تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو صفحات اول سايت | جستجو در سايت | گنجينهء سکولاريسم نو |
14 تیر ماه 1403 - 4 ماه جولای 2024 |
|
شاهنامه همچون یک معیار
بخشی از سخنرانی بهرام بیضایی
در مجلس بزرگداشت شاهرخ مسکوب
من آمده ام، بی هیچ تخصصی در موضوع، و بی آنکه ادعا کنم که همهء نوشته های شاهرخ سکوب را خوانده ام، برای ادای احترام به او که راهی جز دشنام یا افتخار برای خوانش اساطیر ایران برگزید؛ و آن نزدیک شدن و رودرویی با خود متنها بود، و خواندن آنها، و اندیشیدن به معنی گذشته و امروز آنها، و یافتن زبان روشن برای بیان آنها.
در سال هایی که دو قدرت بزرگ روس و انگلیس، با بهرهگیری از تضادهای درونی استبدادهای حاکم بر ایران، هر کدام بخش هایی از آن را جدا میکردند، و هر یک تجزیه طلبان دست نشانده می تراشیدند، و در کار تقسیم ایران میان خود بودند، سرانجام بانگی چند از روشنفکری خاموش برخاست که بیداری و ایستادگی و پایداری و یگانگی ملی می خواست و در پی آن قانون و مسئولیت.
کاوش های تخت جمشید، که تخت سلیمان خوانده میشد، و شاید انتشار چاپ های سنگی و سربی شاهنامهء چاپ هند، شتاب بخش آگاهی منورالفکرهای دوران بیداری سر آغاز مشروطیت شد، که «آثار العجم» نوشتند؛ و شاعر نمونهء آن بعدها میرزادهء عشقی است، نمایشنامه نویسی که «اپرت رستاخیز سلاطین ایران» نوشت و سرود ساخت و بر صحنه برد و خواند و بازی کرد و قتل او به مصلحت جمعی خوفناک که مسئولان انگاشته میشدند مسکوت ماند که بعدها قتل های آشکار خود را بر خیره جان نامدار وقت ایران مصلحتا سرودند.
رجال منورالفکری که، در برابر قرنها حکومت خاموش این مردان مجرب، ساده و عامی به نظر میرسیدند، و شاهنامه که از روز نخستین به پایان رسیدن اش معیار شد تا اکنون بزرگترین دستاورد مبارزهء فرهنگی در کشوری است که در مبارزهء مسلحانه با فاتحان درماند.
شاهنامه، در قرن شکست قطعی، تاریخ پیش از شکست را گفت و دلیل شکست را در خود ما جست. استبداد دینی دورهء ساسانی - آن اندازه که در شاهنامه آمده - ترس آور است. محاکمهء شیرین و دفاع خسرو پرویز از وی خوش انجام ترین آنها است و شاه اندازی های پیاپی و آزار عیسویان، و مانویان و کشتار مزدکیان دیگرند.
حتی زودتر از آن، پشت سر گشتاسپ شاه کیانی، خود زرتشت است در جنگ های خونین برنشاندن مزدا پرستی که به دقت در هزار بیت دقیقی آمده تا برسد به ویران سازی نانوشتهء نیایشگاه های چهار گوهر، که امید بخش فرودستان و کشاورزان بود و به خواست دین مردان ساسانی فروکوفتند، و صدهای نرفته فاتحان ناآمده همه را مقابر طوایف خود کردند، تا امروز که زیارتگاه مردم ناچاری است که هر یکی جایی زنجیری ضریح قاتلان پدران خودند، پی معجزه ای در رهایی از این دایرهء بسته و کم و بیش همین است.
آیینهء روزگار پیش ساسانی در شاهنامه، سروده ای که بیرون از هر تعریفی مهمترین کتاب شناخت اجتماعی و نقد سیاسی است که تا امروز فرهنگ ایران پدید آورده. در شکل زنجیرهء داستانهای از آغاز اساطیر، تا واقعیت تاریخی برگشت تاریخ، سروده ای متکی به بازگفت های کهن در ترسیمی پی رنگی تاریخی از شاهان و موبد شاهان و پهلوانانی که یکی دو هزاره هر یکی هر زمان و هنگام مژدهها آوردند و امیدها نو کردند، و سپس با تبه کردن زبان و خود خوراک خود بینی و خشم و آز شدن شکست واپسین سرزمین و مردم آن را پی ریختند که تا امروز بر دوش ماندهگان آنها است.
سروده ای که هزارهای مردم تاوان داده پای داستان های آن اشک ریختند و بیش از همه بر خود. و چگونه بود که هواداران مردم مفهوم مردمی در آن را نشناختند که اکنون نیت شاهنامه منتفی نشده تا جانشینان دینمردان ساسانی هنوز تکرار آنها به تازی اند که در رسانه ملی به نقل از روایات من درآورده فرمودند عربی زبان اهل بهشت است و فارسی زبان ساکنان جهنم.
و ما ملت ساکن جهنم هنوز برخی فارسی حرف می زنیم. مردم برای انبوهی هواداران حزب و برای انبوه دیگری پیروان و پُرکنندگان مسجدها بودند. ایران مردم دیگری هم دارد که حافظهء تاریخی دست جمعی شان، با همهء دستکاری ها، هنوز کاملا ویران نشده.
شاهنامه و شخصیت های اساطیری اش چون آیینه آیین های کهن، میان مردمان بیشماری هواخواه و شنونده داشت که با هیچ منطقی نمیتواند بگوید مردم نیستند؛ مردمانی که بر غفلت های تاریخی پدران تک رو خود دست پشت دست می زدند و میزنند که از ماست بر ماست.
شاهنامه هنوز زیر دست سرایندهء خود بود که از جا برخاست و شاهنامه خوانان برخاستند، صدههای پنجم و ششم اوج ایستادگی فرهنگی شاهنامه است در برابر مشابه سازان مجهز و مسلطی که بر گرتهء شاهنامه و در برابر آن حماسه های دینی بدل می ساختند، در ستایش و به خدایی رساندن ویرانگران ایران. فضایل خوانان و مناقب خوانان، حمزه خوانان و حتی اسکندر نامه خوانان.
شاهنامه از این آزمون برگذشت، نامدار ولی ناشناس، و هزاره ای گذشت تا به ما رسید.
امتیاز بزرگ شاهنامه این است که عیب بزرگ تقدس را ندارد و میشود آن را زمان تا زمان نقد کرد. اما همچنان که کتاب مقدس یهود را گردآورد و همچنان که قرآن عرب را یکی کرد، شاهنامه تیرهای درهم شکسته و پراکندهء ایرانی را زیر این چتر روانی به هم پیوست و به هم برگرداند. و این چکامهء بلند که ابن اثیر قرن هفتم هجری، که حتما حقوق بگیر پهلوی نبود، آن را «قرآن العجم» خوانده، در هر بحران هویتی رخ نمود و بدل به معیاری شد که گرچه نمی شود گفت همهء هواداران یا مخالفان آن اصلا آن را خوانده اند، و هرجا به راستی شناسنامهء مردمی شد که مؤدی نبودند، چنان که حتی امروز هم بسیاری تیرهها و تبارها، که بیرون از مرزهای ایرانند، آن را از خود میدانند و به زبان آنان سخن می گویند؛ و شگفتتر که در جنگ چالدران سپاه ایران و عثمانی در جنگ دینی برابر هم در ستایش دلاوری و برتری و آزاده گی خود هر دو به زبان فردوسی شاهنامه می خواندند و در کردن دیگری از میدان.
در اوج گیری جنبش چپ هم، بار دیگر شاهنامه موضوع دعوا و معیار نهایی تعریف هر دو دسته شد. روشنفکری «دوران بیداری»، با همهء کندی، سرانجام موفق شد چون گامی در اعلام آشکار لزوم خودشناسی، گورهای چند تن از بزرگان فرهنگ ایران را که قابل شناسایی بود از گمنامی درآورد و به آنها در حد استعداد، احترام و اعتباری را که سزاوار آن بودند پیشکش کند. این جنبش تمثیلی چندان نکشید. فردوسی، سعدی، حافظ، خیام و عطار، حالا بسیاری دیگر بیرون از مرزهای ایران بودند.
در هزارهء مرگ فردوسی، روشنفکری دوران بیداری، به دست رضا شاه پهلوی، هزارهء فردوسی برپا کرد و روشنفکری چپ، همچون وظیفه ای حزبی، با ندیده گرفتن جایگاه فردوسی و شاهنامه میان مردم کوی و گذر، فردوسی شاهنامه را به دربار و شاه بست و به دنبال مفاهیمی چون اسطوره، زبان، ملیت، میهن و یا وطن نام ایران و همه را برخلاف پیشینه های تاریخی آنها برساخته و جعل رضاشاه جلوه داد و ندانسته خود را در اختیار استبداد دینی پنهان کار و منتظر فرصت گذاشت که فریضهء دینی و تاریخی اش محو همین مفاهیم به صورت سلطه جویی خود و حل کردن آن همه در استبداد الهی نقد ناپذیری بود که خود را نمایندهء آن می شمرد.
سرافرازی به شاهنامه و یافته های کاوش های باستانی، که روشنفکری دوران بیداری خود را بدان ها هویت می بخشید، بعدها در زبان روشنفکری چپ همهء اسناد بی آبرویی و استبداد شاهان به قلم رفت.
دعوا از خود نام شاهنامه آغاز میشد و واژهء شاه که ایرانیان قرن ها معادل های غیر فارسی آن را به گونه سلطان، سلطه گر، حاکم، حکم فرما، امیر، امر کننده و خلیفهء جانشین الله تحمل کردند و صدایشان درنیامد. پس انگار مشکل با فارسی بودن واژه بود که در معنا خالی از همهء استعدادهای نهفته در همهء آن عنوان ها است؛ واژه ای که تصادفا تا یادم هست هم ریشه خشت است و به معنی آباد کننده و شهرپا و فرهنگ آور؛ که اگر معنایش بعدها با واقعیت عملی اش نخواند اشکال در واژه نیست، در عمل است. و شاهنامه - اگر آن را به معنای بهترین نامه نگیریم - به معنای تاریخی است که مثل هر تاریخ کهنی دوره هایش به نام شاه هر دوره مرتب شده نه آنکه سر آینده اش حقوق بگیر دربار پهلوی است.
جای شگفتی نیست که به هر حال چه روشنفکران دوران بیداری، و چه روشنفکران چپ، و نیز همهء پادشاهان هر دوره ای - بعضی مستقیم و بعضی با یک نسل پشت سر - در دامن استبداد دینی بزرگ شده و، آموخته و معتاد خرافات آن، هیچ یک به راستی و به تمامی از آن نرسته بودند.
شاهرخ مسکوب اولین و تنها نویسنده ای نبوده که میان نفی و دشمن، یا ستایش و افتخار اساطیر کهن، به ویژه شاهنامه، ماند. همچنین اولین و تنها نویسندهای نبوده که پیزبانی روشن و پاکیزه برای اندیشه نگاری می گشت.
یکی از نخستین خواستهای روشنفکران «دوران بیداری» کوشش در پیراستن زبان بود از تقلیدهای منشیانه و فضل فروشی های مکتبی برای رسیدن به گفتگویی ساده و بی پیرایه و بی ابهام دربارهء همه چیز. این زبان به خواست نمایش و مصلحت دریافت تماشاگر در تقلید و تعزیه بود و در برخوانیهای قهوهخانههایی شاهنامه خوانی که هر کدام در سطحی اساطیر میگفتند. از روبرویی با اساطیر اشک در چشم می آوردیم و اگر معنای نهانی بود کمتر در می یافتیم و پی آن هم نمی گشتیم که همه حواله به تقدیر و ارادهء الهی بود و اصلا خوبی استبداد دینی هم این است که از شر فکر کردن خلاص و آن هم در مقوله اساطیر العجم، تناقص مبارکی است که در روشنفکری چپ کسانی به اساطیر کهن و معنی آنها می اندیشیدند و در روشنفکری دوران بیداری، برخی گرایشهای چپی یا دستکم کنجکاوی در آن نشان می دادند.
از روشنفکران دوران بیداری، یکی از نمونه های مثال زدنی آن، ملک الشعرای بهار، کوشید برخی آرمان های چپ را که با فکر بیداری و بازشناسی تناقضی نداشت، پیوند دهد. او هم شاهنامه را ستود و هم تکه هایی از خط و زبان پهلوی ساسانی را ترجمه کرد و هم منتقد اوضاع و پی افکار تازه و راه چاره بود؛ و هم پسرش، مهرداد بهار، پی اساطیر باستان رفت.
صادق هدایت حرفی از شاهنامه نزد، گرچه در معنا آن را دنبال گرفت و جدا از نمایشنامه های ناپخته اش و داستان های به زبان ساده نوشتهء نامی شده اش .در چند نوشته شوخی جدیاش استبداد عادت شدهء دینی- سیاسی متوقف کننده را به ریشخند گرفت و در داستان دیگری استبداد نظامی سنت شده را؛ و در پیجوییهای زبانیاش چند متن پهلوی ترجمه کرد.
استثنای مهم عبدالحسین نوشین است که به راستی نویسنده نیست و کارش نمایش است. او در هزارهء فردوسی 1313 مغایرتی میان روشنفکری چپ و شاهنامه احساس نمی کند و زیر نام تئاتر نیکویی با غلامحسین مفید و خانم لورتا هایراپتیان «رستم و سهراب» و «بیژن و منیژه» را به صحنه می برد و بازی میکند و سال ها بعد، پس از برگشت از سفر مسکو و سپس به فرانسه برای تحصیل تئاتر، یکی از 53 نفر معروف است که دستگیر و زندانی اند که در سال 1329به شوروی می گریزند. او 10 سال بعد از گریز، در کار تصحیح شاهنامه در مسکو نام برده میشود و سر آخر در نوشتن واژه نامک و گفتار هایی دربارهء شاهنامه.
همانند اندازه استثنا است در 1338 باز گفت سیاوش کسرایی از اسطوره کهن آرش کمانگیر که احتمالا باید توجیهش این بود که اگرچه در شاهنامه، آرش نامش دو سه باری آمده، ولی اسطوره آرش در شاهنامه نیست. که خود این توجیه را هم مقدمه از به آذین دربارهء خلاقیت خلق در تولید قهرمان به ضرورت تاریخ بار دیگر توجیه میکرد. سالی برنیامد که انتشار اولین جلد شاهنامه چاپ مسکو، دیگر هیچ اعتراضی بر سرایندهء آرش کمان گیر در مردمی کردن اسطوره پهلوانی کهن و توجیه جنگ میهنی و جستجوی تازه باقی نگذاشت.
همان اندازه مهم است و تناقض آمیز، نام «آخر شاهنامه» در همان سال 38 در کتاب شعر مهدی اخوان ثالث، که او را هم نمیشد تهمت شاعر درباری زد و دست پروردهء اعلیحضرت همایونی جلوه داد که از اسلام و چپ گرایی، و آشتی دادن تناقضات آن دو، با روشنفکری عصر بیداری رفته رفته فراتر رفت و شوخی و جدی به زرتشتی گری و مزدایی گرایی و مزدکی گری و مزدوشتی گری رسید و سرانجام در آرامگاه فردوسی جای گرفت.
انتشار شاهنامهء چاپ مسکو باید برای روشنفکری چپ حزبی تناقضی گیج کننده باشد که انگار با آموزه های حزبی اش نمیخواند. شاهنامه ای که میان سال های 1339 تا 1350 در 9 جلد منتشر شد و مبنا، یا یاور هر تصحیح بعدی استريال همزمان ستودنی است فارسی نویسی و زبان ورزی برخی در روشنفکری چپ که بسیاری به رغم 1200 سال نوشته های زبان فارسی، آن را تحمیل رضا شاه جلوه میدادند.
زبان ورزی های به آذین و ابراهیم گلستان در نثر، و احمد شاملو در شعر. گرچه دشنام هایی که گلستان و شاملو جدا جدا به شاهنامه و فردوسی دادند از شماره بیرون است و گلستان و شاملو با همه اختلاف با هم در نقد دیگری، در دشنام دادن به فردوسی خوشبختانه هم سخن و هم داستانند.
اگر خلاصه کنیم: جز میهن که مال پهلوی است و اسم ایران که دروغ است و حتی انکار فارسی که خود به آن می نوشتند، یکی از اهل دهاتی بودن فردوسی میگوید و توطئهء دربار پهلوی که سعدی و حافظ را کنار گذاشتند تا فردوسی را بزرگ کنند، و دیگری شاعر شاهنامه را آقا شیخ ابوالقاسم فردوسی نام می دهد و زمیندار و مدافع منافع طبقاتی مالکان و مخالف ضحاک انقلابی میخوانند.
دشنام به شاهنامه، مدتها، به معنی دشنام به شاه بود و البته فریضهء دینی مغلق گویانی که در خوابهای عربی خود فرزند فاتحان بودند و، همزمان، وظیفهء حزبی کسانی که احتمالا بیخبر ایران را لقمه ای برای فرو دادن قدرت های بزرگ و بزرگ شدن خود می پنداشتند.
مسکوب هم پیشینهء تربیت مذهبی داشت و هم پیشینهء تربیت حزبی؛ و توانست میان فریضهء دینی ی نفی و وظیفهء حزبی دشنام، راه مستقل خود را بیابد که مسکوب بودن بود: گذشتن از دو تلقین و نزدیک شدن به خود اساطیر و شاهنامه، دیدن به چشم خویش، اندیشیدن به خرد خود، جستجوی معنی و نوشتن به زبانی پاکیزه و روشن؛ که از «دوران بیداری» میرسید.