تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولاردموکرات های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

  خانه   |    آرشيو صفحات اول سايت    |   جستجو در سايت  |  گنجينهء سکولاريسم نو

6 اسفند ماه 1403 - 24 ماه فوریه 2025

 من، بعنوان یک جمهوری خواه،

این چنین به فرا خوان شاهزاده رضا پهلوی پاسخ می دهم

ابوالفضل محققی

در حال نوشتن مطلبی بودم در حمایت از فراخوان شاهزاده رضا پهلوی برای شکل دادن به ائتلافی گسترده علیه جژيم اسلامی. فکر می کردم هستهء مرکزی این ائتلاف چه می تواند باشد؟

آیا امری مهم تر از حفظ کشوری بنام ایران وطن ما، با تنوع زیبای قومی آن، با تاریخ کهن و شگفت انگیز آن، با مجموعه ای از مردم بجان آمده از این حکومت خون ریز ویران گر و جوانانی آگاه که حماسهء مهسا را با شعار تحسین بر انگیز "زن ،زندگی ،آزادی"  آفریدند و جان بر سر آن نهادند و حال م را به یک دلی و اتحاد برای حفظ این گوهر یگانه فرا می خوانند، چیز دیگری می تواند باشد؟

به یاد این نوشته خود در چهل واندی سال قبل زمان خروج از کشور افتادم . آتشی که هنوز در من زبانه می کشد وادارم می سازد که از اعماق وجودم فریاد بکشم !سوال کنم چه امری مهم تر از شکل دادن به اتحادی است که بتواند در این مهمترین لحظات تاریخی قبل از این که این رژیم اهریمنی تمامی این سرزمین را نابود کند.نجات بخش آن گردد؟

آیا امری مهم تر از پاسخ دادن  به ندای  همگامی  شخص آقای رضا پهلوی برای نجات مادر وطن وجود دارد؟

در آن قدم‌های آخرین که راهنما اعلام کرد، چند لحظه دیگر وارد خاک افغانستان می شویم. بی اختیار خم شدم، مشتی خاک برداشتم. خاکی آمیخته با خس و خاشاک. شاید برداشتن آن به خاطره سالهای نوجوانی‌ام بر میگشت که خوانده بودم، رضاشاه تنها با مشتی از خاک وطن رفت و نوشته‌ای بر آرامگاه کوروش:" ای کسی که از اینجا گذر خواهی کرد، در اینجا مردی خفته است که جهان بر نگین خود داشت. این یک مشت خاک را از او دریغ مدار!" اسکندر به احترام از خراب‌کردن آن آرامگاه گذشت.

تمامی اینها چون نوستالژی در من عمل می کرد. مانده بودم که با این خاک چه کنم. چرا که من متعلق به یک گروه چپی بودم که به انترناسیونال عشق می ورزید و تمامی جهان را خانه خود میدانست.البته جهان سوسیالیستی را! خاک برایش نمودی از ناسیونالیسم بود که با آن بیگانگی می کرد.

اما احساسی فراتر از اندیشه، فراتر از تعلقات گروهی و قضاوت‌ گروه، مرا به این خاک پیوند می داد. گوئی مشتم آتش گرفته بود. زنجیری سخت مرا به این خاک می کشید. احساس می کردم مانند هرکول که قدرت از مادرزمین می گرفت و با جداشدن از آن در میان زمین و آسمان، قدرت و جاودانگی خود را از دست میداد. من نیز با جداشدن از این خاک، زندگی، احساس و نیروی خود را از دست خواهم داد؛ آواره‌ای خواهم بود در دیاری دور در حسرت وطن.

خاک سخن می گفت. جنبش آنرا زیر انگشتانم احساس می کردم. هزاران صدا، هزاران تصویر، تصویر آنانی که رفته بودند و تصویر آنهائی‌که هنوز نیامده‌ بودندرا می شنیدم و میدیدم. همه را می شناختم؛ آنها مرا به نام صدا می زدند. کودکی شیرخواره را می دیدم که سر در بالش رویا نهاده بود، در زیر رنگین‌کمانی از نور، در ننوئی از گل، در باغی که به بزرگی ایران بود تاب می خورد. لالائی شیرینی تمام فضا را پر می ساخت. لالائی عجیبی بود به زبان هائی متفاوتی که اقوام وملیت های ساکن در این سرزمین آبائی به آن سخن می گویند وبرای کودکانشان لالائی می خوانند .کودک غرق در لذت بود. لذت صداهای مبهم، نورهای درخشان و جادوئی .

کودکی خود را میدیدم در میانه حیاطی می گشتم، سوار بر اسب چوبی در زیر آفتابی گرم، خنده پدر، دست مهربان مادر، کوچه ای لبریز از مهر، لبریز از خاطره. خاک را در میان مشتم می فشردم. فکر می کردم، هنوز پخته نشده‌ام؛ هنوز احساسات جوانی بر منطق سیاسی  من می چربد. آخر ای مرد! ترا چه می شود؟ چه فرقی است بین این خاک با دو متر آنطرف‌تر؟ چه فرقی است؟ بین خاک تو و خاک دیگر در آن سوی جهان. خاک، خاک است؛ این مرزها قراردادی است؛ در تمامی طول تاریخ صدها بار جابجا شده‌اند. تو، نه بخاک! نه به مرزی قراردادی، بل به جهانی بزرگ و انسانی تعلق داری! میدانم! میدانم! من به وظیفه جهان وطنی ام آگاهم، اما این خاک با من سخن می گوید. تمامی رشته‌های قلبم را می کشد. گرمای عجیبی در تنم می دواند.آتشم می زند.

این تنها یک مشت خاک نیست؛ این نمادی، مجموعه‌ ای از تمامی آن عناصری است که من خود را با آن تعریف می کنم. در این مُشت خاک، گذشته، حال و آینده خود را می بینم. هر وجب از آن یاد و خاطره‌ای را بهمراه دارد. من زاده این خاکم. خاکی که پدرانم، مادرانم، رفیقانم در آن خفته‌اند.

چرا باید یک مشت خاک اینچنین منقلب‌ام سازد؟

به روبرو می نگرم، به آستانه شهری جدید که در آن سوی مرز، شهر "نیمروز یا  زرنج " خوابیده است. شهری قدیمی،که نخستین بار نام آنرا در شاهنامه خوانده‌ بودم . بی اختیار بیاد شاهنامه می افتم؛این کاخ بلند که که قرن هاست بی هراس از گزند باد و طوفان ،از هجوم بیگانه ،" از هجوم خودی عرب زده که تیشه بر ریشه این سرزمین می زند ." از هویت تاریخی مردمان ایران زمین پاسداری می کند. بیاد رستم و دزدیده شدن رخش و گرفتن زین بر پشت ( بدان‌سان که ما امروز بر پشت نهاده‌ایم)؛ و در آمدن به دیار دیگر، به شهر سمنگان و نطفه بستن تراژدی عظیم رستم و سهراب و کشته شدن فرزند به دست پدر.

آیا براستی ما خود نمادی مجازی از این تراژدی نیستیم؟ کشته شدن بدست مردی سفاک ببنام "خمینی"  که به عبث او را رستم زمانه تصور کردیم؟و اوضحاکی بود بیرحم و ویران گر.

آه چه نیروی شگرفی در این فرزانه طوس نهفته است. این اوست، این خاک که در مشت گرفته‌ام. اوست که هنوز پس از قرنها عجم زنده می کند و مرابه صبوری ، به آزادگی ، به ایران زمین ، به شیردلی رستم و فرزانگی زال و سیمرغ فرا می خواند. قلبم ماغ می کشد، سرشار از لذتی وصف‌نشدنی. من به این خاک تعلق دارم! من به فردوسی تعلق دارم؛ او بمن تعلق دارد.

میلیونها انسان از برابر چشمانم می گذرند. صدای دهُل شاد نوروزی، صدای طبل‌های جنگ، ضجه و فریاد، شمشیرهای آخته اعراب، هزاران سر بریده بر نط‌های خونین، سکوت و دهشت! قرنها سکوت زیر تازیانه اعراب، آنگاه خروش بابک، ابومسلم، یعقوب لیث. خروش مردم، هجوم چنگیز، تیمور لنگ و سرانجام هجوم حکومت خودی عرب‌زده که دشنه بر گلوی خلق می فشارند.

به دشت خفته می نگرم، کشیده از این سر زابل تا آنسوی ایران، تا آذربایجان، کردستان، خراسان، خوزستان. دشت‌هائی که هر کدام تاریخی را در دل خود نهفته دارند. چه لشکریانی از آنها گذشته‌اند.این سرزمین برخی را به سلاح، برخی را به قلم و برخی را به صبر در خود حل کرده‌است. طی این قرنها چه بسیار کشورها و تمدن‌ها که از بین رفتند، اما این سرزمین که شهر سوخته‌اش در این سوی و قلعه بابک‌اش در آن سوی ایران قرار گرفته، چه عظمتی دارد. رشته‌هائی که تنها خطوط جغرافیائی کشیده شده با شمشیر نیستند. کاروانی از حله، " تنیده ز دل بافته ز جان " آنها را با هم پیوند می دهد.

فرش نگارستانی است که فردوسی‌ها، رازی‌ها، خوارزمی‌ها، ابوعلی سیناها، مولاناها، حافظ و سعدی، نظامی و خیام، هدایت، شهریار، سایه، شاملو و فروغ بر آن گره زده‌اند. فرشی که سرخی‌اش از خون یک ملت رنگ گرفته و رنگ‌های روشن آن یادآورامید، یاد آور روزهای شاد و ظفرمندی آن است. چه کسی می گوید نگارستان به تاراج اعراب رفته است؟ نگارستان فرشی است گسترده در درازای تاریخ به پهنای ایران زمین که قیمتی دُرهای آن را کسی نخواهد توانست تاراج کند. چرا که ناصرخسروها ، رودکی هابه نگهبانی بر درش نشسته‌اند. من اکنون نه مشتی خاک بل، دُری از نگارستان را بر دست دارم.

"من آنم که در پای خوکان نریزم

مر این قیمتی در لفظ دری را"

گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کم رنگ آن، گنبدهای لاجوردی را می بینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیده‌اند. با هزاران گُل‌بته‌های رقصان در نخستین شعله شفق. نقش‌های اسلیمی که چون فواره‌های آتش دست بر آسمان گشوده‌اند. هرنقش اسلیمی نقش شده بر گنبد های جادوئی میدان نقش جهان را کنار می زنم، باغ روح دیگری گشوده می شود. کدام دستها چنین بهشتی را آراسته‌اند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی می تواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش است؟ آرامش گنبد لاجورد. شور شاخه‌های رقصان، تمنای اوج، برخاستن، وحدت وجود و صدای سخن عشق در زیر گنبددوار.

نقشی از پیراهن‌های زیبای بلوچی تا چارقدهای سرخ‌گل ترکمن؛ از سجاده‌های گشوده در خانه‌های اعیانی، تا مُهری از سنگ در سیاه‌چادری در دامنه‌های سبلان. از باده‌های الست تا جام‌های خیامی. همه و همه روح یک ملت است که چون بر خاکش می نگرم، فرش نگارستان می بینم و در آسمانش گنبدهای لاجورد. مجموعه‌ای از عناصر فکری و معنوی یک ملت که از اقیانوس بیکران خلق‌های گوناگون این کشور مایه میگیرند.

هرکس خشتی بر این خانه نهاده است؛ خانه‌ای که جغرافیا آنرا در مسیر تندترین حوادث قرار داده و پایمردی یک ملت تاریخش را نگاشته است. ملتی که قهرمانان آن برای نگاه‌داری‌اش گاه جامه صدارت خلفا را پوشیدند و گاه وضو بر خون کردند و گاه در میدانگاهی در حلب پوست از تن‌شان جدا ساختند. هم از این روست که هیچکدام از اعضای این خانه بزرگ نمی توانند خود را بی آن دیگر اعضای این خانه تعریف کنند. آنهائی که در مقابل تندر ایستادند و خانه را روشن کردند، هرکدام متعلق به خلقی از این خانه بودند. هر یک به زبان خلق خود سخن می گفتند. اما در نهایت سخن عشق بیان می کردند. خانه‌ای که کوچه‌های آن در سرتاسر ایران گسترده است. امیرخیز تنها کوچه‌ای در تبریز نیست؛ کوچه‌ای است به درازای ایران! که هنوز ستارخان و اردوی ملی سرودخوان از آن می گذرند و هر کدام از خلق‌ها چهره خود را در آن میبیند.

ما کودکانمان را در این خانه بزرگ می کنیم، خانه‌ای که بنیاد آن بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک بناگردیده و بر یک لوح کوچک استوانه‌ای نخستین بند آزادی انسان نگاشته شده است.

خانه‌ای که گاه بوعلی سینا معلمی‌در آن می کند و گاه بیرونی. ابوسعید از آئین جوانمردی برای ساکنان این خانه می گوید وسعدی حکمت روزگارشان می آموزد. بیهقی از تاریخ می گوید و خواجه نظام‌الملک از سیاست. خانه‌ای که در آن حافظ برجنگ هفتاد و دو ملت عذر می نهد، نهال دشمنی برمی کند ودرخت دوستی می نشاند. سعدی از یگانگی گوهر آفرینش انسان سخن می گوید .شایستگی آدمی را در غمخواری محنت دیگران جستجو میکند. در این خانه مردی است که نیمی‌اش از فرغانه است و نیم‌اش از ترکستان.ملول از دیو ودد با چراغی در جستجوی انسان ! مردی برای وصل‌کردن،نی برای فصل کردن.

از مرز می گذریم. چه باک، خانه پا برجا است. اگر زمان چنین آمده که برای مدتی عشق در پستوی خانه نهان گردیده، اما رهروان عشق و  نسل دیگر آنرا خواهند یافت و بی هراس " کلام مقدس" را خواهند گفت.

" چرا که

در بد ترین دقایق این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه خورشید

در دلم

می جوشد از یقین " شاملو

با مشتی خاک پیچیده در کاغذ پای بر خاک افغانستان می نهم و به انتظار می نشینم و چشم بر خانه میدوزم.

این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد." حافظ

آری من با چنین سابقه ای  با مشتی از خاک به وطنم که ایران نام دارد می نگرم و هیچ امری را فرا تر از شکل گیری یک اتحادگسترده در جهت رهائی آن نمی بینم . با تمام توان در قامت خمیده  پیران  تیر بر چشم دشمنان می زنم ونهال دوستی و هم دلی در قلب  آزادی خواهان ومیهن پرستان واقعی این سرزمین می کارم .

بازگشت به خانه