تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

17 دی ماه 1403 - 6 ماه ژانویه 2025

این قرمه سبزی لعنتی

نیوشا صدر

نشسته‌ام روبرویش، یک ساعت بیشتر است که نفس‌‌هایم کوتاه شده، دَم به گلویم نرسیده می‌شود بازدم.  یکی از دندان هایم، آن ته ته، بدجور تیر می‌کشد. خسته‌ام. از چند دقیقه پیش لحن عوض کرده و مهربان شده است. می‌گوید می‌داند که من مثل " آن زنک‌های پولی نیستم! به " آن‌ زنک‌ها" فکر می‌کنم، به خواهرانم که هر کدام یک گوشه‌ای، برای نوشتن مقاله‌، یادداشت یا حتی یک پست اینستاگرامی دربارۀ حقوق زنان، روان و اعصاب و خانواده و سلامت و هست و نیست شان را به خطر می‌اندازند و برای هر خط اش باید مثل من جواب پس بدهند. چه بگویم؟ هر دویمان می‌دانیم که او برای شنیدن مقابل من نَنِشسته است. ثانیه ‌شماری می‌کنم که شاید این در باز شود و امروز به خیر بگذرد.

همچنان دارد پند و اندرزهای "برادرانه" می‌دهد و وسط اش می‌گوید: "بشین قرمه‌ سبزیتو بپز دختر... چیه این آوارگی و دربه دری!" دندان آسیایم این بار تا مغز استخوان تیر می‌کشد،  فکر می‌کنم کاش می‌شد ناگهان توی صورت اش بالا بیاورم. بوی چرب و غلیظ یک خاطره مشام‌ام را پر می‌کند. سکوت کرده است و لبخند چندش‌آوری گوشۀ لبش است. منتظر واکنش است.

***

همسایه آلمانی‌ام چندباری از من خواسته است برایش غذای ایرانی درست کنم. حوصله ندارم. دوستی می‌گوید: "ایرانه و قرمه‌سبزیش! براش قرمه‌سبزی درست کن". می‌گویم: "از قرمه‌سبزی متنفرم!" چشمان اش گرد می‌شود.

***

بیست و سه‌چهارساله هستم. توی خانهءسینما فیلمی ممنوعه را برای اعضای انجمن منتقدان نمایش می‌دهند. به محض نشستن روی صندلی چشم‌ام به منتقدی سالخورده و قدیمی می‌افتد، از آنهایی که با نوشته‌هایشان بزرگ شده‌ام. احوالپرسی می‌کنم. نام‌ام را می‌شناسد و نوشته‌هایم را دیده است.

می‌گوید: "ولی زن بهترین منتقد دنیا هم باشه، آدم می‌خواد بدونه طعم قرمه‌سبزیش چطوریه... اون جا انداختن قرمه‌سبزیه خیلی مهمه!"

خشک می‌شوم روی صندلی! نگاهش می‌کنم به امید اینکه حرف اش را پس بگیرد، بگوید شوخی کردم، بگوید منظورم چیز دیگری بود، نمی‌گوید. فیلم شروع می‌شود، چیزی از فیلم نمی‌فهم‌ام، تمام مدت به قلمی فکر می‌کنم که دهه‌هاست توی دست این آدم است، به قرمه‌سبزی فکر می‌کند و صفحه‌هایی که قرار است متعلق به اهل فکر باشد سیاه می‌کند.

***

قرمه‌سبزی غذای ویژه‌ای است. بویش تا ساعت ها روی در و دیوار خانه و لباس آشپز می‌ماند. ایرانی‌های همه جای دنیا پزش را می‌دهند. وقتی می‌خواهند دستپخت کسی، به خصوص زنی، را بسنجند، قرمه‌سبزی‌اش می‌شود معیار کدبانوگری، اما همیشه در دسترس‌ترین ابزار تحقیر زن هم همین قرمه ‌سبزی است. مردهای فراوانی از همسرشان شکایت می‌کنند که همیشه بوی قرمه‌سبزی می‌دهند، بوی همان قرمه‌سبزی که معتقد اند باید همهء فعالیت‌های اجتماعی اش را به خاطر پختن اش رها کند.

قاضی به دوستم، که می‌خواست از همسرش جدا شود، گفته بود عوض این کارها برای همسرش قرمه‌سبزی بپزد. مامور راهنمایی و رانندگی موقع جریمه کردن همکارم طعنه زده بود که "این ساعت شب به جای دور دور کردن توی خیابان باید پای دیگ قرمه‌سبزی‎اش باشد". وقتی باشگاه بدن سازی قدیمی که سال‌ها در تهران عضوش بودم و متعلق به شهرداری بود، سانس‌های زنانه‌اش را تعطیل کرد و کلاً مردانه شد و با چند نفر برای اعتراض دم در جمع شدیم، حراست باشگاه گفت: "بابا مگه زن وزنه می‌زنه، برید قرمه‌سبزیتون رو بپزید..."

طی این سال‌ها بی‌شمار تجربه کرده‌ام که  وقتی موضوع به زن برسد، بازجو و نویسنده و پلیس و قاضی و کارگردان ادبیات مشترکی پیدا می‌کنند که، تا وقتی تلاش می‌کنند در حیطۀ ادب بمانند، ترجیع بندش قرمه‌سبزی است.

در این یک سال و اندی که از ایران بیرون آمده‌ام یک بار هم هوس قرمه‌سبزی نکرده ام. این هم یک غذاست و مثل باقی غذاها؛ گناهی متوجه اش نیست، ولی بویش ماندگار است، روی لباس، روی در، روی دیوار و روی مغز و قلم و سبیل‌های سترگ بعضی آقایان. می‌ماند و نمی‌گذارد باقی بوها را استشمام کنند. بوی امروز را، بوی  آزادی را، بوی زندگی را، بوی زن را.

بازگشت به خانه