مصاحبه شکافته شود و بار دیگر سئوال‌‌هایی که تا امروز هرگز جواب‌های منطقی خود را در زمینه حوادث سیاسی امروز ایران و کشتارهای مداوم مردم بیگناه و فشارهای روزافزونی که بر آن‌ها تحمیل می‌شود نیافته‌اند مطرح شود قبل از شروع بحث در باره این مصاحبه باید این حقیقت را یادآور شویم که قدرت به هر طریقی که اعمال شود باید مسئولیت خود را در برابر آثار ناشی از اعمال قدرت بشناسد. بحث در باره قدرت و آثار ناشی از آن جز حقوق فطری و قانونی و مشروع هر انسانی هست که به عنوان شهروند در جامعه خود زندگی می‌کند.» آقای اصلانی شما در کتاب خود بین نوشته شاملو و نوشته‌ای که از من نیست مقایسه برقرار کرده‌اید و من در نامه خود به شما وضع شاملو با خودم و تفاوت بین آن دو را مقایسه کرده بودم نه بیشتر اما شما این مقایسه را به خاطر شیفتگی به شاملو برنتابیدید و بار دیگر با تکرار فرازهای جادویی! او در واقع بر نگاه بر وضع من در آن روزگار و سرنوشتی که از آن رهگذر بر من گذشته بود به عمد خودداری کردید و حتا با ملاطفت و شفقت چون خود را از مرحله تن‌شویی و مچ‌گیری گذرانده بودید. بر سرمن نیز دست بخشایش کشیده‌اید. اما به جان دوست آقای اصلانی که در این مقایسه نه بر من که بر خود جفا کرده‌اید زیرا نه مثل شما که او را در قالب شعرش می‌شناسی و من او را در قالب زندگی اجتماعی و شخصی و خانوادگی‌اش می‌شناسم. او در دو‌چهره‌‌گی کلک‌زن قهاری بود، این‌که او فردوسی را کلک‌زن می‌نامد خود نشانی از نماد ذات درونی‌ او در وجدان مغفوله‌‌اش دارد که در اصطلاح روانشناسی آن‌را فراافکنی یا پروژکسیون می‌گویند و من نمایش انواع آن‌را در آن روزگار از آن بزرگوار دیده و شنیده بودم بنابر این شعر شاملو برای من یک روی سکه شخصیت اوست که چشم مرا خیره و دل مرا شیفته نمی‌کند. یکی از نکات بارز فرهنگ سلطه دین‌قشری و دولت مستبد در تاریخ ذهنیت ما کیش شخصیت‌پرستی یا فتی‌شیسم است که ابتلا به آن هیچ ارتباطی با «پرداخت بدهی معوقه جوانی بیست‌و‌یک‌ساله از آن دوران و خودزنی و حساب‌شویی با گذشته ندارد» به همین علت است که مفتون و مجذوب بودن به چیزی یا به کسی انسان را از وسوسه «مچ‌گیری و حساب‌‌شویی» رها نمی‌کند. آن‌چنان که من از عکس‌العمل شما نسبت به نوشته خود فهمیدم شما از نسلی هستید که حتا با پرداخت بدهی معوقه جوانی خود هم‌چنان با رسوب‌هایی از دوران جذبه و افسون‌زدگی گذشته و جاپاهایی که در خاطره این گذشته برجای مانده است زندگی می‌کنید، نسلی که به قول معروف غوره نشده مویز شد و خود ناچار «با پرداخت بدهی معوقه دوران جوانی تاوان سنگینی که با مرگ یارانتان غنچه‌های گل‌های سرخ پرپری که پنجره باغ‌های شما را پر کرده‌اند» چرا که واقعیت‌های حاکم بر جامعه خود را نمی‌شناختند و به بدلی بودن الگویی که وارداتی بود نرسیده بودند. و من از نسلی هستم که تعدادی از آن‌ها در اوان جوانی بر طلسم این جذبه و افسون لعنتی شوریده‌اند و با طوفانی از تهمت و ناسزا در انواع و اقسام ابعاد آن تعدادی به انزوا و سکوت رفتند. به رنگ جماعت درآمدند و تعدادی نه چندا زیاد ایستادند نه از جامه خود قهر کردند و نه شم بر واقعیت‌های آن بستند به قول ولادیمیر ژانکله‌ویچ متفکر و فیلسوف نامدار فرانسوی روسی‌تبار (۱۹۸۵-۱۹۰۳) در مقایسه بین تولستوی و داستایوفسکی یعنی دو ستون بلندبالای فرهنگ روسی (داستایوفسکی حقیقت را در تاریکی جست‌و‌جو می‌کرد تولستوی آن‌را در روشنایی روز و در بطن جامعه می‌یافت) جست‌و‌جو برای دریافت حقیقت در بطن جامعه و روشنایی یعنی گلاویز شدن با واقعیت‌های بی‌رحم و خشن چه تهمت‌ها و ناسزاها و سرزنش‌ها و مچ‌گیری‌‌ها که به بار نمی‌آورد. آقای اصلانی شما در نامه خود به قول افرادی از قبیل نبوی و شفا استناد کرده بودید آقای نبوی را به … گذشته خود واگذار کنید که پس از سال‌ها حضور در نظام ولایت فرصت را غنیمت شمرد و به آزادی لنگر در خارج انداخت که اکنون مطالبش موجب سرگرمی آوارگان است. اما آقای شفا را باینده سوابقی است که به سال‌ها قبل از خروج آزادانه نبوی از ایران مربوط می‌شود من آقای شفا را هرگز در عمرم زیارت نکرده‌ام اما خلاصه برخوردهای قلمی او با من در جزوه‌ای است که برای شما به ضمیمه می‌فرستم اگر فرصت و وقت ذی‌قیمت شما اجازه داد نگاهی بر آن بیاندازید. که شاید خالی از فایده نباشد. چون برای من پرونده نامه‌نگاری با شما در این‌جا بسته می‌شود.بقیه داستان می‌ماند برای روزی که شاید سعادت دیدار حضوری نصیب من شد. با معذرت از پرنفسی. دوستدار شما علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی ۱۲ اوت ۲۰۱۰

در حاشیه: به پیشنهاد همسرم که همیشه یار و یاور من در زندگی پرفراز و نشیب من بود این سطر از آخرین جملات مقدمه بر کتاب «دفترهای انقلاب» را نقل می‌‌کنم «و این نامه‌ها نیز دیر یا زود هم‌چون کشته‌ها کوچک کاغذیکه به دست کودکان به پهنه جوی‌های روان سپرده می‌شود در بستر این شط عظیم پهناور این انسان‌های بزرگی که انقلاب و آزادی را با خون خود یا با شهادت خویش آفریدند در فراخنای حوادث تاریخ به فراموشی می‌رود. و مرگ ارزش یک افسانه را نیز در تاریخ انسان‌ها و شهادت آن‌ها به دست آورد، زهی سعادت برای نویسنده که اگر نظیر هزاران برادر و خواهر بیگناه خود شهید نشد اما به صداقت شاهد زنده روزگار خودش بود»

*************************************

آقای حاج سیدجوادی گرامی سلام!

نامه‌ی (دوم) چهارده صفحه‌ای شما که با قلم و بر روی کاغذ شطرنجی نوشته بودید دریافت شد. نخست درود می‌‌فرستم بر پرنفسی وپرنویسی‌ی شما! امید آن‌که هماره پرنفس و پرنویس باقی بمانید. دوم آن‌که رفت‌و‌برگشت قلمی با شما این‌جا برای من –نیز- پایان می‌یابد. چرا که این رفت‌و‌برگشت‌ها خارج از توان هم‌چون منی است. من باید نخست متن قلمی‌ی شما بر روی کاغذ که ریزنویسی‌شده را تایپ، سپس روی کامپیوتر درشت کرده تا بتوانم آن‌را به‌دقت خوانده و زان‌پس پاسخ تایپ‌شده‌ی خود برای‌تان ارسال کنم. اگر اجازه بفرمایید با رعایت عدالت و تساوی در پاسخ‌گویی (دو نامه از جانب شما و دو پاسخ از من) این پرونده را این‌جا بسته و در صورت تمایل شما ادامه‌ی آن‌را نه به‌طور خصوصی، که علنی و روی نت، در هریک از تارنماهای مورد توافق شما پی گیریم، تا علاقه‌مندان احتمالی از آن محروم نکرده باشیم. این مکتوب چه از جانب شما پاسخی بگیرد یا نه، از جانب من پی گرفته نخواهد شد. جناب حاج سیدجوادی! تلاش می‌کنم به‌قدر فهم و بضاعت دانسته‌هایم پاسخی کوتاه به متن ۱۴ صفحه‌ای شما بدهم. نخست آن‌که بهانه‌ی ارسال نامه‌ی نخست شما به من آن بود که من در چاپ اول و دوم «کلاغ و گلسرخ» که به فاصله‌ای کوتاه از یک‌دیگر منتشر شد نقل قولی را از نشریه‌ی جنبش به تاریخ هفتم بهمن ماه ۵۷ درست ۵ روز پیش از ورود خمینی به ایران به شما نسبت دادم که شما فرمودید از آن شما نیست. آن نقل قول را پیش‌تر کسانی نظیر شجاالدین شفا در کتاب پرتیراژ تولدی دیگر و نیز شماری دیگر هم‌چون سیعد بشیر تاش و ابراهیم نبوی در «روزشمارِ انقلاب رادیو زمانه» و بسیارانی دیگر نقل کرده بودند و شما هیچ‌گاه بدان معترض نشده و انتساب آن به خود تکذیب نکرده بودید. جناب حاج سیدجوادی اگر تمام عالم هم بگویند آن حرف را شما نوشته و گفته‌اید، برای من و به حکم اخلاق حرف جنابعالی حجت است. من در چاپ بعدی‌ی کلاغ و گلسرخ (چاپ سوم) که به‌زودی منتشر خواهد شد، رفرنس منتسب به شما را به جای علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی به جنبش نسبت خواهم داد. هم‌چنین پس از انتشار چاپ سوم، نسخه‌ای از آن‌را جهت اطلاع‌ به آدرس پستی‌تان ارسال خواهم کرد. دومین موضوع که شما آن‌را برنتافته‌اید، مقایسه‌ا‌ی از جانب من بین شما و احمد شاملو در یکی از پیوست‌های کلاغ و گلسرخ است. مراد من از آوردن نام شما در کنار احمد شاملو نشان دادن دو نوع برخورد روشنفکری‌ی آن روزگاران بود. تلاش می‌کنم به هر دو موضع به‌قدر مجال و فهم خودم بپردازم. جناب سیدجوادی شما فرموده‌‌اید سهم شما در جنبش تنها نوشتن سرمقاله‌های آن بوده و هیچ نظارتی بر کمیت و کیفیت مطالب مندرج در جنبش نداشته (برائت خفیف) و نیز فرموده‌اید: «صاحب امتیاز جنبش همسرم بود و گرداننده یکی از علاقمندان آن به نام آقای جوادپور، وکیل و تنظیم‌کننده آن‌هم شادروان اسلام کاظمیه. اما سهم من در آن (فقط) نوشتن سرمقاله‌های آن بود با اسم و امضای مشخص من.» شما در اسفند سال ۵۶ در اطلاعیه‌ای از مردم خواستید تلویزیون آریامهری را تحریم کنند و به تماشای آن ننشینند و به‌جای نام خود امضا کردید «جنبش برای آزادی» این اقدام «تشکیل گروه سیاسی جنبش» بود. سپس به مناسبت تولد جنبش و پیشنهاد زنده‌یاد اسلام کاظمیه نشریه‌ای زیراکسی به همین نام منتشر کردید. «آقای کاظمیه پیشنهاد کرد به مناسبت تولد جنبش بهتر است نشریه‌ای زیراکسی به همین نام منتشر کنیم. اولین جنبش زیراکسی در اسفند ۵۶ منتشر شد» (به نقل از سپیده تا شام خاطرات خانم کیان کاتوزیان ص ۳۱) جناب سیدجوادی! نطفه‌ی جنبش نخست به عنوان یک «تشکل سیاسی» و زان‌پس نشریه‌ای به همین نام با شما بسته شده، اما شما می‌فرمایید: «سهم من در آن (فقط) نوشتن سرمقاله‌های آن بود با اسم و امضای مشخص» (تأکید از من.) گویی این «فقط» گفتن شما چیزی است در حد داشتن مسئولیت ستون آگهی‌های جنبش! شما مسئولیت مهم‌ترین بخش نشریه‌ای به‌تمامی سیاسی یعنی نوشتن سرمقاله‌ها را عهده‌دار بودید و جنبش بر روی کاکل شما می‌چرخید! به قاعده بر شما که در مواضع خود سخت‌گیر بودید، باید دانسته باشد که در جنبش چه می‌گذرد. خط آن نشریه در انطباق کامل با مواضع سیاسی‌ی شما منتشر می‌شد. شما انتساب آن نقل قول معروف در مورد ورود خمینی به خود را انکار کرده‌اید و مدعی شدید که آن نوشته نشان از اندیشه‌ی شما ندارد: «این نوشته از من نیست، زیرا نشانی از سبک، سلایق و قلم و اندیشه من ندارد.» آقای حاج سیدجوادی! آن نوشته چند روز پیش از انقلاب نوشته شده، شما اما در تاریخ اول اسفند ۱۳۵۷ یعنی درست یک هفته پس از پیروزی انقلاب بهمن مطلبی به‌‌تمامی فاجعه‌بارتر از متن مورد نزاع، خطاب به مهندس بازرگان نوشتید. با انتخاب و عنوانی شاعرانه: “اگر شکوفه سیب به میوه رسد…؟” تیتر نماد درخت سیب که میوه‌ای است بهشتی و خمینی در نوفل‌لو‌شاتو زیر آن تسبیح می‌چرخاند و همه‌باهم‌اش را هم می‌زد! شما پس از پیروزی‌ی انقلابی که هم از روز نخست اسلامی بود در صدای مسلط مستحیل شدید! شما خمینی‌ی در قدرت را شکوفه‌ی سیب انگاشتید و آرزوی شکوفه و امکان شکوفه شدن در وی را آرزویی ممکن دیده و پشت شکوفه ایستادید. شما آن‌که وهن آدمی بود و شد را، آن‌که با حضورش قحط‌سالی و بی‌برگی برای همه‌گان به ارمغان آورد، و ایران را تا سر‌حد رذالت خود پایین کشید را شکوفه دیدید. شما در آن نامه که پیشانی‌خوانش با قرآن می‌آغازد خطاب به مهندس بازرگان می‌گویید، رئوف قلب نباشد و شقی عمل کند حتا در مورد کسانی از «ضدانقلاب»که اظهار پشیمانی کرده می‌فرمایید: «هرگز نمی‌توانند توبه کنند، و اگر توبه کنند عمل آنها فقط برای نجات جانشان است. […] صاحبان قلوب رئوف و باگذشت هرگز نمی‌توانند قانون و ناموس انقلاب یک ملت ستمدیده و محروم را درک نمایند» جناب سیدجوادی! اشقیا و سنگ‌دلان و بی‌قلب ها و بی‌مرام‌ها بلافاصله به قدرت رسیدند. خلخالی‌ها و لاجوردی ها انتخاب‌‌های اصلح شکوفه سیب شدند! آقای حاج سیدجوادی! تصور می‌کنم زمان آن رسیده باشد که هرکس به‌سهم خود، پای گذاشتن در آن میدان مین‌گذاری‌شده و فرجام آن‌ کژراهه و بهشت خیالی که به جهنم منتهی شد را بپذیرد. شما کماکان و تا همین لحظه سرسپرده‌ و حسرت‌خوار آن انقلاب هستید! شما نامه به مهندس بازرگان را با آیه‌ای از قرآن آراستید و علت این امر را به شرایط آن دوران مربوط دانسته‌ و می‌فرمایید «من مذهبی نیستم». جناب سیدجوادی! شما مکرر در مکرر نامه‌هایتان را با آیاتی از قرآن آذین بسته‌اید. از جمله نامه به شاه و حتا در همین مکتوب اخیرتان، به منی که شبی بدون نوشیدن ام‌الخبائث سر بر بالین نمی‌گذارم! شما در توضیح شعر شیلر حتا به قرآن متوسل می‌شوید. «به کلام قران: والشعراء یتبعون الغابون. نزدیک به گفته‌ شیلر که شاعران خداوندان روزگاران طاقت‌سوزند جدا می‌شود.» جناب سیدجوادی! شما هرگز نرفتید آیه‌ای از قرآن که با دشمنان مهرورز باشید انتخاب کنید رفتید این آیه را در پیشانی‌ی متن‌تان نقش زدید: «لاتاخذ‌کم رافه فی دین‌الله. با این معنا: (در اجرای احکام الهی دستخوش رافت و عطوفت نشوید) آقای حاج سیدجوادی! بر مبنای متن شما می‌توان گفت رابطه‌ی شما هیچ‌گاه با قرآن و زان‌بیش آسمان قطع نبوده. قرآن برای شما متنی است آسمانی و مثبت. برای شما تفاوتی ندارد نامه‌تان خطاب به شاه باشد یا مهندس بازرگان و یا من سراپاتقصیر کافر! قرآن برای شما منبعی مهم در روزآمد کردن هر موضوعی است. به‌عنوان نمونه مقاله‌ای از شما در «جنبش» با عنوان “روز طلوع انفجار” که با آیه‌ای از قران و تحت عنوان “سَلام هی حَـِتی مَطلَع اَلفَجر” از انفجار ۲۵ سال درد و ظلم در روز عید فطر سال ۵۷ را بشارت می‌دهد. «الله اکبر این صدای انقلاب ایران است که اکنون از پُشتِ بام‌ها و در دل شب‌های سیاه و از درون قلب‌های پاک و آکنده و از امید مردم ایران به آسمان می‌رود.. […]توجه به خصوصیات مذهبی و تکیه بر آن‌ها در تدوین برنامه‌های اجتماعی و اقتصادی انقلاب هرگز نشانه ارتجاع و یا بی‌اطلاعی از قوانین علمی حرکت تاریخ در مسیر حاکمیت زحمت‌کشان نیست. در قرآن به طور صریح در سوره حدید آمده است که ما پیامبران را با نشانه‌هایی مبعوث کردیم و با آنان کتاب و میزان فرستادیم تا میان مردم قسط و عدالت بر‌قرار سازند.» جناب سیدجوادی محترم! این‌ها چه؟ این دیگر نه منسوب به شما که قلم شما است! یعنی فاجعه به توان بی‌نهایت! این‌‌همه نه تنها باسلایق شما سازگار است که به قلم شما تصویر شده است. هرگز به خود اجازه نمی‌‌دهم به تفتیش زوایای فکر شما بپردازم که می‌فرمایید «مذهبی نیستم» اما پرسش آن است مگر می‌توان مسلمان و مذهبی نبود و بیشترینه‌ی رفرنس‌های کارورزی سیاسی از قرآن باشد.؟ تا آن‌جا که من چشم گرداندم شما حتا یک مورد رفرنس منفی در هیچ متن سیاسی‌تان از قرآن نیاورده‌اید. شما قرار بود در کابینه‌ی مهندس بازرگان و در اولین دولت اسلامی وزیر اطلاعات شوید اما کسانی هم‌چون مطهری در مسلمانی شما تشکیک کردند! .به‌‌احتمال خواهید گفت بسته به آن است که قرآن را چه‌گونه باید خواند. به‌حتم این‌گونه است. دین را می‌توان با خوانش فرانتس فانون یا شریعتی و خوانش سروش و یا مهندس بازرگان در آشتی‌ی مذهب و ملت نیز خواند. قرآن اما برای شما هماره متنی مثبت بوده. آن‌چه در متن شما چشم‌نواز است آن‌که رابطه شما با آسمان قطع نبود و نشد و احتمالا نخواهد شد. از دیگر مواردی که بنده را به‌گونه‌ای متهم به دست‌کاری کرده‌اید آن که چرا من از ۸ صفحه متن شما در نامه به بازرگان تنها نیم صفحه را نقل کرده‌ام: « شما از آخرین نامه ۸ صفحه‌ای من از کتاب دفترهای انقلاب به مهندس بازرگان نیم صفحه را به اثبات نیت خود که ستایش من از خمینی است به صفحه آورده‌اید» جناب سید جوادی این منطق جنابعالی شگرف است! مگر می‌‌توان به‌مثل در اثبات قتلوی قرآن آیه‌ای ذکر کرد و بعد شما معترض که چرا آیات مهرورز قرآن را رفرنس نداده‌اید! موضوع نزاع و بحث من با شما تأئید خمینی و شکوفه‌ی سیب خواندنش از جانب شما است نه کاکتوس بودن خمینی! موضوع دیگری که مرا مورد نوازش! قلمی‌ی خود قرار داده‌اید، مربوط است به احمد شاملو. من در مورد شاملو در کلاغ و گلسرخ نوشتم:”کوتاه زمانی پس از بازگشت به وطن در اولین کتاب جمعه با کلام جادویی‌اش خطری را هشدار داد که در هیاهوی جامعه شنیده نشد” شما می‌فرمایید: “قبل از بازگشت شاملو به وطن، “خطر” مدت‌ها بود که از مرز این “هشدار” و این هشدارها گذشته بود” سپس ۴ تن را که خطر را هشدار داده بودند شماره می‌‌کنید. قوام‌السلطنه، خسرو گلسرخی، مهندس بازرگان و علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی. جناب سیدجوادی شما نخست گفتمانی را خلق می‌کنید که خارج از بحث و متن است و سپس زمین بازی برای آن در نظر گرفته و دیگران را به بازی در آن میدان فرامی‌خوانید. آقای حاج‌سیدجوادی موضوع بحث ما ظهور حکومت اسلامی است که در بدو تولد و ناقص الخلقه بودنش، روشنفکری چون شاملو آن‌را برآمد سیاهی خواند و شما به‌شکلی شگرف برای من از هشدار به شاه مثال می‌آورید! که شما و دیگرانی هشدار داده بودند! ما داریم در مورد برآمد انقلاب اسلامی و آن فاجعه سخن می‌گوییم شما به من می‌گویید کسان دیگری از جمله شما بوده‌اند که پیش‌تر به شاه هشدار داده‌اند! یکی از مهم‌ترین نکاتی که در متن‌تان بدان پرداخته‌اید بحث شاملو در مورد فردوسی است. بن سخن شما آن است که شاملو به فردوسی توهین کرده که نباید به فردوسی توهین می‌کرده من اما خمینی که مشتش وانشده بود را ستایش کردم و شما مرا پای میز محاکمه می‌کشید «زیرا نه خمینی به قدرت رسیده بود که مشتش باز شود و نه امید سال‌ها انباشته در قلب من و هزاران نظیر من از این‌که انقلاب به سامان برسد قطع شده بود» جناب سیدجوادی گرامی! شما می‌فرمایید و نوشته‌اید: «من هرگز برخلاف قول شما و در قیاس مع‌الفارق خود پشت سر امام رو به قبله نرفتم،[…] از سال ۱۳۴۲ تا سال ۱۳۵۷ پانزده سال بین آن کلام حقی که او را به زندان و تبعید افکند با آن اراده باطلی که با رسیدن به رهبری مطلق او ظاهر شد فاصله بود» شما خیزش واپس‌گرایانه‌ی ۱۵ خرداد و کلام خمینی در آن برش تاریخی را کلام حق می‌پندارید. جناب سیدجوادی! از قضا تفاوت نگاه شما با احمد شاملو در همین است که او لحظه را دید و شما ندیدید. جناب سیدجوادی نه گفتن به قدرت بلدی می‌‌خواهد. بگذارید موارد کیفرخواست شما در مورد خودم را در مورد «شیفته‌گی» به شاملو پررنگ‌تر کنم و با اقرار زبانی به اشد مجازات محکوم‌‌ام کنید! به جرأت می‌توان گفت در روشنفکری‌ی ایران هیچ‌کس اندازه‌ی احمد شاملو بلد نه نبوده و به قدرت نه نگفته. بینی و حس بویایی احمد شاملو به‌سان ژرمن شپرد تباهی و سیاهی را بو کشید و شما نه! شاملو در لحظه از آن‌چه شما در لحظه سرسپرده‌اش بودید (انقلاب اسلامی) تصویری دیگر داشت. به‌هنگامی که شاملو از: «آب‌دانه‌های چرکین باران تابستانی» می‌گوید شما به مهندس بازرگان نامه می‌نویسید که سران آرتش و ضدانقلاب را هرچه سریع‌تر سم‌پاشی کند تا شکوفه سیب میوه دهد! در توجیه و توضیح آن خطاب به من از قانون انقلاب‌ها می‌‌گویید: «نخواسته‌اید به خود قبولانده که انقلاب قانون خود را دارد.[…] در حقیقت آن‌چه که آقای اصلانی به عمد یا به قصد در بوته فراموشی نهاده است آن چشم‌پوشی از شرایطی است که در آن روزها و هفته‌هایی که با فروپاشی نظام به قول آنتونیو گرامشی شکاف‌ها گشوده و تحول‌ها از هرسو از سوراخ‌ها خزیده بودند[…]اگر شایعه کودتای ارتش که گویا به گوش آقای اصلانی نرسیده بود به حقیقت می‌پیوست لهیب آتش انتقام و بربریت در گام‌های نخست به خانه و خانمان چه کسانی می‌رسید؟ به خانه و خانمان من هم می‌رسید» با فرمول و تحلیل شما چون اگر ارتشی‌ها کودتا کنند همه را از جمله شما را به تیغ می‌سپارند پس بهتر آن است که ما پیش‌دستی کرده و دخل آن‌ها را بیاوریم تا شکوفه سیب میوه دهد! جناب سیدجوادی گرامی! فاجعه‌بارترین سخن شما در این توصیه ونیش و کنایه و نوازش قلمی به من آن است که می‌فرمایید: «نخواسته‌اید به خود قبولانده که انقلاب قانون خود را دارد. من ماه‌ها با قلم خود علنی و با امضا و اسم و نشانی خود به طور آشکار نه در خانه‌های تیمی و نه در جنگل‌های سیاهکل با استبداد شاه و دولت او درگیر شده بودم» جناب سیدجوادی تعارض شما با اندیشه‌ی چپ چنان آشکار است که نیاز به اثبات آن‌را ضرور نمی‌دانم. البته این تعارض تا جایی که از انصاف خارج نشوید حق شما است. بعید می‌‌دانم شما متوجه نباشید چریکی که شما با کینه و اتهام عافیت‌جویی از آن سخن می‌گویید، مرگی است که در میدان مین‌گذاری‌شده با سیانور زیر دندان در حرکت است. بحث من در این لحظه دفاع از جنبش چریکی و درستی و نادرستی یا نقد آن نیست که بحث مفصل در آن مورد مجال این مختصر نیست. شما چریکی که زنده‌گی‌اش شش ماه است را به طنز و نیش و کنایه «پناه‌گرفته در جنگل سیاهکل و خانه‌های تیمی» می‌خوانید و آن‌کس که شجاعت کرده شما بودید! گویی چریک‌ها در جنگل‌های سیاهکل جوجه‌کباب به سیخ کشیده و سیزده‌‌شان در می‌کردند! شما مدام نامه می‌‌نوشتید و خوشبختانه سلامت ماندید (که دور و دراز بمانید) اما چریک‌ها در پناهگاه و جنگل سلاخی می‌شدند. شما در مورد احمد شاملو می‌گویید: «شعر شاملو برای من یک روی سکه شخصیت اوست که چشم مرا خیره و دل مرا شیفته نمی‌کند. یکی از نکات بارز فرهنگ سلطه دین‌قشری و دولت مستبد در تاریخ ذهنیت ما کیش شخصیت‌پرستی یا فتی‌شیسم است.» یا در جایی دیگر می‌فرمایید: «زیرا نه مثل شما که او (شاملو) را در قالب شعرش می‌شناسی و من او را در قالب زندگی اجتماعی و شخصی و خانوادگی‌اش می‌شناسم. او در دو‌چهره‌‌گی کلک‌زن قهاری بود، این‌که او فردوسی را کلک‌زن می‌نامد خود نشانی از نماد ذات درونی‌ او در وجدان مغفوله‌‌اش دارد که در اصطلاح روانشناسی آن‌را فراافکنی یا پروژکسیون می‌گویند و من نمایش انواع آن‌را در آن روزگار از آن بزرگوار دیده و شنیده بودم.» داوری در مورد هر نوع هنر و این‌جا شعر تا آن‌جا که به حوزه‌ی سلیقه برگردد فرجامی ندارد. شیفته‌گی‌ی شما به شعر کهن حق شما است. معنای این سخن شما –اما- در مورد شاملو آن‌ است که شعرش را می‌گذارم کنار چون خودش را و روابط خانواده‌گی‌اش را می‌شناسم و او «وجدان مغفوله» داشت. پس او را نمی‌خوانم. شاملو هرچه شعر بگوید اصلا از نظر شما شعر نیست. جناب سیدجوادی عزیز! بگذارید با شما روراست باشم و من‌و‌من نکنم که این روش را در سخنی دوستانه عین دورویی می‌دانم. تقابل شما حتا با شخصیت شاملو نیست. مرا ببخشید که پا جلوی بزرگ‌تر دراز می‌کنم. در شما نوعی حسادت نسبت به احمد شاملو وجود دارد که تنها مختص شما نیست! شمایانی که در قله بودن او را برنمی‌تابید. شما و شماری دیگر از روشنفکران ایرانی، نوعی حسادت آغشته به کینه نسبت به احمد شاملو را با خود حمل می‌کنید. به یک دلیل ساده و این پرسش: چرا شاملو جایی قرار گرفته که لابد از نظر شما حقش نیست. شما مرا به شیفته‌گی به احمد شاملو متهم کرده‌اید. بن‌‌مایه‌ی سخنتان آن است که اصلا چرا من شما را با شاملو مقایسه کرده‌ام؟ و بعد تمام کسانی (چون من) که لابد از راه راست خارج شده و خطاکار هستیم و شیفته و فهم نداریم و علاقه‌مند به شعر شاملو را متهم به شخصیت‌‌پرستی می‌کنید. جناب سیدجوادی یکی از کانونی‌ترین موضوعات مورد اشاره‌ی شما سخنان شاملو در برکلی در مورد فردوسی است که موضوعی است خارج از متن. شاملو را به‌سان هر انسان غیرآسمانی‌ی دیگری می‌توان مورد نقد قرار داد. نیش و کنایه‌ی شما اما از جنس نقد نیست. شما آورده‌اید: شاملو پس از انقلاب ۱۳۵۷ آزادانه از ایران خارج می‌شود و در زیر سقف یکی از تالارهای دانشگاه‌های آمریکا […] حماسه‌سرای بزرگ وطن را با معیارهای ناپخته و نابسوده ماتریالیسم دیالکتیک استالینی به بد طنز و مسخره می‌گیرد و به او لقب کلک‌زن می‌دهد اما من نویسنده حق ندارد که خمینی‌ی مخالفِ هنوز از راه نرسیده و امتحان پس نداده‌ای را که به جرم گفتن «نه» با تمام مغز ارتجاعی خود در برابر دیکتاتور مطلق‌العنان کشور به زندان و تبعید محکوم می‌شود به مدح و ستایش بکشد؟» سپس شما با منطقی یک‌سر خطا شاملو را کنار دست دین‌مدارن تازه به قدرت رسیده ‌می‌گذارید. در مکتوب‌تان نوشته‌اید «حتا چشم تحمل و دیدن مجسمه او را در میدان فردوسی تهران نداشتند؟» جناب سیدجوادی به سلامتی میدان فردوسی هنوز فردوسی است و برقرار و پابرجا، اما سنگ قبر شاعرآزادی را تحمل نمی‌کنند. جناب سیدجوادی عزیز اجازه دارم با منطق خودتان که شاملو را در فردوسی‌ستیزی کنار دست کارورزان اسلامی می‌گذارید، جسارتا شما را در زدن شاملو کنار دست اهالی سلطنت‌آباد و شاه‌پرستان بگذارم؟ کسانی که در فردوسی‌پرستی‌شان همین بس که احتمالا از کل شاهنامه «چنین گفت رستم به اسفندیار» از بر دارند. و دور باد چنین منطقی!

شما ضدیت با اندیشه‌ی چپ را عمومی می‌کنید. اندیشه‌ی اومانیستی و انسان‌گرای شاملو را که تجلی‌ی آن در شعرش بیان شده را با استالینیسم مفصل‌بندی می‌‌کنید. به تعبیر شما یعنی هر اندیش‌ورز چپی استالینیست است و این به‌‌مثل بدان می‌ماند که من تمام مسلمانان جهان را تروریست بخوانم! بگذارید و اجازه دهید در پایان با پذیرش اتهام شما به خود در مورد «شیفته‌گی‌ام» به احمد شاملو این نیز در مورد شاعر آزادی گفته باشم و ختم کلام: احمد شاملو شعبده‌بازِ لب‌خند بود و از کلاهِ شعبده به جای پرنده‌ی سفید، فخامتِ کلام ظاهر کرد. در متن خود هرگز به کوچکی تن نداد. هماره بالاتر از گلویش فریاد زد. به عنوانِ فرازی مهم از تاریخِ روشن‌فکری‌ی ایران می‌تواند بارها خوانده شود. به انبوه انسان باورمند بود. با درکِ ضدِ قدرت‌اش فریادگرِ قصه‌ی نیکی انسان بود. هرگز با قدرت هم‌راه نشد و هماره بر قدرت ماند. شعر او با فخامت زبانش آرزوی بزرگی‌ی انسان است.

با احترام - مهدی اصلانی

https://akhbar-rooz.com/?p=91312

بازگشت به خانه